logo





شیوا

چهار شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۹ مه ۲۰۱۰

رضا اغنمی

یک داستان - دانش
شهرنوش پارسی پور
نشرباران – سوئد. چاپ اول ۱۳۷۸ – ۲۰۰۰

کتاب، با روایتی غیرعادی شروع میشود. اما درهمجوشیِ آمیختگیها، نثرروان وپختۀ نویسنده، اجازه نمیدهد خواننده این مسئله را جدی بگیرد. اصولا شهرنوش، باشگردهای دلچسب ش خواننده را درفضای اسطوره و واقعیت، مجازی و حقیقی خواب و بیداری با خود میگرداند. باشامۀ تیزش به هرسوراخی سرمیزند و میدان میدهد تا مخاطب به درونش راه یابد. درخلوت روح و روانش درهمان فضای پرالتهاب، باور و نا باورها را با اشتیاق دنبال کند.
روایت این گونه شروع میشود که :
ساعت هشت و ربع، منوچهر نامی ازتهران به نویسنده که ساکن شهر برکلی درآمریکا ست تلفن میکند و میگوید: «من درتهران هستم. کافی ست تا دستگاج را به خود ببندم و عرض و طول جغرافیائی را میزان کنم. درنتیجه اگرشما نشانی خود را به من بدهید من درعرض چند دقیقه ازطریق نقشۀ دقیقی که دارم محل سکونت شما را پیدا خواهم کرد.»
نویسنده ازشنیدن خبرشگفت زده مبشود وبعد ازمقداری چک وچانه، آدرس خودرا میدهد. پنچ دقیقه نمیگذرد که منوچهر، «دروسط اتاق نور درخشانی» ظاهرمیشود. و به اتفاق هم به رستورانی درآن حوالی برای شام خوردن میروند. صحبت بین آن دو گل میکند و نویسنده پی میبرد که منوچهر یک نابغه است. وقتی به خانه برمیگردند. منوچهر در کیفش را باز کرده ودستگاه را روشن میکند.
«مردی روی تختخواب خوابیده بود. مرد تاقباز بود. ... چهره مرد آشنا بود. گفت میشناسید ش؟ شگفت زده بودم گفتم شبیه رئیس جمهور آمریکا است. گفت خود اوست. ... بعد دگمه ای را فشار داد و سیما (رئیس جمهور) ناپدید شد.»
نویسنده میگوید «ازنظر علمی این غیرممکن است که جسم مادی را به این نحو جابجا کنید.» منوچهرپاسخ میدهد « علم دراین سطحی که هست نمیتواند این کاررا انجام دهد اما من به دانش نوینی دسترسی پیدا کرده ام که این کار را ممکن میکند و خیلی کارهای دیگر را ... من به اندازه دوهزارسال از زمان حال فاصله گرفته ام.» در همان دیدار نخست است که منوچهر ازراوی اسم "شیوا" خدای هندی را میشنود. میگوید «من استغفرالله خدا نیستم اما ازاین نام خوشم آمد. از منوجهربهتر است. راوی میگوید من دوست دارم شما را شیوا بنامم» ص15
و بعد دوران تحصیل و فراگیری علوم را که زیرنظر پدرش بوده شرح میدهد:
« درسیزده سالگی سردرس کالبد شکافی روان شدم. درچهارده سالگی نسبیت انیشتین را میدانستم. همچنین نور سیاه را سررازیرداری کردم. درنتیجه کشفیدم. شاید بشود گفت نورتاریک، یا واژگون نور، یا شاید نورواژگونه. به سرکردگی همین کشف بود که توانستم این دستگاه جابجا شوندگی را بسازم. ...» و بعد از راوی میپرسد: «کنون اگر من ناگهان ناپدید شوم نمیترسید؟ گفتم نه اینقدر فیلم تخیلی دیده ام که ترسی ندارد. ... گفت پس به امید دیدار. جعبۀ آواگیررا (ضبط صوت) مانند را دورکمرش بست و کیفش را به دست گرفت، لبخندی زد ودگمه ای را فشارداد و نا پدید شد.» ص 19
فعالیت های پنهانی با کمک عده ای دانشمند شروع میشود. واین، مقارن با زمانی ست که حکومت جمهوری اسلامی در ایران شکل گرفته و زنها سنگسار میشوند. روال داستانی به گونه ای است که درکنار فعالیت های آن عده، حوادث رژیم نوپا و دگرکونیهای اجتماعی – سیاسی حکومت اسلامی نیزدر کشور راه افتاده است. این هماهنگی پیش بینی نشده تا پایانِ کتاب ادامه دارد. با شکلگیری سازمان "جمع یکهزار و یک نفره" فعالیت ها بطور جدی دنبال میشود از کنترل جمعیت گرفته تا آزادی احزاب و مذاهب، توسعۀ حزب الله و تنظیم روابط خارجی و ... به طور کلی در تمام امور کشور و گرفتاریهای عمومی مردم به مشورت میپردازند و بطورباز و آزاد نظرخود را با آن جمع درمیان میگذارند. پیداست که دغدغه فکری آن جمع بیشترمعطوف به آزادی ورهائی اززنجیراسارت واستبداد، ورفاه و پیشرفت جامعه است. که " آزادی" در سرلوحۀ فعالیت هایشان قرار دارد.
حضورآن جمع با مشربهای فکری و باورهای گوناگون ، یادآوراجتماعیست که نویسنده، بذر دوران رو به کمالِ تحول و انتقال ازسنت به دوران مدرنیته را درذهن خواننده میکارد و میپروراند. درمجموع، روایتی است سنجیده و نو که عارضه های ظهورجمهوری اسلامی ایران وآثار بنیادگرائی را خاطرنشان میسازد.
حوادث بسیاری دراین کتاب رخ میدهد. دستگاه های عجیب وغریبی ساخته میشود. با کشفیات تازه وحیرت آور. مثلا دستگاهی ساخته شده به اندازه یک چمدان کوچک دروسط آن یک ظرف کوچک فلزی قرار گرفته به نام باران ساز. «شیوا گفت با این ظرف میشود تهران را به اندازۀ سه ساعت آبیاری کرد.» ص 48
یا دراثرکشفیات تازه روی دوتا گربه، صدای میومیوهای آن دو درسراسر جهان پخش وشنیده میشود. ص 256 .
درنشستی که مارکس و کلینی وجن گیر رو در روی هم به بحث و جدل نشسته اند، صحبت های گیرا و پرمغزی جریان دارد. انگارکه وجدان تاریخی، در سیمای نقالی کهنه کار با دهن گرم خاطره های قومی را درمیدان بزرگ شهر برایشان بازآفرینی میکند. حیفم آمد اصلِ سخنان را اینجا نیاورم. یقین دارم که ازخواندنی ترین برگ های این دفتراست. جن گیر به حمایت از رهبری روحانیون، به مارکس میگوید :
« ... خوب آقای مارکس، خدا را که قبول دارید. این راهم که قبول کردید کاسب حبیب خداست برترازسرمایه داراست. و این را هم که متوجه شدید روحانیان بهترین مدیران هستند و برای رهبری خلق شده اند حالا توضیح بدهید به چه حقی ازمادیگرائی دفاع کردید و ازمذهب بریدید وحامی طبقۀ کارگر شدید؟»
مارکس پاسخ میدهد : « ... آقا در زمان من سرمایه داری تازه رو به رشد گذاشته بود. ابزار کار چندان پیشرفته نبود. قانون هشت ساعت کار به وجود نیامده بود. من متوجه بودم که کارگران ازخود بیگانه شده اند بسیاری ازآنان همانند شما وکاسب حبیب خداست در مقطع آدم گِلی بودند، درحالی که سرمایه داران و فنگرایان به مقطع آدم مکانیکی نزدیک شده بودند. من متوجه بودم که آدم های مکانیکی دارند آدمهائی را که منشاء گِلی دارند آزار میدهند. »
جن گیر حرف مارکس را قطع کرد و گفت حضرت آدم به من فرمودند که آدم گِلی هستند و گفتند که آمریکائیها آدم مکانیکی هستند. من درست متوجه این مطلب نمیشوم لطفا توضیح بدهید.
مارکس نفس بلندی کشید و گفت آقای جن گیر انسانها به مدد ابزار کاری که دارند دربارۀ جهان می اندیشند. مثلا خیلی طبیعی است که یک کشاورز وقتی درباره جهان اظهارنظر میکند به مدد زمین، گندم، خیش وگاوآهن واین قبیل چیزها حرفش را بزند ... ... مثلا درکتاب همین آقای کلینی خودمان ازپیرزنی که یک چرخ نخریسی به دست دارد میپرسند خدا چه گونه دنیا را اداره میکند؟ .او پاسخ میدهد همانند من. چرخ را میچرخاند ... همین طوراست که یک کوزه گر. خیلی طبیعی است که یک کوزه گر وقتی درباره خدا فکر کند به این نتیجه برسد که خدا آدم را ازگِل ساخته. به ویژه وقتی که توجه کنید که کوزه گرها با نقش هائی که روی کوزه هایشان می کشیدند به مرور خط را اختراع کردند. آنها نخستین دسته مردم دنیا بودند که میتوانستند بنویسند و بخوانند. این طوربود که آدم گِلی درست شد.»
جنگیر نگاه عمیقی به مارکس انداخت و پرسید: یعنی خدا آدم را ازگِل نساخته؟
مارکس که دچار وحشت شده بود گفت : چرا البته ببینید آقای جن گیر میدان خدا بسیار گسترده است. مولانا عارف بزرگ ایرانی درباره چوپانی حرف میزند که به خدا میگوید اجازه بده موهایت را شانه کنم. حضرت موسی که شاهد این گفتگو است با خشم به چوپان میگوید خدا مو ندارد و تو کفر میگوئی. ازخدا وحی میرسد که ای پیغمبر چکار با چوپان داری. او میخواهد موهای مرا شانه کند به تو چه مربوط است. ملاحظه میفرمائید؟ حالا کسانی که همانند شما، بسیاری از کشاورزان، کوزه گران و بسیاری دیگر ازمردم فکر میکنند خدا آنها را ازگِل آفریده کاملا حق دارند. چون گِل هم مال خداست و میتوان با آن آفریده شد . اما مسئله این است که آدم مکانیکی از جَنَم دیگری است. او میگوید من خود آفریننده هستم. و ازقضا راست میگوید. چون اوهم ازابواب جمعی خداست. و هنگامی که میگوید من آفریدم مثل این است که بگوید خدا آفریده. دراینحا البته یک مشکل بزرگ به وجود میآید وآن این است که آدم گِلی دراین اندیشه است که کارخلق و آفرینش کار خداست. این طورتصور باعث میشود که آدم گِلی درکارهای علمی و صنعتی رشد نکند، چون دستهایش را روی هم گذاشته و منتظر است تا خالق کارها را درست کند وخالق یکبار برای همیشه به هرکس عقل داده و آن عقل است که باید به کار بیفتد و دستها به کار بیفتد و بسازند. اما آدم گِلی این بخش از مغزش را قفل کرده چون کارها درست نمیشود. دائم منتظر نجات دهنده ای است.»
بحث بالا میگیرد. جنگیر زیربار نمیرود. آخرسر میگوید
«به خاطرکتابهای شما بوده که ما سالها تحت ستم قرارگرفتیم وتحمل توهین کردیم. اکنون زمانی است که شما تنبیه شوید.
بعد یکی ازیارانش را صدا کرد و گفت چماقی بیاورد. مرد رفت و چماقی آورد و جن گیرگفت محکم بکوب توی سر آقای مارکس.
مرد پرسید، کجا هستند؟
جن گیر گفت توی سرمن .
مرد گفت اگرتوی سرتان بکوبم دردتان میگیرد .
جن گیر گفت اشکالی ندارد. هرچه را میگویم بکن. محکم بکوب.
مرد باچماق محکم توی سر جن گیرکوبید .ما دیدیم که مارکس و کلینی ناپدید شدند وجن گیر نقش زمین شد. ...» صص 223 -224 . به نظرمیرسد که راوی دراینجا با اندک پارتی بازی، مارکس را غایب کرده تا حرمت دانش و شخصیت یگانۀ او حفظ شود. اما غایب شدن کلینی جای بحث دارد. به روایت تاریخ، معلم اول جنگیران درآئین تشیع کلینی ست. جنگیر تحت نظر گرفته میشود. ص 277
جالب است که درادامۀ بحث و پژوهش، جنگیر باردیگر درحال گفتگو با مارکس ظاهر میشود. آنجا که کمال میگوید :
«من یک جغرافی دان هستم و به نقشه نگاه میکنم. ازطریق نقشه متوجه شده ام که هرگوشه دنیا چه اشکالی دارد ...
و مثال ایران را میزنم ... ایران قرار گرفته درمیان آسیا و اروپا و افریقا. درضمن سرزمین خشکی است و به زحمت میتوان آن را بارورکرد ... و اما بعد به دلیل این که اینجا چهارراه دنیای قدیم است پنجهزار سال است که روی آرامش به خود ندیده. تمدنهای بسیاربا ارزش و با شکوهی، یکی پس ازدیگری نابود شده اند و منطقه کمی جلو آمده و بعد بسیار عقب رفته است و دوباره جلو آمده است و اما این دفعه بسیار عقب رفته است. ... ... بعد جنگیر را روی پرده ظاهر کرد. با کمال تعجب دیدیم که او هنوز پس ازاین همه سال مشغول بحث با مارکس و کلینی است. ازقیافۀ مارکس برمیآمد که به مرحلۀ خودکشی رسیده. اما کلینی خونسرد درحال نوشتن بود. کمال گفت یک ترتیبی بدهیم مارکس را از شر جن گیر نجات بدهیم.» صص78 - 468
درآرامگاه امیرخسرو دهلوی درهند، به بهانه ملاقات غیرمتتظره یک ایرانی، بنام بهرام ابراهیمی، [بهرام درویش خان بعدی] که ازوحدت وجود و دکارت و حلاج وشیخ اشراق سخن میگوید، ودرفکرراه اندازی یک خانقاه است آشنا میشوند همو میگوید که: «میخواهم میان روح قالیچه پرنده و اسب آهنی که وقتی کوکش میکنند به اسب طبیعی تبدیل میشود و پرواز میکند و اینها هردو درهزار و یکشب آمده است و هواپیما وکامپیوتر یک ارتباط برقرارکنم. ... » ص 285 . درهمان ملاقات است که قال و مقال عرفان شروع میشود و بهرام خان میگوید که « ... اما ناگهان مغولان حمله میکنند و پدر مولانا پا برهنه به روم می دود. عطار کشته میشود و دستگاه آنچنان درهم میپیچد که تا امروز سربلند نکرده. کتاب های عرفانی بعد ازمغول را میخوانید میبینید عده ای مرد درمکانی دورهم نشسته اند وسر به جیب تفکر فرو برده اند ودیگر هیچ چیز ندارند که بگویند. بااین حال دستگاه آن چنان قوی بوده که تا امروز دوام آورده به همین صورت لق و بی معنا.» ص 285 . در نا هماهنگی سخن گوینده، که تجلیِ مقابله ایمان با عقل است ، نویسنده، با ظرافت خاصی درهم اندیشی فرهنگی تاریخی را اززبان بهرام درویش خان عریان میکند. بهرام میگوید «من باید به ایران بروم چون یک قالیچه پرنده دارم که میخواهم آن را تبدیل به هواپیما بکنم. برای این کار ایران را انتخاب کرده ام.» ص 291
پدرشیوا که از اول کار درمورد صنعتی شدن کشورتأکید داشت و ترقی و پیشرفت ایران را در صنعت میدید، از شنیدن خبرها ومشاهده اوضاع برآشفته میشود و میگوید: «تکلیف مردم چیست. ما میخواهیم درجامعه یک روحیۀ صنعتی به وجود بیاوریم تا آنها بتوانند خودرا بادنیای معاصرهماهنگ کنند این طوری که شما پیشنهاد میکنیدهیچ تغییری در جامعه به وجود نخواهد آمد.» و کمال پاسخ درستی میدهد که روح و روان حاکم برجماعت ایرانی را به نمایش میگذارد :
«درحدودی که گاهی دیده بانی میکنم متوجه میشوم که ایران باید اصل نود درصد مذهب تقیه است را حفظ کند. دوروز قبل دیدید که به خاطر بیمارستان عیسی مسیح ناگهان دومیلیون ازاطراف وارد ایران شدند. بعد دستگاه دزدیده شد. در حقیقت این منطقه از هرجهت آسیب پذیراست.» ص 332
در همین نشست است که نویسنده، باطرح مسئلۀ «آموزش جنسی» ازیک نویسندۀ پنجساله روایتی را پیش میکشد که از معضلات چندین قرنی جامعه هاست به ویژه درکشورهای باستانی که برمدار تعصّبِ جاهلیتِ زن ستیزی و مردسالاری میچرخد که، در این اواخر بد جوری به نفس تنگی افتاده است .
خانم پارسی پور آن نویسنده پنج ساله را اینگونه معرفی میکند :
« ... آن نویسنده کذائی من بودم ... درهمان حدود پنج سالگی پیش آمد تا من با پسربچه ای بازی بکنم. بازی ما ازگونه ای نبود که باعث ایجاد نقصی درمن شود. اما جنبۀ کنجکاویهای جنسی داشت. باید بگویم درتمام دنیا اکثربچه ها ازاین بازیها میکنند. این فرمان طبیعت است ... اگرفرمول فروید را باورداشته باشیم بچه ها از همان دوران نوزادی دارای تظاهرات جنسی هستند. ... ... ... درمورد شخص من ترکیب این بازی کودکانه با مفهوم پرده پاره که شکل طبیعی بدن زن است باعث شد تا مسیر زندگیم عوض بشود. من باوردارم که بسیاری اززنان روسپی قربانی همین مسئله هستند ... اطرافیانم انسانهای فهمیده ای بودند و به من کمک کردند تا خم نشوم. اما همه چنین اقبال بلندی ندارند ... البته من به شوخی در کتاب زنان بدون مردان حدود سه تا چهارجمله درباره بکارت واین که پرده است یا سوراخ نوشتم و به خاطر این کار یک سال تمام ازطریق نشریات حزب الهی ناسزا شنیدم و دوبار زندان رفتم. ... ... حالا به دخترانی که این کتاب را میخوانند میگویم ابدا غصۀ این چیزها را نخورید. هدفی را درمد نظر قرار دهید و درجهت آن حرکت کنید. مهم نیست هدف بزرگ باشد. میتوانید برترشی انداختن متمرکز شوید و یک ترشی ساز قابل بشوید. خلاصه هدف داشته باشید. و معلوم است که سن من بالا رفته چون به جای آن که داستانم را دنبال کنم دارم درد دل کلثوم ننه میکنم.
ص341
صمیمیت نویسنده بردل خواننده مینشیند. پیامش ساده است و پاکیزه. بی غل و غش. درانتقال تجربه ها، ازخود شروع میکند. بدون تظاهر به تقوی و تقدس میگوید :" پردۀ پاره باعث شد که مسیر زندگیم عوض بشود".
اشاره به سازندگان کشور دردوران نوخواهی، در تأیید دلبستگی نویسنده به پیشرفت وتحولاتیست که در ایران انجام گرفته است. برگرداندن جنازه رضاشاه به زادگاهش از آنهاست. «انجمن هزار و یکنفر تصویب کردند. ... .. و ساختن مقبره ای که توپ هم نمیتواند ویرانش کند. احمد بهرامی که با رأی مردم به ریاست جمهوربرگزیده شده ازطریق سیماوا به اطلاع مردم میرساند که مجسمۀ محمد بهمن بیگی به رغم میل خود این شخصیت درحال اتمام است. بعد سیماوا موفق شد یک دوره کامل چند هفته ای با محمد بهمن بیگی مصاحبه کند و مردم بعد ازشصت سال تازه دانستند یک آدم تک و تنها وبادست خالی ده به ده رفته و دنبال قبایل راه افتاده و روشی برای آموزش ابداع کرده که امروز تمام عشایر قشقائی با سوادند و مشخص نبود چرا جمهوری اسلامی هرگز حتی یکبار ازاین مرد که مبتکریک روش نوین است قدردانی نکردند.» ص 362
خاطرۀ سال های گذشته درذهنم زنده شد. درحوالی خفر(بین جهرم و شیراز) چرخ ماشین پنچرشد. راننده که یادش بخیرازجوانمردان شیرازبود. پیاده شد تالاستیک راعوض کند. کمی دورترازجاده چادرهای سیاه نشان میداد که ایل در حال کوچ است. صدای چارپایان و داد وقال و همهمۀ جماعتی ازدور به گوش میرسید. دریک لحظه باد، نجوای بچه ها را به گوشم ریخت. شعری ازسعدی را تمرین میکردند. راننده گفت بچه های بهمن بیگی اند تو چادر و چادر را نشانم داد. قبلا ازابتکار و خدمات کم نظیر بهمن بیگی اطلاع داشتم. رفتم طرف چادر. جوانی با سبیل های پرپشت باچشم های نافذ روی حرکت بچه ها، جواب سلامم را داد. لحظه ای صمد مقابل چشمم قد کشید پرکشیدم به آخیرجان توی کلاس محقرش در نجوای بچه های دهکده و تلاش صمد. با گودرز این جوان قشقائی دراین دشت. دارند نسل تازه ای بار میآورند. تنها گفت سلامم را به صمد برسان. چشمم پرشده بود. نمیدانست که چندی پیش ارس صمد را باخود به ابدیت برده. بااندوه جداشدم اما یاد وخاطرۀ بهمن بیگی با من ماند.
نویسنده، ازانحصار زیارت حج به مسلمین انتقاد میکند. و با آوردن دلایلی چند با زبان نرم میگوید « پیشنهاد میکنم که شرکت درمراسم حج برای همه مردمان دنیا آزاد باشد. بحث زیادی دراین باره پیش میآید و سرانجام پادشاه عربستان سعودی میپذیرد که " ازاین پس درخانه خدا سالی سه بار به روی تمام جهانیان باز است. ... ... هنوز یک روز ازاین ماجرا نگذشته بود که پاپ اعلام کرد که درنخستین حج شرکت خواهد کرد.» صص 430- 427
شیوا، با تخیل همه جانبه از اخلاقی گرفته تا ملی و فرهنگی، خواننده را به شدت تحریک میکند و پیش میراند.
شیوا مسائل جنسی را مطرح میکند، با روایت های شیرین وخواندنی. که در اینحا به یکی بسنده میکنم.
بنا به روایت نویسنده، آئینی درهند است به نام تانترا که شنیدنی ست. قضیه ازاین قرار است : مردانی که با گورو در صومعه زندگی میکنند، میتوانند با ده زن ازدواج کنند به شرط آنکه یک بشقاب پراز خورده شیشه بخورند.
«مریدان گفتند این غیرممکن است. گورو پاسخ داد مسئله را به آزمون وامیگذاریم. همه درصومعه گردهم آمدند. بشقاب خورده شیشه حاضرشد داوطلب همه خورده شیشه ها را خورد. گورو بعد گفت هرکس ده زن میخواهد باید یک بشقاب خورده شیشه بخورد. مریدان سرها را به زیرانداختند و به اتاقهایشان رفتند.» ص 455
به قول ظریف خوش مشربی که زمانی گفت : « برای ورود به آن حفرۀ لطیف و تاریک چه کارها باید کرد!»
وقایع زیادی رخ میدهد با بحث های گوناگون و اظهارنظرهایی که هم تازگی دارد و هم، یادآوری اش خاطره ها را زنده میکند. و از آنهاست حرف وحدیث "جنین اندیشه" و "دستگاه شفابخش و ..." که مایک میگوید :
« هربار که شما به چیزنوینی می اندیشید جنین اندیشه ظاهر میشود. شاید بتوان این مسئله را به این صورت مورد بررسی قرارداد که درآغاز هراندیشه، ذهن دربیگناهی محضی که درجنین اندیشه متجلی میشود خودرا مینمایاند. یعنی اندیشه هربار که به کارمیافتد ساده و پاکیزه است ...» 476
در بخش 18، بحثِ جاودانگی و به آن بهانه آوردن داستان اسطوره ای گیل گامیش و مقایسه با "استاوروگین" قهرمان داستایوسکی در جن زدگان و فیلم بربادرفته که خانم پارسی پورهوشیارانه روی صحنه آورده و آن را [گیل گامیش روسی شده] اش میخواند، جالب ترین بخش خواندنی شیواست که شانه به شانه خواننده را تا آستانۀ شناساندنِ ظرافت ها وعمقِ ادبیات پرشکوه غرب هدایت میکند.
یخش 19 که آخرین بخش کتاب است، نویسنده میگوید: «مجبورشدیم زمان را به عقب برگردانیم. همۀ آنچه را که رشته بودیم پنبه کنیم. تصورمیکنم برای شما روشن باشد که چرا این کاررا کردیم. ... بهتراست باخبرباشید که مهمترین آنها مسئله امام زمان است. ...» ص511
توسعه و پخش دستگاه شفا بخش مصادف با زمانیست که دوربینهای کوچک مخفی در محل کار و خانۀ رئیس جمهور کشف میشود. بازدرهمین روزهاست که پسربچه شش ساله ای به نام فرهاد آبتین با رئیس جمهور ملاقات کرده و میگوید که میخواهد مثل اورئیس جمهورباشد، شیوا از جنین اندیشۀ او عکس میگیرد. و فرهاد به ناگهان گم میشود. «پدر فرهاد میگوید در زدند. فرهاد رفت تا دررا باز کند اما بازنگشت. درهمین موقع دوباره در زدند. این باز من پشت دررفتم و در را بازکردم. مردی بالباس محلی پشت دربود. سلام کرد وگفت منزل آقای آبتین. گفتم همین جاست. مرد پرسید شما یک پسر شش ساله دارید؟ گفتم بله. مرد گفت پس بدانید تا پسر شما شهید نشود امام زمان ظهور نخواهد کرد.» ص 517
با اربین بردن اختراعات، و جابجائی دستگاه ها، زمان را به عقب برمیگردانند. دیوار موجی و دستگاه آبسازی ازبین میرود. اسناد مربوط از کامپیوترها پاک میشود.
پایان کار، یعنی بازگرداندن زمان به گذشته، بازآفرینی نوینی ست از زمانۀ سلطنت پهلوی وآمدن حکومت ملایان، همان گونه که درحوادث انقلاب 1357 رخ داده روایت میشود. جمع پراکنده میشود. و کتاب به پابان میرسد.
شهرنوش، با جملات زیر آفریدۀ با ارزش وزیبای خود را می بندد :
«کتاب را به پایان رسانده بودم که ناگهان خبردردناک درگذشت دوست نازنینم الهه مهربان سمیعی راشنیدم که درجریان سقوط هواپیمای سوئیس ایر که ازنیویورک به ژنومیرفت جانش را ازدست داد ... اما درهمان زمان خبرسکتۀ ومرگ سیروس طاهباز هم رسید و مرا سخت برآشفت. من اما کاری نمیتوانم بکنم جزاین که این کتاب بی مقدار را به خاطرۀ با ارزش این دو دوست هدیه کنم.» ص544
من نیز وقتی این بررسی را تمام کرده بودم خبرتأسفبار درگذشت معلم بزرگ و دلسوز قشقائی «محمد بهمن بیگی» را از تلویزیون صدای آمریکا شنیدم . روانش شاد باد.
وسخن آخراین که: شیوا اثری ست پرمغز. نمایشی ست از قدرت تخیلِ نویسنده ای آشنا با تاریخ و فرهنگ، به ویژه کلاسیک ایران. که با گشودن فصلی ازدردهای کهنِ جامعه ای نفرین شده و زندانیِ جهل؛ عارضه غفلت ها و نادانی های ملی و فرهنگی را توضیح میدهد.
"دردا که این معما شرح وبیان ندارد."

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد