logo





با بزرگمهر در شاهنامه

سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۱ مه ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
خودکامگی ازنمودهای اساسی قدرت در کشورهایی چون ایران است.
ساخت قدرت به سبب نداشتن پایگاهی طبقاتی و مردمی، در آمیخته بودن با دین و نفوذ بسیار در اقتصاد، به گونه‌ای است كه درفرایندی کوتاه، قدرتمندان رو به خودکامگی آورده و نمی‌‌توانند از این روند گریزی بیابند. حكومت،گورستان نیروهای آزادیخواه است.زیرا که: قانون، امنیت و آزادی نیست.
شاهان می آیند و می روند. در هم می آویزند و پایداری و امنیت نمی تواند ریشه بگیرد و چون فرهنگ نیاز به ریشه و ادامه یابی دارد؛ وقتی فرهنگ نیست، اخلاق ها به سرعت فرمان می رانند و به همان سرعت از میان می روند.
زیرا که: در برابر نهاد هایی که در پایداری حکومت تلاش می کنند و نهادهای کنار قدرت، نهادی از مردم و در برابر آنان نیست.خودکامگی همه ی نهادهای دیگر را در هم می کوبد و همگان را برده و بره می کند تا از میانشان خودکامه برخیزد. بردگانی که همه در آستانه ی خودکامه شدن هستند.
قدرت در ایران در سه نهاد گرد آمده است: دربار و دیوان و مسجد. شاه، نماد نهاد دربارو وزیر نماد نهاد دیوان است. نهاد اول، دولت را نمایندگى مى كرد و نهاد دوم، حكومت را. مسجد و دیگر نهادهای مذهبی نیز یا در کنار و یا بر سرقدرت بوده اند.
زمانی دربار، بارعام و بارخاص نیز می دهد و دادگستری را نیز در دست دارد و زمانی آن را به دینمداران وا می نهد و گاه هردو بر آن فرمان می رانند. شاه بار می دهد و دیگر درباریان نوکران این بار هستند:
برفت از در پرده سالار بار
بیامد خرامان بر شهریار
و غیر از حاجب یا پرده دار دیگران نیز چنین بودند:
ز دربان نباید تو را بار خواست
به نزد من آی آن گهی کت هواست
ابن بلخی در فارسنامه می نویسد:
حاجب زبان پادشاه است با نزدیکان و حاضران، و کاتب زبان پادشاه است با دوران و غایبان.
در کتاب کارنامک می بینیم که این موبدان و درباریان و دیوانیان در برابر شاه هیچ نیستند:
موبدان موبد و ایران اسپهبد و پشت اسپان سردار و دبیران مهست و دراندرزبد و واسپوهرگان به پیش اردشیر شدند و به روی افتادند و نماز بردند.
و در شاهنامه نیز چون پهلوانان به نزد شاه بار می یابند:
برفتند با دست کرده به کش
بزرگان پیل افکن شیرفش
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشاندن راز
و در جایی دیگر:
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بر آن گونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین
و در جای دیگر:
ببوسید تخت و بمالید روی
بر آن نامور مهر انگشت اوی
دولت بخشى از ساخت قدرت است . داریوش آشوری در کتاب دانشنامه
سیاسی در بار ه ی دولت می نویسد: «ساخت قدرتى كه در سرزمین معین بر مردمانى معین تسلط پایدار دارد و از نظر داخلى نگهبان نظم به شمار مى آید و از نظر خارجى پاسدار تمامیت سرزمین و منافع ملت و یكایك شهروندان خویش.» اما حكومت در همین کتاب چنین است: «مجموع دستگاه ادارى، سیاسى، انتظامى و نظامى كشور است كه در راس آن هیاتى به نام كابینه یا هیات وزیران قرار دارد.»
در زبان پارسی هنوز این دو واژه به درستی فهمیده نمى شود. در فرهنگ ها دولت به معناى «سعادت، شوكت، ثروت و اجرا کننده ی قانون و گاه فرمانروایی» است و حكومت به معناى «قضاوت، قدرت و حاكمیت».
ساختار قدرت در ایران همچنان سنتی است. در حالی که دولت مدرن، نهادى همگانی وهمبسته است كه برپایه ی اراده همه افراد ساكن یك سرزمین به وجود آمده است؛ دولت سنتى نهادى ویژه و قهرى است كه در پى غلبه یك قبیله برقبیله هاى دیگر در یك سرزمین ایجاد شده است.این یک دولت طبقاتی نیست.
دولتی است که با شمشیر امده است و با تازیانه بر قدرت می ماند. مردم همواره بر شاه یا امیر یا نظام می شورند. همه ی مردم بر همه ی حاکمیت. آن را نابود می کنند تا یکی دیگر به قدرت رسد. پس از یک دوره دوباره آشوب و غوغا فرا می رسد و باز تکرار می شود. از همین روی است که هیچ چیز ریشه نمی گیرد و ریشه نمی دواند. ناامنی و خشونت تومار همه را در هم می نوردد.
حكومت در ایران همواره كارگزار دولت بوده است. وزیران ایران منصوبان شاهانایران بوده اند. وزیر یا نخست وزیر و سپس صدراعظم مقامی چون پیشکار را داشت تا کارهای دست و پاگیر را سرانجامی دهد و چون ایران درگیر کشورهای دیگر
می شد کار و بار سفیر و نماینده شاه را نیز به انجام می رساند که این همه به فرمان شاه بود و دراختیار کامل وی.
نهاد وزارت در ایران در کنار نهاد سلطنت به كارگزارى سرگرم بود و با نظر درگاه، دیوان را اداره مى كرد. هرگاه دیوان رودرروى درگاه مى ایستاد این دیوان بود كه سرنگون مى شد. قربانی دیوان و درگاه وزیر است. وزیر پل بین درگاه و دیوان است. وزیر نخبه است. شاه نخبگان را بر می کشد تا کارهایش را سامان دهد. شاه در این سرزمین بیشتر یک رییس قبیله است.
قبیله همیشه نخبه پرور است. قبیله همیشه قهرمان می خواهد. سردار و پیشوا و رییس و رهبر می خواهد. نظام قبیله نظامی خودکامه است. قبیله اما نخبه و قهرمان را برای دراز مدت بر نمی تابد . پس قبیله نخبه کش هم هست.
قبیله قهرمان را شهید و کشته می خواهد، تا بر گورش دخیل ببندد.
قبیله قهرمان کش است. قبیله وزیر کش است. پدر کش است. پسر کش است.
شاهان ایران همواره پدران و پسران خویش را می کشند. کمتر شاهی در ایران سراغ داریم که دستش در خون خانواده اش آلوده نباشد. قبیله همواره قربانی می خواهد. قبیله در گردنه و کتل و کمین زندگی می کند حتا اگر در شهر خانه داشته باشد، جانش و روحش همانجاست.. قبیله برای حفظ ناموس و اسب و گله باید بجنگد و انسان قبیله ای وقتی شهر نشین هم شد برای محله و گذر و چهارسوق و ناموس و آب محله قمه می کشد و قداره بر زمین می کوبد.
داش و لوطی و پهلوان و بزن بهادر دارد. روح نرینه دارد قبیله. خدای قبیله و روح قبیله با خون راضی می شود. قبیله برای آب، اسب، زن، می جنگد و می کشد. عطش قبیله با کینه کشی و خون سیراب می شود.
پیش از قبیله، بیشتر از پنج هزار سال پیش، بنیاد جامعه بر عشیره بود.
عشیره بر پایه ی شیر و مادر شناخته می شد. عشیره روح مادینه داشت.
عشیره بر مبنای کشت و کار و سفالگری و خانه سازی و پارچه بافی شکل گرفته بود. عشیره را کاشتن، ساختن، بافتن و رشتن شکل می داد.
عشیره شهر ساز بود. از آمو دریا و سیر دریا تا اروند رود جای عشیره بود.
سیستان و خراسان و گیلان و کردستان و خوزستان از هشت هزار تا پنج هزار سال پیش مرکز عشیره بود.
سپس دریای مرکزی خشکید. زمین کم بود و جمعیت زیاد. پس عشیره به دنبال اسب و گاو و گوسفند به حرکت در آمد و شد قبیله. قبیله دامدار بود.
از داشتن و تاختن و سخن می گفت. قبیله می رفت تا بر دیگران بتازد و زمینشان را بگیرد. قبایل بر هم می تاختند. قبیله روح نرینه داشت.
قبیله ها بزرگ شدند. رییس قبیله شاه شد. اما روح قبیله در تنش باقی ماند.
قبیله ی بزرگ تر، دین بزرگ تر و نهادهای بزرگ تر می خواست، پس به سوی تمرکز پیش می رفت. اما روحش هنوز قبیله ای و خودکامه و یکتا پرست بود. عشیره چندخدا و زنخدا بود. قبیله یکتاپرست و مردخدا شده بود. پس خود، این نهادها را می آفرید و خود نابودش می کرد.
سهراب کشی و شاه کشی و پدر کشی و پسر کشی در جان قبیله بود.
وزیركشى در تاریخ ایران ازدوران هخامنشی تا برامكه و تا امیركبیر ادامه یافته است.
(( حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه برسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. بنشاندند و جلادش استوار ببست و رسن ها فرود آورد.
و آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند خاصه نیشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش..)) بیهقی.
کمتر شاهی را سراغ داریم که از کشتن وزیری بازمانده باشد.
وزیر کشی بخشی از تاریخ سیاسی ماست. استبداد که دین را نیز با خود داشت یا وزیری برده داشت که رقیبان نابودش می کردند و یا وزیری سرکش که شاه را وادار به نابودی او می کردند. وزیر در هر نظامی که در ایران بر سرکار آمده است یا باید بیکاره و برده باشد و یا کارهایش را تمام نکرده سر به نیست شود. استبداد سیاسی و دینی نیاز به مشاور ندارد. نیاز به کارگزار دارد. استبداد سیاسی خودکامه و یکه و تنها باید باشد. حتا فرزند و خویشان را از میان برمی دارد.
استبداد دینی نیز فرمان از بالا دارد و هیچ شریک و مشاوری را بر نمی تابد و از همین روست که خود در تن خویشان خویش تیغ می نهد.
در یک ساختار قبیله ای استبداد نهادینه می شود. چون زهر در رگ های خانواده، فرهنگ، سیاست، دین می دود. اگر هیچ نهاد اجتماعی و آزاده، اگر هیچ نهاد فرهنگی و مدنی در جامعه ی ما نتوانسته است زندگی درازی پیدا کند و ریشه بگیرد و ریشه بدواند و به فرهنگ و اخلاق و منش و روش زندگی تبدیل شود و تاخت و تازهای داخلی و خارجی و قهر طبیعت، همه را در نیمه ی راه به درک فرستاده است؛ اما استبداد در همه ی چهر ه هایش مانده است، جاخوش کرده است، ریشه کرده و ریشه دوانیده است و چون نفرینی سیاه بر جان این جامعه باریده و می بارد و می بارد. تمام ساز و سامان جامعه را در می نوردد ، می سوزاند و تباه می کند. فرد و انسانیت و شرف
و نجابت انسانی ار یک سو و ارزش های اخلاقی و اجتماعی و پایه ها و نهادهای آن، نخستین قربانیان این دیو سیاه هستند.
بزرگمهر از فیلسوفان و اندیشمندان ایران است که در دوران انوشیروان وزیر ایران می شود. وزیری کارآمد و دانا. پس پایان نمایش از همین جا روشن است. از همان نخستین صحنه ی نمایش که در درگاه ترتیب داده شده، پایان آن را می توان دریافت.
در این صحنه شاه است و درباریانی تسلیم و برده و موبدان و خوابگزارانی که جز ستایش و مدح شاه کاری ندارند. تنها بزرگمهر جوان و اندیشمند است که در این میانه غریب است. کشور دچار مشکل شده است و شاه را کابوسی دچار وحشت کرده است. پس بزرگمهر اینک به کارشان می آید. آبروی نظام است و برای همین بیشتر او را در کشورهای دیگر به نمایش می گذارند تا چهره ی خود را نزد جهانیان بزک کنند و او را نیز از قدرت دور بدارند.
بزرگمهر، دانا و خردمند و عاشق ایران و دوستدار مردمان است.
از تاریخ به افسانه و استوره می رود. نامش بسان اندیشمندی فرزانه، افتخار انسان است.
در کتاب های تاریخ آمده است:
بزرگمهر یا بزرجمهر یا بوذرجمهر، آموزگار هرمز چهارم، فرزند خسرو کواتان( انوشیروان)بود.
سپس شاه او را برای وزارت برگزید. در فارسنامه ابن بلخی آمده است:
پیش تخت شاه کرسی زر بود و بزرگمهر بر آن نشستی.
دابشلیم در زمان خسرو بازی شطرنج را از هند به ایران آورد و خواست که دانایی راز بازی را کشف کند. بزرگمهر آن راز دریافت و در پاسخ هندیان نرد را اختراع کرد.
در ماتیکان چترنگ آمده است: شطرنج بر مثال حرب ساخته شده... بزرگمهر نرد را برسان فلک ساخت.
بزرگمهر را بزرگ فرمدار می خواندند و بنا به گمان کریستین سن وی باید همان برزویه طبیب مترجم کلیله و دمنه از هندی به فارسی باشد.
استاد بهار اما می نویسد: او رییس رایزنان شاه و نگهبان شخصی شاه و رییس دربار بوده است. از برزویه جداست. بزرگمهر به خواسته برزویه،
مقدمه شگفت انگیز و ارجمند کلیله و دمنه را نوشته است.
به باور تبری اما: بزرگمهر بختگان یک شخصیت تاریخی است. نام پدرش بختگ به معنی رهایی یافتن است.
بزرگمهر آثار ارجمندی از خود به یادگار نهاد: کتابی به نام ظفرنامه که ابن سینا آن را برای سامانیان از پهلوی ترجمه کرد. این رساله پرسش و پاسخ هایی بین شاه و بزرگمهر است.
کتابی به نامه پندنامه بزرگمهر بختگان به انوشیروان.
سخنان پراکنده و داستان ها و روایت ها.
و اما بزرگمهر بختگان در شاهنامه:
چون قرار است که شاه خواب ببیند پس خواب دیدن مقدس و کاری پیامبری شمرده می شود و خواب شاهنشاه قدر قدرت البته که دست کمی از کاری پیامبری ندارد:
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانی ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
با این درآمد شبی انوشیروان خوابی می بیند:
شـبی خفتـه بد شاه نوشین روان
بزرگمهر را که هنوز کودکی بیش نیست می یابد و به خود به نزد شاه می برد:
و به شاه می گوید که:
ز فرهنگیان کودکی یافتم
بیاوردم و تیز بشتافتم
او خواب شاه را تعبیر می کند و برای مشکل پیش آمده نیز راهی هوشیارانه
می جوید و شاه نیز:
گزارنده ی خواب را بدره داد
ز اسب و ز پوشیدنی بهره داد
شاه اما نشست هایی با خردمندان دارد و به گفتگوهای آنان دل خوش می دارد.
و بزرگمهر در این نشست هاست که گوهر جانش را آشکار می کند.
این نشست ها و گفتگوها یکی از شاهکارهای ادبی و فرهنگی و فلسفی ایران باستان است.
در دیاری که هیچگاه فرهنگ گفتگو و پرسش و پاسخ نبوده است، گفتگوهای بزرگمهر
نمونه ای آموزنده است:
چنان بد کزان موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
همی دانش آمخت و اندر گذشت
وزان فیلسوفان سرش برگذشت
و در مجلس شاه بر می خیزد و چنان می گوید که بانگ صدایش امروز در گوش هاست:
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی کژی آید و کاستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بر دانش خویش مهراوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
توانگر بود هر که را آز نیست
خنک بنده کش آز انباز نیست
خنـک بـنده کـش آز انباز نیست
پس او بن و پایه ی تباهی را در آز می داند.
او می گوید که دانش و خرد و مهر و مدارا باید پایه ی کارها باشد:
مدارا، خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود
حکیمان از این سخنان به ظاهر چهره شاد می نمایند.
اما از بزرگی یافتن او ناخرسندند.
آنگاه شاه بر آن می شود تا بداند که بزرگمهر در باره ی او چه می اندیشد و چه می گوید.
در سرزمینی که قانونی نبوده است، خودکامه ها که بیشترشان خواندن و نوشتن نیز نمی دانستند، از دانایان می خواستند تا راه را به آنان نشان دهند.
اما این نخبگان باید که ازاطرافیان خودکامه می بودندتا خبر درز پیدا نکند. تا گستاخ نشود و بتوان به هنگام،او را به آسودگی از میان برداشت.
پندگویان و نویسندگان کتابی که راهنمای خودکامه باشد از شاهزادگان و یا وزیران بودند و بیشترشان نیز جان بر سر این کار نهادند. و کتاب هایشان:
قابوس نامه و پندنامه و سیاست نامه و خردنامه و....
به هر روی بزرگمهر از شاه می خواهد که به درد و رنج مردم پایان دهد.
زندانیان و گرفتاران را آزاد کند.
نباید که خسبد کسی دردمند
که اید مگر شاه را زو گرند
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار گر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
و نیک پیداست که خودکامه از این پندها و راهنمایی ها خوشنود نیست.
در این میان هندوان شترنج را به ایران می فرستند و بزرگمهر راز این بازی را در می یابد.
بزرگمهر نیز نرد را بر مثال گردش ماه و ستارگان بر ساخته و نزدشان می فرستد.
در شاهنامه البته برزویه نامی که پزشک است، کلیله و دمنه را به ایران می آورد،
اما برخی را گمان بر این است که برزویه همان بزرگمهر است.
کلیله و دمنه که از هند آمده است در ایران نیز بخش هایی بر آن افزوده می شود.
کلیله راهنمای مردمان است تا با یگانگی و دانایی، ستمکاران را از میان بردارند.
کلیله و دمنه سالیان درازی چونان کتابی ممنوع بین مبارزان دست به دست می گشت.
برجسته ترین مترجمان کلیله را نیز کشتند و ابن مقفع( روزبه پسر دادویه)
بزرگترین دانشمند و مترجم کلیله را تکه تکه کرده در تنور سوزاندند.
می گویند که درآمد و باب برزویه را بزرگمهر بر این کتاب افزوده است.
این درآمد، دادنامه ی باشکوه روزگار ستم و تباهی است.
درآمد کلیله از شاهکارهای ادبی و سیاسی ایران است.
***
بار دیگر ، داستان به پایان تلخ خویش نزدیک می شود.
خودکامه که از گفتگو، مدارا، خرد بیگانه است.
خودکامه که از پند و مشورت و راهنمای بالاتر از خود بیمناک است.
خودکامه که هیچ رقیبی را بر نمی تابد.
خودکامه و دستگاه خودکامگی بر آن می شود تا قهرمان را از میان بردارد.
این در جان و گوهر خودکامگی است.
این خودکامه نیست که خودکامگی می کند و باید او را از میان برداشت؛
این خودکامگی است که از انسان، خودکامه می سازد.
خودکامگی را باید از فرهنگ انسانی زدود.
در پی رویدادی پیش پا افتاده، خودکامه به وزیر بدگمان می شود:
بدو گفت: کای سگ ترا این که گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت
پس نخست بزرگمهر را به زندان می افکند و بزرگمهر که نیک میداند
به سرانجام شوم خویش رسیده است، از زندان پیام می دهد :
که جای من از جای شاه جهان
فراوان به است، آشکار و نهان
او می داند که شاه هزار بار بیچاره تر از او در چنبر این قدرت گرفتار است.
شاه بند و زنجیر را بیشتر می کند و باز بزرگمهر می گوید که:
که روز من آسان تر از روز شاه
پس شاه خودکامه:
ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان و از میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
و باز هم از بزرگمهر می شنود:
که روزم به از روز نوشیروان
آنگاه کار تمام می شود و فرجام تلخ فرا می رسد و
این آخرین سخنان پر شکوه وزیر است:
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
اگرچه داستان با افزوده ای کوتاه، نشان از بخشش شاه دارد،
ولی پایان شوم وزیر چیز دیگری است:
برین نیز بگذشت چندین سپهر
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
دلش تنگ تر شد و باریک شد
دو چشمش ز اندیشه تاریک شد
چو با رنج گنجش برابر نبود
بفرسود از آن درد و از غم بسود
داستان بزرگمهر، داستان دانایان ماست با خودکامه و خودکامگی.
داستان نبرد مهر و مداراست با خودکامگی.
شاهنامه، بیانیه ای تاریخی است و بر آن است تا فرهنگ و
اخلاق و منش ها و روش های مردم
این سرزمین را بشکافد و بر مردمان روشن دارد.
شاهنامه تاریخ دیروز و داستان امروز و حقیقت فردای ماست.
سبز باشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد