خاطره معینی برای قدم های خسته رضا ساكی همين چند وقت پيش بود كه مثل هميشه آرام به خانه امان آمد، روی درگاه در رو به حياط ايستاده بود، چشمانش ثابت به دور دست نگاه ميكرد. برايش فنجانی چای ريختم، گفتم رضا خيلي تو فكر هستي، گفت آره مدتيه دوباره نا آرامم و شبها كابوس ميبينم، كابوس زندان. گفتم تو كابوس هات چی ميبينی؟ گفت همش يك صحنه تكراری می بينم، تو سلول انفرادی نشستم و ميان دنبالم و منو ميبرن واسه بازجويی و من ميدونم كه ديگه هيچ چيزی وجود نداره كه اون ها بخواهند بدانند، يعنی زمان حال منه ، ولی بازم منو ميزنن، از درد بيدارميشم.
سرور علی محمدیبه یاد عمو هوشنگ همواره میگفتی جه زیباست ایستاده رفتن، ایستاده رفتی در کنار عزیزانت، سر بردامان مانوشک ، نگاهت بدنبال آنو و بابک لبخند برلب دیده فرو بستی.. آنسان که میخواستی رفتی و یادت را برای ما جاودانه گذاشتی.تا یادم نرفته بگویم که من امسال بد قول نبودم و به فنلاند آمدم. نمیخواهم بگویم جایت خالی بود ،همه جا بودی در حرکات آنو که همانند پروانه با همه بار اندوهش سبکبال در اطرا ف ما می چرخید، سایه به سایهء مانوشک و بابک هم بودی انگار که سالهای جوانیت را تکرار میکنند واسکاری دوست مانوشک که شکل و شمایل تو را داشت. به هر حال من هم به خانه دومم آمدم از فرودگاه تا خانه من و مانوشک ساکت دست دردست به تکرار خاطره ها نشستیم و آرشا همانقدر مهربان بود که یادش داده بودی حتماً میدانی که یا ور خانواده است.دلت میخواست دوستانت را ببینم ، دیدمشان و مهرشان بر دلم نشست، از همان ساعات نخستین دیدار.
حمید حمیدیبرای پدرم و نبرد با "درد ناشناس تسلیم" پدرنفس های آخر را به سختی کشید و رفت.سخت بيماربود،وزندگی-سرشار از شور و امیدش در بستر بیماری خلاصه شده بود.تاب و تحملش از درد به آخر رسید تا نتواند دیگر از بستر خود برخیزدتا تولد مرگش با فرا رسیدن سال نو میلادی آغاز شود. همین چند ماه پیش که حال و اوضاعش بهتر بود، چشمهايش،در زمان بیداری بیشتر به پنجره اطاقش بود.با عوارضی که در گویشش از سکته پیش آمده به من می گفت: دوست دارم برای ستاندن جانم از پنجره بیایند واز حضور افراد دیگر اطلاع نیابند.مرگ عفریت است و دوست دارد همگان را با خود به سیاهی ببرد.
|