آبی که به ساحل دست میکشد
چونان من است که با عصای سفیدم
به هر چیز تق میزنم,
از پرچین شکستهی همسایه
تا بوتههای خوشبوی "پروانه"
و آشغالدانیهایی سرگشاده
که از بوتههای خشک انباشتهاند,
وانتی هنوز گرم روبروی خانه
که نیمی از پیادهرو را سد کرده,
گربهای که سر پرچین میو میکند
و صاحبش در ایوان سیگار میکشد,
ماشینهایی که پشت چراغ ایستادهاند
و من هنگام عبور از خط عابر پیاده
صدای رادیوهاشان را میشنوم
و به خط سیاسیشان پی میبرم.
کنار آبی میایستم
که به ساحل خلیج دست میکشد,
مرا از همهی بارها رها میکند
و با خود به سرزمین کودکیم میبرد
به سرزمین رنگهای درخشان
کنار مادربزرگم با موی حنایی
و خالی سیاه بر پیشانی
که بر قالی پرنگاری نشسته
و همچنان که به قلیان تازهدمش
آرام آرام پک میزند
با من از سندباد بحری میگوید
که در جنگلهای هندوستان
باید به دوالپای نیمهکوری
کولی میداد.
سیویکم اوت دوهزاروهفده