logo





برای پدرم و نبرد با "درد ناشناس تسلیم"

جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴ - ۰۱ ژانويه ۲۰۱۶

حمید حمیدی

hamid-hamidi-pedar-001.jpg


پدرنفس های آخر را به سختی کشید و رفت.سخت بيماربود،وزندگی-سرشار از شور و امیدش در بستر بیماری خلاصه شده بود.تاب و تحملش از درد به آخر رسید تا نتواند دیگر از بستر خود برخیزدتا تولد مرگش با فرا رسیدن سال نو میلادی آغاز شود. همین چند ماه پیش که حال و اوضاعش بهتر بود، چشم‌هايش،در زمان بیداری بیشتر به پنجره اطاقش بود.با عوارضی که در گویشش از سکته پیش آمده به من می گفت: دوست دارم برای ستاندن جانم از پنجره بیایند واز حضور افراد دیگر اطلاع نیابند.مرگ عفریت است و دوست دارد همگان را با خود به سیاهی ببرد.از او پرسیدم اوضاع قلبش چگونه است؟ گفت: قلبش تا لب‌ها بالا آمده ولی چون زندگی راستایش می کند، همان جا مي‌تپد.مي‌گفت:قلب ستایشگران هرگز از تپش باز نمی ایستد،حتی اگر بمیرند،می گفت انسانهای دوستدار زندگی فراوانند و تپش های قلب آنها،زندگی را به پیش می برد.هر گاه از او می پرسیدم: پدر جان اصل احوالت چطوراست؟ این بیت را زمزمه می کرد.شاید اگر کسی با تکلم کنونی او آشنا نباشد،متوجه نشود.ولی من حس پدر را خوب می فهمیدم: دوست را گر سرِ پرسيدن بيمار غم است گوبران خوش، كه هنوزش نفسي مي‌آيد.پدر پیله های دردش پروانه شد و پرکشید.امروز دیگر وجود پدر حاضر نیست،ولی حضورش کماکان وجود دارد.
سکوت می کنم
چون صدای تو را در سکوت می شنوم
تو که تمام دنیای پر از فریادم را
به یک باره خاموش کردی
و به من سکوت را هدیه دادی.
سکوت همیشه به معنای" رضایت " نیست
گاهی یعنی خسته ام از اینکه
مدام به کسانی که
هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمی دهند
توضیح دهم.
سکـوت می کنم ،
نه اینکه دردی نیسـت،
گلویی نمانده است برای فـریـاد
آدمها برخی سخت و دشوار و برخی ساده متولد میشوند.آدمها برخی سخت و دشوار و برخی ساده زندگی می کنند.آدمها برخی سخت و دشوار و برخی ساده از هم جدا میشوند.آدمها برخی سخت و دشوار و برخی ساده میمیرند.آدمها برخی سخت و دشوار و برخی ساده محروم میشوند.
وقتی که بچه بودم،درد بوداما من نمی فهمیدم.مادر نشسته بر روی سه فیتیله ای و والورعلاء الدین که وسیله گرمایش در زمستان بود،غذا می پخت و در زمستان نشسته، در لگن بزرگ روحی،رخت ها و ملافه های سفید را می شست و آنها را لاجوراندود میکرد.پدر اما در پشت میز کارش،ایستاده سوزن میزد و برای مشتریانش لباس می دوخت.دست درد های مادر از آب سرد زمستان و پا دردهای پدر از کار ایستاده،درد بود.اما من نمی فهمیدم.
وقتی که بچه بودم،درد بود اما ....،مادر در پشت گاز آردل در آشپزخانه ای کوچک ایستاده غذا می پخت و کماکان در زمستان و تابستان نشسته،رخت ها و ملافه های سفید را می شست و آنها را لاجوراندود میکرد.مادر ایستاده نماز می گذاشت و پدرهم ایستاده کار میکرد و اگر فرصتی پیش می آمد،نشسته با رفیقانش لبی تر میکرد.با این همه دست دردهای مادر و پا دردهای پدر،درد بود،اما من نمی فهمیدم.
وقتی که نوجوان بودم،هنوز درد بود،اما من دیگر می فهمیدم،اما نمیدانستم چه بایدکرد؟مادر کماکان ایستاده غذا می پخت و لباس ها را در لباسشوئی می انداخت و پدر هم روزها در کارخانه و بعد از ظهر ها در مغازه خودش کار میکرد و هرگاه فرصتی دست میداد ،با رفیقانش نشسته لبی تر میکرد.دردهای مفاصلی مادر و پا دردهای پدردیگر کهنه شده بودند.آن روزها هم درد بود و من دیگر می فهمیدم.
سالها گذشت و من وقتی پدر شدم،مادرنشسته ختم قران میگرفت و پدر نشسته کتاب میخواند،برنج تمیز میکرد،و..... هرگاه فرصتی پیش می آمد با خانواده لبی تر می نمود.نفس تنگی و درد های مفاصلی مادر و پا درد پدر هنوز ادامه داشتند.درد بود اما پزشک و دارو بود.
بیست سال پیش وقتی برای اولین بار به هلند نزد ما آمدند،مادر برای تنگی نفس و پدر برای درد پا کمتر توان راه رفتن را داشتند.پدر از هلند خوشش آمد و مادرهم.اما مادر تن به ماندن نداد و سرانجام پدر را نیز راضی نمود که به ایران بازگردند.
در این سالها بارها به هلند آمدند و هر بار ناتوان تر از بار پیش،پدر اصرار به ماندن میکرد و مادر اصرار به رفتن.و سرانجام این مادر بود که حرفش به کرسی می نشست.هر بار آمدند و رفتند.مادر در هلند تا آستانه مرگ پیش رفت ولی نمرد و پس از اذیت و آزار فراوان به همراه پدر به ایران بازگشتند.
در این سالها بر روی پدر دو بار عمل باز قلب انجام گرفت و دو بار نیز دچار سکته مغزی شد.هنوز صدای گریه های مادر در گوش من طنین انداز است که می گفت،اگر برای پدرتان اتفاقی بیفتد من چه کنم.؟مادرهمواره در دعاهایش آرزوی مرگی زودتر از پدر داشت و دعاهایش برآورده شد و پنج سال پیش خیلی ساده به کما رفت وخیلی ساده مرد.من از آخرین وداع با مادر محروم بودم.وقتی مادر چشمانش را برای همیشه بست،من نیز چشمهایم را بستم،از آن زمان در زیر پلکهایم با او زندگی می کنم..محرومی نزدیک به چشم.واین همه درد بود و خیلی هم درد بود.
سالها از پدری که دیگر به دلیل سکته مغزی بسادگی قادر به تکلم نبود و سمت راست بدنش از کار افتاده بود،در ایران نگهداری و مراقبت به عمل آمد،ولی هربار که تماسی داشتیم،پس از سلام و احوالپرسی می پرسید:کی برایم دعوتنامه میدهی؟آرزوی اینجا ماندن و از آنجا گریختن را داشت.
در سه سال گذشته عزمش را جزم کرده بود که اگر به اینجا آمد،باز نگردد.یکبار که با هم صحبت میکردیم،می گفت گورستان های اینجا مانند باغ و بهشت است و من این گورستان را به ایران ترجیح میدهم.
در آخرین روز از ماه می سال 2014 که به هلند آمد تا به امروز دیگر به ایران باز نگشت.اگر پنج سال پیش، از وداع آخر با مادر محروم شدم،از پدر نیز به نوعی دیگر محروم خواهم شد.
امروز که تمام این حوادث را مرور می کنم،می بینم درد و دشواری و محرومیت بخشی از زندگی آدمیست.اگر پنج سال پیش از مادربا فرسنگها فاصله محروم شدم.درد بود و خیلی هم درد بود.امروز نیز که از پدردر نزدیکترین فاصله ممکن که گاه به شنیدن صدای نفس هایش بود محروم میشوم،درد است و خیلی هم درد.و حالا هر وقت جشمهایم را می بندم،مادررا در زیر پلکهایم و صدای نفسهای پدر در گوشهایم طنین انداز است.در شب چله نیز نوشتم،یلدا نفس های خش دار پدر است که هر روز کوتاه تر میشود.و این درد است و خیلی هم درد.
اما هنوز نمیدانم چرا برخی از آدمها همچون مادرم ساده و برخی مانند پدرم سخت و دشوار میمرند؟ وچگونه برخی از آدمها خیلی ساده محروم میشوند.حالا می فهمم که از کوچکی درد بود و هیچ وقت کم نبود.
یک روز نوشتم:
تو را در مسیر باد رها نمی کنم
وقتی همچون شمعی از دو سو در حال آب شدنی
میترسم خاموش شوی.
اما امروز می نویسم:
تو را با سوزنها و انگشت دانه هایت
تو را با متر همیشه به دور گردنت
تو را با اطوهای ذغالی و برقی ات
تو را با چرخ خیاطی های پائی و برقیت
تو را با خاطرات دور و نزدیکت
تو را با رویاهای دور-دورت
تو را با زخم های به جان انداخته ات
تو را با درد پای از مادر به جا مانده ات
تو را با کارهای خوب و بدت
تو را با نوازش های پدرانه ات
تو را با هیبت مردانگی ات
تو را با داشته ها و نداشته هایت
تو را با درد غریب غربت
تو رابا درد ناشناس تسلیم
تو را با فندک و سیگارهایت
تو را با سمعک ها و عینکت
تو را با خاطراتی که بر جا گذاشتی
و تو را که من و ما را در سوگ خواهی نشاند
به باد میسپارم تا به هر کجا که میخواهی بروی
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد
مادرم را باد آفریدند
و تو را برگ درختی
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند.

31 دسامبر2015 -هلند
حمید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد