logo





تحريف و واورنه سازی رويدادها

جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۳ مارس ۲۰۰۹

قربانعلی عبدالرحيم پور (مجيد)

فدائيان کتمان نکرده اند و نمیکنند که در مسير مقاومت و مبارزه عليه تحجر و ظلمت و بی عدالتی و استبداد در راه آزادی و پيشرفت و عدالت اجتماعی و زندگی بهتر برای همگان، خطاهای بزرگ وکوچک، کارهای خوب و بد از جمله کاربست مبارزه مسلحانه، فراوان داشتند اما، گام بگام هرجا که متوجه شدند فکرشان، برنامه و سياستشان روششان، اشکال مبارزاتی شان و اعمالشان دچار انحراف و ايراد کوچک و يا بزرگ، اساسی يا فرعی شده است و از مسير آزادی و عدالت و پيشرفت و زندگی بهتر برای مردم ايران، خارج شده و يا میشود، با صداقت و دقت و با تلاش شبانه روزی، همانقدرکه در وسع و توانائی عقل و انديشهاشان بود به برطرف کردن آن کمر همت بسته اند.
جريان فدائی به لحاظ فلسفه انديشه سياسی، يک نيروی مدرن سکولار چپ با آرمانهای سوسياليستی بود. اما آشکارا بايد پذيرفت که ساختار ذهن، زبان و افکار چپ ما، سياست ها و روش های ما آغشته به افکار دينی- سنتی جامعه ايران و راديکاليسم افراطی سياسی بود.

نگاهی به کتاب „چريکهای فدائی خلق...“ در ۱۲ قسمت تحت عنوان های „هدف وهسته اصلی کتاب“، „زبان کتاب“، „روش تاريخ نگاری کتاب“، „نهضت پژوهش های جديد...“، „نقش حقوق بشر و قانون اساسی درکتاب“، „جان و جسم آدمیزاد برای شلاق و شکنجه ساخته نشده است“، „نمونه هائی از روش کار نويسنده“، „فدائيان برای بدست آوردن آزادی های اوليه و تامين زندگی انسانی برای همه ايرانيان هسته های پارتيزانی درست کردند“، „جمع بندی نويسنده از „رخداد“ و سيمای فدائيان در کتاب“، „نگاه اجمالی به سير حرکت سازمان“، „از منظر نگرش...دينی- سنتی خشونت زا، نمی توان به نقد خشونت نشست“ و „تراژدی حميد و اسد“ نوشته وتنظيم شده است. درکتاب „چريکهای فدائی خلق از...“، نکات مهم و بسياری وجود دارد که پرداختن به همه آنها در يک مقاله مناسب نيست. مطلبی که ارائه می شود، خود به اندازه کافی طولانی است. شايد بتوانم در فرصتی ديگر، بازهم در اين زمينه مطلبی تهيه و منتشر کنم.

۱ - هدف وهسته اصلی کتاب

بهار سال ۱۳۸۷ موسسه ای بنام „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“، کتابی تحت عنوان „چريک های فدائی خلق از نخستين کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷ جلد اول / به قلم شخصی به نام محمود نادری“ منتشر کرد.
اين موسسه ساليان درازی است که سلسله کتاب هائی از اين دست منتشر می کند. البته اين نوع "تاريخ ساز یها" از طرف دولت جمهوری اسلامی فقط منحصر به انتشار کتاب نبوده، بلکه در تلويزيون و نشريات و ديگر امکانات و وسائل ارتباط جمعی در ابعاد بسيار گسترده ای ادامه داشته است.
هيچ نيروی سياسی مخالف، مصون از اين قبيل „پژوهش های“ دولتی جمهوری اسلامی نيست. و مساله فقط پژوهش در تاريخ جريانات سياسی مخالف نيست، اينان تمامی تاريخ ايران را مورد „پژوهش“ و بازخوانی قرار می دهند. از جمله پژوهندگان جمهوری اسلامی، سال ها است که با اصرار تمام، کوشش می کنند انقلاب مشروطيت و نهضت ملی شدن نفت را، از منظر فکر و فرهنگ و ايدئولوژی ولايت فقيهانه خود بازنويسی کنند.
در اوايل انقلاب، در قانون اساسی نوشتند: „در نهضت های اخير – نهضت ضد استبدادی مشروطه و نهضت ضد استعماری ملی شدن نفت - خط فکری اسلامی و رهبری روحانيت مبارز، سهم اصلی و اساسی را برعهده داشت“
پژوهشگران جمهوری اسلامی البته واقف هستند که:
اولا: نظريه پردازان، روشنفکران، سياستمداران و رهبران اصلی دوران انقلاب مشروطيت نظير آخوندزاده، ملکم خان، ميرزا يوسف خان مستشارالدوله، طالبوف، ميرزا آقا خان، تقی زاده، ميرزاجهانگيرخان وعلامه قزوينی... روحانی نبودند.
ثانيا: اقدامات و حمايت های آن بخش از روحانيون نظير محلاتی و سيدکاظم آخوند خراسانی که از انقلاب مشروطيت و از قانون اساسی و مجلس مشروطه با حکومت ولايت فقيه مورد نظر آيت الله خمينی و پيروان او تفاوت داشت.
تفاوت ميان پايه گذاران ولايت مطلقه فقيه با محلاتی ها و خراسانی ها تا آن جا است که جناب آقای خامنه ای و ديگر طرفداران ولايت فقيه مطلقه حتی همين امروز نيز افکار آن بخش از اصلاح طلبان طرفدار جمهوری اسلامی را که ادامه دهندگان امروزی محلاتی ها و خراسانی ها هستند، برنمی تابند.
ثالثا: هدف و مضمون انقلاب مشروطيت، سکولار کردن عقل، مدرنيزاسيون نهادهای سياسی و اجتماعی جامعه به شيوه دمکراتيک بود نه جايگزينی استبداد مذهبی بجای استبداد سنتی پادشاهی.
رابعا: نهضت ملی شدن نفت عمدتاٌ توسط نيروهای مدرن جامعه به رهبری دکتر مصدق انجام گرفت نه توسط روحانيون سنتی واپس گرا.
مدتی پيش ترجمه کتابی به نام „اقتصاد و جامعه“ ماکس وبر را مطالعه می کردم. اين کتاب توسط „سازمان مطالعه و تدوين کتب علوم انسانی دانشگاه ها“ منتشر شده است. تاسيس اين سازمان (سمت) در ۷/۱۲/۶۳ توسط „شورای عالی انقلاب فرهنگی“، تصويب شده بود.
در صفحه چهارم کتاب مطلبی تحت عنوان „سخن سمت“ نوشته است: „يکی از اهداف مهم انقلاب فرهنگی، ايجاد دگرگونی اساسی در دروس علوم انسانی دانشگاه ها بوده است و اين امر، مستلزم بازنگری منابع درسی موجود وتدوين مبنايی علمی معتبر و مستند با در نظر گرفتن ديدگاه های اسلامی در مبانی و مسائل اين علوم است“.
در مقدمه کتاب „حزب توده ازشکل گيری تا فروپاشی ۱۳۶۸“ هم که توسط „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“ منتشر شده است نوشته اند: „تاريخ معاصر ايران را که انقلاب مشروطيت سرآغاز آن شمرده می شود، می توان به عنوان عرصه تکاپو و تعارض سه جريان سياسی – فرهنگی مورد کاوش قرار داد: جريان اصالت گرا و مردمی، که بطور عمده درنهضت روحانيت تبلور يافت و انقلاب شکوهمند اسلامی ايران ثمره سترگ تلاش آن درحفظ کيان فرهنگی و سياسی و اقتصادی مرز و بوم بود، جريان غربگرايانه راست و ميانه، که به دست روشنفکران و“نخبگان“ وابسته به دستگاه حکومتی و با حمايت استکبار غرب (نخست استعمار بريتانيا و سپس امپرياليسم آمريکا)درشئونات سياسی و فرهنگی ايران نقش موثر يافت، و بالاخره جريان غربگرايانه چپ، که در دوران مشروطه خاستگاه آن در ميان روشنفکران ايرانی مقيم قفقاز و متاثر از سوسيال دمکراسی روسيه بود... „ ص ۲
طرفداران „جريان اصالت گرا و مردمی... نهضت روحانيت“ نه تنها آثار و ابنيهء قديمی را به نام خود می کنند (مثلاٌ مسجد وکيل می شود مسجد امام خمينی يا مدرسه سپه سالار می شود مدرسه شهيد مطهری و ده ها نمونه ديگر) بلکه حتی تاريخ زندگی افراد را به نفع خود دوباره نويسی می کنند. مثلاٌ زندگی زنده ياد شهريار را فيلم کرده و با تحريفی حقيقتاٌ غير قابل تصور، دستگاه روحانيت شيعه را تنها جريان جدی موجود در عرصه مبارزات ضد سلطنتی و ضد استبدادی زمان پهلوی ها معرفی و شهريار را از پيروان و مبلغان اين دستگاه و عاشق و ذوب شده درآن، جا می زنند.
وظيفه اين نهادها، اساساٌ باز نگاری تاريخ احزاب و جنبش های سياسی دوره معاصر در ايران، برای اثبات برتريت بی رقيب و حقانيت مطلق ايدئولوژيک و تاريخی جريانات وابسته به اسلام فقاهتی است.
هسته و مضون اصلی همه اين وارونه سازی ها، تقابل و مبارزه „جريان اصالت گرای مردمی... نهضت روحانيت... „ با جريانات روشنفکری و سياسی تجدد گرا و سکولار چپ و راست و ميانه، به منظور خراش انداختن بر سيمای آن ها است.
"پژوهش" درباره تاريخ سازمان چريک های فدائی خلق ايران بمثابه يکی از نيروهای چپ ايران نيز حلق های از همين پروژه بزرگ واژگون سازی حقايق تاريخی و تخريب بيرحمانه سيمای واقعی فدائيان است.

۲ - زبان کتاب

در پروسه مطالعه کتاب „چريک های فدائی خلق... „ خاطرم آمد که آيت الله خمينی در آستانه حمله به کردستان و دفتر سياسی فدائيان در تهران و شهرهای ديگر، از طريق راديو به مردم گفتند که فدائيان خرمن ها را آتش می زنند.
آيت الله خمينی با علم بر اينکه ما چنين نکرده بوديم و نمی کنيم، با وقوف به اينکه فکر و فرهنگ و سياست و اخلاق فدائيان خلق ايران آتش زدن به خرمن های مردم نبود بلکه حمايت از آن ها و شکفتن بيشتر خرمن هايشان بود و با وقوف کامل به اين که فدائيان می گفتند „زمين از آن کسی است که روی آن کار می کند“، حقايق را وارونه جلوه داد تا بتواند نزد مردم سيمای مارا مخدوش و دفتر سياسی سازمان را ببندد.
البته تخريب سيمای فدائيان خلق ايران سابقه طولانی تر از جمهوری اسلامی دارد. قبل از آيت الله خمينی، محمد رضا شاه پهلوی مسئوليت اين کار را برعهده داشت.
کتاب „چريک های فدائی خلق...“ به اين موضوع اذعان دارد که، محمد رضا شاه خطاب به اويسی، فرماندهی ژاندارمری کل کشور درباره فدائيان خلق ايران می گويد: „دراسرع وقت بايد قلع و قمع يا دستگير شوند و ضمناٌ هدف اين عناصر مخرب به زارعين تفهيم شود که منظورشان خارج نمودن اراضی ازدست آن ها بوده... است „ ص ۲۲ کتاب فوق.
اين بار „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“ و نويسنده کتاب، تحريف و تخريب را گرچه به سطحی نوين ارتقا داده و تکامل بخشده اند، اما وفاداری بی خدشه خود را به همان زبان و روش محمد رضا شاه به اثبات رسانده اند.
زبان هرکسی نشان دهنده دنيای درونی او و دنيائی است که او طالب آن است. زبان نويسنده کتاب زبان روشنگری، زبان ديالوگ و آزادی و دمکراسی نيست بلکه برگرفته از زبان رسمی جمهوری اسلامی و در جهت تخريب و وارونه سازی سيمای مخالفين است.
نگاهی بر صفاتی که نويسنده به سازمان چريک های فدائی خلق ايران و هزاران فدائی نسبت می دهد مويد اين ادعاست: „کسانی که می خواستند با تکيه بر افراد معدود و به نحو غافلگيرانه رژيم ديکتاتوری شاه را سرنگون کنند“ ص ۱۳، „گانگستريسم در ردای چريکيسم“، „تروريسم“، „وابستگی مالی چريکها به دولتهای بيگانه در دوران رهبری حميد اشرف“ ص ۶۴۲، „کسب و کار مرگ“ ص ۶۴۷، „حميد اشرف دانه و جوانه را با شليک گلوله بر سرشان کشت“ ص، ۶۶۵ و... اينها تنها نمونه هائی از زبان حاکم برکتاب است. زبان کتاب، نه زبان کشف حقايق بلکه زبانی سرشار از کينه و بيرحمی است.

۳- روش تاريخ نگاری کتاب

روش نگارش تاريخ در اين کتاب، „روش تحقيق تاريخ“ و روش تحليلی، طبق اصول و ضوابط معاصر تاريخ نگاری نيست. نويسنده، کاری به کار بررسی و تحليل شرايط داخلی و خارجی وزمان „ رخداد“ ندارد، اين روش ملقمهای است از روش تاريخ نگاری سنتی „روائی“، نقلی و „ترکيبی“، همراه با تخريب ديگری.
از ابتدا تا انتهای کتاب کوشش شده است، سازمان چريک های فدائی خلق ايران را به گونه ای دلخواه با استناد به اين يا آن نقل قول اين يا آن فدائی شکنجه شده زنده و کشته شده، در کليشه های از پيش طراحی شده قالب گيری کند.
اما واقعيات و رخدادها آن چنان بزرگ و آشکار هستند که نويسندگان کتاب را در گفتار و کردار دچار تناقض های مکرر وعجيب و غريب کرده اند.
به عنوان مثال از يک سو سازمان را از بدو پيدايش تا سال ۱۳۵۷ تا حد يک گروه کوچک، منزوی و بی تاثير جلوه می دهند از سوی ديگر برايش کتاب ۱۰۰۰ صفحه ای می نويسند.
از يک سو فعاليت هفت ساله جريان فدائی و ديگر جريانات مدافع مبارزه مسلحانه را تا حد „چند عمليات نظامی“ فرو می کاهند و از سوی ديگر می گويند: „رخدادی که بر کنش های سياسی جامعه سايه انداخته بودو...“.
از يک سو درکتاب طوری جلوه می دهند که از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۷ سازمان توانائی هيچ کاری را نداشت و زير نفوذ ساواک بود از سوی ديگر در صفحات ۸۲۶ تا۸۳۰ فقط به بخشی از اعلاميه ها و عمليات نظامی سازمان اشاره می کنند.
من هنگامی که کتاب را مطالعه می کردم، دنبال اين بودم دريابم که اولاٌ روش پژوهش نگارنده و يا نگارندگان کتاب مبتنی برچيست؟ از نظرنگارنده کتاب، منطق „رخدادی که برکنش های سياسی جامعه سايه انداخته بود و راهی را برای سرنگونی رژيم ديکتاتوری و وابسته نشان می داد“ چيست؟
از نظر او کدام علل و عوامل اجتماعی، فرهنگی، تمدنی، سياسی و کدام انگيزه ها موجب اين رخداد شده است؟ نويسنده از منظر کدام انديشه، تئوری و روش بررسی به پژوهش تاريخ فدائيان بمثابه جزئی از تاريخ معاصر ايران پرداخته است؟
ايرادات و اشکالات اساسی، ارزشی، فکری، تحليلی، سياسی، مبارزاتی، اشکال و روش کار فدائيان خلق ايران در آغاز کار و در پروسه کار ۷ ساله از نظر نويسندگان کتاب کدام اند؟
ريشه های فکری، فرهنگی، اجتماعی و تاريخی اين رويداد و ايرادات و اشکالات آن کجا هستند؟ و بالاخره دنبال اين بودم بدانم که جمع بندی نظری آن ها درباره اين „رخداد“ چيست؟
لابد هر فرد بی طرف در جريان مطالعه کتاب سئوالاتی برايش پيش می آيد که اگر جريان فدائی، يک گروه کوچک منزوی و کارش فقط چند عمليات نظامی بود و فعاليتشان چندان تاثيری هم در جامعه نداشت، چه لزومی داشت شخص پادشاه مملکت، امام امت و رهبرانقلاب، راجع به آن ها اينقدر حساس باشند و شخصا وارد کارزار وارونه سازی و تخريب سيمای آنان بشوند؟! مطالعه هزاران صفحه از ورقه های بازجوئی فدائيان زندانی و نوشتن کتاب ۱۰۰۰ صفحهای (جلد اول) درباره يک گروه کوچک منزوی برای چيست؟ اين رخداد چگونه رخ دادی بود که توانسته بود کنشهای سياسی جامعه را تحت سايه خود قرار دهد؟ اين کنش های سياسی چگونه کنش هائی بودند که تحت سايه فعاليت چند چريک قرار گرفته بودند؟ اين چريک ها، به چه دليلی توانستند هزاران نفر از دانشگاهيان، روشنفکران، معلمان و کارگران آگاه را جلب سازمان خود کنند؟ اگر جريان فدائی يک جريان منزوی بود، چگونه توانست هزاران روشنفکر و دانشگاهی و معلم وکارگر و کارمند و دانشجو و محصل زن و مرد سکولار و آزاديخواه و عدالت جو را جذب کند و بلافاصله بعداز انقلاب، بزرگ ترين سازمان سياسی چپ ايران را در سراسر ايران تشکيل دهد؟
کتاب را هرچه بيشتر خواندم و بيشتر دقت کردم، متوجه شدم که پرداختن به اين قبيل مسائل در بازخوانی جريان فدائی و „رخداد...“ توسط آقای نادری و دوستانش، جائی ندارد، جنبه هائی از تحليل و نظر در کتاب هست ولی تحليل تاريخی و جمع بندی مبتنی بر عقلانيت و روش انتقادی در آن نيست. به خاطر همين به اين نتيجه رسيدم که „کتاب چريک های فدائی خلق... „، وقايع نگاری رخدادها است به شيوه „روائی“ و“نقلی“ ماقبل „ابن خلدونی“ همراه با شايد و بايدها و ادعاها و اتهامات عجيب وغريب و ناراست به افراد و سازمان چريک های فدائی خلق ايران در جهت وارونه سازی و کوچک کردن سازمان و فدائی ها و وتخريب سيمای آن ها.

۴ - نهضت پژوهش های جديد
به شيوه مدرن و مستقل از دولت دينی

خوشبختانه در کنار اين قبيل زبان ها و روش های پژوهشی و وقايع نگاری ماقبل „ ابن خلدونی „، نهضت پژوهشی ديگری با زبان، روش و کيفيت ديگری مبتنی برعقلانيت انتقادی و انديشه سياسی معاصر در جامعه جريان دارد. اين نهضت مستقل از دولت، در جهت رفع موانع زبانی، فکری، فرهنگی وسياسی دينی – سنتی از ساختار زبان، ذهن و فرهنگ جامعه، بمنظور ارتقا جامعه ايران به جامعه ای مدنی - سکولار مبتنی بر آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی با شدت و سرعت بی سابقه ای در جامعه ما درجريا ن است.
ما نه تنها از اين فرايند عمومی و نيز روند نقد افکار و اعمال خود خرسند هستيم و از آن استقبال می کنيم بلکه خود جزئی از اين رونديم و خود را جزو اين نهضت و روند سازنده می دانيم و با تمام نيرو در آن جهت کوشش می کنيم.
فدائيان خلق ايران سالهای درازی است که در اين جهت قرار دارند و اصل انتقاد و ديالوگ و گفت و شنود را به روش برخورد در بيرون و درون خود بدل کرده اند.
اما، اين نهضت واين فرآيند پژوهشی و پيش برندگان آن، نه تنها از طرف پژوهشگران سنتی و پيرو ولايت فقيه پذيرفته نمی شوند، بلکه مورد حملات تند و سرکوب آن ها قرار می گيرند. چرا؟ چون پژوهش هائی که در راستای سکولاريزاسيون دمکراتيک جامعه و در مسير فرايند عينی و رشد يابنده در جامعه قرار دارند مستقيما پايه های فکری و ايدئولوژيک ولايت مطلقه فقيه را زير سوال می برند.
„پژوهنده تاريخ“ ما و „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“، از اين نبرد فکری- فرهنگی همه جانبه ای که ميان فکر و فرهنگ سنتی - دينی با فکر و فرهنگ سکولار- دمکرات در بطن جامعه و زندگی روزمره مردم جريان دارد مطلع است. اما در مقابل آن است. و آشکارا در جبهه ولايت مطلقه فقيه قراردارد.
لازمه بنيادين پژوهش تاريخی- علمی اولا، عقل مستقل و انتقادی است، نه عقل متکی بر کتاب وسنت و وحی و نقال و وابسته به قدرت سياسی، و ثانيا وجود اخلاق و شهامت مدنی در نزد پژوهشگر است.“پژوهش“ آقای نادری تبارز مکرر فقدان اين پيش شرط هاست.

۵ - نقض قانون اساسی و حقوق بشر درکتاب

تعرض به „حيثيت“ و „حقوق“ افراد و „تفتيش عقايد“، „بازرسی نامه ها“، „فاش کردن مکالمات تلفنی“، هرگونه تجسس“، „هتک حرمت و حيثيت بازداشت شدگان و زندانيان“ نه تنها از منظر منشور جهانی حقوق بشر بلکه از نگاه قانون اساسی انقلاب مشروطيت و حتی در قانون اساسی جمهوری اسلامی نيز غيرقانونی است.
طبق اصول ۲۲ و ۲۳ و ۲۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی، تعرض به „حيثيت“ و „حقوق“ افراد، „بازرسی نامه ها“، „فاش کردن مکالمات تلفنی“ و „هرگونه تجسس ممنوع است“.
طبق اصل ۳۸ قانون اساسی خود جمهوری اسلامی „ هرگونه شکنجه برای گرفتن اقرار و يا کسب اطلاع ممنوع است، اجبار شخص به شهادت، اقرار يا سوگند مجاز نيست و چنين شهادت و قرارو سوگندی فاقد ارزش و اعتبار است. متخلف از اين اصل طبق قانون مجازات می شود „. ص ۳۹.
طبق اصل ۳۹ قانون اساسی „ هتک حرمت و حيثيت کسی که به حکم قانون دستگير، بازداشت، زندانی يا تبعيد شده به هرصورت که باشد ممنوع و موجب مجازات است“. ص ۳۹
نويسنده کتاب، اساس پژوهش خود را بر نقض اصول قانون اساسی و منشور جهانی حقوق بشر آغاز و به پايان برده است. ظاهرا طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی ناقضين اين قوانين قابل تعقيب و مجازات هستند. ولی تعقيب و مجازات برای غير خودی هاست.

۶ - جان و جسم آدمی زاد برای شلاق و شکنجه ساخته نشده است.

نويسنده کتاب در پيشگفتار نوشته است که: „دراين کتاب تلاش شده است تا از ميان مجموعه اسناد پراکنده ای که عموما بر بازجوئی ها مبتنی است؛ نقشی از سيمای چريکهای فدائی تصوير گردد“.
لازم نيست آدم زندانی شده و شخصا تحت شکنجه قرار گرفته باشد تا دريابد سيمائی که عموما مبتنی بر بازجوئی های زندانيان زير شکنجه است، نمی تواند سيمای واقعی و راستين باشد.
هنگامی که شلاق ها پی درپی وارد جسم تو (زندانی) می شود و جسم و جانت را عذاب می دهد و به درد می آورد، بارها آرزوی مرگ می کنی تا از شکنجه رها شوی.
تو که عاشق زندگی هستی و برای شکفتن آزاد زندگی تلاش می کنی، در زير شلاق و شکنجه های وحشتناک و غير انسانی، برای اين که دهان بازنکنی و فرد ديگری را به زندان و زير شلاق نياوری، بارها آرزوی مرگ بخود را می کنی.
آن جا
که عشق
غزل نه، حماسه است
هر چيز را
صورت حال
باژگونه خواهد بود
زندان
باغ آزاده مردم است
و
شکنجه و تازيانه و زنجير
نه وهنی به ساحت آدمی
که معيار آدمی است.
شاملو
هر ضربه شلاق بر پيکر تو به عنوان يک انسان، برای گرفتن اعتراف و اقرار، ضربه بر جان وجسم تو، ضربه به روان و حيثيت و کرامت و حقوق انسانی و فردی تو است. ضربه به روان و جان و پيکر جامعه است.
سال های درازی است که در ميهن ما، زندان و شکنجه و شلاق سياسی جان و جسم انسان ها را خونين و زخمی و نابود کرده و مانع تحقق آزادی و شکفتن جان و جسم ايرانيان شده است.
قبل از انقلاب مشروطيت چنين بوده، زمان رضا شاه چنين بوده، زمان محمد رضا شاه و خمينی و خامنه ای نيز چنين بوده است. اين يک مصيبت ملی است.
برای نجات ملت و جامعه از اين بيماری و مصيبت بايد موسسه های مطالعاتی و پژوهشی وسيعی مستقل از دولت تشکيل شود. نظريه پردازان، روشنفکران، هنرمندان، سازمان های سياسی اگر مخالف اين اعمال وحشيانه خشن و خشونتزا و خواهان قطع ريشه آن هستند لازم است در تمامی زمينه های فکری وفرهنگی و سياسی به مبازه برخيزند.
اما جناب نادری و موسسه مربوطهِ، نه برای رهائی جامعه از اين بيماری و مصيبت ملی که برای بررسی ورقه های بازجوئی شکنجه شدگان به منظور خرد کردن آن ها و سازمان های مربوطه، تشکيل شده است.
جناب نادری و همکاراناش، به خواننده کتاب اين گونه القا مي کنند که مسعود احمدزاده نيز خائن است چرا؟ چون بعد از ۷ روز مقاومت آدرس خانه ای را که چنگيز قبادی در آن زندگی می کرد به پليس داده است. او می داند که مسعود نه تنها خيانت نکرده، بلکه با مقاومت خود رفقای خود را نجات داده بود. طبق نوشته خود کتاب، مسعوداحمدزاده درتاريخ ۱۰/۵/۵۰ هفت روز بعد از دستگيری و شکنجه شماره تلفن منزل قبادی را فاش کرده بود ولی چنگيز قبادی درتاريخ ۸/۷/۵۰ در جای ديگر و بی ارتباط با اين منزل درگير و کشته شد.
لازم است تاکيد شود که فدائيان، مانند همه انسان ها، مرکب از گوشت و استخوان، خون و پوست، سلسله اعصاب و سيستم مغزی حساس، حواس پنجگانه و ساختار ذهنی و روانی انسانی با يک سلسله ارزش ها، افکار و اهداف انسانی می باشند. فدائيان نيز نظير هر انسان و شهروند ديگری نه در طبيعت و نه در جامعه و نه حتی در „بارگاه الهی“! برای شکنجه شدن و اقرار نکردن ساخته نشده بوده و نشده اند.
رفقا مسعود وحميد اشرف و نيز بسياری از ما در اوايل کار، شناخت درستی از شکنجه و ميزان و نوع مقاومت افراد متفاوت در برابر آن نداشتند و در باره برخی از رفقای خود که زير شکنجه حرف زده بودند و موجب دستگيری برخی ديگر شده بودند، اشتباه می کرديم و از لفظ خيانت استفاده می کرديم.
اين برداشت های ذهنی بعدها اصلاح شد. ميزان مقاومت را از دو روز به ۲۴ ساعت، بعد به ۱۲ ساعت وبعد به ۶ ساعت فروکاستيم.
من هنگامی که، سوم اسفند سال ۱۳۵۳ مخفی شدم، روز اول، مسئولم، زنده ياد رفيق مهدی فوقانی می خواست مقررات و ضوابط سازمانی را با من در ميان بگذارد. او از جمله گفت: „در صورتی که يکی از اعضای تيم، از خانه برود و برنگردد ما ۲۴ ساعت خانه را تخليه نمی کنيم. مي مانيم تا او برگردد. اگر رفيقی دستگير شد بايد ۲۴ ساعات مقاومت کند.“ نقل به مضمون. يادش به خير رفيق گل رخ مهدوی عضو ديگر تيم ما، حرف های مهدی را تاييد کرد.
من چون روز اول مخفی شدنم بود، ابتدا پيش خود گفتم اگر من اعتراض کنم شايد تصور غلطی در ذهن رفقا به وجود بيايد. ولی از سوی ديگر مساله آن قدر مهم بود و با سرنوشت ديگران سروکار داشت که نتوانستم سکوت کنم. من تا آن زمان دوبار دستگير شده بودم و چندين بارمزه شلاق را چشيده بودم و تجارب حداقل ۸ سال کار محفلی و گروهی و علنی و مخفی و زندان و زندانيان را حمل می کردم.
گفتم رفيق مهدی، ۲۴ ساعت مقاومت، مال سال ۱۳۵۰ بود. امروزها سخن از ۶ ساعت است. تازه روی اين هم اما و اگر است. مهدی مجددا سخن را شروع کرد و اين بار بر دستور بودن موضوع، تاکيد کرد. من گفتم رفقا عليرغم دستور سازمانی، من اگر رفتم بيرون و تا ۶ ساعت برنگشتم، سريعا خانه را تخليه کنيد. و برعکس آن هم صادق است. اگر يکی از شماها بعد از ۶ ساعت به خانه برنگرديد من سريعاٌ خانه را تخليه می کنم.
اين اولين تخلف من از دستور رفيق مسئولم بود. اما مهدی انسان بسيار مهربان و فهميده و منطقی بود، گفت باشد قرارمان ۶ ساعته باشد اما اين موضوع را بايد با رفقا در ميان بگذارم. يک هفته بعد خسرو (علی اکبر جعفری) عضو مرکزيت سازمان مسئول شاخه ما آمد به رشت به خانه تيمی ما. مهدی موضوع را با علی اکبر در ميان گذاشت و علی اکبر تاييد کرد که ۶ ساعته است.
هزاران انسان زندانی در زندان های شاه و جمهوری اسلامی زير فشار و شلاق و شکنجه حرف هائی زدند که حرف دلشان نبود و اعتقادی به آن ها نداشتند. اکثر همين آدم ها بعداز آزادی از زندان ها مجددا به مبارزه عليه جهالت و جور و استبداد و شکنجه در راه آزادی و عدالت در اشکال گوناگون ادامه دادند.
„موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“ و جناب نويسنده، اطلاعاتشان در اين زمينه به دليل امتياز دسترسی انحصاری به ورقه های بازجوئی چندين برابر ماست.
اين افراد، مبارزات و مقاومت آن ها در برابر ديکتاتوری و زندان و شکنجه، جزو تاريخ و فرهنگ مقاومت و جزو سرمايه های انسانی و معنوی و ملی مردم ايران است و تخريب چهره های آنها تخريب ثروت های معنوی و مادی مردم ايران است.
تاريخ جمهوری اسلامی سرشار از اين گونه سيما سازی ها بر مبنای بازجوئی های غيرقانونی و غير اخلاقی و غير انسانی است. صدها نفر از زندانيان را تحت فشار وشکنجه به شبکه تلويزيونی کشاندند تا از خود و سازمان خود سيمائی ارائه دهند که واقعيت نداشت و ندارد.
سيما سازان جمهوری اسلامی (تواب سازی)، از آيت الله شريعتمداری چهره ديگری ساختند. احسان طبری، آن پير مرد فرهيخته و زندگی دوست را، در زندان بازخوانی و „مسلمانش“ کرده و به حوزه نيستی پرستان هدايتاش کردند تا در تلويزيون، سيمای به اصطلاح واقعی خود را به نمايش بگذارد.!!
مرحوم بازرگان، با مشاهده چنين سيماسازی ها بود که خطاب به مردم اعلام کرد که اگر من از تلويزيون سر درآوردم و حرف های ديگری گفتم از الان تکذيب شان می کنم.
تخريب سيمای مهندس سحابی و افشار و فرج سرکوهی را همه می دانند. وده ها نمونه ديگر.

۷ - نمونه هائی از روش کار نويسنده.

نويسنده در جهت تخريب حميداشرف، کوشش می کند به خواننده کتاب القاء کند که او مسئوليت شکست را به گردن ديگران می اندازد. می گويد: „البته شايد وی (حميد اشرف) ترجيح داده است که مسئوليت شکست طرح از سرگيری مجدد فعاليت درکوه را برعهده کسانی بگذارد که در زمان نگارش جزوه „جمع بندی سه ساله“ در ميان نبودند“. ص ۳۶۸. در باره اشرف دهقانی حکم صادر می کند و القاء می کند که: „... اما اشرف دهقانی... برای تبرئه خود از يک تخلف تشکيلاتی چنين ادعائی را مطرح می کند“ ص ۳۴۵. در باره حيدر می نويسد که „شايد اصرار بيش از حد „حيدر“ برای پوشاندن هويت واقعی خود ناشی از همين سابقه دروغينی باشد که برای خود جعل کرده است“.ص ۷۷۶.
به نظر می رسد آقای نادری متخصص بازجويی در احوالات خصوصی و نيات درونی در پس کله افراد و درهم و برهم کردن راست و ناراست و القاء و خوراندن شايد و بايدها و اتهامات خود در لابلای آن ها به خواننده کتاب نيز است.
استدلال نويسنده در باره حيدر (محمد دبيری فرد“ جالب است. از نظر او چون „... درهيچ يک از بازجوئی ها از جمله بازجوئی های پرويز نويدی، کامبيز پوررضائی و... حتی برادرش علی دبيری فرد در سال ۱۳۵۲، نامی از حيدر برده نمی شود“ ص ۷۶۶، پس ادعای حيدر مبنی بر داشتن ارتباط با سازمان دروغ است و سابقه حيدر نيز دروغين است.
برخلاف ادعا و اتهام بی بنياد نويسنده کتاب، محمد دبيری فرد (حيدر) با سازمان ارتباط داشته است. سازمان حيدر را به خارج اعزام کرده بود. حيدر وسط تابستان ۱۳۵۷ همراه دوتن از رفقا به نام يوسف و حسن، از خارج به ايران برگشتند و با هم ديدارها و جلسات متعدد و مفيدی داشتيم. آن ها بعد از برگشت امکانات بسياری را برای ما ارسال کردند.
اين که علی دبيری فرد (برادر حيدر) و پرويز نويدی و کامبيز پور رضائی در بازجوئی های خود اسمی از حيدر به ميان نياوردند، بايد از آن ها قدردانی کرد.
- درباره حسن فرجودی (رحيم) لازم است بگويم، که او از حدود اواخر مرداد سال ۱۳۵۵ در آن شرايط حساس که اکثر ارتباطات قطع شده بود و ما نمی دانستيم چند نفر زنده مانده اند و کجا هستند، در مرکز ارتباطات و رأس سازمان قرار گرفت. او اگر لب به سخن می گشود و ارتباطاتش را رو می کرد، با اطمينان می گويم، چند تيم و تعدادی از اعضا و هواداران سازمان دستگير و کشته می شدند.
او ۳ روز تمام لب به سخن نگشود. حتی نامش را نيز نگفت. موقعيت سازمانی اش را نگفت. رفقا از طريق يکی از هواداران سازمان که پزشک بود و حسن فرجودی را در بيمارستان مشهد در همان روزهای اول ديده بود و به سازمان اطلاع داده بود در جريان مسائل قرار داشتند. حسن فرجودی، با سخن نگفتن خود زير فشار شکنجه و شلاق و داغ و درفش و جنون، به ادامه زندگی تک تک ما و فعاليت کل سازمان خدمات شايانی کرد.
درباره کيومرث سنجری نيز ادعای نويسنده خلاف واقع است. حسن فرجودی در مورخه ۱۶/۱۰/۵۵ در مشهد دستگير شد.
اما کيومرث سنجری (علی) بی ارتباط با حسن فرجودی دستگير و کشته شد. او روز ۹/۱۱ / ۵۵ يعنی نزديک به يک ماه بعد از حسن فرجودی، در رابطه با استفاده از تلفن راه دور مرکز مخابرات مشهد مورد سوء ظن مامورين قرار گرفته، و در جريان دستگيری با خوردن سيانور کشته شد. با توجه به تجربه ضربات سال ۱۳۵۵ و بعد از آن، برقراری رابطه تلفنی از خانه های تيمی و امکانات طرفداران سازمان و برعکس، غيرمجاز گشته بود.
عجيب است، نويسنده نه تنها زندگان بلکه حتی کشته شدگان فدائی را نيز مورد تجسس قرار می دهد تا بالاخره يک ايراد از پيش معين شده و دلخواه خود را پيدا کند.
„کتاب چريک های فدائی خلق...“ در استفاده از بازجوئی ها و آزار دادن مجدد بازجوئی شدگان زنده و مرده، در تاريخ ايران واقعاٌ بی سابقه است.
„معاديخواه دبيرکل بنياد تاريخ انقلاب اسلامی ايران در گفتگو با خبرنگار مهر با اشاره به اين که هويت هر جامعه ای در تاريخ آن بوده و تاريخ مانند شناسنامه يک جامعه است، اظهار داشت: جامعه ای که تاريخ نداشته باشد، مانند اين است که شناسنامه ندارد. بنابراين جامعه ای که تاريخ ندارد مانند فردی است که دچار آلزايمر شده است. وی با اشاره به اين که چندين رشته تخصصی در ارتباط با تاريخ نگاری پديده آمده است تصريح کرد: روش شناسی تاريخ نيز يکی از تخصص های دانشگاهی است که فعلاٌ ما چنين رشته ای در دانشگاه نداريم. „.
متاسفم که در دانشگا ه های ايران، رشته ای به نام „روش شناسی تاريخ“ تدريس نمی شود. اين دانشگاه تحت حکومت ولايت فقيه به چنان وضعی گرفتار آمده است که، تاريخ نگاران مدرن معاصر واقعا موجود در جامعه ايران نمی توانند يک کرسی برای تدريس رشته „روش شناسی تاريخ“ داشته باشند. دولت جمهوری اسلامی راه بر روش تاريخ نگاری معاصر بسته است و „موسسه مطالعات وپژوهش های سياسی“ و ديگر موسسه های مشابه را جايگزين آن ها کرده است.
- نويسنده کتاب حميد اشرف را به کشتن دانه وجوانه متهم می کند.
آقای نادری از کجا و با استناد به کدام سند و سخن کدام فرد باقی مانده از آن درگيری که دانه و جوانه زير ضرب گلوله ها و نارنجک های مامورين ساواک کشته شدند و حميد اشرف فرار کرد، او را به کشتن بچه ها متهم می کند؟ او حتی جرات نمی کند عين ادعاهای ساختگی ساواک را، که او به متن آن ها دسترسی داشته - و بر پايه آن ها اتهام خود بر عليه حميد اشرف را صادر کرده - برای معتبرکردن نسبی ادعای خود، در معرض ديد و به قضاوت خوانندگان بگذارد؟ دليل اين امر را قطعا بايد در واهمه آقای نادری و رؤسای او از فاش شدن بلاواسطه ماهيت جعلی اين اسناد ساواک ساخته در نزد خوانندگان کتاب دانست. ساواک در اجرای اين توطئه خود بر عليه حميد و سازمان، شکست خورد؛ و حال آقای نادری و همفکران اش تصميم به آزمايش بخت خود گرفته و باخلوص تمام می کوشند به عنوان وارثانِ وفادار و تکامل دهندگان راستينِ روش های ساواک، برآمد کنند.
- آقای نادری و يارانش، سازمان چريک های فدائی خلق ايران را، سازمان گانگسترها اعلام می کنند! چرا؟ تحليلی در ميان نيست. آن ها و موسسه مربوطهِ دوست دارند سازمان را اين چنين معرفی کنند. او به نقل از عباس جمشيدی رودباری در ص ۵۳۵ می نويسد: „حسن نوروزی (بابی) به منظور پيروزی تاکتيکی، دست به خشونت گانگستری زده و به رئيس بانک (شعبه) شليک کرد“.
خود اين اظهار نظر نشان می دهد رفقای ما تاچه حد با گانگستريسم مخالف بوده و از آن فاصله داشتند و تا کجا خود را موظف به نقد عمليات خود می ديدند. عباس می نويسد „بابی و من آن قدر داغ يکديگر را بوسيديم که من هنوز لذت آن بوسه را با تمام شور و صميميت رفيقانه اش به ياد دارم“. اما با وجود اين همه علاقه و مهربانی و زيبائی، او نمی خواهد چشم بر خطای رفيق دوست داشتنی خود، ببندد. طبيعی است سازمانی که اقدام مسلحانه می کند، خطاهايش نيز در همان چارچوب اتفاق می افتد. برخلاف نويسنده که می خواهد همه چيز را واژگونه نشان دهد، نقد عباس، نمودار بارز احساس مسوليت رفقای ما نسبت به مردم و فاصله آن ها از گانگستريسم مورد ادعای آقای نادری و همکاران است. من امروز مخالف هرگونه کشتن انسان هستم، چه انقلابی و چه غير انقلابی، چه دولتی و چه غير دولتی، چه به نام مذهب يا دمکراسی، ولی ما مجبوريم برای بررسی واقع بينانه و عينی گرايانه يک دوره مشخص، شرايط تاريخی، اجتماعی، سياسی و جهانی آن دوره را در نظر بگيريم. به جز اين روش هرادعای تحقيقی فاقد اعتبار خواهد بود. آقای نادری و همکاران اش، بيهوده تلاش می کنند که اشتباهات انفرادی بعضی رفقای ما را مورد سوء استفاده قرار داده و رفتار سازمان چريک های فدايی خلق ايران را با مقوله گانگستريسم توضيح دهد.
به راستی اگر اين واژه را رفيق عباس جمشيدی در ورقه بازجوئی خود، در انتقاد از آن عمل رفيق خود به کار نگرفته بود، نويسندگان کتاب، چه می کردند و چه واژه و صفتی را نصيب ما می کردند؟
عباس جمشيدی رودباری، اين مبارز انسان دوست، شريف و شجاع که حتی در زندان، زير شکنجه، لذت بوسه های رفيقش را به ياد دارد؛ از رفيقاش انتقاد می کند که چرا چنان کردی که نبايد می کردی؟! ولی نويسنده چونان آدم های آهنی، هم چنان مشغول وارونه سازی سيمای اوست. تفاوت از کجا تاکجا. آرزو می کنم هيچ ملتی، دچار آفت و انگل چنين پژوهشگرانی و چنين پژوهش هائی نشود.
- نويسنده در ص ۶۱۲ کتاب می نويسد: „... دوست بزرگ تر - اتحاد جماهير شوروی – از چريک ها „اطلاعاتی درباره ارتش ضد خلقی ايران“ درخواست می کنند. حسن ماسالی نقل می کند که دهقانی و حرمتی پور، در تماس با رابط حزب کمونيست اتحاد جماهير شوروی با اين درخواست روبرو می شوند. اشرف دهقانی اين درخواست را به حميد اشرف منتقل می کند. او نيز به اشرف دهقانی می گويد به آنان اطلاع دهند: „فعلا چند نفر افسر وظيفه را در اختيار داريم و... مشغوليم.... „. ص ۶۴۳.
اما اين هم خلاف واقع است. اشرف دهقانی وقتي که „اين درخواست“ را با حميد اشرف درميان گذاشت، حميد اشرف می گويد: „مگر ما جاسوسيم“. اين موضع حميد اشرف را برخی از رهبران و مسئولين „سازمان های جبهه ملی - خارج کشور و کنفدراسيون دانشجوئی نيز می دانند. ازجمله مهدی خان بابا تهرانی که آن زمان خود جزو مدافعان جنبش چريکی بود و نقش مهمی در پيش برد اين خط سياسی در اروپا و کنفدراسيون داشت. مي داند که حميد اشرف وقتی که با درخواست حزب کمونيست اتحاد جماهير شوروی مواجه شد، گفت: „مگر ماجاسوس هستيم“. خوشبختانه همه اين ها زنده اند و زنده باشند.
- لازم مي دانم يادآوری کنم ساليان درازی است که من - از اواخر سال های ۱۳۵۷ تا کنون - مبارزه مسلحانه به قرائت های گوناگون و متفاوت، از قرائت رفيق اميرپرويز پويان تا قرائت رفيق بيژن جزنی و حتی قرائت حزب توده ايران را برای آن زمان و آن شرايط و برای اين زمان و شرايط کنونی جامعه، درست و مناسب نمی دانم.
اما نگاه امروزی من و نگاه به گذشته از منظر افکار کنونی ام نبايد موجب تحريف و وارونه سازی گذشته و تاريخ باشد. تحريف و واورنه سازی رويدادهای گذشته، رفتاری غير قابل دفاع، ضد علمی و غير اخلاقی است.
يک چوب خشک و بی ريشه درخاک را نبايد ابتدا جايگزين درخت جوان پرشاخ و برگ و شکوفه، اما کج و معوج و واجد بيماری از درون و برون کرد و سپس آنرا به جای اين بازخوانی کرد.
اين نگرش و روش، به فکر باغچه نيست، به فکر تداوم حيات درخت نيست، به فکر رويش و شکفتن بيشتر و بهتر آن نيست، به فکر تبديل آن به چوب خشک برای سوزاندن و خاکستر کردن آن است. روش نويسنده کتاب برای بازخوانی تاريخ فدائيان، روش پايان بخشی به حيات ما و سوزاندن و خاکستر کردن همگی ماست.
شرط لازم برای ورود به تحليل و بازخوانی جريان فدائی و آن رخداد يا هر جريان سياسی و رخداد ديگری، اين است که: اولا رويدادها و واقعيات و سير حرکت جريانات در عرصه نظر و عمل و مجموعه شرايط فکری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی و تاريخی که آن رويدادها بر بستر آن ها شکل گرفته و به وقوع پيوسته اند، آن گونه که بودند معرفی و بيان و تصويرشوند، ثانيا: اخلاق شهروندی و جامعه مدنی و انصاف در تاريخ نگاری رعايت شود.
- يکی ديگر از وارونه سازی های نويسنده اين است که مبارزه مسلحانه „چند عمليات نظامی... و کاملا تقليدی“ بود (ص ۱۳).
برخلاف ادعا ی نويسنده کتاب، مبارزه مسلحانه „ چند عمليات نظامی محدود... „ نبوده بلکه مبارزه ای فراگير درسطح کل کشور بود. اين امر کار عده ای معدود مثلا نا آشنا با مارکسيسم نبود. کارکسانی نبود که بنا به ادعای واهی نويسنده چند کتاب نظير „مادر ماکسيم گورکی“ و چند شعر خوانده بودند. ايده مبارزه مسلحانه در ايران در انحصار هيچ گروه مارکسيستی و غير مارکسيستی نبود. مبارزه مسلحانه و دفاع از آن به عنوان يک روش و فرم مبارزه در برابر ديکتاتوری شاه، بود که:
اولا: مختص گروه بيژن جزنی و گروه امير پرويز پويان - عباس مفتاحی و مسعوداحمدزاده نبود بلکه در ميان اکثر محافل و گروهای مارکسيستی کوچک و بزرگ مستقل از حزب توده در اکثر شهرهای ايران، از نيمه دوم دهه ۴۰ به اين سو مطرح بود. به عنوان مثال می شود به گروه معروف به „گروه فلسطين“ متشکل از شخصيت های برجسته و مشهوری نظير پاک نژاد، ناصر کاخساز، محمد رضا شالگونی... و گروه „آرمان خلق“ با شرکت افرادی نظير همايون کتيرائی و... اشاره کرد. اين ايده حتی در درون گروه های مارکسيستی نظير ساکا نيز وجود داشت.
ثانيا: اين گرايش تنها در ميان مارکسيست های داخل کشور مطرح نبود بلکه در خارج کشور در ميان بخشی مهمی از محافل و گروهای مارکسيستی و بخش مهمی از رهبران و اعضای کنفدراسيون دانشجوئی نيز طرح شده بود و مدافعين جدی داشت.
ثالثا: اين ايده، جدا از مارکسيست ها، توسط ديگر نيروها با گرايشات مذهبی نظير حنيف نژادها و سعيد محسن ها رضائی ها و بهزاد نبوی ها... به شدت پیگيری می شد.
رابعا: در ميان بخشی از نيروهای سکولار نظير“سازمان های جبهه ملی- خارج کشور“ هم مطرح بوده و پيگيری می شد و از طرف شخصيت های سياسی نظير مهندس سحابی و زنده ياد مهندس بازرگان حمايت می گرديد. عزت الله سحابی در (ناگفته های انقلاب) درمورد اعتقاد مهندس بازرگان به „مبارزه مسلحانه“ می گويد: „آن موقع فکر می شد که غير از اين، روشی نيست و نظر مهندس بازرگان همين بود...“ (پيدائی تا فرجام ا/ چاپ دوم ص ۳۵۵. حنيف نژاد به محمد مهدی جعفری تعريف کرده که „وقتی من در سال ۱۳۴۲ از زندان آزاد شدم با مهندس بازرگان به طور خصوصی خداحافظی کردم... مهندس بازرگان به من گفت: اين بار که آمدی به زندان دست خالی نيا. اين حرف را درحالی زد که دستش را مثل هفت تير کرده و به من اشاره می کرد“. ص ۳۵۴. در آن زمان حتی رفسنجانی و خامنه ای نيز از مبارزه مسلحانه مجاهدين دفاع می کردند.
اين ها نمونه هائی از وجود و گسترش ايده مبارزه مسلحانه در ميان نيروهای روشنفکری و سياسی سکولار و غير سکولار نسل دهه چهل و حتی نسل های ماقبل ما است. مسئله فقط وجود يک ايده انتزاعی در نزد يک عده معدود نبود. اين ايده از حدود سال های ۱۳۴۵ - ۴۹ در اشکال گوناگون توسط محافل و گروه های گوناگون با گرايشات فکری و سياسی متفاوت، حتی متضاد، جنبه راهبردی، کاربردی و سازمانی و عملياتی پيدا کرده بود. اگر مبارزه مسلحانه توسط رفقای ما از سياهکل شروع نمی شد، از جای ديگر و توسط نيروی ديگری شروع می شد. در عين حال، ايده مبارزه مسلحانه و عمليات مسلحانه ابعاد جهانی داشت و من برای جلو گيری از اطاله کلام به اين جنبه نمی پردازم.

۸ - فدائيان برای به دست آوردن آزادی های اوليه و تامين زندگی انسانی برای همه ايرانيان هسته های پارتيزانی درست کردند.

برخلاف ادعاها واتهامات بی بنياد نويسنده، فدائيان به عنوان يک شهروند و به عنوان جريان فکری وسياسی چپ مستقل ايران، نمی خواستند با تکيه بر افراد معدود و به نحو غافلگيرانه رژيم ديکتاتوری را سرنگون کنند، گانگستر و تروريست نبودند، سلاح را تقديس نکرده و مرگ را هم ستايش نمی کردند، وابسته هم نبوده و برعکس، جريان مستقلی با انگيزه ها و اهداف سياسی- اجتماعی ترقی خواهانه بودند.
عباس مفتاحی يکی از برجسته ترين پايه گذاران و رهبران چريک های فدائيان خلق ايران در برابر سؤال رئيس دادگاه، اين که چريک چيست؟ می گويد:
- „ چريک يک مبارز سياسی است که سلاح برداشته است“...
- „ مرگ و نابودی امر دلپذيری نيست که مبارزان از روی ميل و به طور اختياری به استقبال آن بروند. ما... „. ص ۱۱۲ کتاب سفر با بالهای آرزو. نوشته نقی حميديان.
عباس در دفاعيه خود دربيدادگاه شاه می گويد:

- „... ما در مقام پيشرو توده ها شروع به تحقيق جامعه و انتخاب راه مبارزه نموديم. ديديم درکشورما هيچ گونه امکانات دمکراتيک برای اين که حرف هايمان را به توده بزنيم وجود ندارد. مطبوعات در زير سانسور شديدی قرار دارد. کارخانه ها به صورت پادگان نظامی درآمده و امکان تشکيل سنديکاها و گروه های صنفی و حرفه ای آزاد وجود ندارد و هر جنبشی که صورت پذيرد به شدت سرکوب می شود... تشکيل اجتماعات غيرممکن بوده است
ما عمدتا اسلحه را بدو منظور به خدمت گرفته ايم. اول به منظور دفاع از خود به شکل مسلحانه، دوم جهت تبليغ مسلحانه.
- ما آن قدر کم خرد نبوده ايم که فکر کنيم با تعدادی اندک بتوانيم اساس حکومت را واژگون سازيم.
- انقلاب کار توده هاست....
- اين توده ها هستند که بالاخره حکومت دلخواه خود را به روی کار می آورند.
- ما تنها می خواستيم آژيتاتور مبارزه توده باشيم.
- خشونت روز افزون ضدانقلابی، خشونت انقلابی شديد تری به دنبال داشته داست...اعدام ها خوشه های خشم توده هارا هرچه بيشتر بارور خواهد کرد. دستگاه هرگز نخواهد توانست نفرت روزافزون توده هارا از دل هايشان بزدايد.
„. ص ۱۱۷ / سفر با بال های آرزو/
توگوئی عباس مفتاحی از رهبران فدائيان، اين سخنان را درپاسخ به نويسنده کتاب ادا کرده است.

صفائی فراهانی يکی ديگر از پايه گذاران ورهبران برجسته فدائيان دردادگاه نظامی می گويد:
„... ما چرا به کوه رفتيم؟ چرا به فکر ايجاد هسته های پارتيزانی بوديم؟... برای به دست آوردن آزادی های اوليه، برای به دست آوردن شرايط دمکراتيک که در آن شرايط، تمامی ملت از آزادی های اوليه که آزادی بيان، انتقاد و مطبوعات از ابتدايی ترين آن است برخوردار شوند... بايد صريحا بگويم که من هيچ وقت دارای افکار تروريستی نبوده ام و از اين نوع فکر نيز تنفر داشته ام ودارم... „.ص ۲۲۳ / ۲۲۴

محمد علی محدث قندچی می گويد: اصولا هيچگونه تروری... مورد قبول ما مارکسيست ها نيست و ايدئولوژی ما آن را نمی پذيرد... هيچ گونه قتل و تعرض به جان و مال و ناموس ديگران مورد نظر اين گروه نبود، برعکس آرزوی يک زندگی بهتر با استفاده از کليه مواهب و امکانات اجتماعی برای فرد فرد هم ميهنان انگيزه آنان بود... „ ص ۲۲۶ کتاب چريک های فدائی خلق....

محمد هادی فاضلی دردادگاه نظامی میگويد: „ اين که من با يک گروه همکاری کرده ام مورد قبول و تاييد من است. گروه دارای انگيزه سياسی و اجتماعی بوده است و به منظور تماس با مردم کوهپايه و دهقانان، به منظور کار کردن دربين آن ها، اشنا شدن با مسائل زندگی آن ها، کار سياسی دربين آن ها، آشنا نمودن آن ها به حقوق واقعي شان، بالا بردن آگاهی سياسی و اجتماعی آن ها،... منظور نهائی اين تلاش ها اين بود که آگاهی توده های وسيع به آن ها امکان دهد به دفاع از حقوق واقعی و ملی خود پرداخته؛ ميهنی آزاد سازيم „ ص ۲۳۲. کتاب چريک های فدائی خلق
جليل انفرادی می گويد: „... کسانی که علاقه مند به مکتب مارکسيسم و يا پيرو آن باشند ترور را راه رسيدن به هدف خود ندانسته و آن را شديدا محکوم می کنند؛ چه ترور عملی است آنارشيستی که مارکسيسم با آن به مبارزه برمی خيزد „
ص ۲۲۸ همان کتاب.
"پژوهنده تاريخ" ما، در پژوهش و بازخوانی خود از آن رخداد و تاريخ فدائيان، ترجيح می دهد به نقش ديکتاتوری سخت و خشن شاه، سرکوب های وحشيانه رژيم، فقدان آزادی های اوليه نظير آزادی بيان و قلم و انتقاد و مطبوعات، و فقدان شرايط دمکراتيک بعنوان عمده ترين عوامل مهم در سوق دادن نسل ما به سمت مبارزه مسلحانه نپردازد. چرا؟ چون ورود به اين عرصه، استبداد و خشونت سياسی ولايت فقيهانه حاکم بر همه شئونات جامعه و پايه های دينی- سنتی ولايت فقيه را زير ضرب می برد.
چون مساله نويسنده و „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“ نقد و رفع فکر و فرهنگ دينی سنتی از ساختار فکری و فرهنگی جامعه و نقد ساختار سياسی ولايت فقيهانه، از موضع فکر و فرهنگ سکولار مبتنی بر آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی نيست، بلکه تخريب تاريخ و سيمای نيروهای سکولار و تقويت „جريان اصالت گرا ی مردمی... نهضت روحانيت...“ است.

۹ - جمع بندی نويسنده از „ رخداد“ و سيمای فدائيان در کتاب

من جملات پراکنده در لابلای کتاب مورد بحث را که احياناٌ از نظر نويسندگان آن جنبه تحليلی و نظری دارند، يک جا جمع آوری کردم تا شايد بتوانم جمع بندی نويسنده را دريابم.
نويسنده و تيم اش درباره سازمان چريک های فدائی خلق ايران، چنين اظهار نظر و داوری کرده اند که: „کسانی که می خواستند با تکيه بر افراد معدود و به نحو غافلگيرانه رژيم ديکتاتوری را سرنگون سازند“ ص۱۳ „گانگستريسم در ردای چريکيسم“، „کسب و کار مرگ“ ص ۶۴۷، „... چريکهای فدائی کشتن را يگانه راه جلب هواداری و همدردی کارگران می دانستند“ ص ۵۵۶،“... ازنظر چريک ها آن چه اصالت داشت انقلاب بود و آن چه هيچ اصالت نداشت انسان بود. البته اگر نيک بنگريم، انقلاب نيز اصالت نداشت، بلکه آن چه اصالت داشت، اوهام و انديشه های متصلبانه بود“ ص۸۲۲، „گويا آن چه که برای چريک ها اهميت داشت „سلاح“ بود نه „ انقلاب“. ص ۸۳۰، „...سلاح تقدس گرديد و اين همان ضعف بنيادين چريک های بود...“ ص ۸۳۰.
با توجه به همه آن چه که فوقا اشاره شد و بسياری از اين قبيل که درکتاب وجود دارد، می توان نظرات نويسندگان کتاب را چنين جمع بندی کرد: از نظر چريک های فدائيان خلق ۱: „انسان اصالت نداشت“ ۲- „انقلاب اصالت نداشت“ ۳- „اوهام و انديشه های متصلبانه اصالت داشت“. ۴- „سلاح تقدس داشت“ ۵- „تقديس سلاح“ ضعف بنيادين چريک ها بود.
بعد از اين که کتاب را تمام کردم و يادداشت هايم را مروری دوباره کردم، پيش خود گفتم پس مطالعه اين همه اوراق بازجوئی، صرف اين همه وقت و انرژی و سرمايه و اين همه کندو کاو غيرقابل باور و عجيب در ورقه های بازجوئی های افراد مرده و زنده فدائی، اين همه غوطه خوردن وحشت انگيز و دردآور و غمبار در درونی ترين احوالات شخصی افراد مرده و زنده ای که عليرغم ميل درونی خود، زير شکنجه و زندان و تحت بد ترين فشارهای روحی و روانی مرگزای و ترس آور آن ها را برروی کاغذ آورده اند، برای چی بود؟
برای اين بود که آخر سر بگويند „ضعف بنيادين چريک ها تقديس سلاح بود“؟

۱/۹ - نگرش فلسفی ومبانی انديشه سياسی فدائيان، برآمده از زندگی و، برای زندگی آزادانه و عادلانه و بهتر بود!

چريک های فدائی به آن نگرش فلسفی و انديشه سياسی غربی (مارکسيسم)، تعلق خاطر داشتند که انسان را، جامعه انسانی را و هر آن چه که به رابطه ميان انسان و جامعه و طبيعت مربوط بود و هست را، پديده ای مدام تغيير يابنده و دگرگون شونده می شناسد.
از منظر نگرش فلسفی و انديشه سياسی فدائيان، نه تنها سلاح و انقلاب بلکه هيچ چيز مقدس و غيرقابل تغيير وجود نداشت و ندارد؛ سلاح و انقلاب، پديده های زمينی و انسانی و اجتماعی و در نتيجه گذرا بوده و هستند و هردو در نزد فدائيان، وسيله ای در خدمت رهائی انسان ها از مناسبات ظالمانه و استثمارگرانه و ساختن زندگی آزاد و عادلانه و صلح آميز انسان ها بودند و هستند.
خاستگاه هستی شناسی، انسان شناسی و جامعه شناسی چريک های فدائی خلق ايران، فکر و فرهنگ دينی - سنتی نيستی پرست، آخرت جو، تقدس گرا و موهوم پرست، نبود؛ بلکه: زندگی آفرين بود و طرفدار فلسفه و مبانی سياسی زندگی محور و انسان محور بود در راستای زندگی آزاد و عادلانه، شاد و بهتر، برای همه انسان ها.
از ميان مجموعه انديشه ها و روش ها، فدائيان خلق ايران، انديشه و روش انتقادگر مارکس را به عنوان مبانی و روش کار تحليلی خود قرار داده بودند. با اين که شناخت و فهم ما از نظريات مارکس کم دامنه بود ولی ما انديشه و روش او را برگزيده بوديم.
فدائيان با بهره گيری از اين انديشه و روش انتقادی خلاق بود که مدام در حال بررسی و تحليل و تعمق و بازبينی و بازخوانی و بازانديشی اندر پراتيک سياسی و تشکيلاتی و انديشه های سياسی خود بوده و پيوسته در صدد تغيير و بازسازی خود و پراتيک و انديشه و روش سياسی خود در بطن زندگی جوشان بودند. در پرتو اين انديشه و روش بود که، نه تنها سلاح بلکه هيچ چيز، برای ما مقدس نبود. نيست. حتی، انقلاب.

جريان فدائی به لحاظ فلسفه انديشه سياسی، يک نيروی مدرن سکولار چپ با آرمان های سوسياليستی بود. اما آشکارا بايد پذيرفت که ساختار ذهن، زبان و افکار چپ ما، سياست ها و روش های ما آغشته به افکار دينی- سنتی جامعه ايران و راديکاليسم افراطی سياسی بود.
ما خطاهای کوچک و بزرگ نظری و عملی در افکار، سياست ها، روش ها، اشکال مبارزاتی و تشکيلاتی داشتيم، از يک سو نيروی مدرن بوديم با فکر و فرهنگ چپ اروپائی و از سوی ديگر حامل افکار و فرهنگ دينی سنتی. اما تقدس گرا و نيروی سنتی- دينی جامعه نبوديم.

جريان فدائيان به عنوان يک جريان چپ، عليرغم همه ايرادات فکری، سياسی و تشکيلاتی، جزو آن نيروهای مدرن جامعه بود که تلاش می کرد از فکر و فرهنگ سنتی – دينی تاريخاٌ شکل گرفته و واقعا موجود در جامعه، فاصله بگيرد و از آن جدا شود..
اگر چه اين مقاله جای پرداختن به اين موضوع مهم نيست ولی جا دارد به طور مختصر بگويم که، اغلب خطاها و ايرادات (نظير کشتن رفقا اسد و عبدالله پنجه شاهی)، ريشه در همان فکر و فرهنگ سنتی و عقب مانده درجامعه و ميان جريان فدائی (ما) داشت که میکوشيد ما را در سمت خود خواسته روانه کند. فدائيان باکی از اين ندارند که وجود و حضور افکار سنتی در فکر و فرهنگ و سياست مدرن خود را آشکارا به نقد بکشند. شناخت و نقد و انتقاد از فکر و فرهنگ و برنامه و سياست خود و جامعه خود، از ارکان مبانی انديشه فلسفی و سياسی چپ ايران از جمله فدائيان خلق ايران است.
به نظر مي رسد وجود نيرومند عناصر فکری و فرهنگ دينی - سنتی متعلق به دوران کشاورزی سنتی و زندگی عشيرتی قبيله ای در جامعه در حال گذار ما، سرمنشا مطلق گرائی، محدوديت ذهنی، خشونت و عقب ماندگی و مانع اصلی عميق شدن و غنای عقل سکولار و انتقادی، آزادی، ديالوگ، دمکراسی و عدالت اجتماعی بوده است.
ما فرزندان زمان در حال گذار خود بوديم. ما تربيت شدگان جامعه ای عمدتا سنتی بوديم. نسل ما، نسل جوان چپ ايران نتوانست خود و جامعه را از زير بار سنگين فکر و فرهنگ دينی سنتی تاريخاٌ شکل گرفته به سمت ايده آل های انسانی زمانه، رهبری کند.
وجود ديکتاتوری و سرکوب خشن، فقدان شرايط آزاد و دمکراتيک و گسست ميان نسل های سياسی قبلی با نسل ما از عوامل تعيين کننده در به بند کشيدن پويايی افکار ما بود. مساله اين نبود که فقط نسل ما چنين بود، نه. متاسفانه ساختار فکری و فرهنگی نسل های پيشين تجدد طلب چپ و ميانه و راست جامعه ما نيز، آغشته به فکر و فرهنگ دينی – سنتی بود.
اين عوامل، امکان ديالوگ و شکفته گی مباحث نظری و سياسی درميان نسل ما را ازما سلب می کرد. نيروی مذهب و سنت از يک سو و ديکتاتوری خشن شاه از سوی ديگر، موانع مهمی در برابر باروری ذهن ما و گشايش افق های فکری نوين بود.
نيروهای سکولار چپ و ميانه و راست، از جمله پايه گذاران سازمان ما، به وزن و نقش کليدی دين و سنت در سياست و اقتصاد جامعه و نيروی آن در بازدارندگی رشد فکری و فرهنگ سکولار و آزاديخواهانه پی نبردند.
گمان می کرديم اگر قدرت سياسی به شيوه انقلابی و راديکال عوض شود، فکر و فرهنگ دينی - سنتی از ساختارهای اساسی متشکله جامعه ما رخت بر می بندد. پيشينيان ما و ما، متوجه نبوديم که اقتصاد و ساختار اقتصادی يک جامعه و يک ملت را می توان ۵۰ ساله، زير و رو و دگرگون کرد ولی فرهنگ يک جامعه و يک ملت را در ۲۰۰ سال نيز نمی شود دگرگون کرد.
نيروهای چپ راديکال جوان جهان در دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادی که همزمان با ما کوشيدند ايده ها و اسلوب های حدوداٌ مشابه را در تعقيب آرمان های خود پی بگيرند، بخش مهمی از اشکالات و ايرادات ما را نداشتند. اشکالات ما بيشتر بومی بوده و بومی است و ريشه در فکر و فرهنگ دينی- سنتی بومی دارد تا در فکر و فرهنگ مدرن چپ جهان. نقد تاريخ فدائيان خلق ايران بدون شناخت و نقد تاريخ و شرايط و مناسبات واقعا موجود در آنزمان درجامعه ايران، و بدون نشاندادن رابطه اين تاريخچه با تاريخ معاصر ايران، وتاثير متقابل آن ها بر يکديگر، نمی تواند نقد خلاق و انتقادی باشد.
موقعيت نيروهای مدرن و از جمله چپ ايران، از زمان انقلاب مشروطيت به اين سو، مطابق مشخصه های درحال گذار جامعه ما از جامعه سنتی به جامعه مدرن، وضعيتی در حال گذار بوده و همه آنها بدون استثنا از تناقضات درونی محصول اين دوره، رنج می بردند.
فدائيان و ديگر نيروهای چپ ايران اگر می خواهند به طور فعال و پويا در فرآيند تحولات سکولار دمکراتيک جاری در بطن جامعه کنونی ايران نقش موثر و هدايتگر داشته باشند، بايد اين تناقضات را درون احزاب و سازمان های خود و در مناسبات فيمابين، برطرف کنند.
فدائيان با توجه به نگرش فلسفی و انديشه انتقادی مارکسيستی خود، از بدو ورود مبارزه مسلحانه به عرصه پراتيک سياسی و اجتماعی، نقد و انتقاد از مشی مبارزه مسلحانه را شروع کردند.
نظر صفائی فراهانی بعد از واقعه سياهکل، دفاعيه عباس مفتاحی، سخنان عباس در زندان با نقی حميديان، نظريات جزنی، مباحث وسيع و گسترده انتقادی در زندان ها ميان فدائيان، „جزوه جمع بندی سه ساله حميد اشرف“، انتقال بحث های زندان به سازمان توسط زندانيان، نامه حميد اشرف به تشکيلات در خرداد ۱۳۵۵، بحث های درون زندان در سالهای ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۶ ميان فدائيان، جزوات ارسالی جمشيد طاهری پور، نقی حميديان و مصطفی مدنی و نوشته فرخ نگهدار به سازمان، جزوه های „پيام دانشجو“ در آذر ماه سال ۱۳۵۶ و „وظايف اساسی ما“ و „بازهم درباره وظايف اساس ما“ درسال ۱۳۵۷ که صريح تر از قبل راستای تغيير و تحول را نشان می دهند همه نمونه هائی از فرايند انتقادی از مبارزه مسلحانه در سمت تعديل و اصلاح وتغيير و تحول نگرش ها و سياست ها و روش های اوليه با مضمون اهميت دادن به نقش کليدی تئوری در سياست، تاکيد برنقش انديشيدن و داشتن مغزهای انديشمند در جنبش، تاکيد بر کارسياسی و صنفی، تاکيد بر ارتباطات سازمان يافته با کارگران و زحمت کشان، و... است.
آقای نادری در کتاب خود حتی اشاره ای هم به سه جزوه آخری ندارد چراکه با ادعاهای بی پايه او مبنی بر اين که سازمان بعداز کشته شدن حميد اشرف توانائی خود را از دست داده بود و در چنبره ساواک گرفتار بود در تعارض است.

۲/ ۹– خاستگاه اجتماعی فدائيان

آقای نادری در پيشگفتار کتاب می نويسد: „آن چه برای نگارنده به هنگام تدوين اثر اهميت داشت، بازيابی رخدادی است که برکنش های سياسی جامعه سايه انداخته بود و راهی را برای سرنگونی رژيمی ديکتاتوری و وابسته نشان می داد. بنابراين تمامی تلاش در اين چارچوب متمرکز گرديد“. ص ۲۲
خوب اگر واقعا بازخوانی اين رخداد برای پژوهنده اهميت داشت، جمع بندی او از „ بازخوانی رخدادی که بر کنش های سياسی جامعه سايه انداخته بود و...“ چيست؟ همان اتهامات ناروا و خشنی است که فوقاٌ برشمرده شد؟
اين „رخداد...“ که نويسنده کتاب نه به نقد آن که به تخريبش نشسته است، رخدادی بود که از درون هزاران دانشگاهی و معلم و روشنفکر و هنرمند و دانشجو و کارگرِ انسان دوست و آزاديخواه و عدالتجو، زبانه کشيد و برکنش های سياسی جامعه تاثير گذاشت و در مدت کمتر از ۷ سال عليرغم تحمل ضربات سنگين و کمر شکن به يک جريان سراسری با صدهاهزار هوادار در همه جای ايران و خارج ايران فراروئيد.
اوايل سال ۱۳۵۷از ميان جريانات سياسی سکولار و ترقی خواه آن زمان مانند نيروهای وابسته به جبهه ملی داخل وخارج، حزب توده ايران و ديگر جريانات مشابه، سازمان چريک های فدائی خلق ايران به بزرگ ترين جريان سياسی کشور ايران بدل شده بود. اما عليرغم آن نويسنده کتاب کوشش می کند سازمان را به نيروی منزوی و از نفس افتادهای که در چنگ سازمان امنيت بود فروبکاهد.
خاستگاه فدائيان خلق ايران، دانشگاهيان، دانشجويان، روشنفکران، معلمان، کارگران باتجربه و آگاه بود. سازمان چريک های فدائی خلق ايران توسط همين نيروها تشکيل شده بود و مورد حمايت و پشتيبانی معنوی و مادی و انسانی همين نيروها قرار می گرفت و تداوم می يافت.
برخلاف ادعا ها واتهامات آقای نادری، روشنفکران، دانشگاهيان، معلمان، دانشجويان، کارگران، زنان و مردانی که هم موسسان اصلی جنبش فدائی، هم پشتيبان و هم ادامه دهندگان آن بودند، „گانگستر“ نبودند، „کسب وکارشان مرگ“ نبود بلکه انسان های آگاه و و آزادی خواه و عدالتجو و مبارزی بودند که بر عليه فکر و فرهنگ نيستی محور، و عليه سياست های استبدادی مرگ آفرين، ستم کاران، استثمارگران و در راه ساختن جامعه ای مبتنی بر آزادی، برابری، همبستگی اجتماعی و صلح، مبارزه می کردند.
آقای نادری درست می گويند انقلاب باتمام اهميت اش، نزد ما اصالت نداشت. بلکه طريقی بود برای رسيدن به امور اصيلی نظير زندگی آزاد، عادلانه، صلح آميز، همبسته و شاد. اگر انقلاب، نتواند و در ايران نتوانست زندگی آزاد و عادلانه و پيشرفته و صلح آميز را برای مرم و جامعه تامين کند، دست از انقلاب نيز می شوئيم.
اما متاسفانه آقای نادری دوست ندارد افکار و تاريخ ما آن گونه معرفی شوند که بودند بلکه از فدائيان خلق ايران „تقديس کننده سلاح“ می سازد و از حميد اشرف، رهبر اين تغيير وتحولات، چهره ای می سازد که گويا دلبستگی اش „چريکيسم بود“ و „وابسته به کشورهای خارجی“.

۱۰ - نگاه اجمالی به سير حرکت سازمان.

۱/۱۰- گذر از پراکندگی و هسته های پارتيزانی به سمت سازمان يافتگی و حزبيت.
اولين نمونه برخورد نويسنده کتاب در ارائه „ نقشی از سيمای چريک هائی فدائی خلق „ در نام کتاب مشاهده می شود. واژه ها و مفاهيم „سازمان“ و „ايران“ را از اول و آخر „سازمان چريک های فدائی خلق ايران“ حذف کرده اند. گويا چيزی به نام „سازمان چريک های فدائی خلق ايران“ وجود نداشته است. چرا چنين کرده اند؟ شايد گفته شود که چريک های فدائی خلق درآغاز کار با همين نام خود را معرفی کردند. اين درست است ولی فقط بخشی از واقعيت و حقيقت است. البته درمتن کتاب در برخی جاها واژه سازمان را برآن افزوده اند. ولی نام „سازمان چريکهای فدائی خلق ايران“ حذف شده است.
اين واقعيت دارد که واژه سازمان در ابتدا در نام „چريک های فدائی خلق“ نبود. بعدها در سال ۱۳۵۲ اضافه شد. فقدان واژه و مفهوم سازمان در ابتدای نام چريک های فدائی خلق به اين معنا نبود که نسل جوان چپ ايران که در دهه ۱۳۴۰ در صدها محفل و گروه متشکل شده بودند و بعداٌ به طور عمده درسازمان چريک های فدائی خلق ايران متشکل شدند، اعتقادی بر حزب و حزبيت نداشتند. نسل ما، نسل دهه ۴۰ چپ ايران، حزب و حزبيت را قبول داشت. اما اين که اول بايد حزب تشکيل شود و يا مبارزه را آغاز و در پروسه حزب را ساخت، دومی را انتخاب کردند و منتظر تشکيل خودبخودی حزب نماندند.
جامعه ايران در دهه ۴۰ نيازمند حضور فعال و گسترده احزاب سياسی بود. اما از يک سو احزاب و جريان های سکولار نظير جبهه ملی و حزب توده ايران حضور تشکيلاتی و سياسی فعال نداشتند و شاه به آن ها ميدان نمی داد و از سوی ديگر سرشار از روشنفکران و نسل جوان جستجوگر و فعالی بود که مخالف ديکتاتوری، ظلم، استثمار، استعمار، طالب آزادی، خواهان عدالت و استقلال و خواهان فعاليت سياسی - تشکيلاتی در اين راه بودند.
در آن شرايط، بعد از کودتای ۲۸ مرداد و شکست دولت مصدق و جبهه ملی و حزب توده ايران، وجود ديکتاتوری خشن و سرکوبگر، فقدان حضور سياسی و تشکيلاتی جبهه ملی و حزب توده در جامعه در دهه ۴۰، اين فکرکه حزب را در پروسه مبارزه می توان ساخت فکر خلاقی بود. نسل دهه ۴۰ از جمله نسل دهه ۴۰ چپ ايران، منتظر معجزه از طرف جبهه ملی و حزب توده و يا منتظر تشکيل خودبخودی و دترمينيستی تشکل های صنفی و سياسی نماندند.
علی اکبر فراهانی در دادگاه نظامی شاه می گويد:... ما برای به دست آوردن آزادی های اوليه، برای به دست آوردن شرايط دمکراتيک که درآن شرايط، تمامی ملت از آزادی های اوليه که آزادی بيان، انتقاد و مطبوعات از بتدائی ترين آن است، به فکر ايجاد هسته های پارتيزانی بوديم“.
نسل ما نسل دهه ۱۳۴۰، در شرايط بغرنج و سختی قرار داشت. از يک سو ديکتاتوری شاه بيداد می کرد، آزادی بيان و انتقاد و تشکل و تحزب در جامعه وجود نداشت، هر حرکت اعتراضی توسط رژيم سرکوب می شد از سوی ديگر بزرگان شکست خورده ما – جبهه ملی و حزب توده ايران - نمی توانستند نسل ما را جذب کنند.
جهان، از يک سو در تب جنگ سرد می سوخت، از سوی ديگر از آسيا تا آفريقا، از اروپا تا آمريکا، از ويتنام تا ايرلند، از فلسطين تا بوليوی سرشار از جنبش های اعتراضی، راديکال آزاديخواهانه، عدالت جويانه و ضد امپرياليستی بود.
دهه ۴۰ صدها محفل و گروه مارکسيستی و غير مارکسيستی بدون ارتباط تشکيلاتی با هم و بدون ارتباط با حزب توده و جبهه ملی تشکيل شده بود.
در دوران شکل گيری سازمان، هنوز ايده های پراکندهای، از جمله اين ايده که چريک خود حزب است در ميان بخشی از شکل دهندگان و آغازگران مبارزه مسلحانه وجود داشت. هنوز روشن نبود که مبارزه مسلحانه در چه اشکال سازمانی پيش خواهد رفت، به صورت پراکنده توسط افراد و گروه های کوچک يا در شکل سازمان يافته؟ تصور خام و ناپخته ای از تشکيل سازمان، در سال ۱۳۵۰ هنگام وحدت گروه رفقا پويان و مسعود و عباس مفتاحی و... با رفقا حميد اشرف و صفائی و صفاری و... به وجود آمده بود که مانع کاربرد مفهوم سازمان در تعريف تشکيلات وقت می شد. واژه و مفهوم سازمان برای اولين بار سال ۱۳۵۲ مورد استفاده قرار گرفت.
رهبری وقت سازمان در سال ۱۳۵۲ تصميم گرفت، جريان پراکنده چپ مارکسيستی مدافع مبارزه مسلحانه را در يک سازمان متشکل کند. و اين گامی در جهت سازمان يافتگی بوده و در نطفها ی ترين شکل خود بار حزبيت را با خود حمل می کرد. يکی از اختلافات مصطفی شعاعيان با رفقای سازمان در آن دوره همين موضوع بود.
واقعيت اين است که فرايند حرکت سازمان از آغاز تا ۱۳۵۷ عليرغم فراز و نشيب هايش، در سمت پايان دادن به پراکندگی و حرکت به سمت سازمان يافتگی و حزبيت بود. من در پائين به طور فشرده به اين موضوع خواهم پرداخت.
اما نويسنده کتاب واقعيت و حقيقت „ رخداد „ را که فرايندی در حال شدن و تغيير و تحول در سمت سازمان يافتگی و حزبيت بود، بر نمی تابد و کوشش می کند با دستکاری در فاکت ها و ادعاهای بی پشتوانه، تصميم از قبل گرفته شده مبنی بر تخريب تاريخ و سيمای سازمان چريک های فدائی خلق ايران را قالبِ پژوهشگرانه بدهد.

۲/۱۰ – تثبيت و فراگير شدن جريان فدائی و سمت گيری جديد سازمان

نويسنده کوشش می کند سازمان را در سال ۱۳۵۶ و۱۳۵۷ به يک سازمان منزوی و از نفس افتادهای که سراپا زير نفوذ و کنترل سازمان امنيت بود، فروبکاهد. اما برخلاف ادعای او، واقعيت اين است که سازمان در سال ۱۳۵۶ و اواسط سال ۱۳۵۷، به تدريج در مقايسه با ديگر نيروهای سياسی سکولار و آزادی خواه جامعه، به بزرگ ترين جريان سياسی کشور بدل شده و در يک قدمی تبديل شدن به يک حزب سياسی بزرگ و پر نفوذ در کشور قرار داشت.
اين پروسه، بی پيشينه فکری و سياسی و تشکيلاتی نبود. رهبری سازمان، متشکل از حميد اشرف، حميد مومنی، بهروز ارمغانی، بهمن روحی آهنگران، رضا يثربی، نسترن آل اقا، محمد حسين حق نواز از اواخر سال ۱۳۵۳، به تدريج گام های مهمی درجهت فاصله گرفتن از عمل گرائی و اقدامات مسلحانه، و تاکيد و توجه به نقش تتوری در سياست و پراتيک و توجه به فعاليت های سياسی وصنفی برداشت.
محک خوردن نظريات اوليه مبارزه مسلحانه در پراتيک سياسی و اجتماعی، تجربه چندين ساله سازمان، جذب شدن نيروی و سيعی در سراسر ايران به جريان فدائی، توجه بسياری از روشنفکران برجسته کشور به سازمان، حمايت بخش مهمی از نيروهای کنفدراسيون دانشجوئی خارج کشور از سازمان، همکاری „سازمان های جبهه ملی - خارج کشور“ با سازمان، نفوذ معنوی چشمگير فدائيان در جامعه و ميان مردم به خاطر فداکاری ها، صداقت و جسارتی که رفقای ما در برابر ديکتاتوری و زور گوئی های رژيم شاه از خود نشان داده بودند، بحث های گسترده مابين فدائيان در زندان، آزادی تعداد قابل توجهی از کادرهای سياسی با تجربه از زندان و پيوستن به سازمان، نفوذ فکری و سياسی رفيق جزنی در زندان و درون سازمان، از جمله عواملی بودند که رهبری سازمان با توجه به آن ها توانست، از اواخر سال ۵۳، گام بلندی در جهات ياد شده بردارد.
بر خلاف نويسنده که حميد اشرف و سازمان را به „گانگستريسم در ردای چريکيسم“ و „تقديس سلاح“ و „تقليد“ و... متهم می کند، رفيق حميد اشرف در نامه خود به تشکيلات درتاريخ ۲۰/۳/۱۳۵۵ به پاره ای از مسائل اشاره می کند که سمت فرايند تغيير و تحول سازمان در آن محدوده زمانی را نشان می دهد.
البته اصل نامه طبق نوشته خود حميد به ۲ سال قبل بر می گردد.
حميد اشرف می گويد: „... ما نه تنها درصدد بازسازی امکانات سازمان بلکه درصدد پايه سازی نوينی برای سازمان هستيم... ما انتظار نداريم که سازمان پس از يک دوره تجديد سازمان و امکانات به وضعيت قبل از ضربات برگردد. ما قصد داريم با نوسازی تشکيلاتی براساس معيارهای تازه، سازمانی همگون تر، آگاه تر و نيرومندتر داشته باشيم... ما بايد به وظايف خود به عنوان پيشگام توده ها پيش از پيش آشنا شويم و خودمان را از لحاظ سياسی و تشکيلاتی برای به عهده گرفتن وظايفمان تدارک کنيم. همچنين در اين دوره ضروری است که در رشد آگاهی عمومی مارکسيستی- لنينيستی درسطح سازمان تلاش کنيم. همچنين در جهت تحليل مسائل تئوريک انقلاب ايران کار کنيم“ ص۶۵۹.
آقای نادری، در مطلبی تحت عنوان „بازنگری درساختار تشکيلاتی و خط مشی سياسی، در ص ۶۰۸ کتاب، به سمت تغيير و تحول در ساختار و مشی سياسی در سال ۱۳۵۳ اشاره کرده است.
اين روند بعداز کشته شدن حميد و ديگر رهبران و کادرهای سازمان ضربه ديد و لی متوقف نشد.
سازمان چريک های فدائی خلق ايران بعد از گذر از طوفان ضربات ارديبهشت و تير ۱۳۵۵تا اسفند ۱۳۵۵ که تمامی رهبران و بسياری از کادرهای با تجربه و اعضای خود را ازدست داد، کارهای پايه گذاری شده در ۱۳۵۴ را با سرعت و در کيفيت نوينی ادامه داد.
بعداز کشته شدن صبا بيژن زاده و حسين چوخاجی و عباس هوشمند و کيومرث سنجری (علی) و دستگيری حسن فرجودی، به پيشنهاد هادی، در تاريخ حدود خرداد ۱۳۵۶مرکزيت جديدی متشکل از احمد غلاميان (هادی)، محمد رضا غبرائی (منصور) و من، قربانعلی عبدالرحيم پور (مجيد) تشکيل داديم. از تابستان ۱۳۵۶ سازماندهی با مضمون فعاليت سياسی و تشکيلاتی را بی آن که مبارزه مسلحانه را کنار بگذاريم با جديت و سرعت بی سابقه ای شروع کرديم. از مقطع اوايل سال ۱۳۵۴به بعد؛ مبارزه مسلحانه، ديگر مفهوم و معنا و نقشی که در سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۲ در سازمان پيدا کرده بود، نداشت.

۳/۱۰- جريان فدائی، نه تنها ايزوله نشده بود بلکه در مقايسه با ديگر نيروهای سياسی سکولار و آزدايخواه کشور، به بزرگ ترين جريان سياسی فراروئيده بود.

سال ۱۳۵۷ - ۱۳۵۶ برخلاف ادعای نويسندگان کتاب، سال ايزوله شدن سازمان چريک های فدائی خلق ايران نبود بلکه درست برعکس، سال گسترش ارتباطات و ارتقاع سازمان درجهت يادشده بود.
واقعيت اين است که جريان فدائی، هيچ وقت منحصر به، آن تعداد محدود متشکل شده در تشکيلات مخفی سازمان نبود. قبلا اشارتی به اين موضوع شد که جريان فدائی از دل صدها محفل وگروه کوچک و بزرگ مارکسيستی موجود در سراسر ايران برآمد. تا ضربات سال ۱۳۵۵، ده ها گروه و محفل و هزاران نفر از هواداران سازمان بدون ارتباط تشکيلاتی با سازمان، در اقصی نقاط کشور در محيط کار و زندگی و تحصيل حضور فعال داشته و درصدد ارتباط با سازمان بودند.
يکی از ويژگی های جريان فدائی اين بود که، ضمن اين که سازمان مخفی داشت، جنبشی بود. طرفداران اين جنبش بی ارتباط تشکيلاتی با سازمان مخفی، خود در محيط کار و زندگی و تحصيل فعاليت می کردند. افراد مستقل و خود بنياد بودند و منتظر دستور سازمانی نمی ماندند. گروهی که من به دلايلی به نام گروه قزوين (يا يثربی با مسئوليت کاظم) از آن ها ياد می کنم تنها يک نمونه ازاين روند بود.
کاظم از پائيز سال ۱۳۵۳ از طريق بهروز ارمغانی با سازمان تماس داشته و بعد از مدتی مخفی شده بود. به دليل ضربات وارده به يکی از تيم های سازمان در سال ۵۴ او و رفقای پيرامونش با سازمان قطع شده بود. او به همراه تعداد قابل توجهی از رفقای قابل و توانمند که آن ها هم از سال ۵۴ در ارتباط ديگری قطع رابطه شده بود، بعد از وصل به يکديگر تحت مسئوليت کاظم خود را تجديد سازمان کرده و در اواسط ۵۶ مجدداٌ به سازمان وصل گرديدند. افراد مخفی اين گروه در مدت دو سالی که ارتباطشان با سازمان قطع شده بود هرکدام شبکه گستردهای سازمان داده و فعاليت های صنفی- سياسی و تبليغاتی موثری را دردانشگاه ها ودبيرستان ها، و محلات و بعضی کارخانجات در تهران، قزوين، زنجان، و... تدارک ديده بودند. به راستی اين گروه به تنهائی يک سازمان بود. بعد از برقراری مجدد ارتباط اين رفقا با سازمان، امکانات ما در عرصه کار سياسی و صنفی در کارخانجات و محلات کار و دانشگاه ها به طور چشم گيری وسعت يافت. انرژی جديدی بر تنمان دميده شد.
رحيم خدادادی، قاسم همدانی، يدالله سلسبيلی و علی ميرابيون، همگی از کادرهای مخفی اين گروه بودند. رحيم خدادادی درسال ۱۳۵۳ توسط بهزاد کريمی به بهروز ارمغانی و سازمان معرفی شده بود، و در يک در گيری در سال ۵۵ کشته شد. رفيق يدالله سلسبيلی عضو ديگر گروه نيز در ۱۰/۱/۱۳۵۷(مدتی بعداز وصل مجدد گروه به سازمان) در يک درگيری خيابانی با مامورين شهربانی در قزوين کشته شد. علی ميرابيون نيز در اصفهان در يک درگيری با مامورين از پای درآمد. او قبل از اين که مخفی شود به تنهايی بانکی را در زنجان مصادره و پول آن را در اختيار سازمان گذاشته بود.
ارتباط زنده ياد مجتبی مطلع سرابی که دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه اصفهان و ارتباطش از سال ۱۳۵۴با سازمان قطع شده بود در همان تابستان ۱۳۵۶ وصل شد. به راستی مجتبی نيز همانند افراد گروه قزوين (کاظم، کريم، رحيم، يدالله و اصغر و قاسم)، به تنهائی يک شبکه ارتباطی بود. ما از طريق مجتبی و شبکه ای که او درست کرده بود، در ارتباط با دانشجويان دانشگاه اصفهان و کارگران اصفهان و به ويژه ذوب آهن و برخی از کارگران صنعت نفت در اهواز و آبادان و برخی از افراد در شهرهايی نظير خرم آباد بوديم.
او تمام مدت علنی بود و کار مخفی می کرد. لازم است يادآوری کنم که زنده ياد مجتبی مطلع سرابی، اواخر سال ۱۳۵۶، بعداز اجرای قرار در اصفهان با يکی از اعضای سازمان و جدا شدن از او، درحاليکه اعلاميه های آرم دار سازمان و چند کتاب به همراه داشت، توسط مامورين ساواک دستگير می شود. رفيق رابط و مخفی، سه روز بعد بی آن که علامت سلامتی را کنترل کند، سرقرار مجتبی مي رود ولی او سرقرار نمی آيد. بعد از از تحقيق توسط رفيق طهماسب وزيری (عباس) روشن می شود که مجتبی دستگير شده است. او بعداز تحمل شکنجه های فراوان و توجيه کار خود و گول زدن مامورين ساواک، حدود سه ماه بعد آزاد شد و به فعاليت خود به شکل ديگر ادامه داد. تعداد قابل توجهی از ما، زنده ماندمان را مديون مجتبی هستيم. رژيم شاه نتوانست، او را از ما بگيرد. اما جمهوری اسلامی او را کشت. يادش بخير.
زنده ياد صمد اسلامی دانشجوی دانشگاه علم و صنعت، فعال علنی سازمان در ارتباط با زنده ياد رحيم اسداللهی قرار داشت. اين رفقا بعداز انقلاب هر دو عضو مرکزيت سازمان بودند و هردو بدست جمهوری اسلامی اعدام شدند. دامنه فعاليت صمد اسلامی همراه با محمود نيز بسيار گسترده بود. ما از طريق صمد اسلامی با تعداد قابل توجهی از کارگران کارخانه های تبريز نظير ماشين سازی، تراکتور سازی و سيمان سازی و... دانشجويان تهران و تبريز ارتباط داشتيم. کار و فعاليت صمداسلامی جدا از کار و فعاليت گروه قزوين بود.
با توجه به شناختی که از مجتبی مطلع سرابی و صمد اسلامی داشتم، و با توجه به استعداد کم نظير آن ها، و نيز نظر به ارتباطات وسيعی که اين ها با دانشجويان و نيز کارگران داشتند، پائيز سال ۱۳۵۶، ما از آن ها خواستيم خانه ای در اصفهان کرايه کنند و يک ماه آن جا باشند. آن ها يکديگر را نمی شناختند. حدود يک ماه طهماسب وزيری با اين رفقا در باره چگونگی ارتباط با دانشجويان و کارگران و سازماندهی آن ها و فعاليت صنفی و سياسی کار کرد. من نظر به اهميت موضوع، چندين و چند بار با اين رفقا جلسه مفصل و طولانی داشتم. اين رفقا حلقه های ارتباطی واقعا کم نظيری بودند که ما دنبالش بوديم.
دامنه فعاليت سياسی و صنفی هواداران سازمان در آذربايجان به ويژه در تبريز آن چنان گسترده بود که تعدادی از رفقای قزوين و مهدی ميرمويدی (بهمن) که از زندان آزاد شده و به سازمان پيوسته بود را در اواخر سال ۱۳۵۶ برای سروسامان دادن کارها به تبريز اعزام کرديم.
البته اين ارتباطات و فعاليت ها فقط بخشی از ارتباطات و فعاليت های يکی از شاخه های سازمان از مرداد سال ۱۳۵۶ تا اواخر سال ۱۳۵۷ است. من هنوز از روابط و فعاليت های رفقا رحيم اسدالهی، هاشم، غلام حسين بيگی (عابد. حسين)، مليحه سطوت (مريم)، حسين سليمی (غلام)، ادنا ثابت (پری)، گلی آبکناری ليلی)، علی ميرابيون (حسين)، نادر، مرضيه تهيدست شفيع (شمسی)، و جعفر پنجه شاهی (خشايار) سخن نگفته ام.
اين رفقا به جز غلام حسين بيگی و علی ميرابيون که در تهران و در اصفهان کشته شدند، همه تا انقلاب زنده بودند و پليس نتوانسته بود ردی از آن ها به دست بياورد.
لازم است اشاره کنم که حدود پائيز سال ۱۳۵۷، طهماسب وزيری (عباس)، اکبر دوستدار (بهرام)، مرضيه تهيدست شفيع (شمسی) و جعفر پنجه شاهی (خشايار) را که مقيم اصفهان بودند، جهت سروسامان دادن به کارها و سازماندهی هواداران سازمان در دانشگاها و کارخانه ها به اهواز اعزام کرديم.
گروه تحت مسئوليت بهروز سليمانی در سنندج در ارتباط مستقيم با سازمان قرار داشته و به عنوان متشکل ترين گروه کردی در سنندج در ماه های قبل از انقلاب، تقريباٌ در تمامی حوادث کوچک و بزرگی که در آن جا بر عليه حکومت شاه به وقوع می پيوست نقش داشت. هنوز خوشبختانه شاهدانی ازآن دوره برای گواهی درميان ما هستند.
ازاواسط ۱۳۵۵ تا بهمن ۵۷ فقط يکی ازتيم ها ی سازمان حد اقل از ۱۱ حادثه خطرناک درجريان فعاليت های روزمره خود در شهرهای مختلف جان سالم به در بردند. سه مورد از اين حوادث به عنوان در گيری مسلحانه با مامورين شهربانی، ژاندارمری و ساواک در قزوين و بستان آباد و تبريز در خاطره سازمان به ثبت رسيده اند. در موارد ديگر رفقا بدون استفاده از سلاح توانسته بودند مامورين را ناکام و جانِ سالم بدر برند. خوشبختانه شاهدان اين وقايع نيز هنوز زنده و با ما هستند.
درفاصله ای که آقای نادری کار سازمان را پايان يافته اعلام مي کند (بعداز ضربات ۵۵ تا انقلاب) فقط يکی از تيم های سازمان با موفقيت ۱۰ فقره عمليات موفق بدون درگيری در تهران، تبريز، قزوين وزنجان به انجام مي رساندکه شامل ۵ مورد مصادره بانک ها بود، که در آخرين مورد آن يک ميليون و دويست هزار تومان به دست می آيد که تا آن زمان بيشترين مقدار پولی بود که سازمان از يک مصادره بانک حاصل کرده بود. ۵ مورد ديگر اين اقدامات به اصطلاح آن زمان خصلت تبليغی مسلحانه داشتند. آقای نادری در وقايع نگاری خود صرفا به يک مورد از اقدامات اشاره و ترجيح می دهد برای اثبات ادعای خود مبنی برتمام شدن کارسازمان بعد از سال ۵۵ در مورد بقيه سکوت کند.

۴/۱۰ - سازمان در سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در چنگ نفوذی های ساواک نبود

اين واقعيت ندارد که از بعداز ضربات سال ۱۳۵۵ ودر طول سال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷، سازمان امنيت، از طريق نفوذ، بر سازمان مسلط بود. اين نيز واقعيت ندارد که در طول سال های ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷“ پليس بر چريک تفوق يافت „. اغلب اقدامات فوق که فقط بخش کوچکی از فعاليت های سياسی و تشکيلاتی بخش ما بود در همين سال ۱۳۵۶ انجام گرفت. کيانوش توکلی (مسرور) که بعد از آزادی از زندان با سازمان ارتباط داشت، ولی زندگی علنی داشت، يکی از مراکز مهم و کليدی ارتباط تلفنی من و حسن غلامی (هادی) و رضا غبرائی (منصور) از تابستان ۱۳۵۶ تا انقلاب بود. سازمان امنيت با همه دم و دستگاه اش از اين مرکز کليدی خبر نداشت و نتوانست هيچ گونه ردی از آن بدست بياورد. ساواک باز هم در نابودی سازمان شکست خورده بود.
برخلاف ادعای بی اساس نويسنده که کوشش می کند، سازمان را در سالهای ۵۶ و ۵۷، از کار افتاده، ناتوان، بی تجربه و تحت نفوذ ساواک جلوه دهد، فدائيان باقی مانده بعد از ضربات سال ۱۳۵۵، فشرده تجارب چندين ساله را داشتند.
علاوه براين اقدامات فوق، در اواسط سال ۵۶، شاخه های رضا غبرائی و احمد غلاميان توانستند با تعدادی از کادرهای با تجربه و توانا که از زندان آزادشده بودند نظير مهدی ميرمويدی (بهمن)، علی اکبر شانديزی (جواد)،مهدی فتاپور(خسرو)، اکبر دوستدار (بهرام)، فرخ نگهدار (صادق)، علی توسلی (حسن)، هيبت معينی (همايون)، پرويز نويدی و... ارتباط بگيرند، آن ها را درجريان مسائل و مشکلات سازمان قرار بدهند و آن ها را برای شروع فعاليت در تشکيلات مخفی فرا بخوانند. اين کار با استقبال آن ها مواجه شد.
ارتباط با اين رفقا، شبکه ارتباطی و امکانات سازمان و کيفيت کار سازمان را وسعت و کيفيت جديدی بخشيد. مهدی ميرمويدی، علی اکبر شانديزی، اکبر دوستدار و مهدی فتاپور اواخر پائيز ۱۳۵۶ به تشکيلات مخفی پيوستند. مهدی فتاپور به تنهائی شبکه های دانشجوئی متعددی را سازمان می داد. او نه تنها اين شبکه ها را اداره می کرد بلکه در صدد ايجاد يک سازمان علنی نيز بود. فرخ نگهدار (صادق)، صبا انصاری، علی توسلی (حسن)، هيبت معينی (همايون) حدود مهر ۱۳۵۷ به تشکيلات پيوستند.
در ضمن با بخش ديگر کادرهای سازمان نظير جمشيد طاهری پور، نقی حميديان، مصطفی مدنی، بهزاد کريمی، حسن پوررضای خليق (بهروز خليق) و اصغر سلطان آبادی (کيومرث) و امير ممبينی و... که هنوز در زندان بودند بنحوی تماس داشتيم.
نوشته های تحقيقی و نظری برخی از آنان از جمله نوشته های مشترک نقی حميديان و مصطفی مدنی، نوشته فرخ نگهدار و نوشته جمشيد طاهری پور در درون سازمان مورد مطالعه و بحث اعضای سازمان بود.
- درعين حال سازمان از حدود آبان سال ۱۳۵۵ با رفقا اشرف دهقانی و حرمتی پور تماس تنگاتنگ داشت. اين رفقا کمک فراوان وموثری به سازمان کردند.
- حدود مرداد سال ۱۳۵۷ رفقا محمد دبيری فرد (حيدر)، يوسف و حسن که در خارج کشور فعاليت سازمانی داشتند به ايران آمدند. بعداز ديدار و تبادل نظر مفصل با رفقا بويژه با حيدر، اين رفقا جهت پيشبرد کارها با موفقيت به خارج برگشتند. بعد از برگشت، ارتباط ما با رفقا فشردهتر و بيشتر شد. اين رفقا امکانات وسيعی در اختيار سازمان قرار دادند.
- فروردين سال ۱۳۵۷ رضا غبرائی، جهت ديدار با رفيق اشرف دهقانی و حرمتی پور و حيدر و ديگر رفقا و هماهنگی بيشتر فعاليت های داخل و خارج کشور به اروپا اعزام شد که با موفقيت بازگشت.
- سازمان عمليات متعدد و مهمی از سال ۵۶ تا اواخر ۵۷ با موفقيت به انجام رساند.
و اين در حالی بود که ساواک حتی در آن شرايط بحرانی، به شدت دنبال ضربه زدن به سازمان بود. يکی از تيم های شاخه محمدرضا غبرائی (منصور) در تاريخ ۳/۳/۱۳۵۷در شهر کرج ضربه خورد و رفقا سليمان پيوسته و رفعت معماران کشته شدند. رفيق يدالله سلسلبيلی در فروردين ۱۳۵۷ دريک درگيری کشته شد.
سازمان امنيت شاه حتی در بحرانی ترين شرايط نيز کاری به کار آخوندها نداشت، در به در به دنبال چريک ها و ضربه زدن به ما بود. بايد به آقای نادری گفت که، اين نفوذی های ساواک کجا بودند که نتوانستند اين همه ارتباطات و اقدامات در داخل و خارج کشور را کشف کنند. البته آقای نادری از مسائل مربوط به سال ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ اطلاعاتی ندارد. چرا؟ چون که سازمان امنيت رژيم شاه اطلاعاتی از درون مرکزيت و درون تشکيلات مخفی سازمان نداشت. سازمان امنيت شاه از سال ۱۳۵۶ تا بهمن سال ۱۳۵۷ نه تنها نتوانسته بود بر رهبری سازمان و تشکيلات سازمان نفوذ کند، بلکه به هيچ عنوان به هيچ يک از اين اقدامات برشمرده که فقط بخشی از اقدامات سازمان بود، دسترسی نداشت. البته من سال ها قبل بخشی از مسايل مربوط به سال های ۱۳۵۴و ۱۳۵۵ را در يک مصاحبه با نشريه „ سازمان اتحاد فدائيان خلق ايران „ توضيح داده ام.

۵/ ۱۰- تلاش برای اصلاح و تغيير ساختار سازمان از ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷

سال ۱۳۵۶ واوايل ۱۳۵۷ برخلاف نظر نويسنده کتاب، سازمان به لحاظ داشتن کادرهای سياسی با تجربه و به لحاظ امکانات مالی، انتشاراتی و سازماندهی پخش اعلاميه های سياسی، ارتباط با هواداران به لحاظ کار سياسی و تبليغی درکارخانه ها و نيز داشتن سلاح، در يکی از بهترين موقعيت های خود بعد از ضربات سال۱۳۴۹ و ۱۳۵۰ قرار داشت. ما در نيمه دوم سال ۱۳۵۶ به ويژه سال ۱۳۵۷ در بسياری از کارخانه های بزرگ و کوچک شهرهائی نظير تهران، تبريز، اصفهان، زنجان، قزوين، مشهد، آبادان و اهواز از طريق طرفداران سازمان، ارتباط و حضور سياسی فعال داشتيم.
در اواخر سال ۱۳۵۶و بهار ۱۳۵۷ ما در صدد تغيير ساختار و تعداد مرکزيت سازمان بوديم. قرار بود يک شورای سياسی و يک شورای تشکيلاتی تشکيل دهيم و يکی از رفقای شورای سياسی، درعين حال عضو شورای تشکيلاتی و رابط اين دو شورا باشد. ترکيب اين دو شورا، شورای مرکزی سازمان را تشکيل می داد.. درطرح مذکور، علاوه بر احمد غلاميان و محمد رضا غبرائی و من (مجيد عبدالرحيم پور)، رفقا علی اکبر شانديزی (جواد)، مهدی فتاپور (خسرو)، اکبر دوستدار (بهرام)، مهدی ميرمويدی (بهمن)، فرخ نگهدار (صادق)، اصغر جيلو (کريم)، اکبر عسکرپور (کاظم)، رحيم اسدالهی (علی چريک) و... مد نظر ما بودند. قبل از اجرای اين طرح و رسميت يافتن آن، اکثر رفقای ياد شده به اشکال گوناگون در مباحث و سياست گذاری و تصميمات شرکت داشتند.
کادرها و اعضای سازمان با چنين ديدی به شهرهای بزرگ صنعتی و کارگرنشين اعزام می شدند. اگرچه در اين مطلب نمی توان به اين مسائل پرداخت ولی لازم است تاکيد کنم که نطفه های اوليه اين ايده ها و اين اقدامات نيز در زمان حميد اشرف درسال ۱۳۵۴ شکل گرفت.
سازمان از اوايل سال ۱۳۵۴ می رفت که خود را در زمينه ساختار سازمانی و خط مشی سياسی بازسازی کند. فقط اشاره وار بگويم که يکی از نتايج مباحث جلسات تابستان سال ۱۳۵۴، تهيه و انتشار يک نشريه خبری سياسی به نام „نبرد خلق کارگران و زحمتکشان“ بود. قرار بود تيم های کارگری با وظيفه فعاليت و سازمانگری در عرصه کار صنفی و سياسی در کارخانه ها تشکيل شود. به عنوان نمونه، من در پائيز سال ۱۳۵۴ مسئول دو تيم کارگری و آموزشی با اين مضمون شدم. يکی از اعضای تيم ما، کارگر متخصص در کارخانه توشيبا بود. گلرخ مهدوی عضو ديگر تيم ما در يک موسسه توليدی کار می کرد. رفيق کارگر متخصص، آذربايجانی بود و در ضربات شاخه ما که تحت مسئوليت رفيق بهروز ارمغانی بود در ارديبهشت سال ۱۳۵۵ کشته شد. متاسفانه من نام او را نتوانستم پيدا کنم.
متاسفانه به دليل دستگيری بهمن روحی آهنگران و تداوم ضربات، سازمان نتوانست بيش از يک شماره از آن نشريه را منتشر و ديگر کارها در اين زمينه را ادامه دهد. به احتمال قوی، نسخه ای از اين نشريه در ميان اسناد سازمان امنيت موجود است.
از جمله مسائل مهمی که در زمان حميد اشرف در سال ۱۳۵۴ مطرح بود، تغيير ساختار رهبری و مکانيزم تصميم گيری بود. بحث اين بود که ساختار سازمان را به گونه ای بايد تغيير دهيم که کادرها و اعضای سازمان بتوانند در مباحث و شکل دادن سياست ها و تصميم های رهبری مشارکت داشته باشند. ما درسال های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ اين ايده ها را با کيفييت جديدتری ادامه داديم.

۱۱ - از منظر نگرش فکری و فرهنگی دينی- سنتی خشونت زا، نمی توان به نقد خشونت نشست

روشن است که سازمان ما و تک تک فدائيان مرده و زنده، از رهبران تا اعضای سازمان، بايد از نظر فکری و سياسی و تشکيلاتی و پراتيکی و روابط بيرونی درونی، بازخوانی و نقد شويم.
آقای نادری و موسسه مربوطهِ که فدائيان را به خاطر کاربست شيوه ها و اشکال خشونت آميز در بيرون و درون خود، مورد حملات تند و تخريبی قرار می دهند چرا مبانی خشونت و شکنجه در دوران شاه و مبانی فکری و فرهنگی خشونت زای جمهوری اسلامی را که حتی قانون اساسی خود را آشکارا نقض می کند، مورد پژوهش قرار نمی دهند؟
آيا کسی يا کسانی که اوراق بازجوئی کشته شدگان زير شکنجه و شلاق و حتی ارواح کشته شدگان زير شلاق و شکنجه را به نحو خشن و بی سابقه و بی هيچ احساس انساندوستانه مورد بازجوئی مجدد قرار می دهند، می توانند نقاد افکار و روش ها و اشکال مبارزاتی آلوده به خطاهای بزرگ و کوچک دوران پيدايش سازمان چريک های فدائيان خلق ايران باشند؟ جواب من منفی است.
در جامعه ما با زبان و روش سنتی خشونت زا، نمی توان خشونت را به نقد کشيد. برای به نقد کشيدن خشونت، بايد از جغرافيای زبان خشونت آميز فراتر رفت. بايد از بيرون و از منظر مبانی عقلانی و انديشه ای انتقادی، آزاديخواه، دمکرات و عدالت جو و از منظر مبارزات مسالمت آميز و اخلاق جديد، زمينه های فکری و فرهنگی و تاريخی و اقتصادی و اجتماعی خشونت در جامعه ايران را مورد نقادی قرار داد.
فدائيان کتمان نکرده اند و نمی کنند که در مسير مقاومت و مبارزه عليه تحجر و ظلمت و بی عدالتی و استبداد در راه آزادی و پيشرفت و عدالت اجتماعی و زندگی بهتر برای همگان، خطاهای بزرگ وکوچک، کارهای خوب و بد از جمله کاربست مبارزه مسلحانه، فراوان داشتند اما، گام به گام هرجا که متوجه شدند فکرشان، برنامه و سياستشان روششان، اشکال مبارزاتی شان و اعمالشان دچار انحراف و ايراد کوچک و يا بزرگ، اساسی يا فرعی شده است و از مسير آزادی و عدالت و پيشرفت و زندگی بهتر برای مردم ايران، خارج شده و يا می شود، با صداقت و دقت و با تلاش شبانه روزی، همان قدرکه در وسع و توانائی عقل و انديشه اشان بود به برطرف کردن آن کمر همت بسته اند.
به راستی آيا پژوهندگان جمهوری اسلامی حاضرند، در يک سلسله مناظره تلويزيونی با شرکت فدائيان، در يک شرايط آزاد - دمکراتيک و امن و با نظارت مردم و نهادهای حقوق بشری، در باره تاريخ و سيمای فدائيان و سيما و تاريخ ولايت فقيه به گفتگو بنشينند؟ اگر جواب منفی است چرا؟ مگر نه اين است که آنان تاريخ فدائيان را و سيمای فدائيان را مورد پژوهش قرار داده اند؟ بفرمايند اين گوی و اين ميدان. بيايند، چشم در چشم در برابر ديدگان شهروندان جامعه ايران، هم تاريخ و سيمای ما را با مردم ايران درميان بگذاريم، هم تاريخ و سيمای جمهوری اسلامی و ولايت فقيه و زمامدران آن را. فدائيان چيزی برای پنهان کردن از مردم نداشتند و ندارند.
ما از مردم انتظار فراموش کردن خطاهای خود را نداريم. چرا که اگر فراموش کنند، ممکن است، آن خطاها دوباره تکرار شود و اين بار درشکل ديگر.
و ما نمی خواهيم خطاهايمان تکرار شود. چرا؟ چون مردم خود و ميهن خود را دوست داريم و می خواهيم با درس گرفتن ازخطاهای خود و با فاصله گرفتن از آن ها به مردم و جامعه و ميهن خود بيشتر و بهتر از قبل خدمت کنيم.
آيا زمامداران جمهوری اسلامی و „موسسه مطالعات و پژوهش های سياسی“؟ حاضر هستند، اسناد مربوط به کشته شدگان دوه دهه اول انقلاب و کشتار دسته جمعی سال۱۳۶۷ و پرونده قتل های زنجيرها ی و تصميم گيرندگان و مجريان اصلی آن ها را با مردم ايران در ميان بگذارند و در اختيار پژوهشگران مستقل و آزاد و آزاديخواه قرار بدهند؟
راستی چرا اين ها را مورد پژوهش قرار نمی دهند؟ مگر اين ها جزو اسناد تاريخ ايران نيستند؟
*****
نکته های فراوان در کتاب وجود دارد که می توان درباره آنها سخن بسيار گفت و نوشت ولی يک نوشته برای پرداختن به اين همه نکات مهم، تنگ است و مناسب نيست. شايد بتوانم در مقاله ديگر و فرصت ديگر، به اين نکات مهم بپردازم.
اما در خاتمه می خواهم نکته ديگری را که بسيار مهم است، بنويسم.

۱۲ - تراژدی حميد و اسد!

درباره اسد و عبدالله چه می توان گفت. با چه روئی، چه انديشه ای، چگونه می توان از اين تراژدی سخن گفت و چگونه می توان قلم راند؟ اين تراژدی را حتی با قرائت های رفيق پويان و رفيق احمد زاده و رفيق جزنی از مبارزه مسلحانه نمی توان توضيح و توجيه کرد.
زبان در کامم نمی چرخد و قلمم از تازش و نفس می افتد.
زبان درکام، قلم در قلمدان، عرق در پيشانی، پلک ها بر هم می نهم.
علامت سلامتی را بر ديوار يکی از خيابان های نزديک ميدان فوزيه تهران نقش می کنم، سر قرار حميد اشرف می روم. قرار، ساعت ۴ بعداز ظهر، خيابان خوش، سمت راست به طرف جنوب.
وسط راه قرار، نزديک چهار راه ۲۴ اسنفند، گلرخ را در وانت باری می بينم با لباس شاد، همراه راننده. هنوز باور نمی کنم که گلرخ است. فکر می کردم، گلرخ ديگر نيست. آيا او کشته نشده است؟ آيا او هنوز زنده است؟ آيا او در چنگ پليس نيست؟ مگر نه اين که شاخه ما ضربه خورده است و اکثر افراد شاخه ما کشته شده اند؟ و ما مانده ايم، بی ارتباط با سازمان. سريع در چشم بهم زدنی، دور و برش را ورانداز و چک می کنم، شايد چنگ پليس باشد، ولی خبری نيست. وسط خيابان می پرم، جلو وانت بار را می گيرم. خودش است. گلرخ است. زنده است. زنده باشد. ديگر مهم نيست که چه اتفاقی خواهد افتاد، هرچه باداباد. گلرخ با رخ هميشه خندانش پائين می پرد، در آغوشم می گيرد وسط خيابان، پيش چشم مردم، و قطرات اشک، از چشمان هميشه نگرانش، آرام و بی صدا باريدن آغاز می کند و می گويد مهدی رفت. مهدی فوقانی شوهرش را می گويد. او اولين مسئول من بود. محمد رفت، بهروز ارمغانی را می گفت، بهروز، رفيق من، دوست من، مسئول گروه من، معلم زندگی من، رابط سازمانی من، مسئول شاخه سازمانی من و رهبر سازمانی من بود. اسماعيل رفت، اسماعيل عابدينی را می گفت. هم تيم من وگل رخ بود. اصغر رفت، رفيق آذربايجانی را می گفت که در تيم ما بود. چه زيبا و با شکوه است آن لحظه. راننده نهيب می زند. لحظه ای ديگر به خود می آئيم و سوار ماشين می شويم. راننده وانت بار، راه می افتد. او يثربی بود. بعداٌ فهميدم. درحالي که، پلک هايم درهم و غرق در قطرات اشک است، زانوی غم در بغل می گيرم، به گلرخ، به يثربی می گويم، اين پيام را به حميد برسانيد. کدام پيام را؟ با اشاره، از „اسد“ و „ عبدالله“، سخن می گويم. به او بگوئيد، مردم می گويند: تهمتن، چرا؟ چون شد اين کار زشت؟
بعد از چرخش فراوان در خيابان ها و قرار و مدار پياده می شوم. و خانه حسين، گيله مرد بزرگ لاهيجانی مي روم. خانه او پناهگاه من بود در آن روزهای سخت و دربدری. زنده است. زنده باشد. عسگر حسينی ابردهی، او را به من معرفی کرده بود. يادش گرامی باد.
خبر را، گلرخ، زودا زود، با چشم گريان و رخ پژمرده، به حميد می رساند.
تهمتن، برمی خيزد، تن از يال و کوپال برمی کند، سر به پائين می اندازد، بر زمين می نشيند، خاک بر سر می ريزد، خروشان و نالان، به فردوسی پناه می برد و می گويد که:

چرا آمد اين پيش کامد مرا / بکشتم جوانی به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست / جز اين خاک تيره مبادم نشست
چه گويم چو آگه شود مادرش/ چه گونه فرستم کسی را برش
چه گويم چرا کشتمش بی گناه،/ چرا روز کردم بر او بر سياه
براين تخمه سام نفرين کند / همه نام من پير بی دين کند

تهمتن همراه سرداران سر بدار - حسن نوروزی، خشايار سنجری، يوسف زرکار، احمد غلاميان (هادی) و سيامک اسديان (اسکندر) - به سوی مادران داغديده و مردم رنج ديده ايران می روند، در برابرشان زانو می زنند و طلب بخشايش می کنند.
و فدائيان خلق ايران، آنان که زنده مانده اند و هنوز به انسان، به آزادی انسان وعدالت می انديشند و پيکار می کنند در برابر مادران و پدران و ايرانيان و جهانيان، دربرابر انسان که، زندگی وادامه حيات، جزو ابتدائی ترين حقوقشان است، زانو می زنند و سر تعظيم فرو می آورند که فراموش نکنيد خطای ما را، اما به بخشيد ما را.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد