------------------------
دادِ بيداد
نخستين زندانِ زنانِ سياسي 1357 ـ 1350
جلد 1
به کوشش ويدا حاجبي تبريزي
طرح روي جلد: حسن قاضي
با الهام از طرح يک زنداني سياسي (1357)
صفحه آرايي: رامين حاجبي
صحافي و چاپ: باقر مرتضوي
BM-Druckservice
Durener Stra. 64c, 50931 Koln
Fax: 00-49-221-405767
با پشتيباني مالي گروه زنانِ AG
Frauen
بنيادِ Stiftung fuer einer solidarischen Welt ِUmverteilen
چاپ اول: اسفند 1381ـ فوريه 2003
----------------------------------------
به تخت بسته شده
بودم و حسينی شلاقم ميزد. عضدی به حسينی دستور داد، «ول
كن! برو اون خرس رو بيار، تا اين آدم بشه!»
حسينی با لحني جدي گفت، «چرا خرس؟ خودمون كه هستيم!»
روزهاي شكنجه و
مرحلة اول بازجويي
پايان يافت. اما ماجراي خرس و حسينی و فرمانبريهايش
از امر و نهيهاي عضدی، همة ذهنم را گرفته بود. از خودم ميپرسيدم، چگونه ميتوان باور کرد که آدمي تا حد يک
حيوان درنده تنزل کند؟
به خصوص که فهميده بودم حسينی(محمد علی
شعباني) رئيس بازداشتگاه اوين است و عضدی(محمد حسن ناصري)
سربازجو. به خودم ميگفتم، همين كه پايم
به بيرون برسد ماجرا را مينويسم و
دستگاه ساواك را افشا ميكنم كه مأمورهاي خود را
به حيوانهاي درندة دستآموز
تبديل كرده است.
آن روزها خيال ميكردم به زودي آزاد خواهم شد. مرداد 1351 بود. اما آزادم نكردند. تا خرداد 52 هم در اوين نگهم داشتند.
تمام مدتي كه اوين بودم ميكوشيدم
با حسينی مؤدبانه صحبت كنم، جلوي پايش بايستم و هر نيازي دارم فقط به او بگويم. هم نسبت به او احساس ترحم ميكردم،
هم اين كه ميكوشيدم با رفتاری مؤدبانه جلو خشونتها و بد
دهنيهايش را بگيرم. بعد از مدتي، او هم شروع كرد با من مؤدب صحبت كردن، هيچ وقت
بدون در زدن وارد اتاقم نشد و به مرور سرِ درد دلش با من باز شد. ميگفت شبها نميتواند
بخوابد و مشت مشت قرص ميخورد. يكبار هم ساق پايش را به من نشان
داد؛ ورم داشت و لكههاي سرخ و كبود. شبيه به پاهاي زندانيانيكه شلاق ميزد. دلم
برايش سوخت، گرچه ميدانستم كه اگر به او دستور بدهند، مرا دوباره به شلاق خواهد
بست، تا پاي مرگ.
به زندان قصر كه منتقل شدم،
روزي به دوستان نزديك همبندم از احساس دلسوزيم نسبت به حسينی گفتم. با چنان واكنشي منفي روبرو شدم كه حرفم را فرو خوردم. ميزان نفرت
آنها از حسيني برايم شگفتانگيز بود، اما
چنان مجذوب و مرعوب ايثار و مقاومت دلاورانة آنها بودم كه به خودم و به احساسم شك
كردم.
به مرور متوجه شدم كه زندان
را فقط با افشايِ زندانبانان نميتوان توضيح داد. شروع كردم به يادداشت
برداشتن از زندگي روزمره، از روابط، از تفريحها و شاديها، از سختگيريها و مرزبنديها، تحريمها و تناقضات درون بند. گرچه خودم اغلب
مخالف تحريمها بودم، اما در تعيين مرزبنديهاي
خشك و خشن سياسي نقش داشتم.
جان كلام اين كه
رفته رفته متوجه شدم كه زندان، يا بند ما زنان سياسي بازتابي است از واقعيتهاي
جامعه. منتهي به شكلي شديدتر و پررنگتر. هريك از ما، متأثر از همان فرهنگ، طرز
فكر و نگاهي بوديم كه در خانواده و محيط
زندگيمان به ما منتقل شده بود.
به
اوين که
منتقل شدم، نتوانستم يادداشتهايم
را كه در «جاسازي» مخصوصي نگهداري ميكردم،
نجات دهم و تا زمان آزاديم، در سوم آبان
57، ديگر به زندان قصر بازنگشتم.
در تب و تاب انقلاب، فكر
نوشتن در بارة زندان از سرم افتاد. فقط وقتي در ارديبهشت 58 در روزنامهاي خواندم
كه حسينی با اسلحه خودش
را كشته، چند روزي دوباره به فكر زندان افتادم. حسينی تنها ساواكياي
بود كه هنگام دستگيري خودكشي كرده بود. فرمانبر و خدمتگزار دستگاهي بود
كه ناگهان مثل بادكنك تركيد. در آشوب انقلاب همة مقامها از
بالا تا پايين فكر ديگري جز نجات خود در سر نداشتند. آبها كه از
آسياب افتاد، تعداد زيادي از آنها حتی به دستگاه اطلاعاتي جمهوري
اسلامي پيوستند.
از اوايل سال 60 با تشديد
بگير و ببندها، من هم مثل بسياري ديگر از زندانيان سابق و فعالان سياسي آن روزها،
ناچار به زندگي مخفي رو آوردم، زير پوشش بيوة يک حاجي با دو
فرزند يتيم؛ همراه پسرم رامين و حميده، همبند سابقم كه مثل دخترم دوستش
داشتم. اما وضعيتم با «محمل» يا «پوششي»كه انتخاب كرده
بودم هيچ همخواني نداشت. حتي بلد نبودم چادرم را جمع و جور كنم، وقت راه رفتن دائم
از سرم ميافتاد. به گفتة يكي از دوستان عزيزم،
شبيه بوقلموني بودم ميان مرغها و از دور قابل شناسايي. ناگزير بيشتر
وقتم را در خانه ميگذراندم. از ترس در و همسايه، به خصوص يك «خانم جلسهاي» که گردانندة جلسات مذهبي و همساية ديوار به ديوارمان بود، ساعتها با چادر توي
آشپزخانه، از روي كتاب آشپزي خانم منتظمي، خورشهاي پر ادويه ميپختم تا
بوي عطر آن همة ساختمان را بگيرد و همسايهها به خانهدار بودن
من شک نکنند. رامين و حميده از اول صبح ميرفتند
براي كار در يك «توليدي» پوشاك. تا بعد از ظهر، زمان بازگشت آنها، نگران و پريشان
لحظهها را ميشمردم. در آن زمان اغلب گشتيهاي كميته و حزباللـه،
رهگذران جوان و امثالِ آنها را توي خيابان متوقف
و به صف ميكردند تا قيافهشان را با عكسهايي كه در اختيار
داشتند، مقايسه و شناسايي كنند.
زندگي مخفي برايم مثل زندان
بود با تمام اضطرابها و ترسهايش. ديوارهاي خانه، چادر سياه،
بوهاي تند و نگاه نامرئي زن همسايه، لحظههاي پايان ناپذير انتظار، همه و همه احساس بيگانگي، تنهايي و تهديد مداومي را
بر وجودم حاکم ميکرد. تفاوت اين مخفيگاه و زندان در اين
بود که زندانبانی حضور نداشت تا مسئوليت اين احساس را به عهدة او بدانم و همبنداني
نبودند تا اين احساس را با آنها تقسيم کنم. همه چيز در ابهام و در اعماق وجودي بيمزده حس ميشد.
آن روزها دوباره به فكر
نوشتن دربارة زندان افتادم. در پي آن بودم كه زندان شاه را با مخفيگاه يا زنداني
كه خود برگزيده بودم، مقايسه كنم. هر روز با سماجت چند ساعتي حواسم را جمع و جور
ميكردم، چند صفحهاي مينوشتم و هر شب آنها را ريز ريز
ميكردم و در سطل آشغال ميريختم. قادر نبودم رخداد عظيم انقلاب، پيچيدگيها و پيامدهايش
را بهم ربط بدهم. ياداشتهايم پيش از هر چيز نشان پريشان احوالي و ترديدها و تزلزلهايم
بود.
هربار كه قدم به خيابان ميگذاشتم، از ترس
دستگيري، كپسول بزرگ سيانوري را كه با اصرار از مرتضي تابان،
رفيق عزيز، خستگي ناپذير و مهربانم گرفته بودم، در
دهان ميگذاشتم. مرتضي را که پس از دستگيري چند سال زير شكنجه و آزار تحمل آورد، سرانجام در سال 67 كشتند. تشكيلات ما، جناح چپ سازمان چريكهاي فدايي خلق، اواخر سال60 عملاً از هم پاشيده بود. اما من نميخواستم
شكست را بپذيرم.
سرانجام مجبور شدم، با پذيرش هزار خطر، پسرم رامين را به فرانسه بفرستم
و كمي بعد خودم با حميده به او بپيوندم؛ به كمك يك
قاچاقچي طرفدار حزب دموكرات كردستان، از راه تركيه و چندين هفته راهپيمايي
در كوههاي پوشيده از برف کردستان. هنوز عرق راه بر تنم خشك نشده، خبر دستگيري دو رفيق عزيز، جسور و بيباکم مرتضي كريمي و سپس احمد
رضا شعاعي را شنيدم. به رغم
همة پافشاريهايم نتوانسته بودم آنها را همراه خود به خارج بياورم.
مرتضي را زير شكنجه
كشتند و احمد رضا را پس از چند ماه اعدام كردند. اما من
همچنان با اين تصور بسر ميبردم كه به زودي، با انقلابي ديگر به ميهنم بازخواهم
گشت. با اين فکر، فعاليت سياسي را همراه تني چند از دوستان و رفقا، با
انتشار نشرية آغازي نو از سر گرفتم. بدون مكث و تأملِ لازم نسبت به شيوهها و تجربههاي
پشتِ سر.
در اين دوره، به كلي از فکر نوشتن دربارة زندان شاه دور افتاده بودم. هم با انتشار
مجله ارضا ميشدم، هم با مقايسة اخبار و گزارشهاي وحشتناكي كه در بارة زندانهای
جمهوري اسلامي ميخواندم، نوشتن در بارة زندانهاي شاه به نظرم بيمعني
ميآمد. شايد هم از فراهم آوردن زمينة مقايسه ميان اين دو دوره پرهيز
ميكردم.
سالها گذشت. نشريه
آغازي نو در اثر بحراني دروني تعطيل شد و مرا هم دچار بحران فكري كرد. پرسشها
و ترديدهايم با فروپاشي شوروي دو چندان شد. به خصوص كه به رغم همة انتقادهايم،
هميشه آن را به عنوان كشوري سوسياليستي و نزديك به ايدهآلهايم ميدانستم.
سرانجام پس از چند سال بحران
فكري، ترديدها و دودليهايم نسبت به دگمها و ارادهگراييهای گذشته و شيوههاي مبارزه با رژيم شاه، شكلي نسبتاً منسجم و مشخص به خود
گرفت. رفته رفته، سنجشِ گذشته برايم معنا و اهميت
پيدا كرد و در ذهنم به موضوعي ضروري تبديل شد.
در اين حال و هوا، بار ديگر
به فكر نوشتن در بارة زندان افتادم. اين بار بدون دغدغة خاطر پذيرفته بودم كه
زندان زنان سياسي، بخشي از تاريخ سياسي جامعة ماست. اما ديگر درپي آن نبودم كه به
تحليل و برداشت خودم اكتفا كنم. گرچه گفتني كم نداشتم.
بيشتر در پي آن بودم كه بدانم همبندان سابقم، پس از بيست سال چه خاطره، چه برداشت و چه تحليلي از آن سالها
دارند.
گفتگو با آنها را از پنج شش
سال پيش شروع كردم. روايتهاي اين مجموعه، نتيجة اين
گفتگوهاست كه با بيش از 35 همبند سابق و چند خانوادة زنداني انجام دادهام و همه ابتدا روي نوار ضبط و سپس پياده شدهاند. اين گفتگوها را چهار بار
تغيير دادم و سرانجام به شكل و ساختارِ كنوني در دو جلد گنجاندهام.
چند روايت به صورت
غير مستقيم، با پرسشهايي از طريق بستگان و دوستان
راويها و با اتكا به يادهاي خودم تنظيم شدهاند. به جز سه روايت ثريا و سيمين
در جلد اول و فهيمه در جلد دوم، مسئوليت ساخت، پرداخت و سُبك بيانِ
روايتها، با هر عيبي كه دارند از آن من است. محتوا و مضمون هر روايت متعلق به خودِ راوي است.کسانی که با من گفتگوی مستقيم داشتهاند، در پايان كار، مضمون مطالب خودشان را کتباٌ تاييد کردهاند.
هيچ يك از راويها پيش از
گفتگو و ضبطِ مطلبِ مربوط به خودش از محتواي ساير روايتها اطلاعي
نداشتهاست. به همين علت برخي از موضوعها
و ماجراها تكراري هستند، منتها نگاه متفاوت است.
ارزش و اهميت روايتها در
اين هم هست كه هيچ روايتي در پاسخ به روايتِ ديگر نيست.
چند نفري هم شرط گفتگو با من را به خواندن روايتهاي ديگران موكول كردند كه
نپذيرفتم.
بسيار تلاش كردم تا روايتها
با نام خانوادگي راوي مشخص شوند. ولي تعداد زيادي از آنها به دلايل
گوناگون، كه هيچ كدام به نظر خود من قانع كننده نبودند، با آوردن نام خانوادگيشان
مخالفت كردند. ناگزير شكل كنوني را برگزيدم. در روايتهاي مربوط به تجاوز جنسي، بجاي نامِ راوي علامت سئوال آمدهاست.
تنها در اين مورد نبردنِ نام راوي، برايم قانع كننده
بود.
کوتاهي و درازي روايتها، پيش از هر چيز مربوط به حافظة راوي و نگاهش به تجربة زندان از ديدگاه امروز اوست. از همة كساني كه حاضر شدند
با من به گفتگو بنشينند درخواست كردم به ماجراها يا موضوعهايي بپردازند
كه در آن سالها برايشان اهميت، يا معنايي ويژه داشته است و امروز خواهان بازگو كردن آن هستند.
در روايتهاي مربوط به بخشِ
«دستگيري و بازجويي» و
نيز «دادگاه»، ناگزير بودم در هر
بخش فقط به چند نمونه اکتفا کنم تا موضوع براي خواننده ملال آور نباشد. انتخاب اين نمونهها
پيش از هر چيز مربوط ميشود به علاقه و اعتماد برخي از
همبندان سابقم که از همان ابتدای کار بيدغدغه گفتگو با من را
پذيرفتند.
برخي نيز به علت بياعتماديهاي
رايج در فضاي سياسي موجود، حاضر نشدند با من گفتگو کنند. دو سه نفر هم
در پايان كار، روايتشان را بیهيچ
توضيحی پس گرفتند.
اين را هم اضافه كنم كه چون اين
خاطرهها در گفتگو با من تعريف شدهاند،
هر کجا که مخاطب يا موضوع سخن بودهام،
آن را با
ضمير تو مشخص کردهام. هرکجا راوی ميگويد تو منظور نگارنده است.
سرانجام اين كه
اين روايتها تكههاي بزرگ و کوچکِ چهل تكهاي رنگارنگ است كه هر تکه ارزش و جايگاه ويژة خود را
دارد، اما تنها بخشي از واقعيت
زندان را از نگاه راوي نشان ميدهد. با در كنار هم گذاشتن همة آنهاست كه ميتوان تصوير يکپارچهتري از واقعيتهاي نخستين زندان زنان سياسي به دست آورد.
ويدا حاجبي تبريزي
پاريس، دي ماه 1381