logo





ستم نامه‌ی عزل شاهان...

يکشنبه ۱ شهريور ۱۳۸۸ - ۲۳ اوت ۲۰۰۹

محمود کویر

kavir.jpg
چنین گفت نوشیروان قباد
که چون شاه را دل بپیچید ز داد
کند چرخ منشور او را سیاه
تاره نخواند ورا نیز شاه
ستم نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بیگناهان بود
ستایش نبرد آن که بیداد بود
به گنج و به تخت مهی شاد بود
گسسته شود در جهان کام اوی
نخواند به گیتی کسی نام اوی
شناسنامه‌ی ما، سرگذشت نامه و آینه‌ی سرنوشت ما، و بزرگترین حماسه و شاهکار ادبی ایران و بلکه جهان، نام ندارد؟ شگفتا از این سرزمین و مردمانش!
چگونه می شود که هر کتابی از صد ها سال پیش از آن جلد و نام داشته است و این سند افتخار و اساتیر ایران نامی نداشته است.
پس چرا آن را شاهنامه خوانده اند؟
شاید به این سبب که فردوسی از کتاب شاهنامه منثور ابن منصوری، بسیاری از این داستان‌ها را برگرفته بود.
شاید به این سبب که ریشه‌ی این داستان ها و اساتیر در خداینامک ها بود و خدا در زبان پهلوی یعنی صاحب و شاه ؛ نامک یا نامه به معنی کتاب است. پس آن را شاهنامه یعنی همان خداینامک نام نهاده‌اند.
برجسته ترین کتاب تاریخ همزمان با فردوسی، تاریخ تبری است که بیشتر اساتیر دینی و آن هم اسلامی را در آغاز کتاب آورده و کمتر با شاهان و اساتیر پهلوانی در آن کتاب و سایر کتاب های همزمان، روبروییم، اما شاهنامه تنها کتاب آن زمان و زمانه هاست که اساتیر ایرانی و پهلوانی و داستان شاهان ایران در آن آمده است.
و شاید همه و یا برخی از این دلیل ها و شاید هم دلیل های دیگری.
اما اسدی توسی، پنجاه سال پس از فردوسی در گرشاسب نامه این کتاب را شهنامه خوانده است:
که فردوسی توسی پاک مغز
بداده ست داد سخن های نغز
به شهنامه گیتی بیاراسته ست
بدان نامه نام نکو خواسته ست
اندکی پس از آن نیز در چهار مقاله نظامی عروضی آمده است: و شاهنامه به نظم همی کرد.
اما فردوسی خود این کتاب را چگونه به ما می شناساند:
نباشی بر این نیز همداستان
یکی بشنو از نامه ی باستان
پس منبع خود را یادآوری می کند و نامی از کتاب در میان نیست.
سرآرم من این نامه‌ی باستان
به گیتی بماند ز من داستان
و در داستان خسرو و شیرین این داستان را چنین یاد می کند:
کهن گشته این نامه‌ی باستان
زگفتار و کردار آن راستان
و حکایت خسرو و شیرین را از کتابی کهن می داند:
نبیند کسی نامه ی پارسی
در جایی نیز از نامه‌ی شهریار یاد می کند:
کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامه‌ی نامور شهریار
***
ز هجرت شده پنج و هشتاد بار
که گفتم من این نامه‌ی شهریار
**
بدین نامه‌ی شهریاران پیش
بزرگان و جنگی سواران پیش
**
مرا گفت کاین نامه‌ی شهریار
گرت گفته آید به شاهان سپار
در جایی آن را نامه‌ی پهلوی می خواند:
نبشته من این نامه‌ی پهلوی
و درجایی سخن از نامه‌ی خسروان است:
شو این نامه‌ی خسروان بازگوی
پس هیچکدام از این ها نام این کتاب نیست و تنها اشارتی به درونمایه‌ی آن دارد.
فردوسی حکایت این کتاب را خود چنین باز می گوید:
چو این نامه افتاد در دست من
به ماه گراینده شد دست من
پس نامه یا کتاب به دست فردوسی می افتد و وی نظم آن را سست می یابد و بر آن می شود که آن را بپیراید و داستان ها بر آن بیفزاید و داستان هایی بکاهد و کاخی بر آورد از نظم که از باد و باران گزندی نیابد.
یکی نامه بود از گه باستان
سخن های آن بر منش راستان
چو جامی گهر بود و منثور بود
بایع ز پیوند او دور بود
پس در این جا به شاهنامه منثور ابو منصوری نیز اشاره می کند و چنان که رسم راستان است منابع خود را نام می برد.
من این نامه فرخ گرفتم به فال
بسی رنج بردم به بسیار سال
اما به راستی فردوسی دلبسته ی چگونه نظام و فرمانروایی بود؟
فردوسی در شاهنامه به آن نظامی دل بسته است که بر داد و خرد بنا شده باشد. این گوهر، بر گلوبند و تاج شاهنامه است.
سهراب نماد نسل نو و آرزو های انسانی است. انسان جوان و خرد جوان و آینده است. ببینیم از چگونه نظامی سخن سر می کند: او غوغایی در سر دارد كه در میان همه ی داستان های شاهنامه بسی تازه تر و نوتر و شورآفرین تر است:
او به مادر می گوید كه:
برانگیزم از كاخ كاووس را
ببرم از ایران پی طوس را
نه گركین بمانم نه گودرز و گیو
نه گستهم نوذر نه بهرام نیو
پس او می خواهد كه نسل شاهان ایران را براندازد و:
به رستم دهم گرز و اسب و كلاه
نشانمش بر كاخ كاووس شاه
و این پیام نورانی و رخشان سهراب است. او می گوید كه آنگاه به این نیز بسنده نكرده و:
وز ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه روی اندر آرم به روی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سرنیزه بگذارم از آفتاب
ترا بانوی شهر ایران كنم
شگفتا كه این بچه شیر، سخنانی بر لب می آورد كه در آن زمان باور نكردنی است. عطر فردا دارد و رنگ خورشید. سرزمینی که در آن پهلوانی و خرد و عشق فرمان براند.
وی می خواهد كه بنیاد ستم و جنگ و دشمنی بین ایران و توران را براندازد و عشق و پهلوانی را بر اریكه شاهی بنشاند.
پیداست كه زمانه با او سرناسازگاری دارد و كهنه پرستان و گورزادان و قدرت طلبان كمر به نابودی او خواهند بست، گرچه سردسته این پیران وامانده از گردش روزگار ، پهلوان پیر و سرفراز ایران و پدر او باشد .
تراژدی از همین نقطه آغاز می گردد.
در داستان بهرام گور و نیز کیخسرو و نیز سیاوش، فردوسی شاه نمونه و آرمان شهر خود را نشان می دهد. ببینیم که در داستان سیاوش این شهر را چگونه آن شاه می سازد:
كزین بگذری، شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار
این شهر همیشه بهار و این كشور شادی و آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است كه سیاوش بنا می نهد و این راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلب ها و سلطان دل هاست.
او سلطنت نمی كند و حكم نمی راند و امر نمی دهد. او فرمان می راند. او برای مردمان مهر و داد و پیمان داری را به ارمغان می آورد و بهشت را بر زمین بنا می نهد:
بسازید جای چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله كشت
× سیاوش در فكر حكومتی جهانی است كه در آن جنگ و دشمنی و كینه را، راه نباشد. پس بر دیوار كاخ خویش این آرزوی بزرگ را نقش می كند. جهانی بدون كینه و جنگ كه همه با یاری یكدیگر آن را بنا نهند:
بیاراست شهری ز كاخ بلند
ز پالیز و از گلشن ارجمند
به ایوان نگارید چندین نگار
ز شاهان و از بزم و از كارزار
نگار سر گاه كاوس شاه
نبشتند با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
چو پیران و گرسیوز كینه خواه
به ایران و توران بر راستان
شچ آن شهر خرم یكی داستان
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران
به هرجا ستاده گوان و سران
سیاوخش گردش نهادند نام
همه مردمان زان به دل شادكام
کیخسرو، شاه شاهان است. کی یعنی شاه و خسرو یا خضر یا خدر یا کسرا یا کایزر یا سزار یا تزار همه از همین نام و معنی شاه دارد. پی کیخسرو، شاه شاهان شاهنامه است. شاهی نمونه برای فردوسی.کی خسرو نیز بر زمین بهشتی دیگر بنا می نهد:
بگسترد گرد جهان داد را
بکند از زمین بیخ بیداد را
به هرجای ویرانی آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
در نتیجه ی کارهای او:
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی
پس چون کارها به سامان می رسد:
از قدرت و تاج و تخت چشم می پوشد.
سرداران را پندهای ارجمندی می دهد.
رباط های ویران را آباد می کند.
به سرپرستی و حمایت از پیران و یتیمان و بیوگان و بیماران فرمان می دهد.
هرچه را که دارد به دیگران می بخشد.
که داند به گیتی که او را چه بود
چه گویم که گوش آن نیارد شنود
صفات یک شاه خوب، یک فرمانروای نیک از دید فردوسی روشن است. بارها و بارها در شاهنامه و در سرآغاز هر دولت و شاهنشاهی تکرار می کند:
خردمند و با دانش و بی گزند
خردمند و با دانش و شرم و رای
خردمند و شایسته و شادکام
خردمند و بیدار و دولت جوان
خردمند و راد و جهاندار
خردمند و روشن دل و شادکام
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
و در جایی دیگر می سراید:
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود
خرد زنده جاودانی شناس
خرد مایه زندگانی شناس
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار

پس دانایی و داد و دلاوری از برجسته ترین ویژگی های یک فرمانرواست.
و آنجا که از قانون و آیین شاهی سخن به میان می آید، فردوسی بر آن است که هر فرمانروایی در جهان باید:
همه کار بر داد و آیین کنیم
نخواهم جز از ایمنی در جهان
مبادا ز گیتی کسی مستمند
پس فرمانروایی بر سه قانون استوار می گردد:
داد. آیین(قانون). دهش
و می سراید:

فریدون فرخ فرشته نبود
ز عئد و زعنبر سرشته نبد
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن! فریدون تویی

یكی از بنیادی‌ترین واژه‌هایی كه فردوسی در شاهنامه به كار برده است ، واژه داد است. داد یكی از پایه‌های جهان‌بینی فردوسی را می‌سازد. ارج و ارزش داد در شاهنامه تا بدان پایه است كه می‌توان آن را نامه داد نامید. ما داد را برابر دو واژه تازی عدالت و انصاف به كار می‌بریم اما این معنا و كاركرد از واژه داد در پایه شاهنامه، تنها یكی از ویژگیها و معناهای داد است.
داد قلمرویی دارد به پهنای جهان هستی. در این معنی داد است كه همه پدیده‌های گیتی سامان‌مند و دارای مرز و كرانه‌ای هستند كه نمی‌توانند از آن فراتر بروند.داد در شاهنامه و در واژه‌ی پیشداد به ممعنی قانون و حق و ساماندهی مردمان است و با مهر و مدارا و دهش همراه می آید. داد است و دهش که فر فریدونی می آورد:

به داد و دهش تنگ بستم کمر

در نظام داد، جایی برای کین و دشمنی نیست. داد همواره در شاهنامه با آفرین همراه است. بیش از چهارصد بار در شاهنامه واژه‌ی آفرین آمده است. باید بر هرچه نشان خرد و داد و مهر دارد آفرین کرد. آفرین به معنای سپاس و سلام و زنده داشتن و آفرینش است:

جهان شد پر از داد و پرآفرین
داد اما با رای نیز همراه است. رای به معنی تدبیر و ساماندهی مردمان:
جهاندار هوشنگ با رای و داد
***پر از هوش مغز و پر از رای دل
***جهان را بدارم به رای و به داد
شاه و فرمانروا، برگزیده ای است از میان مردمان با این صفات:
منش هست و فرهنگ و رای و هنر

***

همه جستنش، داد و دانش بود

ز دانش روانش به رامش بود

سیمای یک فرمانروای بزرگ چونان ملکه همای را در شاهنامه بنگریم و به سیاست در کشور خویش نیز نگاه کنیم:

به رای و به داد از پدر برگذشت
همه گیتی از دادش اباد گشت
نخستین که دیهیم بر سرنهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد

چنین است سیمای سیاست در شاهنامه: داد. دهش. آرامش. آبادی و شادی برای مردم.

روی دیگر این داستان:
فردوسی اما در شاهنامه به وصف شاهان بدنهاد و بیدادگر نیز می پردازد. شاهانی که برخی مانند کاووس ایرانی هستند و برخی مانند ضحاک بر ایران حکومت می کنند و برخی نیز تورانی می باشند.
شاهنامه با داستان شاهی آغاز می شود و نخستین داستان شاهنامه داستان ضحاک بیدادگر و قیام مردمان است بر ستم و این درس بزرگی برای ماست.
فردوسی به هنگام توصیف دوران شاهی ضحاک تصویری هولبار و دهشتناک از ستم و تباهی پیش چشمان ما می نهد که نفس گیر است. که برای همه‌ی زمان هاست. که تصویری زنده و دهشتناک از اژدهای ستم است. از جامعه ای است که در دام ستم افتاده است. سخن از یک جغرافیا و تاریخ نیست. سخن فردسی بر سر جهان است:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
بر آمد بر این روزگاری دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن، جز به راز

و چون نیک بنگریم، در می یابیم که بیدادگران و قدرتمداران، همه تصویری از ضحاک هستند:

ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن

فردوسی بر آن است که اگر فرمانروا بر داد و دهش و خرد نیست باید بر او آشوب کرد. رستم که جهان پهلوان و بزرگ فرمانده ایران است، در برابر شاه خودکامه و نادان چنین بر می‌آشوبد:

تهمتن برآشفت با شهریار
که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدتر است
ترا شهریاری نه اندر خور است

و آنگاه روبه ما، بانگ بر می دارد:

به در شد به خشم اندر آمد به رخش
(منم) گفت: شیر اوژن تاج بخش
چو خشم آورم، شاه کاووس کیست!
چرا دست یازد به من؟ توس کیست!
زمین بنده و رخش گاه من است
نگین گرز و مغفر کلاه من است

و در جایی دیگر بر شاه خشم می گیرد و از اندیشه ی نابکار شاه و ستم ها و بی خردی های او یاد می کند:

بدو گفت: خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد به بار

تنها در داستان کاوه نیست که وی و مردم کوی و بازار بر شاه ستم پیشه بر می‌آشوبند. رستم نیز دست به بند هیچ قدرت و شاهی نمی دهد . بر نماینده ی شاه و پیام آور جوان می خروشد که:
که گفتت: برو دست رستم ببند!
نبندد مرا دست چرخ بلند
و چون می بیند که قدرت چگونه انسان ها را تباه می کند، فریاد می زند:
که نفرین بر این تخت و این تاج باد
و از یاد نبریم که شاهنامه با نام خرد و انسان، جان انسان آغاز می شود. آغازی بی مانند در ادبیات ما:
به نام خداوند جان و خرد
خداوند، معنای صاحب دارد و خداوند جان و خرد،یعنی هرکس که صاحب خرد و جان است. انسان است. انسان خردورز و بیدار و دلیر: انسان فرزانه.
سبز باشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد