logo





درباره «ماتریس زیبایی» و مسئله هژمونی

با توجه به کتاب شانتال موفه بنام «درباره امر سیاسی» (On The Political)

يکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۷ - ۰۲ نوامبر ۲۰۰۸

بهمن بازرگانی

فلسفه من در باره انتقال از یک فضا یا یک پارادایم به فضا یا پارادایمی دیگر است. من وقتی که یک پارادایم یا یک فضای دورانساز و تحولات آن را بررسی می کنم و مثلا تحول جهان پیشمدرن به جهان مدرن را بررسی می کنم، کل نظام پیش مدرن را در نظر می گیرم که چطور به نظام مدرن تبدیل می شود. من می آیم کانون جاذبه فضای مدرن را پیدا می کنم و الزامات ناگزیری را که این کانون به هر کسی که وارد آن شود دیکته می کند اعم از دارا و ندار و چپ گرا و راست گرا و غیره و غیره مشخص می کنم. فلسفه من آن الزامات آمرانه ای را که ساکنان هر فضا از رئیس جمهور تا فرد عادی و از ثروتمندترین فرد تا فقیرترین فرد را احاطه می کند بی آن که حتما در باره آن ها بدانند یا آگاه باشند، بررسی می کند.
بعد از طرح نظریات پست مدرن و دوره پسا-سیاسی که به نوعی غیرسیاسی شدن وغیرسیاسی کردن مردم بود، شانتال موفه در برابر این نظریات کتابی نوشته با عنوان «در باره امر سیاسی» (On The Political). با توجه به این که به نظر می رسد فلسفه شما همه چیز را غیر سیاسی می کند، می خواستم ببینم که نگاه شما به مطالبی که ایشان مطرح می کند چه گونه است؟

بهمن بازرگانی: اجازه بدهید پیش از آن که به کتاب شانتال موفه بپردازم به این اتهامی که به فلسفه من زدید که گویا همه چیز را غیرسیاسی می کند، در دو سه جمله جواب بدهم. ببینید فلسفه من در باره انتقال از یک فضا یا یک پارادایم به فضا یا پارادایمی دیگر است. من وقتی که یک پارادایم یا یک فضای دورانساز و تحولات آن را بررسی می کنم و مثلا تحول جهان پیشمدرن به جهان مدرن را بررسی می کنم، کل نظام پیش مدرن را در نظر می گیرم که چطور به نظام مدرن تبدیل می شود. من می آیم کانون جاذبه فضای مدرن را پیدا می کنم و الزامات ناگزیری را که این کانون به هر کسی که وارد آن شود دیکته می کند اعم از دارا و ندار و چپ گرا و راست گرا و غیره و غیره مشخص می کنم. فلسفه من آن الزامات آمرانه ای را که ساکنان هر فضا از رئیس جمهور تا فرد عادی و از ثروتمندترین فرد تا فقیرترین فرد را احاطه می کند بی آن که حتما در باره آن ها بدانند یا آگاه باشند، بررسی می کند. مسایلی که من مطرح می کنم پیش شرط های موجودیت و برپایی فضاها یا پارادایم ها هستند و من به عنوان واضع این فلسفه در این میان کاره ای نیستم. اما به عنوان یک فرد ساکن فضای مدرن یا پست مدرن یا کلان فضای نوین احترام، ممکن است نظراتی داشته باشم که شاید آن ها مستقیما متاثر از فلسفه من نباشند. هر چند فلسفه من به من کمک های شایانی می کند که بتوانم فضای نوینی را که جهان معاصر در کلیتش وارد آن می شود واضح تر ببینم و از این رو تجزیه و تحلیل منی که به گمان خودم درست یا غلط کلیات خطوط نیروی جاذبه ای را که هم اینک دارند ما را در مسیر هایی کاملا مشخص هدایت می کنند درک می کنم، با تجزیه و تحلیل شمایی که به نظر من هنوز تحت تاثیر پارادایمی هستید که به گمان من ما اینک آن را در پشت سر گذاشته ایم، از بنیاد متفاوت است. البته برای جلوگیری از بدفهمی این را بگویم که پارادایمی که شما متاثر از آن هستید از بین نرفته بلکه همانند انبوه فضاهای دیگر مذهبی و سکولار و مدرن کلاسیک و سبز و غیره یکی از فضاهای حی و حاضر در اندرون این کلان فضا است. کلان فضای کثرت گرایی که به گمان من دارد به جای وضعیت پست مدرن می نشیند. می دانم که با این توضیح کوتاه شما قانع نمی شوید و من حاضرم در این باره به طور جداگانه گفتگو کنیم و اما در باره کتاب شانتال موفه:
نتیجه عملی دیدگاهی که خانم موفه در کتابش مطرح می کند ایجاد حساسیت نسبت به هژمونی است. بیشتر بحث اش سر این است که هژمونی دست کدام ائتلاف است و در هر ائتلافی هژمونی از آنِ کدام دسته و گروه است. خواندن این کتاب مرا نیز نسبت به هژمونی حساس کرد، نسبت به نقش هژمونی در دسته بندیها چه در امر سیاسی و احزاب و دولتها و چه در روابط میان فرهنگ ها.
من در ماتریسم توجهم به امر هژمونی در ماتریس زیبایی بود. می دانیم که زیبایی به طور ساختاری هژمونیک است اما این نوع هژمونی چیزی است به کلی متفاوت از امر هژمونی در سیاست. به عنوان مثال پیش از زمان دکارت خرد در کانون جاذبه وارد می شود و دکارت آن را در فلسفه اش ارایه می دهد. یا اندکی پیش از جان لاک طبیعت در کانون جاذبه زیبایی شناختی وارد می شود و هابز و لاک و سپس نیوتن و روسو و آخر سر کانت، فراروایت هایی در باره نیرو های نهان طبیعت و قرارداد اجتماعی و آزادی تدوین می کنند. این نگاهی است به امر هژمونی از زاویه دیگری، زاویه ای که شاید باب طبع شانتال موفه نباشد، چون کم و بیش نگاهی به هژمونی از زاویه ای است که نمی تواند سیاسی یا غیرسیاسی باشد. آن گاه که شما کلیت ها را بررسی می کنید نمی توانید تنازع میان جزء ها را به طور نابجا وارد در کلیت هایی بکنید که مشتمل بر آن اجزاء اند.
من در فصل نخست کتاب «فضای نوین» تنازع درون ماتریس (و نه تنازع درون ساختار قدرت) در قرن شانزده را بررسی کرده و نشان داده ام که در آن دوران که رنسانس اثراتش را گذاشته و فراروایت های قرون میانه را متزلزل کرده بود، پارادایم مشخصی حاکم نبود. یعنی نطفه ها ونخستین اشکال فضاها یا پارادایم های مختلف در تنازع و کشمکش با هم بودند اما کانون جاذبه واحد و قاهری هنوز ظاهر نشده بود و خردگرایی هنوز نتوانسته بود هژمونی را از آن خود کند. این چیزی بود که در قرن بعدی رخ داد. این دیدگاه هژمونی کمک کرد که تقسیم بندی خودم را دقیق تر بکنم در نتیجه به این کشمکش که در میان فضاها است که هر یک برای کسب هژمونی باهم درگیرند توجه بیشتری بکنم. در ضمن توجه مرا نسبت به دگرگونی های هژمونیک به ویژه در ساختار قدرت افزایش داد.

بنابراین بحث هژمونی نیز مورد توجه شما بود که شانتال موفه مطرح کرده و این که چه کسی میآید این هژمونی را میگیرد و چه هویتها یا شخصیتهایی میآیند و سعی میکنند که هژمونی قدیم را بشکنند و هژمونی جدیدی تشکیل دهند.

من با شخصیت ها به طور مستقیم کاری ندارم بلکه مسئله مورد توجه من شناسایی فضاهایی است که هژمونی را از آن خود خواهند کرد. یعنی در واقع جدای از همه مسائل خود مسئله هژمونی اصل میشود و این مسئله مربوط به آینده و سرنوشت خرده روایت هایی است که از مدتی قبل در گیر کشمکش با هم اند. کدام یک از اینها هژمونی را به دست میگیرند. می دانید که این مسئله روز من است. مسئله این است که در مقیاس جهانی داریم به یک کلان فضای پلورالیستی وارد میشویم و حرف ریچارد رورتی را توجه کنیم که در پلورالیسم معاصر به علت اختلاف مبانی نمی توانیم هیچ مبنای واحد فلسفی داشته باشیم. ماتریس من چیزی متفاوت را نشان می دهد یعنی ما با ورود به این کلان فضای پلورالیستی به سمت فلسفه ای واحد می رویم ولی نه به آن معنای سابق. فلسفه جدید برخلاف فلسفه های قدیم، نه در باره ماهیت جهان و هستی، و نه در باره این که حقیقت چیست و کدام است؟، و نه در باره آزادی، و نه در باره انواع شیوه های زندگی، و نه در باره مقایسه ارزش این انواع، چیزی نمی گوید. در کلان فضایی که در مقیاس جهانی انکشاف می یابد این ها همه در فضاهای خصوصی که بسیار مهم تر از فضای عمومی اند، وارد می شوند. فلسفه هایی که در این فضاهای خصوصی هستند احکام آن ها فقط محدود به آن فضاها است و دیگر جهانشمول نیستند. فلسفه جهانشمول جدید در باره هیچ یک از آن موضوعاتی که تا کنون رسم بر این بود که فلسفه ها و فیلسوف ها سخن بگویند و موضع گیری کنند و نظریه ای ارائه دهند، سخن نمی گوید و سکوت می کند. تمامی تمرکز و توجه فلسفه نوین در باره رفتار ما و موضع گیری ما نسبت به همدیگر است. فلسفه جدید می گوید آزادی اندیشه و آزادی بیان اگر منجر به توهین به هرکس و هر مرام و مذهب، و لو به گروهی چون طالبان بشود، باید محدود شود. فلسفه جدید این احکام را صادر نمی کند که در مقابل چنین جریانی مخالفت بکند این فعالیت ها در قالب احکام فلسفه جدید از جانب ما آگاهانه صورت نمی گیرد. احکام فلسفه جدید زمانی خطاب به ما صادر می شود و شروع به کنترل مامی کند که ما هیپنوتیسم شده و گوش به فرمان احکامی هستیم که به ما دیکته می شود. چه طور هیپنوتیسم می شویم؟ من این را در کتاب دوم از سه گانه ام باز می کنم.
به هرحال داشتم می گفتم که طبق نظریه ماتریسی، در کلان فضای پلورالیستی، اگر قرار باشد فلسفه جهانشمولی شکل بگیرد، فلسفه احترام و فقط فلسفه احترام به عنوان فلسفه ای جهانشمول شکل خواهد گرفت. در این کلان فضا هر دیدگاهی و به اصطلاح هر فضایی خواهد توانست فلسفه خاص خودش را حفظ کند اما هیچیک از آن ها نمی توانند جهانشمول شوند. به جای آن جذابیت های پیشین رفتار هر کس در کانون جاذبه قرار...

* یعنی هویتها ؟

- نه هویت یک امر خاص است، عمومی نیست. عمومیات مربوط به فراارزش ها هستند. هویت یک امر فردی است. یعنی ما با یونیورسال ها هویتمان تعیین نمی شود. البته بر خلاف سابق هر کسی برای خودش یک هویتی دارد که در واقع در ارتباط تنگاتنگ با آن شیوه زندگی است که انتخاب میکند. در فضاهای مونیستی پیشین هویت آدم ها با مذاهب و ایدئولوژی های فرافردی و به طور کلی با آرمان ها مشخص می شد و آدم ها سرباز هایی در خدمت آرمان ها بودند. هریک از این مذاهب و ایدئولوژی ها اسما فقط یک شیوه زندگی را به عنوان شیوه زندگی معقول و ارزشمند به رسمیت می شناختند. اما پیروان آن ها در عین حال که به اصول مذهب یا ایدئولوژی مورد باور خود وفادار بودند، در عمل و به طور غیر رسمی به شیوه هایی که رسما مورد تایید نبود زندگی می کردند. یعنی تفاوتی بود بین شیوه رسمی و تایید شده و ارزشمند زندگی که طبعا مطابق اصولی بود که برچسب متعالی خورده بود، و آن زندگی های واقعی که به هر حال کم و بیش هر یک به درجه ای انحراف از اصول بود. انحراف هایی که اگر می خواست وارد پهنه نظر و تئوری شود به شدت سرکوب می شدند اما در عمل براحتی تحمل می شدند و به صورت تفاوت هایی در شخصیت و سلیقه و غالبا به صورت انحراف هایی از شیوه زندگی آرمانی که فقط به شرط آن که علنا ابراز نشوند و به اصطلاح به صورت شرمگینانه و نه گستاخانه اجرا شوند قابل تحمل بودند.
در تمامی این دوره تفاوتی بود بین شیوه زندگی آرمانی یعنی کردار و اندیشیدن و بیان آرمانی از یک طرف، و اندیشیدن و بیان و زندگی(کردار) واقعی. به عبارت دیگر توپوگرافی اخلاق و زیبایی شناسی نظری و عملی، به صورت ساختار هرم های سلسله مراتبی ارزشی، خود را در دوگانی های روح و جسم، پاک و پلید، متعالی و پست، پیدا می کردند.
در کلان فضای کثرت گرا این تضاد یا ناهمسازی بین نظر و عمل، روح و جسم، پاک و پلید، و متعالی و پست، از حوزه عمومی به فضاهای خصوصی رانده می شوند. زیرا همه این ها نه مربوط به حوزه عمومی کلان فضا بلکه وارد در فضاهای خصوصی هستند و به عبارت دقیق تر به درون محفل ها و کمون ها و جامع ها و گروه ها عقب نشینی می کنند.

* هویتهای گروهی چطور؟ اگر هویت گروه الف در تعارض با هویت گروه ب قرار گیرد آن وقت چه؟

-حالا هیچ هویتی جدا از شیوه زندگی نیست. گروهی که پیرو شیوه زندگی الف با تنوعات و واریاسیون ها و شاخه های آنند، دارای منظومه ای از آرمان ها و ارزش ها و فلسفه هایی هستند که توجیهات و تفسیر ها و باید و نبایدهای خاص خودشان را دارند. مسئله این است که شما چه میخواهید و چطور میخواهید زندگی کنید؟ اولویتهایتان چیست؟ اوقاتتان را میخواهید چطور بگذرانید؟ عشق از نظر شما چیست؟ و مرگ را چه می بینید؟ اینها مربوط میشود به شیوه زندگی. بی خود نیست که رمان مدرن از یک قرن پیش آن قدر اهمیت پیدا کرده است. اهمیت امروزی فیلم نیز هرچند جدا از جذابیت های رسانه های سمعی و بصری یعنی موسیقی و تصویر نیست، اما در اصل ناشی از جذابیت های شیوه زندگی و مسائل و مشکلاتی است که برخلاف رمان در محدوده یکی دو ساعت امکان طرح آن ها هست. در این جا در میان مسایل و پرسش ها و مشکلات به هم تنیده ی زندگی آن چه از همه مهم تر است طرح چشم اندازهای شیوه های متفاوت و جایگزین پذیر زندگی است. شاید به همین دلیل است که بازیگران و بازی کنان و رمان و رمان نویس ها مهم شدند. امروزه بر خلاف دوران دکارت فیلسوفها پسرفته اند در حالی که دکارت و کانت را در زمان خودشان هر دکانداری می شناخت. به این اولویت در جذابیت ها، اگر از دیدگاه فلسفه من به آن ها نگاه کنید، راهی در ارتباط با ساختار قدرت آینده دیده می شود. یعنی ساختار قدرت فردا را زیبایی شناسی امروز و جذابیت های امروز در حال شکل دادن هستند. در واقع در جهان پلورالیستی، شیوه زندگی مهم ترین مسئله است که می تواند زندگی را برای یکی خواستنی یا برعکس جهنم بکند. برای همین است که بر خلاف زمان ارسطو کلیات مهم ترین چیزهای انسان ها نیستند، اینک مهم ترین چیز ها جزییاتی هستند که پیشترها به آن ها فرعیات می گفتند. اصول و فروع جهان پلورالیستی با جهان مونیستی بسیار متفاوتند.

* منظور موفه از پلورالیسم چیست؟ چون پلورالیسمی را که در سیاست لیبرال دموکراسی است از پلورالیسمی که خودش در نهایت می خواهد در آخر کتاب جمع بندی بکند، متمایز می کند. یعنی همان پلورالیسمی که هویت ها وارد آنتاگونیسم می شوند و اساسا این آنتاگونیسم امر خیلی مثبتی است برای این پلورالیسم. آن چیزی که شما دارید می گویید چه ارتباطی دارد با چیزی که شانتال موفه می گوید؟

- شانتال موفه می گوید فیلسوفانی مثل برلین و والتزر فرق می کنند. این ها برداشت متفاوتی از پلورالیسم دارند. موفه پلورالیسمی را که بر اساس فلسفه لیبرالیسم کلاسیک باشد قبول ندارد چون این یکی بر مبنای فرهنگ اروپا محور بنا شده اما بنا را بر این می گذارد که این فرهنگی است که همه انسان ها باید از آن تبعیت کنند و برای همه یکی است. مقاومت شانتال موفه در مقابل این اروپا محوری نکته بسیار دموکراتیکی است که خانم موفه و همفکرانشان دارند و این چیزی است که ایشان را متمایز از مثلا راولز و رورتی می کند که معتقدند فرهنگ هایی مثل فرهنگ طالبان باید یا از بین بروند یا کاملا باید به حاشیه رانده شوند و منفعل بشوند. کتاب «فضای نوین» من یک اعتراض با پشتوانه تئوریک علیه این طرز فکر و در دفاع از حق حیات فرهنگ هایی چون طالبان است. من برای ایجاد این پشتوانه تئوریک کشانیده شدم به این که تفسیر خودم را از تحولات فلسفه سیاسی غرب در قرون شانزده به بعد ارایه بدهم چون آن روایتی را که در مکتب لیبرالیسم چه کلاسیک و چه تعدیل شده ای مثل راولز ارایه می دهند نمی پذیرفتم و اخیرا هم که کتاب شانتال موفه را خواندم دیدم چه ایشان و چه افرادی دیگر که معتقد به روشنگری هایی متفاوت از نوع اروپا محور آن هستند نکات جالبی را مطرح می کنند که برای افرادی با طرز فکر من جالب و آموزنده است. شانتل موفه می گوید که به نظر او پلورالیسم حقیقی و وسیع پلورالیسمی است که محدود به مبانی اندیشه اروپایی یاغربی نیست، چنین پلورالیسمی باید جهان شمول باید باشد. این نکته بسیار مهمی است و برای ما جنوبی ها یا جهان سومی ها امری حیاتی است. یک دفعه است که به شما می گویند آن چه فیلسوفان روشنگری گفته اند مال همه بشریت است و شما نیز باید آن را از آن خود بکنید. در حالی شانتال موفه اصلا نمی پذیرد که احکام روشنگری یا اصول انقلاب فرانسه اصول لازم الاجرای بشریت اند. ولی فکر می کنم شانتال موفه ذهن خودش هم روشن نیست. در کلان فضای جهانی پلورالیستی، مرکزیت واحدی از نظر اوتوریته فرهنگی وجود ندارد، دستکم در آن حدودی که در روشنگری امکان پذیر بود وجود ندارد، که بتوان تعریف یگانه ای از آن ارایه شود. بنابراین پلورالیسم در چین یک جور، در ایران یک جور، و در برزیل ممکن است به گونه ای دیگر باشد. با این ترتیب پلورالیسم ممکن است معناهای کاملا متفاوتی پیدا کند. پس از این، این ماجرا سر درازی خواهد داشت مگر آن که فلسفه ای که به گمان من بر مبنای احترام افقی خواهد آمد و مهم ترین فونکسیون جامعه شناختی آن ایجاد اعتمادی جهانشمول در بین این همه سوءظن و سوءتفاهم خواهد بود، بتواند معجزه ای بکند. ماتریس من حتمیت و اجتناب ناپذیری چنین معجزه ای را پیش بینی می کند. البته به این معنا هم نیست که آن ارزان و راحت بدست خواهد آمد و یا پس از آن که مستقر شد همه مشکلات را حل خواهد کرد. آری برخی مشکلات قدیمی را حل خواهد کرد اما مشکلات جدیدی بروز خواهند کرد.
مدرنیته نیز امر واحدی نبود. مثلا مدرنیته ژاپنی در عین دیکتاتوری توانست رشد کند و بعد از شکست ژاپن در جنگ جهانی دوم و ورود آمریکا بود که دموکراسی در آن جا پا گرفت و جا افتاد. همان طور که در عمل یک مدرنیته نداشتیم، خیلی غیر منطقی نیست که در محاسباتمان این را بگنجانیم که پس از این نیز در کلان فضای جهانی پلورالیستی، طیف وسیعی از پلورالیسم ها داشته باشیم. اما با وجود این ماتریس من به گونه ای رها از عدم یقین می گوید که این جهان پلورالیستی که حالا دارد انکشاف می یابد دارای یک نقطه ی اتکای ارشمیدسی خواهد بود که برای همه جهانیان به گونه ای یقینی و ایمانی و حتما فارغ از هر شک و شبهه ای یکی و فقط یکی خواهد بود. عصر پهلوانی در همه جای جهان ویژگی های مشترکی داشت و تمامی فرهنگ های اسطوره ای در آن نقطه اتکای ارشمیدسی دقیقا شبیه به هم بودند.در قرون وسطی ایمان به خدا و جذابیت جاودانگی در همه فرهنگ ها هست. به هم چنین در مورد نقاط مشترک مدرنیته. من فکر می کنم اینک یک پارادایم کاملا متفاوتی در حال شکل گیری است که با انکشاف آن نقطه پایانی بر کهکشان فرهنگ های مدرنیته گذاشته می شود. در واقع همان طور عصری که از انقلاب فرانسه به بعد ظاهرا عصر آزادی نامیده شده که وجه دیگر آن نیز البته در فاز آخر آن اگر از جنبه احساس های بشری به آن بنگریم هدونیسم است و دارد به پایان خود نزدیک می شود، ماتریس من نشان می دهد که عصر نوینی می آغازد که معادل با یک انقلاب اخلاقی است. دوران جهانشمولی مونیسم نیز پایان یافته است و عصر کثرتی شروع می شود که عنصر مرکزی آن احترام افقی است. احترامی که اعتمادی جهانشمول بین متکثر ها ایجاد خواهد کرد.

* در یک روند آنتاگونیستی ممکن است مجموعه یا ائتلافی از این مجموعه متکثرها به موضعی برسند که عملا بتوانند هژمونی بر دیگران را به دست بیاورند. حالا شانتال موفه در مقابل این هژمونی لیبرال دموکراسی که تقریبا همه جهان را گرفته و معتقد است که هویت های دیگر هم باید معطوف به همین هویت لیبرال دموکراسی باشند، می آید نوع دیگری از پلورالیسم را به کار می برد که غرب محور نیست. اگر با دید حساس به هژمونی نگاه کنیم، یک گروه یا یک ائتلاف از این فضاهای موجود در این به قول شما کلان فضای جهانی، نهایتا باز هژمونی را به دست خواهند گرفت.

- ببینید نگاه من به این جهانِ در حالِ انکشاف، با نگاه شما اصلا از یک جنس و جنم نیست. نگاه شما متاثر از دیدگاه های چپ مدرنیته است. مثل نبردی که برای کسب هژمونی بین مارکسیسم و لیبرالیسم بود. یا اگر شما اعتراض دارید می گویم نبرد برای کسب هژمونی بین به طور کلی عدالت خواهی از یکسو و توسعه ی سرمایه سالار از سوی دیگر. آن چه من سیاسی می بینم از نگاه شما سیاسی نیست و آن چه از نگاه شما در مرکز سیاست است از دیدگاه من مسایلی هستند که میراث گذشته اند و به مرور از اهمیت آن ها به مقدار زیادی کاسته خواهد شد زیرا پارادایم نوینی در حال انکشاف است.

* در یک فضا ممکن نیست که با این تعبیری که دارید چند پارادایم وجود داشته باشد؟

- پارادیم را اگر به معنای تاماس کوونی آن در نظر بگیریم باید بگویم که نه، در هر دوران، فقط یک پارادایم غالب می شود. اما وقتی که هر فضا را یک پارادایم بگیریم، یعنی همین کاری که من در ماتریس زیبایی کرده ام و نمی دانم چقدر می توانند با پارادایم های ایشان همخوانی داشته باشند، فضاها یا پارادایم های پیشین از بین نمی روند بلکه در طول یک دوران به صورت محافل یا جریاناتی حاشیه ای باقی می مانند و اگر اصرار داشته باشیم همه چیز را با فضا بیان کنیم آن ها به صورت خرده فضاهایی در چارچوب فضای اصلی باقی می مانند. من در نوشته های اخیرم فضای نوین در حال انکشاف «اعترام»(آمیزه ای از اعتماد و احترام) را کلان فضا می نامم، کلان فضایی که جامع کلیه فضاها است. در اندرون این کلان فضا انبوهی از فضا ها وجود دارند که در هریک از آن فضا ها مجموعه ارزش های متفاوتی حاکم است.
اگر دوباره بر گردیم به بحث هژمونی، در کلان فضایی که در کار انکشاف است، کل چهارچوب بر مبنای احترام است یعنی بی احترامی زشت است و احترام زیبا است و چیزی نخواهد گذشت و خواهیم دید که همه اقلیت و اکثریت و مخالف و موافق همه به هم احترام خواهند گذاشت. پس از فروپاشی بلوک سوسیالیستی و روایت آن، روایت لیبرالی یا آرمان آزادی های فردی، تبدیل به زبان زور بزرگ ترین قدرت نظامی جهان شد و بر آن است که نقش فراروایت را بازی کند. توجه داشته باشیم که فراروایت ها در ماتریس زیبایی من تا آن جایی فراروایت هستند که دارای جذابیت زیبایی شناختی باشند و تا زمانی دارای جذابیت زیبایی شناختی اند که از درون ماتریس زیبایی به درون ساختار قدرت نخزیده باشند. حالا در شرایط فقدان کانون جاذبه، هر کسی ساز خود را می زند بی آن که یاد گرفته باشند که به دیگری احترام بگذارد. اگر این احترام زیبایی شناختی بتواند تمامی این هویت های ناهمساز را متوجه و مجذوب تنها یک کانون جاذبه بکند و بتواند برای این پلورالیسم عظیم یک نقطه اتکای مونیستی درست کند، فقط آن وقت است که درچهارچوب این مونیسم و گفتمان زیبایی شناختی آن، ساختار قدرت پلورالیستی شکل می گیرد. بحث هژمونی مربوط به این دومی است نه اولی.
خواندن موفه به من کمک کرد که توجه بیشتری بکنم میان تفاوت گفتمان هایی که در باره کانون جاذبه زیبایی شناختی تنیده می شوند و به امر کسب هژمونی در ساختار قدرت آن فضا کمک می رسانند و این که چه گونه گروه حزب یا دسته و محفلی که در صدد کسب هژمونی است سعی می کند فرمول بندی قابل قبول تری از ارتباط آرمان ها و برنامه هایش با نظام فرا ارزش های کانون جاذبه ارایه دهد.

* قدرت در زیبایی چطور معنی می شود؟ در همان کانون جاذبه باز آن جا قدرت وجود دارد.

- این سخن بگذار تا وقت دگر! اما مفید و مختصر بگویم و بگذرم که نوشته های من در این باره پراکنده اند و من در این باره کار سیستماتیک نکرده ام. این را گذاشته ام در جلد سوم از سه گانه ام، آن جا که فاز هیستریک شدن فضای زییایی شناختی را بررسی می کنم. چون برای بررسی آن مفهومی از قدرت که در کانون زیبایی و نه در ساختار قدرت تجلی می کند، احتیاج به فراتر از رفتن از چارچوب همین دوگانی «ماتریس زیبایی- ساختار قدرت» است که بنیاد نه چندان آشکار کتاب ماتریس زیبایی را تشکیل می دهد. ساختار ماتریس زیبایی همیشه و در همه حال هژمونیک است و هیچ استثنایی در آن نیست در حالی که یک ساختار قدرت در مواردی استثنایی ممکن است هژمونیک نباشد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد