logo





فرهنگنامه ی رستاخیز فرهنگی و ادبی ایرانیان

سه شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۸ - ۲۶ مه ۲۰۰۹

محمود کویر

kavir.jpg
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

در آستانه سده ی سوم هجری، با روی کار آمدن دولت های مستقل، آزادیخواه، و همزمان ایجاد دگرکونی ها و پیشرفت های بسیار در زمینه اقتصادی و اجتماعی؛ برقراری آزادی های دینی و سیاسی و فرهنگی، رستاخیزی شگرف در ایران روی داد و ایران بر اثر آن به سوی یک انقلاب فرهنگی و اجتماعی چونان رنسانس قرار گرفت.
این دوران یکی از باشکوه ترین دوران تاریخ ایران است.
این دوران با جنبش های فرهنگی و اجتماعی خرمدینان و اسماعیلیان و قرمطیان و سیمرغیان و... آغاز می شود و با روی کار آمدن صفاریان و سامانیان به اوج شکوفایی خویش می رسد و میوه های این بهار را تا پایان دوران غزنویان نیز بر این باغستان می توان دید.
در این دوران است که: آزادی به ایران باز می گردد. دولت های مستقل و مردمی شکل می گیرد. زبان فارسی زنده می شود. رونق اقتصادی و فرهنگی گسترده می شود.
در این دوران است که: نهضت ترجمه هزارن کتاب علمی را در ایران پراکنده می سازد. کتابخانه های بزرگ به وجود می آید.
نهضت شعوبیان، به اندیشه و فرهنگ ایرانی گستره و ژرفای بسیار می بخشد.
قرمطیان به ایجاد دگرگونی در ساختار دولت و قدرت می پردازند.
خرمدینان و سیمرغیان و زندیقان به زنده کردن فرهنگ و عرفان و دانش های کهن ایران می پردازند.
عرفان و فلسفه مستقل شده و به کنکاش در فرهنگ ایران باستان و یونان می پردازد.
نهضت علمی گسترده ای با جغرافیدانان و پزشکان و کاشفان و مخترعانی چون ابن سینا و رازی و خیام و ابن حوقل و اصطخری و بیرونی، جهان دانش و علم را دچار دگرگونی و پیشرفت بسیار می کند
دولت مستقل و جمهوری سوسیالیستی و لائیک لحسا و بحرین تشکیل می شود.
نخستین اصحاب دایره المعارف در جهان و برای اولین بار به نام اخوان الصفا، نخستین فرهنگنامه علمی و فرهنگی جهان را در چهل و سه جلد پدید می آورند.
من این همه را در کتاب رستاخیز فرهنگی و اجتماعی ایرانیان در سده سوم تا پنجم آورده ام و برای هریک نمونه ها و مدارک بسیار فراهم آورده ام.
اینجا و در این نوشته برآنم که شاهنامه فردوسی، فرهنگ نامه بزرگ آن روزگار است. کتابی است برای آینده. دایره المعارف فرهنگی ایرانیان است. بیانیه و سند بزرگ و والای این رستاخیز است. شاهنامه سند رنسانس ایرانیان در سده سوم است.

یکی از دگرگونی هایی که در رنسانس پیش آمد و نقشی بسیار مهم در تحولات رنسانس داشت، نگاه به انسان بود. نقش انسان و جایگاه انسان در این جهان.
بیایید به شاهنامه نگاه کنیم که به زندگی و اخلاق و کنش ها و روش ها و منش های انسان در جهان چگونه می نگرد. این انسان های شاهنامه چه رویکردی به زندگی دارند. کجایی و کدام زمانی هستند؟
پهلوانان شاهنامه، نگهبانان فرهنگ ایران هستند. نماد این فرهنگ هستند. نمونه انسان کامل و آینده هستند. پس زندگی و رفتار و کردار آنان برای ما بسیار مهم است.
*
شاهنامه به نام جان و خرد آغاز می شود.
این پیام رنسانس است.
جان، یعنی که به انسان احترام بگذاریم و جان کسی را آزار ندهیم:
به نام خداوند جان و خرد
و
میازار موری که دانه کش است.
این پیام تا آن زمان بی مانند بوده است. شاهنامه نه با نام هیچ ستمگر و ابرقدرتی بل به نام خرد آغاز می شود و نخستین بخش آن آفرینش مردم است.
نخستین داستان شاهنامه قیام کاوه ی آهنگر بر ستم و نادانی و اهریمن است.
شاهنامه که قرار است داستان وتاریخ کهن ایران و جهان را از نخست پی بگیرد و مانند تاریخ بیهقی به آدم و هابیل و قابیل و یوسف و جرجیس بپردازد، این نمی کند. این داستان ها را وا می نهد و به پیدایش خرد و دانایی و آتش و آهن و هنر و خط می پردازد. همین افتخار شاهنامه را بس!
*
در سراسر شاهنامه، پیش و پس از نبردها، در مجالس سوگ و شادمانی، همه به رقص و سرود و بزم و ساز و آواز روی می آورند. شور و شراب و شادمانی در شاهنامه چونان رنگی آبی و آسمانی در همه جا دیده می شود. شاهنامه فرهنگ شادمانی و خوشی و رقص و آواز و رامشگری و خنیاگری است.
*
با داستان های عاشقانه ی شاهنامه، عشق با شکوه بسیار و بر زمین در این سرزمین شکوفا می شود. داستان های زال و رودابه، رستم و تهمینه و بیژن و منیژه از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان هستند. این داستان ها چونان رودی خروشان در شاهنامه جریان دارند.
زنان شاهنامه عاشقانی دلیر، خردمند، سنت شکن هستند.
عشق در شاهنامه، مرزهای زبانی و نژادی و طبقاتی و ملی را در هم می شکند. بیشتر زنان عاشق شاهنامه که بر پهلوانان ایرانی عاشقند، از سرزمین بیگانه، از روم و کابل و توران هستند.
این داستان ها شکوه عشق های زمینی و انسانی را با مشهورترین داستان های دوران رنسانس و پس از آن در اروپا برابر و گاه بالاتر می نهد.
تنها بنگریم که در ستایش زیبایی رودابه چگونه داد سخن می دهد:
پس پرده ی او یکی دختر است
که رویش ز خورشید نیکوتر است
ز سر تا به پایش بکردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بر آن سفت سیمین دو مشکین کمند
سرش گشته چون خلقه ی پایبند
دهانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناردان
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
*
دین و دولت گرچه در برخی جاها با همند، اما یکی نیستند. آن گاه که در دوران گشتاسب، دین و دولت به هم اندر می شوند، بنا به باور فردوسی، دوران شوم تاریخ ایران فرا می رسد. اسفندیار که فرستاده ی قدرت و دین است ، نه تنها خود نابود می شود و رستم و خاندانش را نابود می کند، ایران را نیز می سوزد و ویران می کند و چنین است که فردوسی در پایان دردبار شاهنامه از روزگار تلخ برابر شدن تخت و منبر سخن می گوید و ایرانیان را بر این روزگار شوم هشدار می دهد.
شاهانی چون کاووس نیز که دین و دولت را با هم می خواهند به گمان فردوسی، ستم پیشه و خودکامه هستند.
دولتی را که فردوسی بر آن آفرین می خواند، دولت خرد و دانایی و داد است. شاهانی را می ستاید که دادگر و خردمند هستند. داد و دانایی گوهر سیاست است.
بنگریم که داستان در هم آمیختن دین و دولت را فردوسی در شاهنامه چگونه به باد انتقاد می گیرد و ایرانیان را از آن دور می دارد.

منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاك داد این كلاه
چو آیین شاهان بجای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم

برآمدن گشتاسب به تخت شاهی، آغاز عصر جدیدی در تاریخ ایران است:
روزگار دین-شاهی
و این پایان روزگار پهلوانی است
دین و سیاست ، ترس و شمشیر، دست در دست هم می نهند تا بنیاد آزادی را بر كنند.
حكومت پرقدرت مركزی دیگر تحمل اتحادیه های دودمانی و آزاد را ندارد.
حكومت مركزی، یك دین مركزی و واحدی را می خواهد.
از آنروز، قدرت و ستم در كارشد ند تا دین و سیاست را استوار دارند:
دین قدرتمداران را شمشیرشا هان رواج می دهد:

كشیدند شمشیر و گفتند : اگر
كسی باشد اندر جهان سر به سر
كه نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
به شمشیر جان از برش بر كنیم
سرش را به دار برین بر زنیم

چنین است راه و رسم دین گستری و كشورداری در روزگار گشتاسب و گشتاسبیان.
در این جاست كه جاماسب حكیم با شاه به مشورت بر می خیزد و او را می ترساند كه مبادا بخواهد دین را باشمشیر بگستراند و روزگار بر مردمان تنگ بگیرد و آزادی و آزادگی به بند كشد، كه اگر چنین كند:

جهان، بینی، آنگاه گشته كبود
زمین پر ز آتش، هوا پر ز دود
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر

و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می شود كه:

درفش فروزنده ی كاویان
بیفكنده باشند ایرانیان

روزگار را بنگرید كه اكنون پس از گذشت هزاره ها هنوز جهان در كار تكرار آن فاجعه است.
باری، اژدهای قدرت سر برداشته بود. روزگار بازی دیگری داشت. زمان پهلوانی به سر آمده بود.
پس شاه فریبكار با دین و به بهانه رواج دین به میدان می آید و نخستین قربانی این شوم اندیشی، آزادی و مردم هستند و شاه ستم پیشه ، فرزند قدرت طلب خویش را نیز قربانی خواسته های خویش می كند.
به اسفندیار می گوید كه اگر تخت می خواهی به دیار رستم بشتاب و:

ره سیستان گیر خود با سپاه
اگر تخت خواهی همی با كلاه

و به این نوجوان خام وعده ها می دهد تا بلكه یا او از میان برود یا دستگاه پهلوانی ایران را كه با این بازی تازه همراه نبود، با دست این جوان، از میان بردارد:
چو اندر شوی دست رستم ببند
بیارش ببازو فكنده كمند

یعنی كه غرور و افتخار و سربلندی و شكوه ایرانی را بند بر دست بگذار! یعنی كه عرفان و اندیشه و آزادگی ایرانی را در برابر دین نو به زانو درآور! یعنی كه بنیاد شادی و آزادی و آشتی و مهر و داد را بركن و هر دستی كه از آستین برآمد به زنجیر كن!
در این میان، كتایون، مادر خردمند و دانا، پسر را پند می دهد تا از این خیال بازش دارد:

مده از پی تاج سر را به باد
كه با تاج شاهی ز مادر نزاد
كه نفرین بر این تخت و این تاج باد
بدین كشتن و شور و تاراج باد

واین نفرین نامه، پیام شور آفرین آن زن دانا در آن روزگار سیاه است كه آفرین و آفرین بر او باد!
اما جوان خام شده راهی این سفر شوم و بد فرجام می شود.
هرچه رستم مهر نشان می دهد ، او كین می ورزد.
هرچه رستم از دوستی و مهر و داد می سراید اوباخشم و كین و بیداد می خروشد.
رستم از این بازی در شگفت است. پس سیمرغ می آید و راز باز می گوید:
هركس اسفندیار را بكشد ، خود و خاندانش نابود می شوند
و اگر رستم دست به بند دهد نیز آبرو و شرف و افتخاراتش بر باد می رود و نابود می گردد.
رستم اما قله ی افتخار و آبرو و شرف و نجابت ایرانی است.
مباد كه رستم تن به بند دهد! و نمی دهد و فریاد برمی دارد كه:

كه گفتت برو دست رستم ببند!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!

و این گلبانگ آزادگی و سربلندی است كه از گلوی سردار عشق بر می آیدو مباد كه آن را از یاد ببریم!
پس رستم به نبرد و جستجو بر می خیزد و ... سرانجام...
بر راز مرگ اسفندیار آگاه می شود و :

بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

گویند كه چون خواستند تا اسفندیار را رویین تن كنند ، او در چشمه ای فرو شد و از اثر آب آن چشمه، تیر و شمشیر بر او كارگر نبود. اما وی به هنگام فروشدن در آب، چشم خویش را بست و مرگ او در چشمانش تخم گذاشته بود. مانند آشیل كه مرگش در پاشنه پایش بود و عبارت پاشنه آشیل به معنای نقطه ضعف از آنجا آمده است.
با مرگ اسفندیار ما یكباره با دو پایان تلخ و شوم در شاهنامه روبرو هستیم:
× مرگ یك پهلوان رویین تن( اسفندیار) كه نشان دین و شاهی دارد.
× نابودی رستم و خاندان پهلوانان ایران
رستم را هیچ دشمنی یارای از پای درآوردن نیست. پس حكیم طوس تومار زندگی این جهان پهلوان را به دست نابرادرش، شغاد، در هم می پیچد.
رستم و رخش در چاه فریب و نیرنگ نابرادر از پای در می آیند. شغاد ، رستم را به شكار و مهمانی می خواند و برسر راه او چاهی ژرف از خیانت می كند:

بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و جای گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ

و اما پهلوان پیر، رستم دلیر، پیش از مرگ، دشمن زبون را نیز نابود می كند:

درختی بد اندر بر او، چنار
برو بر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بود و برگش به جای
نهان بد پسش مرد ناپاك رای
چو رستم چنان دید، بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد دست
درخت و برادر به هم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت

و با مرگ رستم و برآمدن شاهان دینمدار بر اریكه قدرت:
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی كه هامون در آمد به جوش

گشتاسب و اسفندیار و رستم همه به یكباره از پای در می آیند. آنگاه فرزندان شاه توران لشكر آورده ، سیستان و ایرانشهر را ویران و خاندان رستم را به خاك و خون می كشند. و بدین سان شاهنامه به پایان تلخ دیگری می رسد: پایان بخش پهلوانی!
بخش پهلوانی شاهنامه یكی از زیباترین و باشكوه ترین بخش های شاهنامه است.
این بخش نكات بسیاری را درباره فرهنگ، اخلاق و اندیشه ایرانی برای ما باز می گوید.

پهلوانی اما در این سرزمین باقی می ماند.
پهلوانان پس از تازش عربان نیز در زیرزمین ها و مخفی گاه ها و زورخانه ها به تمرین نبرد می پردازند و جنبش های عیاران ادامه راه و مرام آن هاست.
جوانمردان و اهل فتوت نیز از راهیان همین راه و اندیشه بودند، كه تاریخ و داستان آنان را می توان در فتوت نامه ها و داستان های مردمی چون سمك عیار و امیر حمزه و حسین كرد و امیر ارسلان و پوریای ولی و دیگران یافت.
به هنگامه مغول، پهلوانان خراسان و كرمان ، جنبش بزرك و تاریخی سربداران را در ایران سامان می دهند.
پهلوانان ایرانی حتا به روزگار صفویان در تبریز شوریدند و حكومتی مستقل ایجاد كردند.

پهلوانی یك منش و روش زندگی و سرشار از روح جوانمردی و وفاداری و سربلندی است.
مردمان نه به قهرمان ها و پهلوانان، بلكه در روزگار ما، به روح و منش پهلوانی نیاز دارند.
گوهر و مایه و خمیره ی پهلوانی در نهادو جان همه هست.
بر ماست كه ارزش های درون خویش را كشف كنیم. ارزش هایی كه سده ها ست از ما گم شده است، خوار و لگد مال شده است. برخیزیم و ارزش های والای خویش را از خاك بر گیریم و غبار از چهره ی مهربانش بزداییم و
بر پیشانی تاریخ بگذاریم.
این ارزش ها ی فرهنگی و اخلاقی ، خرد، داد، مهر، مدارا، شادمانی و عشق است.
پایه و بنیان وارزش فرهنگ، گوهر و جان و جان جهان ایرانی در این واژه های تابناك خود را نشان می دهد.
دنیا ! بیا تماشا!

*
سهراب نماینده ی نسل و فکر نو در شاهنامه است. سهراب نماینده ی اندیشه ی نو در جامعه ای با ساختار قبیله ای و سخت حودکامه است. پس دین و دولت و هر آنچه کهنه است، دست در دست هم می نهند تا این جهان پهلوان جوان را در هم شکنند. اگر پرچم اندیشگی رنسانس ایران در دست بوذرجمهر و جاماسب است، پیشتاز آن سهراب است.
سهراب به آشکار در شاهنامه می گوید که:
بر آنم تا تخت و تاج شاهی را از ایران و توران بر کنم
دولتی مردمی و آزاده با رستم و مادر خویش بنیاد نهم
او به مادر می گوید كه:

برانگیزم از كاخ كاووس را
ببرم از ایران پی طوس را
نه گركین بمانم نه گودرز و گیو
نه گستهم نوذر نه بهرام نیو

پس او می خواهد كه نسل شاهان ایران را براندازد و:

به رستم دهم گرز و اسب و كلاه
نشانمش بر كاخ كاووس شاه

و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می گوید كه آنگاه به این نیز بسنده نكرده و:

وز ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سرنیزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوی شهر ایران كنم

شگفتا كه این بچه شیر سخنانی بر لب می آورد كه در آن زمان باور نكردنی است. عطر فردا دارد و رنگ خورشید.
وی می خواهد كه بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریكه شاهی بنشاند.
*
آرمان شهرهای شاهنامه بسیارند:
شهر هروم یا شهری که زنان در آن فرمان می رانند و بهشتی است آراسته.
گنگ دژ یا شهر سیاوش که نمونه ده ها آرمان شهر در جهان آن روزگار است:
حال بنگریم بر بهشت سیاوش:
كه چون گنگ د ژ در جهان جای نیست
برآنسان زمینی دلارای نیست
آنگاه وصف سرزمین و جایگاه بهشت می آید و سپس:
كرین بگذری شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار

این شهر همیشه بهار و این كشور شاید و آرامش و سلامتی ؤ همان بهشت آرزوهای مردمان است كه سیاوش بنا می نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب ها و سلطان دل هاست.
او سلطنت نمی كند و حكم نمی راند و امر نمی دهد. او فرمان می راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان داری را به ارمغان می آورد و بهشت را بر زمین بنا می نهد:
بسازید جای چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله كشت
× سیاوش در فكر حكومتی جهانی است كه در آن جنگ و دشمنی و كینه را، راه نباشد. پس بر دیوار كاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می كند. جهانی بدون كینه و جنگ كه همه با یاری یكدیگر آن را بنا نهند:
بیاراست شهری ز كاخ بلند
ز پالیز و از گلشن ارجمند
به ایوان نگارید چندین نگار
ز شاهان و از بزم و از كارزار
نگار سر گاه كاوس شاه
نبشتند با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز كینه خواه
به ایران و توران بر راستان
شچ آن شهر خرم یكی داستان
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
به هرجا ستاده گوان و سران
سیاوخش گردش نهادند نام
همه مردمان زان به دل شادكام

کی خسرو نیز نمونه یک شاه نیک و یک فرمانروای نمونه در شاهنامه است. گویی که امروز و در جهان ما بر تخت نشسته است:
چون برتخت می نشیند، آن می کند که از چنان جهان پهلوانی امید می رود:
بگسترد گرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
به هرجای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد

در نتیجه ی کارهای او:
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی

پس چون کارها به سامان می رسد:
از قدرت و تاج و تخت چشم می پوشد.
سرداران را پندهای ارجمندی می دهد.
رباط های ویران را آباد می کند.
به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوگان و بیماران فرمان می دهد.
هرچه را که دارد به دیگران می بخشد.
که داند به گیتی که او را چه بود
چه گویم که گوش آن نیارد شنود
*
نزدیک به همان زمان فردوسی است که دولتی مردمی و شورایی و لائیک در بحرین و لحسا به دست ایرانیان قرمطی ایجاد می شود و سالیان درازی بر بحش بزرگی از آن سرزمین فرمانروایی می کند. داستان آنان را ناصر خسرو نیز در سفرنامه خویش آورده است. آن چه در شاهنامه به نام دولت نشان داده می شود و در زمان رستم و خاندان او به نام دولت ایران می شناسیم، گونه ای دولت های دودمانی و مستقل است که به صورت فدراتیو اداره می شوند. رستم در سیستان به استقلال خکم می راند و در زمانی که برای نجات ایران به جنگ می رود، سراپرده و درفش و سپاه خویش را دارد و خود را نیز تاج بخش می خواندو هیچگاه دست به بند شاه ایران نیز نمی دهد:
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

و به نماینده ی دین و دولت می گوید:
چه نازی بدین تاج لهراسبی
بدین یاره و تخت گشتاسبی
و به کاوس شاه پیام می دهد که:
تهمتن چنمین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاوس کی بی نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چه کاوس پیشم چه یک مشت خاک
چرا دارم از خشم او ترس و باک

شاهنامه، کتابی سراسر داد و دانایی. واژه ها همه، دانه های دانایی اند. شاهنامه یا خداینامک، داستان پهلوانی ها، پیمان داری ها، مهربانی ها، مدارایی ها نیز هست. در این روایت کم مانند ادبیات جهان، خرد و عشق چنان در هم آمیخته است که گویی جهان فردوسی، آمیزه ای از عشق و دانایی است.این فرهنگنامه با ستایش مردم و خرد می آغازد و با برچیده شدن بساط خرد و اندیشه به پایانی تلخ می رسد. سراسر، داستان خرد است و در آویختن و درآمیختن آن با بی خردی. عشق است و کین. با خدایانی برآمده از جان مردمان، همه مهر و مدارا و شادی و شادمانی می آغازد و با بر سر کار آمدن خدایی کینه کش و شمشیر به کف و کف بر دهان به سرانجام شوم خود می رسد.
با برافراشتن پرچم قیام کاوه و کیان بر ستم و بیداد، نخستین داستان شاهنامه رقم می خورد و با دریده شدن درفش کاوه و به خاک افتادن کیانیان به دست عمر و تازیان، آخرین داستان به سرانجام می رسد. اما خون پهلوانان ، دلاوران، شاهان، ایرانیان و انیران ، هم چنان در رگ های من می دود. سیاوش و سهراب، در میدان های کار و زندگی من حضور دارند. کیکاوس ، هزار ه هاست که بر تخت ایران نشسته است! اسفندیار ، هم چنان برای دین و قدرت می جنگد. شاهنامه چونان روی در تاریخ این سرزمین جاری است. شاهنامه چونان خون در رگ های هر ایرانی می دود.
بخش مهمی از این کتاب، دانشنامه و فرهنگ پهلوانی است. پهلوانی نه تنها یک منش و روش، بل یک دستگاه نگرش به هستی است. فرهنگ و اخلاق ایرانیان در سده های تاریخی است. شاهنامه، فرهنگنامه رستاخیز باشکوه فرهنگی و احتماعی ایرانیان است در هزار سال پیش!

سبز باشید
محمود کویر

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد