logo





حکایت

چهار شنبه ۱۱ فروردين ۱۳۸۹ - ۳۱ مارس ۲۰۱۰

محمود شوشتری

این چه شهریست که صد یوسف مصر
متحیّر به تماشا آیند!
(بیتی از یک شعر که از دوران کودکی بیاد دارم )

روز عید بود. شب قبل با جمعی از دوستان در محفلی خانوادگی سال نو را در کنار یکدیگر گذرانده بودیم. غذایمان را با یکدیگر تقسیم کردیم و در فضائی گرم و دوستانه گپ زدیم و برای یکدیگر آرزوی سالی پربار همراه با تندرستی و شادی کردیم. روی مبل لم داده بودم و در حالیکه نیم نگاهی به تلویزیون داشتم غرق در افکار پراکنده‌ای بودم که تقریباً سرگرمی فکری همیشگی‌ام است.
تلفن زنگ زد.گوشی را که برداشتم صدای گرم و آشنای یکی از دوستان و همشهریها قدیمی در گوشم طنین انداخت. احمد بود. از شنیدن صدایش خوشحال شدم. مدت‌ها بود که از او بی‌خبر بودم. مشغلهٔ زیاد باعث شده بود تا علیرغم اینکه در یک شهر زندگی می‌کنیم، کمتر همدیگر را ببینیم.
پس از رد و بدل کردن تبریکات نوروزی از زندگی و حال یکدیگر پرسیدیم. احمد پیشنهاد کرد چنانچه وقت دارم بعدازظهر همدیگر را ببینیم. من که تقریباً هیچ برنامهٔ خاصی برای آنروز نداشتم، با خوشحالی پذیرفتم.

احمد را از دوران نوجوانی می‌شناختم. در یک دبیرستان درس می‌خواندیم. صدای گرم و رفتار متین او همیشه برایم دلپذیر بود. از مصاحبت با او هیچوقت خسته نمی‌شدم. لهجهٔ شیرین جنوبی او همیشه مرا به‌یاد گرمای مطبوع ماه‌های فروردین و اردیبهشت اهواز می‌اندازد.

ساعت ۵ دوش گرفتم و اصلاح کردم و به‌راه افتادم. طبق معمول برخورد اول او بسیار صمیمی و بی‌تکلف بود. در مرکز شهر قرار گذاشته بودیم. با دیدن یکدیگر آغوش گشودیم و چند بوسهٔ آبدار از گونه‌های یکدیگر گرفتیم. عملی غیرارادی و صمیمانه. در مرکز شهر بودیم. این عمل ما از نظر تعدادی از رهگذران سوئدی دور نماند. چند تنی از آنها با دیدن اینکه دو مرد که سن و سال آنها در مرز ۶۰ سالگی است، همدیگر را در ملاء عام در آغوش گرفته و می‌بوسند، مکثی کردند. کسی چه می‌داند، شاید فکر کرده‌اند که ما تازه عشاقی هستیم که در پی چند روز جدائی یکدیگر را دوباره دیده‌ایم؟

بوسهٔ دو مرد در سن و سال ما در سوئد کمی غیرعادی بنظر می‌رسد. جوان‌ترها رعایت نمی‌کنند و بزرگترها محتاط‌ ترند. البته در مرکز شهر. در بعضی محلات و مناطق حومه که بیشتر ساکنین آنجا را مهاجرین عرب، ایرانی، کـُـرد، ترک و سومالی تشکیل می‌دهند، این عمل بسیار عادی و نشانی از دوستی و احترام عمیق است. البته آن مناطق سوئد نیست و بعضی از سوئدی‌ها آنجا را مگادیشو، بغداد، تهران و بدبین‌ترین آنها مناطق وحشت می‌نامنده و یا مناطق خود مختار.

بهرحال، قدم زنان به‌طرف خیابان اصلی مرکز شهر، یعنی اونیو راه افتادیم. به‌رستورانی رسیدیم و با توافق و شاید بیشتر به‌خاطر فرار از سوز سرما وارد آن شدیم. هریک نوشیدنی سفارش دادیم. سر صحبت باز شد. از جوانی و یادآوری خاطرات مشترک گذشته گفتیم و شنیدیم. چه آرام بخش است وقتی‌که به‌سخنان کسی که سال‌ها می‌شناسی و دوست داری گوش می‌دهی. مثل اینکه خودت را مرور می‌کنی. به‌قول فروغ "سفر حجمی در خط زمان" است. وطبق نظر روان‌پزشکان سوئدی، نوعی تراپی، یا روان درمانی است. هرچه هست من آنرا خیلی دوست دارم، و از آن لذت می‌برم. مثل اینکه هویت خودت را احیاء می‌کنی. بویژه وقتی‌که در یک کشور غریب باشی.

بهرحال صحبت که گرم شد، احمد شروع به‌تعریف یک اتفاق ساده و شاید بسیار معمولی کرد. اتفاقی که چه بسا برای بسیاری از ما مشابه آن بارها اتفاق افتاده. چند روزی بود که گفته‌های احمد به‌مغزم فشار می‌آورد، بالاخره بهتر دیدم برای خلاصی از این فکر آزار دهنده آنرا به‌صورت زیر تحریر کنم:

حدود ساعت شش بعد از ظهر بود که به‌خونه رسیدم. بگی، نگی خسته بودم. هفت صبح از خونه بیرون زده بودم. از ۸ صبح تا پنج بعداز ظهر کار کرده بودم. یک ساعتی ناهاری داشتم. ناهار که چه عرض کنم، مسابقه سرعت در قورت دادن لقمه.

از دیروز به‌دلم صابون زده بودم که روی مبل دراز بکشم و مسابقهٔ دو تیم بارسلونا و اشتورتگات را تماشا کنم. بازی خوبی می‌تونست باشه. بازی رفت یک یک تمام شده بود. مساوی بدون گل برای صعود بارسه کافی بود. در را که بستم طبق عادت همیشگی جملهٔ هلو آی ام هوم (Halo i am home) را با صدای نه‌زیاد بلند به‌جای سلام، که در واقع اعلام حضورم در خانه بود را بیان کردم. کیف را به‌گوشه‌ای انداختم و وارد آشپزخونه شدم. برحسب عادت نگاهی به‌اجاق انداختم و آنرا خالی از قابلمه دیدم. در یخچال را باز کردم. گرسنه نبودم، ولی گویا غریزه‌ای از درونم تقاضا می‌کرد که باید غذائی روی اجاق باشد. چرا نبود؟ اگرچه هیچوقت نمی‌پرسیدم ولی نمی‌دانم چرا هر روز که به‌خانه می‌آمدم چنین انتظاری داشتم! گویا قراردادی نانوشته به‌من این حق را داده بود که چنین توقعی داشته باشم. روزهايی که زودتر به‌خانه می‌آمدم، پس از لباس عوض کردن دست بکار می‌شدم و غذائی درست می‌کردم. بهرحال آن‌روز غذائی در کار نبود. با یه ساندویچ پنیر و کالباس هم می‌شد قال قضیه را کند. فکر کن چقدر خوب بود اگه یه‌ غذای گرم و خوشمزه روی اجاق بود؟ حتماً قبل از اینکه لباس عوض کنم ناخنکی به‌آن می‌زدم، که قطعاً با اعتراض همسرم روبرو می‌شد.

آقای ناخنکی!

صدای پرنده‌ای توجه‌ام را جلب می‌کند. از پنجرهٔ آشپزخونه نگاهی به حیاط می‌اندازم. پرندهٔ کوچکی که اسمش را نمی‌دانم، جست و خیز زنان از شاخه‌ای به شاخهٔ دیگر می‌پرد. بیچاره می‌لرزه. باید خیلی گرسنه باشه. زمستون جون سختی کرده. زمین کماکان پوشیده از برفه. کاج زینتی پشت پنجره از سنگینی و فشار برف طاقت نیاورده و زانو زده. مثل اینکه التماس میکنه که بابا بسه، خسته شدیم. نفسومون برید.

راستی کی بهار میشه؟ چقدر برف اومد! بیشتر از یک متر برف روی زمین نشسته بود. تازه سرد هم بود. دو هفته پیش ارتفاع برف روی سقف ساختمان آنقدر زیاد بود که به‌خاطر پیشگیری از خراب شدن سقف، آنرا با هزار دردسر تا ساعت ۹ شب پارو کردیم. چقدر سرد بود. پاهام و انگشت‌های دست‌هام، با اینکه دستکش دستم بود، از سرما می‌سوخت. به‌اندازهٔ یک تن برف را از بالای سقف خانه و اتاقک شیشه‌ای تابستانی پارو کردیم و به حیاط ریختیم. بیچاره خانومم. خیلی سردم بود. نردبان هم تعادل چندانی نداشت. من پیشنهاد کردم که کمی سقف را سبک کنیم، ولی او قبول نکرد. خودش بالای نردبان رفت و با جدیت و سماجت، که کار همیشگی‌اش است، شروع بکار کرد. برف را پائین می‌ریخت و من با بیل آنها را از روی سکوی چوبی به حیاط می‌ریختم. سه ساعت طول کشید. چقدر سرد بود. ده بار گله و شکایت کردم ولی او هر بار می‌گفت، چیزی نیست الآن تمام میشه. راست می‌گفت. آخرش تمام شد. هیچ چیز بیشتر از این هوای لعنتی سوئد مرا آزار نمی‌ده. زمستون‌های سرد و طولانی. بدتر از همه آسمون خاکستری ه. نه خورشیدی، نه گرمائی. به آسمون که نگاه می‌کنی، چنان بغض کرده، مثل اینکه ابرها تو مسیرشون هرچه باهاش ون بد رفتاری، تحقیر و اجحاف شده با خودشون اینجا آورده‌اند که سر ما خالی کنند. بی وجدان با هزار من عسل هم لبخندی به‌روت نمی‌زنه. تاریک از خونه میزنی بیرون و تاریک برمی‌گردی.

راستی من چطوری این همه سال رو اینجا دوام آوردم. ۲۰ سال میشه. بعضی وقت‌ها که دوش آب گرم رو تا آخر باز می‌کنم، وقتی‌که تنم از گرمی آب می‌سوزه، یاد آفتاب تف کردهٔ شهر زادگاهم اهواز می‌افتم. شهری که دیگه تنها خاطره‌ای مه گرفته از اون تو ذهنم باقی مونده. چقدر گرم بود‍. و چقدر خوب بود. ای روزگار زمان چه زود می‌گذره. انگار دیروز بود که با بچه‌های محله کـُت فروش‌ها که مجموعه‌ای از بچه‌های عرب و فارس و شوشتری ... بود لشکر کشی می‌کردیم و با بچه‌های محله‌های اطراف دعوا می‌کردیم. چقدر کتک می‌خوردیم.

آخ چه کیفی داشت!

تیر کمون داشتیم، سنگ می‌انداختیم. یادش بخیر، محمد حجاری استاد سنگ انداختن بود. رد خور نداشت. هر وقت سنگ می‌انداخت حتماً پای طرفو می‌زد.
"ولیک زدومش که ریقش دراومد."

اونجا کجا و اینجا کجا؟ تو خواب هم نمی‌دیدم که بد حادثه اینجا پرتم کنه. مادرم از دستم عاصی بود. روزی نبود که سر زانووام زخمی نباشه. حالا زانو به جهنم با کمی مرکورکروم خوب می‌شد. بیچاره مادرم که عزا می‌گرفت تا شلوارم را درست کنه. براش سر شکستگی داشت که پسرش، نوهٔ حجی محمد، با شلوار پاره و یا وصله شده به‌مدرسه بره. مجبور بود با هر مصیبتی که شده، یه شلوار برام تهیه کنه. دختر خانوادهٔ سرشناسی بود. روزی روزگاری نصف مغازه‌های اون خیابون مال باباش بود. از شر و شرور بودن من غصه‌اش می‌شد. خوب من‌هم بی نصیب نمی‌موندم. اگه گیرش می‌افتادم یه کتکی می‌خوردم. گرچه همیشه در می‌رفتم.

آخ که چقدر دلم می‌خواد به اهواز برگردم و به درخت کـُـنار محله‌امان تکیه بدم و هرچه دلم می‌خواد هوار بکشم و بگم این کـُـنار خودمو نه، تا از عرق خیس بشم، و دیگه لازم نباشه نگاه سنگین یه چشم آبی رو که با زبون بی زبونی به من میگه اینجا چکار داری؟ تحمل کنم. دیگه مجبور نباشم هونوم سونم (hon,han) برای سوم شخص مفرد استفاده کنم. همه را او صدا بزنم. به همه بگوم بابا درخت محلهٔ خودمونه. از کوچیکی می‌شناسمش. با هم بزرگ شدیم. قد خودمه. صدبار از ترس کتک خوردن رفتم روش.

صدای همسرم را شنیدم که تند و فرز به‌سمت آشپزخانه اومد.

سلام احمد آقای گل گلاب!
چه خوب شد اومدی.

باز چی شده، خوابی برام دیدی؟

نه. هیچی بابا، داشتم اطاق خواب رو تمیز می‌کردم. گفتم اگه حال داری کمی کمکم کنی!

تازه از راه رسیدم.

منم یک ساعت پیش اومدم.
از پرده‌ها خوشت میاد؟

نگاهی به پرده‌های آشپزخانه انداختم. سلیقهٔ زیاد خوبی در دکوراسیون خانه ندارم. به‌همین دلیل زیاد ایراد نمی‌گیرم. جواب دادم:

قشنگه.
جواب همیشگی.

مسخره می‌کنی؟

نه‌جون تو، قشنگه.

با گفتن این جمله جنگ تقریباً مغلوبه میشه.

جان مادرت بیا یه کم کمک کن فرش‌رو زیر تخت بزاریم.

من که حال و حوصلهٔ این‌کارها را ندارم، سریع هارددیسکم بکار می‌افته تا شاید بهانه‌ای پیدا کنم و از این عذاب الیم خودم را رها کنم.


برای چی می‌خوای زیر تخت فرش پهن کنی؟
موکت کف اطاق هم تمیزه و هم گرمه.
تازه دو هفته دیگه هوا گرم میشه.

تنبلی نکن بیا دیگه، فرش ایرانی هم بزرگه هم قشنگ. تازه کلی از زیر تخت میاد بیرون.


سعی می‌کنم با طفره رفتن و بهانه آوردن کمی آنرا عقب بندازم.


بذار لباس عوض کنم.

کارت چطور بود؟

مثل همیشه.

بالاخره به خواستش گردن میذارم و با قدم‌های سنگین و غرولند کنان به‌طرف اطاق خواب می‌رم. نگاهی به‌اطاق می‌اندازم. مثل میدون جنگ می‌مونه. به‌اندازهٔ یه‌وانت بار وسائل و لباس و خرت و پرت روی زمین و تخت تلنبار شده.

با خودم فکر می‌کنم:
چقدر شانس آوردم که فقط یک ساعته که از سرکار برگشته!
طبق معمول شروع به‌گلایه می‌کنم.

آخه بیکاری زن؟
حداقل وسائل روی تخت رو جابجا کن.
تخت و وسائل روش به‌اندازهٔ یه تن وزن شه.

با خونسردی جواب میده:
نه‌بابا سنگین نیست.
من کمکت می‌کنم.

خلاصه با هر جون کندنیه و با هزار منت و گله گذاری پایه‌های تخت را بلند می‌کنم تا او فرش را آرام آرام از زیر پایه‌های آن رد کنه.
تمام که شد نفسی براحتی می‌کشم. به‌ساعت زنگی کنار تخت دزدکی نگاهی میندازم. ساعت هفت نشده. بازی ساعت هشت شروع میشه. ازش سئوال می‌کنم:

چای میخوری؟

البته.

لامصب عاشق چائیه. صدتا فنجون هم سر بکشه سیر نمی‌شه. میرم به‌طرف آشپزخانه. دو بـُـرش نان میندازم تو توستر و آب گرم را برای چای آماده می‌کنم. این چای خوردن ما هم خود داستانی است. یادش بخیر مادرم. پول می‌داد و می‌گفت بدو برو پیش حاج عبدالحسین نیم کیلو چای سرنیزه بخر و بیا. من می‌رفتم و بعد از یک ساعت برمی‌گشتم.

ذلیل شده کجا بودی تا حالا؟
کتری رو چراغ خشک شد.

چای سرنیزه حرف نداشت. همیشه یک بو و یک طعم داشت. تقلبی در کار نبود. مادرم با دو انگشت دست چند برگ چای تو غوری مینداخت و آب گرم را از کتری روی آن می‌ریخت. غوری را روی کتری می‌گذاشت تا چای دم بکشه. طولی نمی‌کشید که عطر چای کل فضای خونه را پر می‌کرد. صندوق‌های چای را قاچاقچی‌های محله کت فروش‌ها با ماشین‌های شورلت مدل ۵۷ از طرف مرز می‌آوردند. اعلا بودند. ما بچه‌های محل از صندوق‌های خالی چوبی برای درست کردن گاری بربرینگی استفاده می‌کردیم. زمستونا هم چوب‌ها را آتش می‌زدیم و لبو و سیب زمینی که از بازار سبزی کش رفته بودیم تو زغال‌های گداخته میانداختیم تا حسابی کبابی بشه. با توپ پلاستیکی فوتبال تیغی می‌زدیم. تیمی دو ریال تا لبو و سیب زمینی آماده بشه. چه کیفی داشت. ولی اینجا عادت کرده‌ایم که چای کیسه‌ای را تو فنجون بذاریم و آب داغی را که با کتری برقی گرم کرده‌ایم روش بریزیم. بیشتر آب رنگی گرم است تا چای.

چند دقیقه نگذشته که میاد تو آشپزخونه.
چائی آماده‌ست.
خرما می‌خوای یا کشمش؟

کشمش بهتره.
ازش می‌پرسم:
کارت تموم شد؟

آره پس چی فکر کردی!
مگه من مثل توأم که مثل مورچه کار می‌کنی!

هر دو مشغول خوردن می‌شیم. من نان و پنیر و کالباس و او چای. البته در کنارش نارنگی و سیب. مثل برق خوردن را تمام می‌کنه و شروع می‌کنه به خالی کردن قفسه‌های آشپزخانه. بهش نگاه می‌کنم. تک و توک تارهای سفید مو در انبوه موهای سیاه و ضخیم‌اش دیده میشه. زمان چه زود میگذره. مثل اینکه همین دیروز بود که دیدمش. چقدر موهاش سیاه بود. راستی چندبار این موهای سیاه و پـُـرپشت را کنار زده‌ام و پشت گردنش را بوسیده‌ام؟ اگر هفته‌ای دوبار باشه. می‌شه سالی ۱۱۰ بنابراین ۲۲ سال چیزی حدود ۲۴۲۰، باید بیشتر باشه. بیست و چند سال گذشته. تو این فکر هستم که با عجله به‌من میگه:

کشو را باز کن یه کیسه نایلون به‌من بده.

من که پاک کلافه شده‌ام و یا شاید کم حوصله، جواب سربالا میدم.
دارم ظرف‌هارو میذارم تو ماشین.

بده دیگه.

با عصبانیت کشو را باز می‌کنم و لولهٔ کیسه‌های پلاستیک را به‌طرفش دراز می‌کنم. او که از جواب سر بالای من خوشش نیومده، با حرکتی سریع و بعضاً غیر دوستانه اونو از دستم می‌کشه. کـُـفرم در میاد. با تشر بهش میگم:
یکبار دیگه خشونت نشون بدی، این لوله را می‌زنم تو سرت.

نگام میکنه و هیچی نمی‌گه. ناراحت شده بود. تهدید توخالی من براش گرون تموم شده بود. همیشه همینطور بود. هر وقت من حرفی می‌زدم که آنرا توهین برداشت می‌کرد، ساکت می‌شد و هیچی نمی‌گفت. کارشو سریع تموم کرد، آشپزخونه رو تمیز کرد و رفت به‌طرف اطاقِ تلویزیون. مونس همیشگی‌اش. منم کارم تموم شده بود. بر طبق عادت صلاح نبود که به اطاق تلویزیون برم. خودمو سرگرم ورق زدن نشریه‌های تبلیغاتی که تعدادشان کم هم نیست می‌کنم. بلند میشم و رادیو را روشن می‌کنم. جای خوشبختی‌ست که تا دلت بخواد رادیوی محلی ایرانی در شهر ما هست. این‌هم از سایهٔ سر دست و دل بازی دمکراسی کشور سوئده. موسی به‌دین‌ش عیسی به‌دین‌ش. هر کسی با انگیزه‌ای انجمنی درست کرده و رادیوئی راه انداخته. حداقل فایده‌اش اینه که آدم‌های دلخور و دمقی مثل من را برای مدتی سرگرم می‌کنه تا آب‌ها از آسیاب بیفته و بتونه بازی فوتبال را تماشا کنه.

خانمی خوش صدا با کلماتی شمرده در بارهٔ نوروز که قرار است تا چند روز دیگر کوبهٔ در خانهٔ ما را به‌صدا در بیاره، صحبت می‌کنه. از تاریخچهٔ نوروز باستانی که به هزاران سال می‌رسه، می‌گه. موی بدنم سیخ میشه. در حالیکه چشمم بدنبال گوشت و نان و میوه ارزان قیمت در نشریات تبلیغاتی می‌گرده، گوش‌هایم تیز شده و به رادیو گوش می‌ده. گوینده از جمشید جم و ضحاک ماردوش و کاوهٔ آهنگر می‌گه. از پوران دخت، ایراندخت و آذرمیدخت شیر زنان ایرانی که سمبل شجاعت و آزادگی زن در ایران باستان بودند، با آب و تاب تعریف می‌کنه. راستی عجب تمدن باشکوهی داشته‌ایم. میگه و میگه تا خلاصه می‌رسه به هخامنشیان و کورش. در وصف فرمان حقوق بشر کورش و جشن‌های نوروزی و جایگاه ویژه زنان تعریف می‌کنه. کلی احساس غرور می‌کنم. مثل اینکه بادم کرده‌اند. به‌چهارشنبه سوری می‌رسه و سپس چند جمله‌ می‌گه که زیاد برام مأنوس و خوش‌آیند نیست. خونه تکونی پایان سال و اهمیت آن. گویندهٔ خوش صدا به‌ همهٔ اونهائی که در این واپسین روزهای سال کهنه مشغول رفت و روب و تمیز کردن خانه هستند، خسته نباشید میگه. من که چهار چشمی گوش هستم یکه می‌خورم. مثل اینکه یه سیخ تیز تو زانوم فرو می‌کنند. ای دل غافل! پس خانه تکونیه. دو ریالی کج ما با چماق گویندهٔ خوش صدای رادیو می‌افته. تازه می‌فهمم که چه دسته گلی به‌آب داده‌ام. پس که اینطور! این همه جنب و جوش همسر من به این سنت نیک تاریخی ربط داشت، و من هم گیج و منگ با خرواری از گله‌مندی بجای کمک کردن باری از تحقیر و کلفت گوئی بارش کردم. شرمنده میشم.

آخه عید همه‌ست. پس سهم من چه بود؟ تازه علت تلاش خانوم را می‌فهمم. حتی گله هم نکرد. یاد‌آوری هم نکرد، که بابا عیده باید خونه را تمیز کنیم. از خودم عصبانی می‌شم. نگاهی به‌پنجرهٔ آشپزخانه می‌اندازم. شیشه‌ها تمیز شده. میرم تو اطاق پذیرائی ٱنجا هم تمیزه. پرده‌ها عوض شده. رنگ پرده‌ها بوی بهار میده. شیشه‌های پنجره‌های قدی اطاق مهمانی نیز تمیز شده. بدون اراده شروع می‌کنم به‌شمردن تعداد پنجره‌ها. یک، دو، سه، به دوازده می‌رسم. چقدر زیاد! چقدر وقت می‌تونه گرفته باشه؟ هر پنجره ۱۰ دقیقه ضربدر ۱۲ میشه ۱۲۰ دقیقه، میشه دو ساعت. نیم ساعت وقت تلف شده، میشه دو ساعت و نیم. ۵ اطاق و آشپزخونه میشه ۶. رخت‌شور خانه و دو توالت و حمام همه تمیز شده. کِی این همه کار رو انجام داده؟ حتی به‌من یاد‌آوری هم نکرد. چه غفلتی! سخنان گویندهٔ خوش صدای رادیو تو گوشم زنگ می‌زنه، خسته نباشید. ای بابا، من نه‌تنها این تعارف خشک و خالی را نکردم، بلکه با بی توجهی یه کلفتی هم بارش کردم. آخه به اون چه مربوطه که من خسته‌ام؟ تازه از کجا بدونه که روز من چطور گذشته؟ خونه مال هر دو ماست. پسرم که قربونش برم، بزرگ شدهٔ جامعهٔ رفاهه. تنها چیزی را که خوب یاد گرفته مثل بقیهٔ هم سن و سالهاش، استفادهٔ حداکثر از امکانات موجوده. مگر او سر کار نبوده؟ بی اراده به‌یاد احساس غرور و عظمتی می‌افتم که چند دقیقه پیش از شنیدن نام ایراندخت و پوراندخت و آذرمیدخت در تاریخ با شکوه و پر عظمت و فرهنگ چند هزار سالهٔ غنی کشورم بهم دست داد!

بادم می‌خوابه مثل اینکه با سوزن پنچرم کردند. آیا قبلاً هم اینطوری بوده؟ زنا خونه تکانی می‌کردن و مردها در فکر بازی فوتبال ... و یا شاید در آن زمان چوگان و بـُـزکشی، کشتی پهلوانی و یا شاید قمه کشی و تمرین قتل‌های ناموسی بودند؟

فکر نمی‌کنم. اگر اینطوری بوده پس این‌همه تاریخ با شکوه چطوری بوجود آمده؟ نه کنه خدائی نکرده بخش زیادی از اون خالی بندی باشه و حکایت لاف در غریبی و گوز در بازار مسگران باشه؟ چندتا از ما مردها این روزها آستین‌ها را بالا زدیم و خونه رو تر و تمیز کردیم؟ کی شیرینی عید خریده و جارو کرده و لباس‌های چرک تلنبار شده را شسته؟ من که نکردم! تازه وقتی هم با هزار قربون و صدقه چند دقیقه‌ای از وقت گرونه خودمو صرف این‌کار کردم، کلی منت سرش گذاشتم. مثل اینکه ارث بابامو بالا کشیده بود. چند تا زن این‌روزها در حال خونه‌تکونی هستند؟ و ما مردها در فکر فوتبال و اینترنت، میلنگ‌های رنگارنگ. و چقدر به اونا کمک می‌کنیم؟ باید تعدادشان زیاد باشه؟ مگه نه!

این نیرو و عشق به زندگی از کجا میاد؟ راستش من که یک دهم اونو تو خودم سراغ ندارم. شاید این موجود عجیب و غریب، زن را میگم، یواشکی به انرژی هسته‌ای در درون خود دست پیدا کرده، که ما مردها از وجود آن بی‌خبریم! اگه این‌طوری باشه باید زیرآبشونو بزنیم و هرچه زودتر به آژانس بین‌المللی انرژی اتمی خبر بدیم. راستی هیچ فکر کردید که چه تعداد از این خانم‌ها ناخواسته و برخلاف میل باطنی‌اشان همراه شوهرشون راهی غربت شده‌اند، و سال از پس سال در سکوت و غرق در ماتم و بی‌کسی، نه‌دوستی و نه گرمائی هر سال خونه‌تکونی می‌کنند و در حسرت جشن نوروزی در کنار خانواده‌شون عیدو پشت سر می‌زارند؟ مادر می‌میره، پدر می‌میره ... و حسرت آخرین دیدار به دلشون می‌مونه و بغض قورت داده رو مثل یه غدهٔ سرطانی تو وجودشان نگه می‌دارند. بچه‌ها را بزرگ می‌کنند و تنها مونس آنها کانال‌های تلویزیونی است. تازه وقتی‌که از زور فشار‌های روحی سر به‌شورش می‌زنند، می‌گیم بابا تحمل نداشت برید. این اواخر روانی هم شده بود. یا اینکه خوشی زیر ‌دلش زده بود. خبیث‌ترینمون هم آرواره را باز می‌کنه پیش دوست و دشمن با تحلیل‌های آنچنانی اظهار فضل فرموده و می‌فرمایند که بابا طرف موقعی‌که ما رفیق کادر و فعال سیاسی بودیم و اسم و رسمی داشتیم، عاشق ما بود. حالا که پشم و پیل ما ریخته و تو این غربت لامروت گیر کرده‌ایم، زیر سرش بلند شده.

این دسته از زنان، تبعیدیانی هستند به‌جرم ناکرده و تنها و تنها به‌حرمت همسرانشان رنج غربت را صبورانه تحمل می‌کنند. چه بسا بارها مجبورند تا بخشی از هزینهٔ عصبیت و خشم مردانشان را نیز بپردازند. آخرین بار کی بوده که مثل روزهای اول آشنائی با همان گرمی حالشان را پرسیده‌ایم؟

چقدر بی‌توجه شده‌ایم؟ این چه موجود عجیب و غریبیه؟ مو که حیرونم. تنها می‌تونم بگم:

این چه شهریست که صد یوسف مصر،
متحیر به تماشا آیند.

حرف‌های احمد که تموم شد، آهی کشید و دستی به‌موهای نرم و پـُـرپشتش که دیگه به‌سختی می‌شد تار سیاهی در آنها دید، کشید و گفت:

ای فلک تو اچه پا مینه گیوم کــوردی (۱)؟ خالو مبینی چه روزگاری شده؟

غم عمیقی در چهره‌اش نشسته بود. سال‌ها غربت و دربدری آن انسان صبور و مقاوم را به آدمی بی‌تاب و نگران تبدیل کرده بود. دلش پر بود. معلوم بود مشکلش تنها این نبود. جرأت نداشتم به صحبت ادامه بدهم. دلم گرفت. مثل اینکه آن یک تن برف را روی سر خودش ریخته بود.

احمد راست می‌گفت. درد او درد همسرش نبود. روزگار غریبی شده. در این غربت گل و گشاد هیچ چیز سر جای خودش نیست. خیلی‌ها توانستند بنوعی گریبان خود را خلاص کنند و پل‌های ویران شدهٔ پشت سرشان را به‌شکلی ترمیم کنند. کسی چه می‌داند؟ شاید کار درستی کردند و از حقوق شهروندی و به‌حق خود استفاده کردند. ولی هستند بسیاری که کماکان به‌قولی:"نه در غربت دلم شاد و نه روئی در وطن دارم" ایستاده‌اند، با امید به‌آینده زنده بودن را در جائی‌که بقول ابتهاج:

"... آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را بر می‌گرداند.

تجربه می‌کنند. این حکایت من بود. تا مال شما چه باشد؟

پــایان
۱ـ ای فلک تو چرا پا توی گیوه من کردی؟ پا تو کفش من کردی.

۲۸ مارس ۲۰۱۰
گوتنبرگ
این مطلب و مطالب دیگر را می توانید در اینجا نیز بخوانید:
http://eyghaz-mahmoud.blogspot.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد