شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴ - ۱۵ اکتبر ۲۰۰۵۲۰۰۵

نوزادِ ما

طاهره

 

 

در پي دستگيري دوباره، چندين ماه دركميته زير بازجويي و شكنجه گذرانده بودم. اواخر سال 53، من و چند همسلولي ديگر را از كميته به زندان قصر منتقل كردند. تا وارد شديم خبر داديم كه به زودي يك زنداني حامله را به قصر خواهند آورد. در كميته از نگهبان‌ها شنيده بوديم كه يك زن حامله در سلول کناري ما زنداني است. نتوانسته بوديم با او تماس بگيريم، ولي مي‌دانستيم كه مي‌خواهند منتقلش كنند به قصر. همه با شور و شوق منتظر ورودش بوديم.

اوايل بهار بود كه آسيه را آوردند. ساعت هواخوري بود و چندتا از بچه‌ها به روال معمول از درزِ درِ حياط، زندانِ زنانِ عادي را ديد مي‌زدند. آسيه را كه ديدند فكر کردند يكي از زن‌هاي عادي است. اما ساعتي بعد كه آسيه وارد بند شد، يك مرتبه همه از تخت‌ها پريديم پايين و با هيجان و سر و صدا دورش را گرفتيم. لباس كهنة كثيفي به تن داشت و سر و وضعش آشفته بود.‌ شكمش هم حسابي بالا آمده بود. خودش با لبخندي صميمي مي‌گفت، افسر نگهبان هم با ديدن سر و وضعش، فكر كرده زنداني عادي است. توضيح داد كه پنج ماه پيش دستگير شده، اما چون هيچ ملاقات نداشته، لباس‌هايش هر روز تنگ‌تر و تنگ‌تر مي‌شده‌اند‌. تا بالاخره نگهبانِ كميته، بلوز مردانة َگل و گشادِ كهنه و رنگ و رو رفته‌اي را بهش داده بود كه همچنان به تن داشت.

به زحمت، اما با خوشرويي همه را بوسيد و هر يك از ما دستي به شكمش كشيديم. خسته بود و كوفته. خودش و همسرش در ارتباط با مجاهدين دستگير شده بودند. گرچه دو سال بعد، مثل بسياري از زندانيان مجاهد به مرور از آنها فاصله گرفت و به فداييان نزديك شد.

آن‌ روز، بعد از آن كه هيجان‌ها كمي فرو نشست، شهردار او را به اتاق 2، نزديك به دستشويي راهنمايي كرد و طبقة اول يكي از تخت‌ها را به او اختصاص داد. پزشك‌هاي بند فوراً برايش جيرة غذايي مخصوص تعيين كردند و مادرهاي بند، از همان روز اول شروع كردند به او توصيه كردن كه چه بكند و چه نكند. توصيه‌ها همه ضد و نقيض!

وجود يك مادر حامله در بند، فضا را عوض كرده بود، خيلي از حرف‌ها پيرامون او و به دنيا آمدن بچه دور مي‌زد و اين كه با او چه بايد كرد.

از طرف ديگر وضعيت بند روز به روز سخت‌تر مي‌شد. آن محل براي حد اكثر چهل پنجاه زنداني ساخته شده بود، در حالي كه تعداد ما از هشتاد هم گذشته بود و هر روز هم بيشتر مي‌شد. چند نفر توي راهرو مي‌خوابيدند و شب‌ها عملاً راه دستشويي سد مي‌شد. روزها هم براي رفتن به دستشويي در صفي طولاني منتظر مي‌مانديم. براي غذا خوردن، مجبور بوديم چسبيده به هم كنار چندين سفرة دراز و باريك در راهرو و فاصلة بين تخت‌ها  بنشينيم و ُجنب نخوريم. براي خواب، مجبور بوديم دو نفره روي تخت‌هاي باريك، صاف و بي‌حركت بخوابيم يا از خُر خُر بغل دستيمان تا صبح بيدار بمانيم. در حياط، مجبور بوديم هميشه به صف و دايره‌وار حركت كنيم. براي خواندن روزنامه و كتاب، مجبور بوديم در ليست انتظار بمانيم.

چند ماهي نگذشته بود که دردهاي زايمان آسيه شروع شد. او را بعد از ساعت‌ها تحمل درد، پس از اجراي مقررات زندان با چند سرباز مسلح و نگهبان، سوار اتومبيل كردند و دستبند زدند و بالاخره بردند به بيمارستان شهرباني. يك يا دو روز بعد، آسيه با نوزادي در بغل وارد بند شد. پسري تُپل و سفيد، با موهاي تُنك، نرم و بور. صداي هلهله در فضاي زندان پيچيد. از دمِ در، نوزاد از اين بغل به آن بغل رد مي‌شد و هر کسي بوسه‌اي نثارش ميکرد. آخر هم فقط با بلند شدن هق هق گريه‌اش، دست از سرش برداشتيم. 

بيشتر ما مجرد بوديم و حضور يك نوزاد در بند برايمان پديده جالب و عجيبي بود. تا فرصتي دست مي‌داد سري به اتاق 2 مي‌زديم و در رسيدگي به بچه سهيم مي‌شديم. اما مادرها مرتب به آسيه توصيه‌هاي گوناگون مي‌كردند. يكي مي‌گفت، «بچه هر وقت گريه مي‌كند بايد بهش شير داد» ديگري  پافشاري مي‌كرد كه، «بچه بايد سر ساعت معين شير بخورد» سومي مي‌گفت، «اصلاً گريه براي بچه خوبست و نبايد به گريه‌اش توجه كرد» و 

براي كمك به آسيه، تقسيم كار جديدي هم در بند شكل گرفت. يك نفر به تعداد روز كاري‌ها اضافه شد. چندين ساعت از نوبت حمام براي شستشوي كهنه‌هاي نوزاد در نظر گرقته شد. از تعداد افراد اتاق 2 هم در حد ممكن كاسته شد و تغييرات ريز و درشت ديگر.

روزي كه آسيه را براي دادگاه صدا كردند، همهمه‌اي در گرفت و همه جمع شديم توي هال. بعد از چند لحظه سكوت، بحث بر سر اينكه خوبست آسيه نوزاد را همراه ببرد يا نه، بالا گرفت. هر كس نظري مي‌داد. سر‌آخر، بحث به اينجا كشيد كه احتمال دارد، رضا همسر آسيه را هم همان روز به دادگاه ببرند. شايد اين تنها  فرصتي بود كه رضا مي‌توانست فرزندش را ببيند. معلوم نبود آنها به چند سال زندان محكوم خواهند شد و چه سرنوشتي خواهند داشت. آيا بار ديگر فرصت ديدار خواهند يافت يا نه؟   

چند نفر شتابان با كارتون ميوه‌ و مقداري پارچه، گهواره‌اي براي كودك درست کردند و آسيه توانست او را با خود به دادگاه ببرد. آسيه و همسرش به حبس‌هاي طولاني محكوم شدند. در عوض ساعتي را شادمانه در كنار فرزندشان گذراندند و نام محسن را براي او انتخاب كردند.

چند ماهي با نوزادمان سرگرم بوديم و لذت مي‌برديم، اما رفته رفته مشكلات شروع كردند به بروز. اولين مشگل اين بود كه در ميان آن همه آدم و در آن فضاي تنگ، محسن لحظه‌اي آرامش نداشت. نه تنها فضا پر از همهمه بود، هر كس از دم اتاق 2 رد مي‌شد دستي هم سر و گوش او مي‌كشيد و بوسه‌اي نثارش مي‌كرد. عوامل ديگري  نيز چون اضطراب‌ها و فشارهاي جسمي و روحي و تغذية بدِ دوران بارداري هم مزيد بر علت بود. هرچه بود، كودك دائم گريه مي‌كرد و آرام نمي‌گرفت، به خصوص شب‌ها. 

در آن جاي تنک و پر جمعيت که با محدويت‌هاي خورد و خواب هم همراه بود، گريه‌هاي شبانة كودك هم مزيد برعلت و براي بعضی‌ها مثل من تحمل ناپذير شده بود. 

رفته رفته اينجا و آنجا بحث‌هايي دربارة لزوم تحويل دادن كودك به خانوادة بيرون از زندان شروع شد. اما آسيه همة مشكلات را به جان مي‌خريد و نمي‌خواست دل از فرزندش بكند. محسن كه پنج شش ماهه شد، بحث ها هم شدت گرفت. سر انجام موضوع به جلسة عمومي كشيده شد. خيلي‌ها مثل من، مسئلة حداقل آرامش در بند برايشان مطرح بود، به خصوص براي محكوميت‌هاي دراز مدت. بعضي‌ها هم نظرشان اين بود كه زندگي در فضاي تنگِ بند به نفع كودك نيست. چند‌تايي هم بودند كه ميگفتند، حضور کودک هيچ مشگلي نه براي خود او و نه براي بقية زنداني‌ها ايجاد نمي‌كند. خود آسيه هم به جدا شدن از فرزندش رضايت نمي‌داد.  

روزي، برخلاف انتظار، آسيه را براي انتقال به كميته صدا كردند. حالش به كلي دگرگون شده بود. دور خودش مي‌چرخيد و نمي‌توانست وسايلش را جمع و جور كند. مرتب تكرار مي‌كرد، «كاش زودتر تصميم گرفته بودم و بچه را به مادرم تحويل داده بودم. حالا توي سلول با بچه چكار كنم؟» ما همه دم اتاق 2 جمع شده بوديم و نگران سرنوشت محسن. بعضي‌ها به صداي بلند گريه مي‌كردند

در كميته، كودك يك ريز گريه مي‌کرده و لحظه‌اي آرام نمي‌گرفته. بازجوها بالاخره ناچار شده بودند او را به مادر آسيه تحويل بدهند. اما اجازه نداده بودند آسيه مادرش را ببيند. به گفتة مادر آسيه، گرية نوزادِ ما نزديك به يك ماه بند نمي‌آمده. آيا فشار و دوري از مادرش را حس‌ مي‌كرده؟

 

پس از اين تجربة دردناک، سه كودك ديگر هم در سال‌هاي 55 و 56  در زندان قصر به دنيا آمدند. اما مادرها پس از يكي دوماه فرزندانشان را به خانوادها‌ تحويل دادند. پيش از آن هم، نوزادي در كميته و نوزادي ديگر در زندان شهرستان به دنيا آمده بودند که ساواک به خانواده‌ها تحويل داده بود.

زايمان خانم اشرف احمدي، در اواخر 55 يا اوايل 56، پديدة غريبي بود. خانم احمدي مجاهد بود و شكنجه‌هاي سختي را از سر گذرانده بود. حتي پزشك خانوادگيش از زنده ماندن او و فرزندش قطع اميد كرده بود. دائم به وسيلة همسر خانم احمدي به بند ما پيغام مي‌فرستاد كه از دفتر زندان بخواهيم، چند روز پيش از زايمان او را به بيمارستان منتقل كنند. اما چنين نكردند. خانم احمدي را بعد از تحمل چندين ساعت درد، سرانجام به بيمارستان بردند و خيلي زود به بند بازگرداندند. باور نكردني بود. انگار قدرت مقاومت انسان در شرايط سخت، حد و مرزها را مي‌شكند.

 خانم احمدي با دختر تُپل، سالم و زيبايي به نام مريم وارد بند شد و همة ما را در شگفتي و شادي فرو برد.    

 خانم احمدي را درسال 60 دوباره دستگير و به اتهام همكاري با مجاهدين اعدام كردند.