logo





چشم اسفندیار

چهار شنبه ۳ آذر ۱۳۸۹ - ۲۴ نوامبر ۲۰۱۰

محمود کویر

kavir.jpg
جهان را چنین است ساز و نهاد
که جز مرگ را کس زمادر نزاد


بی مرگی و رویین تن شدن پهلوانان جهان ماجراها دارد، اما یافتن تخم نهان مرگ درمیان آنان نیز خالی از شگفتی نیست.
در یکی از كهن ترین حماسه ها ی جهان، یعنی حماسه ی گیل گمش نیز گوهر حماسه ، چاره ناپذیری مرگ است . قهرمان حماسه به نام گیل گمش ، پادشاه سرزمین اروک است. خدایان برای شكست او اِنكیدو را می آفرینند. آن دو پس از جنگی تن به تن با هم دوست می شوند. پس از مرگ دوست، گیل گمش نیكو كار شده ،به جستجوی گیاه بی¬مرگی بر می¬خیزد.
حماسه ی گیل گمش داستان مرگ و زندگی و از نخستین تفكرات فلسفی در باب مرگ است. این حماسه¬، کهن ترین گزارش از جست و جو برای زندگی جاوید است. اما سرانجام، گیاه بی¬مرگی را که پهلوان یافته است، ماری از وی می رباید.
شیخ اشراق در عقل سرخ می گوید: اگر كسی راه به چشمه ی زندگی برد و غسل بر آورد از زخم تیغ بلا ایمن گردد.اما آب حیات و جاودانگی به کسی وفا نکرده و آن مشک آب حیات یا جاودانگی را نیز که اسکندردر ظلمات یافته بود، کلاغی از هم درید.
کریشنا دلاور برگزیده جنگ بهاراتا بود.او هفتمین فرزند خواهر پادشاه بود . اختر شناسی گفته بود که یکی از خواهر زادگان در آینده پادشاه را از پای در خواهد آورد. پادشاه خواهر را دستگیر و دستور داد همه فرزندان او را بکشند . شش فرزند او هلاک شدند، اما هفتمین فرزند، به تدبیر مادرنجات یافت. او در کودکی،در آب مقدس شستشو داده شده بود اما پاشنه پایش بدلیل اینکه در دست مادر مانده بود رویین نبود و همین سبب مرگ او شد.
در آن سوی زمین نیز،تتیس از الهگان دریا، مادر آخیلوس پسر خود را در رود ستیکس فرو برد تا رویین‌تن شود. در این هنگام پاشنه ی پایش را گرفته بود و آب بدان نقطه نرسید و سرانجام پاریس این نکته را دریافت ودر نبرد، تیری بر پاشنه¬ی پای آخیلوس زد و او را از پای درآورد.
سایه¬ی مرگ اما چونان برگی از درختی و به تصادف بر شانه ی زیگفرید افتاد.
زیگفرید قهرمان حماسه نیبلونگون است كه حماسه ای آلمانی بوده و ازقرن دوازدهم به یاد مانده است.اواژدهای بزرگی را می كشد و تن خود را در خونش غوطه ور می كند. پوست بدنش در تماس با این خون چنان سخت می شود كه دیگر هیچ سلاحی بر آن كارگر نیست. وی نیز تنها یك نقطه از تنش گزند پذیر می ماند و آن میان دو شانه اوست كه هنگام شست و شو در خون، برگی از درخت افتاده و آن را پوشانیده بود. سرانجام هم بر اثر ضربه ای بر همین نقطه هلاك می گردد. این ضربت از زوبین هاگن كه پهلوانی از نزدیكان شاه گونته است، هنگامی كه زیگفرید مشغول خوردن آب از چشمه ای است بر او فرود می¬آید .
بالدر در اساطیر اسكاندیناوی ایزد روشنایی است و سرگذشتش در افسانه های كهن ایسلندی آمده است. بالدر پسر اودین است كه خدای خدایان اسكاندیناوی است.
جوانی است كه در میان جاودانیان از او مهربان تر و فرزانه تر نیست. شبی خواب می بیند كه مرگ نزدیك است ،پس از این خواب همه ایزدان انجمن می كنند تا برای در امان نگه داشتن او از مرگ چاره ای بیندیشند. سرانجام بانو خدای فریگا دست اندر كار می شود و از آتش و آب و همه فلزات و سنگ ها و خاك و درختان پیمان می ستاند كه به او آسیب نرسانند. پس از این پیمان، بالدرگزند ناپذیر و رویین تن می شود. چون این چنین است خدایان او را وسیله سرگرمی خود قرار می دهند. بدین معنی كه گاه گاه در میانش می گیرند و بعضی به سویش تیر می افكنند، برخی سنگ و یا ضربه های دیگر، بی آنكه كمترین آسیبی به او برسد. تنها در این میان یك تن به نام كولی كه ایزد بدكاره ای است از رویین تنی بالدر ناخشنود است.
وی روزی درشکل پیرزنی نزد فریگا می رود و از او می پرسد كه آیا همه آفریدگان و اشیاء سوگند خورده اند كه آسیب ناپذیری بالدر را محترم شمارند؟ ایزد بانو جواب می دهد: آری، فقط یك گیاه است به نام دبق كه چنین سوگندی نخورده است.
كولی پس از شنیدن این سخن، شاخه ای از دبق را یافته و به جمع ایزدان می پیوندد، آنگاه به هاتر كه ایزدی نابیناست و خارج از حلقه ایزدان ایستاده نزدیك می شود و می پرسد: تو چرا در سرگرمی خدایان شركت نمی كنی و چیزی به سوی بالدر نمی افكنی؟
جواب می دهد:نخست برای آن كه چشمم نمی بیند و دیگر این كه چیزی در دست ندارم.
كولی می گوید: من الان دست تو را به جانب او راهنمایی می كنم، این شاخه را بگیر و رها كن.
این را می گوید و شاخه دبق را در دستش می نهد و او آن را در همان جهتی كه كولی برای او هدف گیری كرده بود می افكند، شاخه برتن بالدر فرو می آید. آن را می شكافد و او را از پای در می آورد.
سامسون اما راز مرگش در موهای سرش بود. پس معشوق وی برای پول و قدرت، به وی خیانت کرد و او را مست از پای انداخت تا سربازان به یاری او و دایه اش پهلوان را به کام مرگ بفرستند. یعنی که کشمکش بر سر پول و قدرتی حقیرانه سبب خیانت می شود و اینان هستند که راز مرگ را آشکار می کنند.
اینک بنگریم به این ماجرا در شاهکار بی مانند حکیم توس:
اسفندیار اما برای گستردن آیین نو و به بند کشیدن جهان پهلوانی آمده است که در برابر هر قدرتی فریاد برداشته است:
که گفتت: برو دست رستم ببند؟
نبندد مرا دست چرخ بلند
در زراتشت نامه كه روایتی بس کهن است چنین آمده است كه زرتشت پیامبر چهار ماده متبرك به چهار تن داد:
۱- شراب به گشتاسب كه چشمانش را به روی جهان دیگر و مینوی گشود.
۲- بوی گل به جاماست كه او را از دانایی و روشن بینی بهره مند می داشت.
۳- انار را به اسفندیار كه او را رویین تن كرد.
۴- جامی شیر به پشوتن كه او را زندگی جاوید بخشید.
مولر ایران شناس فرانسوی می¬گوید:مواد نشان دهنده¬ی طبقات چهارگانه اجتماعی در ایران باستان اند.
دکتر سیروس شمیسا در کتاب انواع ادبی می نویسد :
در روئین تنی او دو روایت است که زرتشت اناری به او خورانده است که او را روئین تن کرده است .یا آنکه اسفندیار به دستور زرتشت در رودخانه اساتیری "داهی تی " آب تنی می کند.
راز مرگ اسفندیار اما در چیست؟
پرنده ی شوم مرگ در چشمان اسفندیار تخم کرده است. مرگ از برگ نیست چونان زیگفرید،در دست مادر نیست چونان آخیلوس، در دست معشوق و همسر نیست چونان سامسون؛ مرگ در جان اسفندیار است. در چشمان اوست. و چرا؟ ترس!
هنگام فروشدن در آب رویین تنی، از ترس، چونان کودکی چشمان خود بر هم می نهد و همان دم، کرکس مرگ در آن سیاهی تخم می نهد. مرگ در درون و نهاد است. بذر مرگ را بر کشتزار چشمان آز و ترس پاشیده اند.
بر سر راه مرگ، اما شتر اسفندیار نیز مانند اسب آخیلوس از رفتن باز می ایستد تا سوار خویش از مرگ ناگزیر برهاند و نمی تواند.
نبرد بین رستم و اسفندیار در می گیرد و هیچکدام نمی توانند تا دیگری را در هم بشکنند. یک سو پیام اور پهلوان و جوان و جویای نام و سوی دیگر یل کار آزموده و گریزان از ننگ. فردوسی در دو بیت زیبا این صحنه را چنین به تصویر می کشد:
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخور آید همی بی سوار
وگر باره ی رستم جنگجوی
به ایوان نهد بی خداوند روی
رستم اما دلاوری صلح دوست است و بر آن است که اسفندیار را از جنگ باز دارد. اما قدرت و از چشمان اسفندیار را بر صلح و مهربانی بسته است:
بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز
چو آن تیر گز راند اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت: کای پاک دادار هور
فزاینده ی دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم زیان مرا
که چندین بکوشم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بی داد کوشد همی
همه جنگ و مردی فروشد همی
به پادافره این گناهم مگیر
تو، ای آفریننده ی ماه و تیر
سرانجام راز مرگ اسفندیار را چه کسی به جهان پهلوان سرفراز و سربلند می گشاید؟ سیمرغ دانا.
در شاهنامه سیمرغ مرغ فرمانروا است. سخنگو و همه چیزدان و چاره نگر، مرغ پاسدار رستم و خانواده زال .
و چرا؟ تا مردمی و پهلوانی و سرفرازی مردمی، در برابردین و آیین شمشیر بر کف نو آمده از پای نیفتد.
بنگریم بر این صحنه¬ی پر راز و رمز:
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدان پرست
بیافتاد چاچی کمانش ز دست
گرفته وش و یال اسب سیاه
زخون لعل شد خاک آوردگاه
چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار
آنگاه در این آوردگاه مرگ و زندگی، سیاهی و نور، سرفرازی و شکست، حکیم توس چشمان ما را می گشاید که مرگ سرانجام هر خودکامه ای را از پای در خواهد آورد و آن همه قدرت و خودکامگی در برابر نیروی توفنده تاریخ به هیچ گرفته نمی¬شود:
تو آنی که گفتی که رویین تنم
بلند آسمان بر زمین برزنم
من از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ
به یک تیر برگشتی از کارزار
بخفتی بر آن باره¬ی نامدار
هم اکنون به خاک اندرآید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
هم آنگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد به پشت سیاه

چنین است راز سربلندی حماسه سرای توس!
سبز باشید.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد