Rezaarab10@gmail.com
ما آخرین نسل از پسران بی بـُت ایم
ابراهیم ندیده
بت ها را شکسته ایم
و اکنون
در انتظار موسی
تا با کشتی ای
ما را به ساحل ِ عیسی برساند
مریم مجدلیه الان دارد
از دریچه ی دنیای الکترونیک
مرا به کشتی دعوت می کند
ناخدا
دست در گردن مریم
برای تمام مهمانان افتخاری امروز
شامپانی اعلا باز می کند.
من
سرم را پایین می اندازم
و به درون کابین ام
در طبقه ی ۱۰– کشتی می روم
مقابل دریچه ی کابین ام
زل می زنم به دورها
شیشه ی دریچه را پایین می کشم
و می گذارم باد
مستقیم به صورتم
نوازش دهد...
بابلسر
15/12/88
* * *
امروز
دندان هایم را
روی سنگ می فشارم
از سنگ های زیر استخوانم
خون به مهمانی ِ قلب خسته ی همسایگانم می رود.
من و این همسایگان
سه دهه
در یک کوچه
در یک آدرس
با یک انشعاب گاز و برق و آب
موهایمان را سفید کردند.
من انتهای این کوچه کنکور دادم
تو در ابتدای این کوچه استخدام شدی.
خواهرم در میان این کوچه به خون غلتید
با پاهایی باز
پدرم در یکی از همین خانه ها
پشت تلفن زار زار گریست و
ندانست به که شکایت برد
مادرم
با گل هایی از اضطراب، سبز
وضو می گیرد
و سرانجام
برادرم در زیر زمین ِ کناری
هنگام گشایش ِ فکری و تقوا مُرد.
کوچه مان دیگر؛
سلسله ی اخلافِ ده پدران
خسته،
خسته،
می افتد.
مشهد
4/1/89