ناهيد
دورهاي كه ما در زندان قصر
بوديم هفتهاي يك بار، روزهاي شنبه، 15 دقيقه
اجازة ملاقات داشتيم، با خويشاوندان درجه يك. بند از اول صبح در جنبش بود. به
خصوص روزكاريها كه علاوه بر كارهاي معمولِ تميز كردنِ
اتاقها، تهيه و تدارك صبحانه و ناهار و شام، شستن ظرفها و… مسئوليت تحويل وسايل دريافتي از
خانوادهها را هم بر عهده داشتند. هر چه به بند ميرسيد از خوراكي و پوشاكي و كتاب
متعلق به «كمون» بود و روزكاريها آنها را دمِ در تحويل
ميگرفتند و به دست شهردار ميرساندند. بقيه هم خودشان را براي ديدار آماده ميكردند تا تر و تميز و شسته و رفته به ملاقات بروند. «كلاسها»
تق و لق ميشد و همه منتظر بودند نوبتشان برسد.
اما خانوادهها ميبايست از هفت خان كنترل و بازرسي ميگذشتند تا بتوانند يكربع با ما ملاقات
كنند. مجبور بودند از كلة سحر پشت در اصلي زندان
مدتي به صف بايستند، بعد از بازرسي و كنترل در
دفتر نگهباني، وارد
محوطة
زندان بشوند. از آنجا براي خريد ميوه،
به
فروشگاه اصلي زندان ميرفتند و در آنجا مدتي
معطل ميشدند، بعد حدود ده تا پانزده
دقيقه محوطة زندان را طي ميكردند تا برسند پشتِ
درِ زندان زنان. آنجا هم پس از بازرسي و كنترل دوباره، چند ساعت به صف ميايستادند تا نوبت ملاقاتشان برسد.
يادم ميآيد كه در يكي از
روزهاي ملاقات، خانوادهها با نگراني
سفارش
ميكردند، «به ويدا بگين مادرش رو
نصيحت كنه كه از اين حرفها پشت در زندان نزنه!» از قرار، مادر
تو كه از اين همه دردسر براي يكربع ملاقات كلافه و مستأصل شده بود، پشتِ
درِ زندان شروع ميكند به داد و بيداد كه، «بيايين
منو دستگير كنين، من كمونيست هستم!».
خانوادهها نگران، ميكوشند او را آرام كنند. اما او يك بند
فرياد ميزند، «من كمونيست هستم، بيايين دستگيرم كنين!
اقلاً ميتونم دخترم را دل سير ببينم!»
ما معمولاً در گروههاي 6 يا 7 نفره به ملاقات ميرفتيم. ميان ما كساني بودند كه خانوادههاشان به علت
دوري راه و آمدن از شهرستان نميتوانستند هر هفته به ملاقاتشان بيايند. برخي
خانوادهها هم استطاعت مالي لازم را نداشتند که هربار آذوقه و
پوشاك براي زندانیهايشان تهيه کنند.
اما هرچه از طرف خانوادهها
به بند تحويل داده ميشد متعلق به كمون بود و به طور برابر ميان همه تقسيم ميشد.
يكي از روزهاي شنبة بهمن
ماه سال 53، من و خواهرم نوشين و دختر خالهام شهلا منتظر نوبت ملاقات بوديم. يكهو ديديم، شريفه با حالتي عصبي
و رنگ پريده و پشت سرش هم رقيه با حالتي برافروخته وارد هال شدند. مادرِ شريفه
براي ملاقات از شمال به تهران آمده بود. معلوم شد موقعي كه افسرنگهبان جديد، محسن
اعلايي پايان وقت ملاقات را اعلام ميكند، مادر شريفه به توري ميچسبد
و يكي از نگهبانها او را چنان محكم هل ميدهد كه زمين ميخورد، چادرش از سرش ميافتد
و گريه كنان اتاق ملاقات را ترك ميكند.
بلافاصله، همه جمع شديم توي هال. رقيه كه خود شاهد بود و اتاق ملاقات را با اعتراض به
افسرنگهبان جديد ترك كرده بود، رو به جمع
گفت، «بچهها، حالا با اين وضع بايد تصميم بگيريم كه ميخوايم به ملاقات
ادامه بديم يا نه؟».
در عرض چند دقيقه همگي در اعتراض
به اهانتي كه به مادر شريفه شده بود، تصميم گرفتيم ملاقات آن روز را تحريم
كنيم. تصميم جمع را به اطلاع افسر نگهبان رسانديم. افسر نگهبان هر چه با ملايمت
كوشيد ما را از تصميمان منصرف كند، نپذيرفتيم.
اولين باري بود كه در يك
اقدام اعتراضي شركت ميكردم. سرعت تصميمگيري برايم حيرت انگيز بود. باورم نميشد
كه با آن همه عقايد و آراء مختلف، از طرفداران مشي مسلحانه فدايي و مجاهد، مذهبي
سنتي تا سياسي كارهاي مخالف مبارزة مسلحانه، به اين سرعت به توافق
برسيم.
سرگرد ديهيم، رئيس زندان توسط افسر نگهبان پيغام فرستاد كه دو نفر براي گفتگو به دفتر
بروند. اما پاسخ داديم، «اگر رئيس زندان حرفي داره،
بايد با همة ما حرف بزنه!» به حرفهاي رئيس اعتماد
نداشتيم، ميترسيديم دو نفر را از بند ببرند و مورد آزار قرار دهند.
در عين حال پيش بيني ميكرديم
كه ممكن است گارد زندان را به سراغمان بفرستند. تصميم گرفتيم ته حياط جمع شويم و
اگر گارد حمله كرد دستهايمان را زنجير كنيم و
نگذاريم كسي را از بند بيرون ببرند.
رويهم پنجاه شصت نفر بوديم.
دفتر زندان مجبور شد به خانوادهها اطلاع دهد كه ملاقات از طرف ما تحريم شده. اين
نوع خبرها نارضايتي خانوادهها را بيش از بيش برميانگيخت و براي
زندانبانان ناخوشايند بود، چون خبر بلافاصله پخش ميشد.
يك ساعتي از ماجرا نگذشته،
ناگهان گارد زندان ريخت تو حياط و با باطوم و فانوسقه
افتاد به جان ما. اصلاً خودمان را براي چنين برخوردي آماده نكرده بوديم. يكهو صداي
نوشين خواهرم در حياط پيچيد، «بچهها همه با هم جيغ بزنيم و داد و فرياد
راه بندازيم!» در آن فضاي درگيري و هيجان، از حرف خواهرم
خندهام گرفت. ناگهان از همه طرف صداي فرياد بلند شد. يكي از بچهها كه
نامش را به خاطر نميآورم خودش را رساند به شلنگِ آب گوشة حياط و
بيمحابا شروع کرد آن را به دورسرش چرخاندن.
مهوش چنان محكم زد زير كلاه سرگرد ديهيم كه مدتي طول كشيد تا او توانست كلاهش را از زير دست و پا نجات دهد. عصمت، از بچههاي مذهبي كه هيچگاه او را
بدون حجاب نديده بوديم، در ميان آن بگير و ببند، حجابش را
به كلي فراموش كرده بود. متوجه نبود که همه موهاي ابريشمي
صاف و قهوهاي رنگش را ميبينند!. گاردها ميكوشيدند دست و پاي بعضيها را بگيرند و از بند ببرند
بيرون. اما ما هم به دست و پايشان ميچسبيديم و مانع ميشديم.
درگيري و زد و خورد مدتي
ادامه داشت، يادم نميآيد چه شد كه سربازهاي گارد يكهو عقب
كشيدند و بند را ترك كردند.
تازه چشمم به سر و صورت
خونين شهين افتاده بود كه محرري، رئيس كل زندان
قصر با گارد مخصوصش و سرگرد ديهيم وارد شدند. محرري مثل هميشه بادي
به غبغب انداخت و تعليمياش را زد زير بغل
و شروع كرد به خواندن شعر معروفش، آنجا كه عقاب پر بريزد / از پشة لاغري چه خيزد.
هنوز شعرش تمام نشده، فرياد
شهين در حياط پيچيد، «شوهر و برادرم را كشتيد، يكباره مرا هم بكشيد و راحتم
كنيد!»
محرري انگار با ديدن
سر و صورت خونين شهين جا خورده باشد، كمي مكث كرد. اما ناگهان
بخود آمد و دستور داد هركه نميخواهد به اعتصاب ادامه دهد از بقيه جدا شود. دو سه
نفر از بچههاي جوانِ تازه وارد رفتند و گوشه
ديگر حياط ايستادند. اما بقيه از سر جايمان تكان نخورديم.
محرري ناچار پرسيد،
«چه كساني ميخوان برن انفرادي؟» همه سكوت كردند. رو كرد به
تو كه جلو صف بودي و پرسيد، «ميخواهي بروي انفرادي يا ميماني همين جا؟»
تو بيمعطلي جواب
دادي، «ميرم انفرادي!»
نفس راحتي كشيدم.
چون اگر اول از من پرسيده بود، شايد ميماندم كه چه
بگويم. از چند نفر ديگر هم همان پاسخ را شنيد. ديگر ادامه نداد. دستور داد سيمين و.، رقيه و شهين را ببرند به سلول انفرادي. اما يادم
نميآيد محرري با چه توجيهي از بند رفت بيرون و قضيه چگونه خاتمه
يافت. همين قدر يادم ميآيد كه ما از اعتراضمان راضي بوديم
و فكر ميكرديم، «خوب روشون رو كم كرديم!»
اما برخلاف تصور ما، افسر
نگهبان جديد هيچ وقت با ما بد تا نكرد. منتهي ما
فكر ميكرديم رفتار متين و آرام او تاكتيك است.
بعدها از برخي همبنديان
سابقم شنيدم که افسرنگهبان،
محسن
اعلايي را در جمهوري اسلامي دستگير و به اتهام ارتباط با گروههاي اپوزيسيون
اعدام كردهاند.