داستان بیژن و منیژه، داستان زلال و ساده ی یک عشق یا مهرورزی دو انسان به یکدیگر است.
منیژه دخترافراسیاب تورانی و به معنی زاده ی خیال و آرزوست. بیژن نیز معنی دانا و هوشیار آمده است. و این داستان آمیزه ای از دانایی و عشق است.
بیژن فرزند جوان بانوگشسب، دخت رستم،پهلوان بانوی ایران و گیو است.
در شاهنامه بیژن که تنها فرزند گیو و در چشم پدر سخت عزیز است، بارها از سوی پدر به خاطر خیرهسریها و جوانیکردن سرزنش می شود. از ماجراهای اوست:
بیژن و گرازان
نبرد هایی با فرود
جنگ با پلاشان تورانی و نیز کشتن پهلوان تورانی، هومان، در نبردی تنبهتن
نبرد باپهلوان تورانی، رویین( دوازده رخ)
به بند کشیدن اسپنوی، کنیز زیبای تژاو (داماد افراسیاب)؛
بازگرداندن درفش کاویانی به صفوف سپاه ایران پس از آن که سپهسالار فریبرز، درفش به دست، از پیش هجوم دشمن گریخته بود و سپاهیان ایران در آستانه شکست بودند.
او ازیاران گستهم پهلوان بود و در نبرد برای کین سیاوش، در زمان پادشاهی کیخسرو، گستهم را دو بار از مرگ رهاند.
بیژن سرانجام به همراه گیو و بسیاری دیگر از پهلوانان، پس از پیوستن کیخسرو به صف جاودانگان، در راه برگشت در توفان برف ناپدید شد.
کیخسرو و بیژن و بسیاری از پهلوانان ایران در مه و غبار تاریخ به صف جاودانگان می پیوندند و مرگ را در سرای آنان راه نیست.
تنگه ای به نام مله بیژن در کهگیلویه هست و مردم بر این باورندکه این تنگه همان جایی است که بیژن و یارانش ناپدید شدند.
منظومهای نیز به نام بیژن نامه وجود دارد در حدود ۱۴۰۰ تا ۱۹۰۰ بیت که از عطایی رازی است. این منظومه پاره هایی از بیژن و گرازان و بیژن و منیژه را در خود دارد.
***
بیژن و منیژه داستان عاشقانه زیبایی در وصف عشق و پیروزی عشق است.
داستان نسل جوان و نیروی جوان در برابر کهنه و ایستاست.
در داستان سهراب نیز ما با نیروی جوان روبرو هستیم که در برابر کهنه می شکند و، اما این داستان با پیروزی نو و جوان به پایانی خوش می رسد.
در میان داستان های عاشقانه ی جهان که بیشتر با اندوه و درد پایان می گیرند، بیژن و منیژه با شادی به فرجام می رسد.
داستان با درآمدی زیبا در وصفی خیالی و تحسین برانگیز از شب و معشوق می آغازد. بنگریم که دانای توس در هزار سال پیش و در آن روزکار تیره و تار، چگونه به همسر یا یار خویش می نگرد و رابطه ی این دو چگونه است.ببینیم که در آن نیمه شبان، در باغ خانه ی فردوسی چگونه جویبار مهر و همدلی جاری است.
شاعر در این درآمد زمینه و انگیزه ی داستان را باز می گوید و آنگونه زمینه را زیبا نقاشی می کند و موسیقی کلام و تصویر چنان زیبا در جای خود می نشیند که دل و جان آدمی را آماده ی شنیدن داستانی دلکش می کند.
شبی چون شبه، روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
جهان از دل خویشتن پرهراس
جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت: شمعت چه باید همی؟
شب تیره خوابت بباید همی
بدو گفتم: ای بت، نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر، چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
به چنگ آر چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد به باغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاد دار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه
ز اندیشه و داد فریاد خواه
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد؟
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم: ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگوی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چه گفت:
از آن پس که با کام گشتیم جفت
بگفتم: بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد به مردم ز هر گونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ
به تابی از او چند جویی درنگ؟
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی
کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست. روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزی ها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد که گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده اند.
ارمنیان به بارگاه آمدند و گفتند: ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای خود درختان کهنسال را از ریشه به در می آورند و به چارپایان آسیب میرساند:
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن هم چو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
شاه از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه رفته و گرازها را از بین ببرد . فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد . شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد:
به گرگین میلاد گفت آنگهی:
که بیژن بارمان نداند رهی
تو با او برو با ستور و نوند
همش راهبر باشو و هم یارمند
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود. اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من تنها راهنمای تو به این بیشه ام. گرگین این را بگفت و بخفت.
بیژن که از سخنان گرگین افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت . با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن همه آن جانوران را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمایی خود را به چشم بکشد.
چون گرگین از خواب بیدار شد، آتش رشک در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.
بیژن بی خبر از نیرنگ او با وی به شادمانی نشست و گرگین با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: پس از دو روز راه در خاک توران، در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری چهرگان ترک،سرو قد و مشک موی، هر ساله به این جشن گاه آمده و دشت را چون بهشت می آرایند . منیژه دخت افراسیاب، خورشیدوش در میانشان می درخشد :
بگفتا هلاهین برو تا رویم
بدیدار آن جشن خرم شویم
پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.
از سوی دیگر منیژه دختر افراسیاب با صد کنیز ماه رو به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند.
بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید . سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، جان را شیفته می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.
از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه کیست و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.
نگه كن كه آن ماه دیدار كیست؟
سیاوش مگر زنده شد یا پری است
مگر خاست اندر جهان رستخیز
كه بفروختی آتش مهر تیز
بگویش كه تو مردمی یا پری
بدین جشنگه برهمی بگذری
ندیدم هرگز چون تو ماهروی
چه نامی تو و از كجایی بگوی
دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام. چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم.
دایه نزد بانویش آمد و از بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :
گرآیی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
بدیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم
بیژن به دیدار او شتافت. منیژه نیز او را پذیرا شد . سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و سه شبانه روز شادی کردند، خوردند و نوشیدند.
روز چهارم، هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد:
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند، چون خورد شد مرد مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست
بیژن مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است.
منیژه او را دلداری داد و گفت:دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.
چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. افراسیاب سخت آشفته شد . به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، نزد او بیاورند.
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند.
از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی. بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و نزد افراسیاب برد.
افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانایی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به گرسیوز گفت:
بسنده نبودش همی بد که کرد
کنون رزم جوید به ننگ و نبرد
او را در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را به پای دار بردند. . «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دا برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بودتعریف کرد. پیران دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.
پیران از شاه می خواهد تا از برافروختن جنگی تازه خودداری کند و پیشنهاد می کند که بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم . افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را بر سر چاه گذاشت.
منیژه گریان خود را به چاه رسانده، روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.
گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و چون او را نیافت، پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید. از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:
تو این اسب بی مرد چون یافتی
ز بیژن کجاروی برتافتی
گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.
گیو آن داستان را باور نکرد و بانگ زد:
تو بردی ز ره مهر و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد. دندانهای گراز را برابر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران او را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید، در جام جهان نما ،از جای بیژن آگاهت می کنم.
نوروز فرا رسید.
خسرو،هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید. کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد، پرستاریش می کند. شاه مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراین کار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت :
چو این نامه ی من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیزو در آی
رستم شتابان می آید و می گوید که: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست.
راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا و به راه افتاد.
چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و سفارش کرد تا آماده باشند . خود با هفت یل دلاورش، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آیی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم.
سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.
چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، نزد رستم آمد و خود را شناساند و گفت:
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
از این در بدان در دو رخساره زرد
برای رستم درددل میکند و از حال معشوق دربند میگوید:
کشیده به زنجیر و بسته به بند
همه چاه پر خون آن مستمند
کزآن چاه من با دلی پُــر ز درد
دویدم به نزد تو ای رادمرد
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چــاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
رستم با هفت تن از پهلوانان بسوی چاه حرکت می کند.
آتشی که منیژه بر سر چاه افروخته، راهنمای گـْـردان ایران زمین در تاریکی است. رستم از پهلوانان میخواهد که:
چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد
بباید شمـا را کنــون ساختن
سر چــاه از سنـگ پـرداختن
به فرمان رستمِ دستان، دستانِ هفت دلاور به دور سنگ بزرگ حلقه میگردد، اما نمی توانند سنگ را بگردانند پس:
ز رخـش اندر آمد گــو شیر نـر
ز ره دامنش را بـزد بـر کمـر
ز یزدان جانآفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بیژن که از بند چاه رسته، با جسم و جانی خسته به رستم میگوید:
مرا چون خروش تو آمد به گوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
در پایان، رستم، از بیژن میخواهد که گرگین را ببخشد و از گناه او درگذرد .
سر انجام عاشق و معشوق به ایران می رسند و کیخسرو دادگر، به بیژن می گوید که:
به بیژن بفرمود: کاین خواسته
ببر پیش دخت روان کاسته
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی
تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن بر این گردش روزگار
و داستان در شادکامی بیژن و منیژه پایان می گیردد.
منیژه پس از آن از شاهنامه می رود و اما شگفتا که بر درفش بیژن در میدان های نبرد، نقش زنی است. منیژه بر درفش و در کنار یار! باداباد!
داستان بیژن و منیژه از عاشقانه های شکوهمند شاهنامه و جهان است که در آن عشق همه ی مرزهای نژادی و ملی را زیر پا می نهد و چونان کبوتری بال می گشاید.
بیژن و منیژه روایت پیروزی عشق است.
بن و گوهر داستان بنا برآنچه از عیاری ها و جشن ها و لباس و فرهنگ مردمان آمده، باید اشکانی باشد. دوران اشکانی از باشکوهترین دوران های تاریخ و فرهنگ ایران و زمانه پیدایش داستان ها و ادبیاتی باشکوه است.
دلاوری و گستاخی، بردباری و وفاداری منیژه، در این داستان، در خور ستایش بسیار است.
چونان زال و رودابه ، سودابه و سیاوش، تهمینه و رستم؛ این بار نیز این زن است که گستاخانه پیش می آید و عشق را می طلبد.
بار دیگر مانند دیگر عاشقانه های شاهنامه، عاشق و معشوق از دو سرزمین دور از هم و بیگانه هستند و عشق، پیروزمند واقعی است.
سبز باشید
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد