پرستوی دلم بی آشیان شد
خیابان در عزای ارغوان شد
گلوی جویباران، پاک خشکید
عدالت ، در سیه چاهی، نهان شد
به کردستان چه سیلاب غم آمد
که رستم راهی از زابل ستان شد
شب و شهنامه خوانی، رفت از یاد
رخ رودابه، رنگ زعفران شد
لسان الغیب غزل را شست در آب
بهاران رفت و یغمای خزان شد
نسیم از کوچهء« مهسا» ، گذر کرد
همه کوه و کمر، آتشفشان شد
سیه ماری ، گلوی خلق، بفشرد
کفن دزدی ، رییس کاروان شد!
چه آیین است که اعدامست کارش
چه رسمست این ،که رسوای جهان شد
اگر مهسا به مرگ سرخ، تن داد
چو لاله، پرپر یغماگران شد
طلوع تازهء آزادگان است
همیشه، نام او، ورد زبان است
