logo





جرقه های امید در نا امیدی

جمعه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۰۷ مه ۲۰۱۰

محمد سطوت

satwat.jpg
آن روز وقتی عازم محل کارم بودم هیجان عجیبی داشتم. از یک جهت خوشحال که درکنکور دانشگاه قبول شده ام وازطرف دیگر نگران این که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک کنم و به این ترتیب گذران زندگی خود وخانواده ام بدون درآمد غیرممکن میگردد.
تصمیم گرفته بودم نزد رئیس چاپخانه رفته موضوع را با او درمیان گذارم و به بینم موافقت میکند صبح به دانشگاه رفته و عصرها درچاپخانه کارکنم.
چند سالی بود که در چاپخانه سازمان برنامه کار میکردم. رئیس چاپخانه مردی بود بسیار خشن وسخت گیر در کار که کوچکترین خطا را از کارگران بر نمی تابید و خطاکار را به شدت تنبیه میکرد. در تمام مدتی که درچاپخانه کار میکردم هیچگاه ندیده بودم در برخورد با کارگران لبخندی بر لب بیاورد. دیده بودم که کارگران خاطی را اغلب به زیر مشت و لگد میگیرد و آنها را به سختی میکوبد. وقتی برای سرکشی به وضع کارها وارد چاپخانه میشد کارگران از ترس سر ها را پائین می انداختند و خدا خدا میکردند خشم او دامنشان را نگیرد چرا که دیده بودند گاهی با دیدن وسیله ای نا مرتب ویا کثیف بر سر کارگری که با آن وسیله کار میکرد فریاد میکشد و گاه گوش اورا گرفته می پیچاند و مجبورش میکند دست از کار کشیده وسیله کار خودرا تمیز کند.
او اطلاع داشت که شبها به کلاس درس میروم و درصدد هستم تا دیپلم بگیرم ولی اطلاع نداشت که در کنکور دانشگاه شرکت وقبول شده ام. خوشبختانه توانسته بودم پس ازچند سال تحمل فشار درس توأم با کار از خان کنکور نیز گذشته وارد دانشگاه شوم ولی حالا با مشکل بعدی آن یعنی نداشتن وقت چطور میتوانستم در ساعات درس دانشگاه حاضر شوم. اگر کار را رها میکردم چگونه میتوانستم با هزینه های دیگر زندگی کنار بیایم.
رئیس چاپخانه مخالف سرسخت تبلیغات سیاسی در چاپخانه بود، چنانچه میفهمید کارگری منتسب به یکی از احزاب سیاسی به خصوص حزب توده میباشد فوری عذرش را خواسته اخراجش میکرد.
گرچه تا آن موقع از کارم ایراد نگرفته وندیده بود که درچاپخانه فعالیت سیاسی داشته باشم ولی ممکن بود خبرچینها چیزهائی از فعالیتم در سندیکای چاپ را به گوشش رسانده باشند. قلبم سخت می طپید وخیلی از مسائلی که قبلا" برایم بی اهمیت بود و از بروزش نمیترسیدم حالا برایم تبدیل به کابوسی نفس گیر شده ودست و پایم را بسته بود. هیچگاه فکر نمیکردم در کنکور دانشگاه قبول و مجبور شوم برای بدست آوردن امکان حضور در کلاسها دست به دامان این و یا آن شوم.
البته از انصاف به دور است اگر اشاره نکنم که رئیس چاپخانه درکنار تمام خشونتهائی که از خود بروز میداد نکات مثبتی هم داشت. به این ترتیب که به حفظ سلامتی کارگران خیلی بها میداد، چون میدانست با سرب و انتیموان و گرد و غبار برخاسته از آنها کار میکنند دستور داده بود تا هر روز یک لیتر شیر به آنها بدهند و چنانچه کارگری رضایت اورا فراهم میکرد از دادن اضافه حقوق و پاداش به او خودداری نمیکرد.
مطمئن نبودم حاضر شود امکانی برای رفتن به دانشگاه در اختیارم بگذارد ولی شوق نشستن درکلاس درس استاد در کنار سایر دانشجویان ایده آلی بود که شبهای زیادی را با عشق به رسیدن آن به صبح رسانده بودم. با خود میگفتم: "اگر موافقت کند حاضرم شبها تا صبح در چاپخانه برایش کار کنم".
وقتی به پشت درب اطاقش رسیدم و به پیشخدمتش گفتم که میخواهم او را ببینم نمیدانم در قیافه ام چه دید که گفت: "ناراحت نباش، امروز سرحال است". رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد و گفت: "میتوانی بروی تو".
با قدمهائی لرزان وارد اطاق شدم. تنها عاملی که در آن موقع به من امید میداد این بود که فکر میکردم ازاینکه بشنود یکی از کارگران چاپخانه اش در کنکور دانشگاه قبول شده خوشحال میشود و امکان دارد جوهر انسانیت و کمک به او در وجودش جرقه زند.
وقتی جلو میزش رسیدم سرش را بلند کرد و منتظر ماند تا دلیل حضورم را در دفترش بیان کنم. تمام نیروی خودرا جمع کرده برایش گفتم که در کنکور دانشگاه قبول شده ام.
قدری بمن نگاه کرد و پرسید: "میخواهی کارت را ترک کنی؟".
این جمله را طوری بیان کرد که فهمیدم مایل به رفتن من نیست لذا فوری اضافه کردم: "البته مایل به ترک کارم نیستم ولی مجبورم روزها به دانشگاه بروم".
قدری مکث کرد و پرسید: "چند روز درهفته بایستی به کلاس بروی".
جوابدادم: "هنوز به درستی نمیدانم ولی فکر میکنم کمتر ازچها روز درهفته نباشد".
دوباره پرسید: "چند ساعت در روز درس داری".
جوابدادم: "گویا چهار یا پنج ساعت".
به عنوان موافقت گفت: "خوب میتوانی عصرها به چاپخانه آمده کارهایت را انجام دهی".
از خوشحالی آماده پرواز بودم، باورم نمیشد به این زودی با رفتنم به دانشگاه موافقت کرده باشد. میخواستم هماندم اورا در آغوش گرفته ببوسم ولی ترسیدم با اینکار اورا از تصمیمی که گرفته پشیمان کنم. حالا قادر بودم هم درس بخوانم و هم کارم را داشته باشم. چیزی که تا چند لحظه قبل کوچکترین امیدی به آن نداشتم. تشکری کرده عازم خروج از اطاق شدم. هنوز به درب خروجی نرسیده بودم که ناگهان صدایم زد.
وقتی برگشتم از پشت میزش برخاست و چند قدم بمن نزدیک شد، بعد آهسته و شمرده گفت: "تنها از تو میخواهم در چاپخانه بگوش باشی و اسم کسانی که کارگران را به اعتصاب و خرابکاری تحریک میکنند به من بدهی".
گفته او چون آواری بر سرم خراب شد. تمام امیدی که تا چند لحظه قبل برای رفتن به دانشگاه قلبم را پر کرده بود ناگهان فرو ریخت. او انتظار داشت درمقابل کمکی که به من میکند برایش جاسوسی کنم، کاری که بی نهایت از آن نفرت داشتم.
حالا دیگر آرزوئی جز ترک چاپخانه و دور شدن از رئیسی که مرا تا این اندازه دون و فرومایه فرض کرده بود، نداشتم. چشم در چشمش دوختم و خیلی محکم و متین درجوابش گفتم: "لطفا" برای این کار فرد دیگری را پیدا کنید"و بلافاصله اضافه کردم: "اگر ناراحت هستید میتوانم از فردا سرکار نیایم".
انتظار نداشت جوابی دراین حد به او بدهم، به تندی گفت: "خیلی خوب برو سر کارت".
آرام و خونسرد از اطاقش خارج شدم. وقتی به چاپخانه که در طبقه پائین دفتر او بود برمیگشتم تصمیم داشتم از همان ساعت در فکر یافتن کار دیگری (هرچه باشد) باشم تا بتوانم به کلاسهای درس دانشگاه نیز برسم.
روز بعد هنگامی که خودرا آماده میکردم تا نزد رئیس چاپخانه رفته اعلام کنم که دیگر کار نخواهم کرد رئیس حسابداری که پیرمرد خوشروئی بود نزد من آمد و گفت: "لباست را بپوش تا با هم به دفتر من برویم" و بلافاصله اضافه کرد: "رئیس چاپخانه دستور داده از امروز به دفتر من بیائی و با من کار کنی، روزها میتوانی به دانشگاه بروی و پس از اتمام کلاسها به دفتر من آمده چند ساعتی کمکم کنی".
آرامشی شعف انگیز سراسر وجودم را فرا گرفت، بار دیگر جرقه امید قلبم را گرم کرد، پی بردم برخلاف آنچه که درمورد رئیسم فکر کرده بودم موجود سرد و گرم چشیده و فهمیده ایست، از پاسخ منفی من به درخواستش نه تنها نرنجیده که شرمنده نیز گشته و به این طریق خواسته جبران کند.
پس از مدتی کار نیمه وقت در قسمت حسابداری (با دریافت کامل حقوق و مزایا) کار من مورد رضایت او بود بطوریکه پس از اخذ دانشنامه از دانشگاه از من خواست تا تمام وقت در قسمت حسابداری چاپخانه مانده به کارم ادامه دهم ولی چون دید علاقمندم در رشته تحصیلی خود فعالیت کنم با نفوذش در ادارات دولتی، شغلی مناسب با رشته تحصیلی برایم پیدا کرد.

فروردین 1389
m_satvat@rogers.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد