«..... سال ۱۳۸۵ برای آخرین دیدار و وداع با یاران زخمی جبهه به سراغ شان رفتم ، جمعی که رنج بی توجهی و فقر را هم تحمل می کردند.
راهی شهرضا شدم .وقتی دیدمش افتاده بود توی کوچه، فرمانده ابوالفضل بود، فریاد می زد:«بچه ها ترا به جان امام زمان یه خاکریز دیگه». شنیده بودم حالش خوب نیست اما تصور نمی کردم این حد بد بوده باشد. گفتند کار روزانه اش است. زانو زده بود و با مشت می کوبید به زمین. آن قدر سرش را به زمین کوبیده بود که خون همه ی صورتش را پوشانده بود. همسایه ها توی کوچه نگاه اش می کردند، وقتی از جا بلند شد و با سر رفت توی دیوار همسرش فریاد زد :« ترا به جدش فاطمه زهرا بگیریدش نذارین خودشو بزنه ». خودم را رساندم به فرمانده، گرفتمش توی بغلم ، هنوز هم بعد از چند سال رنج بیماری و خوردن آن همه قرص ودوا بدن اش سر جاش بود، اول هلم داد عقب ، بعد به من خیره شد و آمد به طرفم، همسرش بانو گفت: « مومن خطرناکه ، می کشدت». نزدیک تر شدم، خودم را آماده کرده بودم .قدری نگاهم کرد و بعد سر وصورتش را گذاشت روی شانه ام و دست های اش را رها کرد پشتم و با بغض گفت : « کجایی لامصب ،هنوز بووعطر جبهه روداری»،اما ناگهان رهایم کرد و دستش را گذاشت بیخ گوشش وفریاد زد : « الو،الو،بچه ها، بچه ها، رزمنده ها، جواب بدین، به جدم بی سیم از کار افتاده بود». وفرمانده درست رفت توی جبهه .میانه ی صدای گلوله و خمپاره و موشک و تانک ، درست وسط بچه هایی که به خاک افتاده بودند، بچه های قتل عام شده، تکه تکه شده ، بچه های له شده زیر شنی تانک ها، می دانستم تمام آن صداها توی گوشش است و آن صحنه ها جلوی چشمش، اصلن توی جبهه بود. نگاه اش کردم ، من بودم و بانو و دختر۱۶ ساله اش . فرمانده فریادزد: « ابوالفضل، جواب بده، اینحا عاشورست،برنج، برنج بفرستید (۱)».بدن اش آرام نداشت، همه ی بدن اش می لرزید، مثل حالت تشنج غش. به هر جان کندنی بود نگه اش داشتم. کم کم آرام گرفت. بانو من را از روی صدایم شناخت که گاهی با فرمانده صحبت می کردم . فرمانده که آرام ایستاد کنار دیوار، پرسیدم : « مهمون نمی خوای؟». اشک توی چشمان اش حلقه زده بود، سبیل های سفید و بلند ش توی خون گم شده بود.بغلم کرد و گفت:« حاجی همه ی بچه ها رو کشتن. همه قیچی شدن.کلی از بچه هااز قناسه مردن» . و به سرو سینه اش کوبید وداد زد « شرمنده ام ، شرمنده ام، به حسین بی سیم از کار افتاده بود ،صدمه دیده بود، برنج نرسید». و بدن اش آرام مثل یک درخت سبزو تنومند روی زمین یله شد، لرزش ها آرام گرفتند.
به کمک همسایه ها دلاور را به اتاق اش بردیم، اتاق فرمانده سپاه یک اتاق کوچک وزندگی ای مختصر بود. گوشه ای یک تشک، یک کپسول اکسیژن، یک بخاری علاالدین قدیمی،یک گلیم، یک چراغ نفتی سه شعله ،یک تلفن و یک پلاک طلایی (۲). قهرمان بی ادعای مهران، فکه، مجنون و سومارو....آن صدای رسا در شعار و سرود نفس اش به سختی در می آمد، خرخر می کرد. بانو ماسک اکسیژن اش را گذاشت روی بینی و دهان اش. ابوالفضل فرمانده تیپ و لشکربود، نفزاتش هم مثل خودش مخلص ودر شجاعت نمونه بودند. ترکشی شد اما برگشت به جبهه، وقتی موجی شد خانه نشین شد، در سومار شیمیایی شد . بانو و دخترش به او می رسیدند. دختری دلسوز،به قامت پدر و زیبایی مادر، مثل قرص ماه، بانو می گفت:« فرمانده نذر زندگیمه »،گفت:« هر وقت خودشو می زنه من و دخترم می ریم جلوش که مارو بزنه، وقتی خودشو می زنه تاول هاش می ترکه و بوی بدی تو خونه می پیچه».خواست از جا بلند شود، شانه های اش را گرفتم ، ماسک را برداشتم و با بانو ودختر مهربان اش خون های روی صورت اش را پاک کردیم.به حرف که آمد گفت گاهی بچه ها بهش سر می زنند: «خدا بهشت رو همین جا به من داده» ، وبه بانو و دخترش اشاره کرد و گفت: « اینا بهشت من هستن، اینا فرشته هستن». و رو به من گفت: « این رژیم جوونای ما را گول زد،همه چیز دروغ بود. اینا نه مسلمانن، نه دین دارن،نه خدا شناسن ، و البته همین جوونا ریشه ی اینارو می کنن و میندازن تو خلا».
فرمانده ا.خ همان سال ۸۵ از میان ما رفت و راحت شد. بانو و دخترش را سال ۸۸ در تظاهرات علیه تقلبات انتخاباتی دستگیر کردند و مدتی در بازداشت بودند ، بسیاری از مردمان شهرضا ماجرای فرمانده را می دانند. وقتی خبردستگیری بانو و دخترش را به من دادند صدای دلنشین فرمانده توی گوشم پیچید: «همین جوونا ریشه اینارو میکنن و میندازن تو خلا».
***********************************************
«.......جمع شدیم . ۹ نفر بودیم که ۶ نفرمان شیمیایی بودیم، زیر سقفی کوتاه با پرچمی سبزبا شعار لاالالله الالله ودیگری سرخ با یا اباعبدالله حسین،و اتاق پر بود از شمایل های مخملی مزین شده با آیه ها و عکس های شهدا و پلاک های سالم و سربند های یا زهرا و یا علی و یا صاحب الزمان ، حال و هوای جبهه را داشت اتاق، مثل شب های عملیات. و یادشان به خیر، دسته دسته در گورهای دسته جمعی دفن شدند، یا مفقودالاثرشدند یا اسیر. گاهی فقط خون کفن می شد. و بعد ها تکه ای استخوان و مشتی خاک و یا یک پلاک به نام یک شهید تشییع می شد.
علیرضا از بچه های جبهه ، حالش بد نبود، ۶۰ درصد شیمیایی بود و دو پا هم از دست داده بود. علیرضا می خواند ،همان هایی که از جبهه یاد گرفته بود. فرمانده رحیم صاحب جمع ماسک از روی دهان بر داشت و گفت یا زهرا، بچه ها بریم جبهه، و همه رفتیم جبهه با همان حال و هوای جبهه. و شروع کرد ؛« ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش.. یا زهرا ، یا حسین به کربلا می رویم »، و بعد سرفه ،سرفه ، تهوع و استفراغ. این جور وقت ها عمه مروارید می آمد،فرشته بود این خواهر خوب من، پسرش در جبهه شهید شده بود. خانه اش دو اتاق داشت، یک اتاق اش را برای خودش و اتاق دیگر را داده بود به زخمی های جبهه، اکسیژن می داد ، غذا با قاشق توی دهان بچه ها می گذاشت،گل گاوزبان دم کرده توی دهان ها می ریخت ، همه را تر و خشک می کرد و می رفت.عیلرضا رنگینک توی بشقاب سبز رنگ ورو رفته گذاشت، بنیه ی خرید شیرینی نداشتیم ،و تعارف کرد.عبدالله حسینی هنوز سکسکه می کرد. سرش افتاد توی سینه اش ، و مو های بلندش مثل شاخه های بید مجنون رها شد.با چشم هایی پر اشک، خرخر می کرد و موهای اش از عرق خیس شد.سر روی شانه اش گذاشتم ، گفت: « معامله با خدا همینه، من هم با ایران بی حسابم هم با خدا، حال و حوصله بهشت و جهنم ندارم ، مزخرفن، ما که سوختیم ، خدا به داد آخوندها برسه ، از ساده دلی ها سواستفاده کردن. بچه های مردم رو به خون کشیدن ، ما صادق بودیم مارو هم بازی دادن. ما نباختیم، باخت مال مردای جبهه نیست،باخت مال مفت خوراست». رحیم کوچک زاده هنوز بدن اش بوی تاول های ترکیده می داد. ۷۵ در صد شیمیایی بود ،گفت:« بابا یه کمی بی خیال باشیم ، می خوام یه آواز مشتی ی زیر خاکی براتون بخوونم ، اونایی که دست دارن دست بزنن، اونایی که دست ندارن پابزنن» و شروع کرد : « امشب شب مهتابه، عزیزم رو می خوام » و خواند ، نه شعررا خوب بلد بود و نه آهنگ را اما از تک و تا نمی افتاد و می خواند. داوود ثابت سروستانی گفت رحیم بس کن ، آخه چه عزیزی، ما فقط آن اندازه قد کشیدیم که عزیزمان شد فاطمه زهرا ، بس کن رحیم» ، و بعد خاطره وخنده و حکایت جعفر قدومی که رفته بود کربلا ، با خاک کربلا و مهر و تسبیح آمده بود. قدومی، فرمانده ستاد عملیات منطقه ۹ بود که بعدها با قناسه زدنش.
علیرضا به من گفت تعدادی عکس تازه از بچه ها زده به دیوار و خواست نگاهی به آن ها بندازم :عکس عملیات خیبر بود و حاج کاظم خراسانی و ناصر محرابی، زیر عکس هم تاریخ ومحل عملیات نوشته شده بود. عکس هاشم نظرعلی،از بچه های اطلاعات تو خط مقدم در بیت المقدس،ویک عکس دسته جمعی ، مصطفی کاظمی «موسوی» و حبیبی استاندار فارس و برزنده و محمد بیستونی و شفاف و... بودند ، و عکس فرمانده رسول عمیدی در حال نماز و...... » .
**************
«.......سال ۶۵ که از فرمانده رسول خدا حافظی کردم گفته بود از فاطمه و مجتبی مواظبت کنم.
توی عملیات تصرف بصره بود، ۲ صبح ۱۹ دی ماه ۶۵ ، فرمانده رسول بغلم کرد و بوسیدم، و گفت:« مواظب فاطمه و مجتبی باش» و رفت با چشم های خسته وموربی که توی برکه اشک غرق بودند.وقتی خبر شهادت اش را شنیدم دلم ریخت ، زانو زدم و کودکانه توی دست هایی که با آن ها صورتم را پوشانده بودم اشک ریختم .رفتم سراغ روحانی مقر حجت الاسلام انصاری تاسراغ سردخانه یا بیمارستانی که جسد را بردند بگیرم . گفت جسدی در کار نیست حاج آقا، فرمانده با خمپاره ۸۰ پودر شده. هق هق کنان به خودم گفتم آن سبزه ی شیرازی که می گفت معامله ی من فقط با خدا هست و بس حالا مشتی پودر شده و شایدهم حداکثر یکی دو انگشت دست و پا و یک پلاک فرماندهی.سید ابراهیم کساییان هم از پهلو دو نیم شد،عبدالله میثمی هم که آخوند بود نصف سرش رفت ،خیلی ها هم قتل عام شدند، مخصوصا تو عملیات کربلای ۵ ،این حاج صادق آهنگران که خداوند متعال کار دیگری به او نداده بود جزتحریک این بچه ها،این مرد تو مرگ این بچه ها خیلی نقش بازی کرد، جزایش را خواهد دید، بچه هایی که حاضر بودند بروند روی مین.
بهار بود. همه چیز سبز بود حتی شکوفه های بادام ، چهره ی فاطمه ی فرمانده رسول هم هنوز مثل گل بود، چه متانت و آرامشی داشت این زن . مجتبی اش کار سیاسی می کرد ، فدایی بود، سال۶۷ اعدامش کردند .فاطمه می گفت:« روزی که رسول می رفت بارون می اومد ، صحبت برگشتن در کار نبود، قطره های اشک شو میون قطره های بارون می دیدم. چیزی نگفت، معلوم بود برگشتنی در کار نیست و رفت ،حالا ماندگاری من تو اینه که یه پام توی قطعه ی شهداست ویه پام تو قطعه ی کفرستون ، نمی دونم اگه رسول بود چه می کرد ، شایدم مثه من می گفت خدایا این چه دنیاییه که درست کردی؟» .
فاطمه در پشت آن آرامش ظاهری چه می کشید. خدایا زنان ما چه کشیدند. چه فرشتگانی، به دادمان رسیدند. النگو فروختند تا برایمان وسایل اکسیژن بخرند، قالی فروختند تا دارو و دوا بخرند، زیرمان لگن گذاشتند، تروخشکمان کردند و... چه ها که نکردند. نمی دانم اگر آن ها نبودند بر ما زخمی های جنگ چه می گذشت ، ما شرمنده آن ها هستیم و سپاسگزارشان....»
**********
زیرنویس:
* سلسله مطالبی که هیجدهمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند و می کنند ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند).
برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.
۱ ـ برنج بفرستید : منظوردرخواست فرستادن نیرو بود.
۲-ـ پلاک طلایی: هر فرماندهی که شهید می شد یک پلاک طلایی به خانواده اش می دادند.فرمانده ابوالفضل اما در هنگام زنده بودنش افتخار دریافت این پلاک را کسب کرد.
نظرات خوانندگان:
کاری کارستان شیوا 2012-04-13 11:37:16
|
درود بر دکتر نقره کار دوست داشتنی که بخش مهمی از تاریخ ننگین جمهوری آخوندی را گرد آوری می کند . مثل بقیه کارهایتان کاری ست کارستان .موفق باشید و سلامت . |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد