logo




در اين زمينه

کارشناس اطلاعات و امنیت کشور: «آخه ما چرا مثه آدم نیستیم؟»

شاهد جنایت های حکومت اسلامی (بخش سی و هفتم)

سه شنبه ۱۳ تير ۱۳۹۱ - ۰۳ ژوييه ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar02.jpg
«.... تلفن کردم ، حدس می زدم حال و روز خوبی ندارد، می خواستم از اوضاع مملکت بپرسم اما امان نداد سؤال هایم را طرح کنم ، و شروع کرد :

.......حاجی تو همیشه جای پدر من بودی ، تو زندگی برای من پدری کردی ، الان یه درد سنگین توی سینه ام هست ، می خوام به جای هرچی فقط برات درد دل کنم ، می خوام حرف بزنم ، خواستم بنویسم ، نتوونستم ، گلوم پراز فریاد داد و بیداده، خوب اومدی حاجی، بذار مثه سالای اول جبهه که پناه بچه ها بودی، نامه رسونه شهدا و زخمی ها بودی ، درد بی دوای خون بودی سر بذارم رو شونه هات ، به زهرا قسم پناهی نمونده ، از اون همه عاشقی تو جبهه ، اون همه انتظار آقا امام زمان چیزی حس نمی کنم. دیگه مثه همیشه به یاد آقا ابا عبدالله الحسین اشک نمی ریزم . امروز پسرم ازم پرسید این اسم عمار که واسه م گذاشتی یعنی چی؟ بچه ها تو مدرسه « حمال» صدام می زنن، میگه آخه چرا اسم من رستم نیست یا بابک یا سهراب نیست ، من خجالت می کشم جلوی بچه ها وقتی به جای عمار صدایم می زنن حمال. حاجی نتوونستم جوابشو بدم، خجالت می کشیدم ،اصلن نمی دونستم چه جوابی بهش بدم ، اگه گریه می کنم از درده حاجی ، من و زنم و بچه هام در جهنمی به نام زندگی از هم غافلیم ، همدیگه رو می بینیم اما همه با هم غریبه ایم ، همدیگه رو دوست داریم اما نمی دونیم چرا همدیگه رو نمی فهمیم و بلد نیستیم ابرازش کنیم. خونه شده مثه مسجد، فقط قران و نماز و دعا و روضه ، به جدت زهرا من هیچ چیز از این سال ها نفهمیدم ، همه چیز تکراری شده ، امروز مثه دیروز و دیروزم مثه روزهای دیگه ، ، بعد از سی سال آزگار ذکر گفتن و رو به خدا رفتن شدم یه آدم مستطیلی شکل که روی اون سر گذاشتن ، با یه پیشونی مهر خورده ، وقتی به خودم نگاه می کنم از خودم بدم میاد، از خودم متنفرم ، بارها جلوی آینه دو دستی تو سر خودم کوبیدم . فکر اینکه تو زندگی در قالب یه دروغ بزرگ رشد کردیم درد سنگینی توی وجودم میندازه، دارم ذره ذره خم می شم ، آخه چرا ما مثه آدم نیستیم ؟ رو راست نمی فهمم ، نه بلدیم زندگی کنیم ، زنم خودشو توی پارچه پیچیده که گاهی خودم پیداش نمی کنم، هیچوقت مثه یه آدم طبیعی نمی خندیم، میگن خنده اول فساده ، موسیقی می خوای گوش کنی میگن غنا حرامه ، غذا خوب نخورید گناهه، آقا امام علی نون جو و آب نمک می خورده ، و نون و سرکه می خورده ، حاجی هیچوقت نتوونستم درست حسابی به زنم نیگا کنم، باورت نمی شه هنوز نمی دونم رنگ چشماش چه جوریه ، خیلی دلم می خواد بهش بگم عاشقشم و دوستش دارم ، نمی توونم ، آخه چرا من نباید بتوونم بچه ها مو خودم ببرم مدرسه، خودم لباس براشون بخرم و باهاشون برم پارک ، حاجی ما هنوز یه سینما نرفتیم، چهار تا محافظ ،چهار تا نره خر زمخت با سلاح حفاظتمون می کنن،حاجی وجودم شده دلشوره و انتظار ، روحا منتطرم و دلشوره دارم, چشم به آسمون دارم که آقا امام زمان کی می آد، و به روح آشفته و درمانده ی من و امثال من خاتمه بده ، اصلن این آقا کجاست ؟ چرا وجود و زندگیش طبیعی نیست ، چقدر ته چاه به تاریکی چشم دوخته، تو تاریکی چی میبینه که ادامه می ده ؟ دارم کفر میگم حاجی ؟ این کار و اوضاع و احوال افسرده و دیوونه م کرده ، دلم می خواد هرچه دلم می خواد به زنم نیگا کنم ، به چشماش خوب نیگا کنم ، ببینم آخه چشماش چه رنگیه ، بغلش کنم قد این همه سال که فرصت نبود ، وقت نبود ، و بهش بگم چقدر برام عزیزه ، همیشه راز تنهائی و بی کسی ام بودی ، حاجی اما بلد نیستم، می ترسم زنم فکر کنه دیوونه شدم ، بچه هام همینطور ، فکر کنن زده به سرم ، پسره که ۱۷ ساله شه و دحترم که سال آخر دندانپزشکی ی ، حاجی هیچوقت قد امروز نترسیده بودم ، همه ی بچه ها ی مدیریت جا خوردن ، کم آوردن، شاید هم حق دارن ، هر لحظه ممکنه همه چی فرو بریزه ، به نظرم خطر خیلی جدیه جاجی ، نظام خطا کرد جلو مردم ایستاد، اعتبار نظام همین مردم بودن ، نه یک گله بسیجی و عده ای پاسدار مفتخورو عیاش و پر رو، که مردمو زدن ، زخمی کردن و کشتن ، برای اینکه از خودشون می ترسن، برای اینکه یه گله سپاهی کپرنشین ثروتمند شدن که همه شم به حرومه، حاجی گزارش دارم،برات بخوای لیست می کنم، حداقل ۵۰۰ نفر از اینا میلیاردر شدن ، همه شونم پنهان هستن، اما نمی دونن که حساب هاشونو تو تمام دنیا داریم ، همه اینا با پولاشونم کار می کنن، اگه لازم شد معرفی شون می کنم ، بیشترشونم خودت می شناسی.

دیشب بیت بودم ، همه فاسد ها و قاتل ها با یه من درجه ، که معلوم نیس بابت چی گرفتن اونجا بودن ؟ وای حاجی نمی دونی آقا چه مفلوک و بد بحت به نظر می رسید...آره حاجی همه فهمیدن، این مردم سوراخ دعا رو پیدا کردن ، ول کن معامله هم نیستن ..... دیگه خسته شدم، بازم زنگ بزن ......»

*************

* سلسله مطالبی که سی و هفتمین بخش آن را خواندید، اظهارات یکی از کارکنان سابق قوه قضائیه حکومت اسلامی درشکنجه گاه ها و زندان های این حکومت، و در جبهه جنگ است. او به عنوان شاهد تجاوزبه دختران و زنان زندانی، شاهد شکنجه واعدام زندانیان سیاسی و عقیدتی، از گوشه هایی از جنایت های پنهان مانده ی جنایتی به نام حکومت اسلامی پرده بر می دارد.( با توجه به اینکه در زندان ها حکومت اسلامی، شاغلین در زندان ها از نام های متعدد و مستعار استفاده می کردند - و می کنند- ، نام ها و فامیلی ها می توانند واقعی، و حقیقی، نباشند.

برای پیشبرد گفت و گوها قرارمان این شد که در صورت امکان یک هفته مسائل مربوط به سال های گذشته مطرح شود و یک هفته مسائل روز. راوی این سلسله مطالب سال 1385 ایران را ترک کرده است و در یکی از کشورهای شرق آسیا پناهنده است، او اما به دلیل شغل های حساس و ارتباط های گسترده اش به هنگام خدمت ، هنوز با تعدادی از فرماندهان سپاه و نیروهای انتظامی ،کارکنان قوه قضائیه و روحانیون ارتباط دارد. اطلاعاتی که پیرامون مسائل جاری داده می شود از طریق همین ارتباط هاست.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد