مایا باید ازدوکوچه دیگر بگذرد تا به مغازه جواهرفروشی برسد. او حلقه ای راکه بهمراه والدین خود برای نامزدش "ناتان" خریده, اشتباهی دریافت کرده است. بهمین دلیل باید حلقه رابرگرداند که با حلقه ای که درهنگام خرید انتخاب شده است عوض کند. به هنگام رسیدن به کوچه دومی که باریک وخلوت است ناگهان شخصی ازپشت به مایا حمله میکند. دهان مایا راباشالی محکم می بندد. سپس اورا با دستهای قوی اش به خرابه ای که ازقبل طبق نقشه های شیطانی اش تعیین کرده, میکشاند. مایا زیردست مرد وحشی تقلای بسیارمیکند اما بی فایده است. اوقویترازمایاست. مایا باتمام قدرت سعی میکند که فریاد بکشد امادهانش محکم بسته شده وجائی برای فریاد کشیدن نیست. مرد شرور مایا را آنقدرمیکشاند تابجای مورد نظر برسد وبا اوهرآنچه که بخواهد انجام دهد. به طرز وحشیانه دختر جوان راهل می دهد واورابه روی زمین از پشت می خواباند. مایا امید رهائی را ازدست میدهد. اومی داند چاره ای جزتسلیم ندارد. مرد وجشی پس ازاینکه راست وچپ مکان را می پاید خودرابه روی مایا می اندازد. مایا دخترباهوشی است اوبهروسیله تلاش میکند که بتواند حداقل صورت خوک کثیف راببیند که بعدها ازاوانتقام بگیرد. اوباتمام وجود سعی میکند که کمی چهره اش رابرگرداند که اوراتشخیص دهد. باسختی زیاد نیمی ازچهره اش رابرمی گرداند. ناگهان چشمان مایا بادیدن چهره نامزدش "ناتان" که دارای ریشی بلند وکلاهی مذهبی برسراست ازحدقه بیرون میزنند ودرهمان لحظه مایا ازخواب بیدار میشود.
مادر مایا به تختخواب اونزدیک می شود وبه مایا می گوید که باید عجله کند. امشب عروسی اوست وباید به میکوه برود. (حمام مخصوصی که شبیه به استخری عمیق دارد. درآئین یهود قبل ازبرگزاری جشن ازدواج,عروس باید درآنجا آبتنی کند). مایا دختری 21 ساله, چشم وموی قهوه ای رنگ , پوست روشن, جذاب وقد نسبتا" بلند. اوازیک خانواده مذهبی, نامزد ناتان ۲۵ ساله, مو وچشمان مشکی, پوستی نسبتا" تیره همچنین ازیک خانواده مذهبی است.
مایا درطول زندگی تحت فرمان پدر ومادر وبستگان بوده است. بعد ازاینکه به گرفتن مدرک پایان نامه تحصیلی یعنی دیپلم نائل گردیده , با اطاعت ازپدرومادر سه سال هم دریک مدرسه عالی تحصیل میکند وسپس بعنوان معلم شروع به کارمیکند. درچنین خانواده ها پدرومادر طبق رسم ورسومی که دارند ازطریق یک رابط ازدواج برای دخترویاپسرشان چند خواستگارپیدا میکنند. بین خواستگاران آنها برای مایا یکی رابنام ناتان که شغل اوخرید وفروش خانه است انتخاب میکنند. بدین طریق مایا وناتان نامزد میشوند.
مایا درضمیرناخودآگاه بااین وصلت اجباری راضی نیست. امابخاطررضایت وآسایش والدین ودیگراعضای خانواده با او نامزد شده است.
مادرمایا: منتظرچی هستی...؟ زود باش عجله کن. تاچشم ببندی شبه. به اندازه کافی استراحت کردی. بلند شو برویم میکوه. پدرت تاسه ساعت دیگر ازکنیسه برمی گردد. ما باید تاحدود زیادی آمادگی خودرانشان دهیم. درحالیکه مادرمایا یک ریزحرف میزند وچهره مایا پرازوجشت ونگرانی بنظرمیرسد.
مادرمایا: دخترتوباید امشب خوشحالترین عروس دنیا باشی. میدانی چندین نفربه جشن تودعوت دارند؟ حتی بزرگترین رابی (ملای یهود) عبادتگاه رادعوت کردیم که سنگ تمام بگذاریم. مایا برخلاف همیشه درشگفتی مادرش ناگهان فریادی سراومی کشد وازتختخواب پائین می پرد.
مایا به مادرش: امشب بجای جشن عروسی بهتراست که روی جنازه من رد شوید. اوحلقه نامزدای ش رابسختی ازانگشت بیرون میاورد وجلو مادرش پرت میکند.
مایا به مادرش: (باخشم فراوان), برداراین لعنتی رو. درمغازه هردفعه که روی این لعنتی اشتباه میشد هشداری بود برای من که دست به چنین کاراحمقانه ای نزنم.
مادرمایا: دختر مثل اینکه پاک زده به سرت. شاید کابوس دیدی...
مایا بدون توجه به حرفهای مادرش ازاتاق خارج میشود ودررا محکم می بندد. مادرمایا که هرگزچنین رفتارگستاخانه ای ازدخترش ندیده بود سرجای خود مات وبیحرکت می ایستد. اوازفرط ناراحتی نمیداند چکارکند. پس ازچند لحظه بدنبال مایا می دود وبه اوالتماس میکند که زودترآماده شود زیراکه آبروی خانواده وحیثیت اودرخطراست چنانچه امشب بعنوان عروس آماده نباشد.
مادرمایا: شاید که فکربد بتو سرایت کرده ...چون هیجان داری خواب بد دیدی. خواب افکاروحزیانی بیش نیست.
مایا باسرعت برق بدون توجه به حرفهای مادرش که بدون توقف حرف میزند, مقداری لباس ووسائی که فکرمیکند لازم است جمع میکند. لحظه ای که میخواهد خانه راترک کند مادرش به روی دست وپای او می افتد.
مادر مایا: عجله کارشیطانه وشکست میآره.
مایا باعصبانیت: ترس واحتیاط کاراحمقه وبدبختی میاره. اصلا" خودت با اوعروسی کن ودست ازسرمن بردار وازدرب خانه خارج میشود.
مادرمایا باتمام قدرت بدنبال اومی دود. به مایا: صبرکن. ترابخدا قسم میدهم کمی صبر کن. مایا ناگهان می ایستد.
مادرمایا درحالیکه نفس نفس میزند به مایا: حداقل به من بگو به چه دلیل میخواهی بذاری وبروی؟ مگر چی شده است؟ ناتان پسرزرنگی است وتورادوست دارد. برای آینده تو وخودش برنامه ریزی کرده است. آیا این بی معرفتی نیست که اورابگذاری وبروی؟
مایا : من نمیخواهم بامار درگیرشوم زیراکه با اوقاطی شوم مرانیش میزند. مایا صدایش رابلندتر میکند: من بهیچ عنوان زن یک تهاجمی نمیشوم وباعجله بهمراه ساکی که دردست دارد مادرش راترک میکند. مادرمایا دومرتبه شروع به دویدن بدنبال او میکند وکلمه های اودرهوا محومیشوند. امابی نتیجه است مایا مسافت زیادی ازاودورشده است.
مایا طی سالهای زندگی حتی یکشب هم خارج ازخانه نخوابیده است. اوبه منزل دوستش ناتالی میرود. ناتالی دررابازمیکند وباتعجب به مایا خیره میشود. مایا جریان رابرای ناتالی شرح میدهد وازاوخواهش میکند که چند شب به اوجادهد تاچاره ای بیندیشد. اماناتالی با تاسف به مایا می گوید که چنین اجازه ای ندارد ودرضمن دراتاق تنهانیست بلکه باخواهرش قسمت میکند.
مایا ناامیدانه ازمنزل ناتالی خارج میشود. اوبی هدف درخیابانها قدم میزند. اماتاجائیکه میتواند مسافت زیادی راازمحل زندگیش دورمیشود. اوسواراتوبوس میشود وبه مرکزشهرمیرود. به چند مغازه سرمیکشد وازآنهاتقاضای کارمیکند. هیچیک ازمغازه ها شغلی برای مایا ندارند. اوخسته میشود. تایکساعت روی نیمکتی کنارخیابان بغل بلواری می نشیند وناگهان تابلوی یک بارتوجه اورابخود جلب میکند. مایا وارد بارمیشود والتماس کنان ازمدیربارتقاضای کاروجا میکند.
میخائل مدیربارکه سیگارازلبهایش دورنمیشود مردی خشمگین بنظرمیرسد. اوبه مایا کارظرفشوئی ونظافت میدهد.
میخائل ازمایا میخواهد که درعرض یک هفته جا برای زندگی پیدا کند. مایا میداند که دیگرراه برگشت حتی به محل کارش یعنی مدرسه ندارد. اومی داند که خانواده ونامزدش بطوریاس انگیزی درجستجوی اوهستند. اوتصمیم می گیرد که قیافه اش رابطریقی تغییردهد. باخود فکرمیکند که گاهی اوقات مذهبی بودن بدنیست. زیراکه لباس بلند وکلاه برسرداشتن بیشتراین امکان رابه اومی دهد که تیپش راتغییردهد. درهمین افکارسیرمیکند که ناگهان میخائل بانگاه کنجکاو آمیزی مایا راتعقیب میکند وازاومیخواهد تاجائیکه امکان دارد سرووضعش رادرست کند. درغیراینصورت بهتر است که ازآشپزخانه خارج نشود.
مایا شروع به تعریف داستان زندگیش میکند. امابرای میخائل زندگی دیگران وچگونگی آن تاثیری ندارد بلکه کارکن خوب میخواهد. مایا متوجه میشود که میخائل ازاحساسات وتوجه به دیگران بدور است. اومیداند که مدتها باید بابیرحمی زندگی مبارزه کند تاهنگامیکه جای اصلی خودرابیابد. مایا درآشپزخانه بارشروع به کارمیکند وشبها دراتاق محقری که بالای آشپزخانه قراردارد ونوعی انباری محسوب میشود بسرمی برد. بامقدارپول کمی که درکیف دارد یک عینک آفتابی درشت و یک کلاه گیس مشکی رنگ میخرد وبه این طریق تاحدودی ترکیبش راتغییرمیدهد. ازاینکه خودرادرمقابل میخائل بعنوان "مزال" معرفی کرده ونه مایا, خرسند بنظرمیرسد. میخائل آنقدرمتمرکزبخود است که درهنگام بازدید شناسنامه مایا, حتی بنام اوتوجه نکرد. مایا باخود فکرکرد چنانچه میخائل سئوال کند چگونه درشناسنامه مایا ست اما مزال خوانده میشود! خواهد گفت که ازبچگی اسم مایا رادوست نداشته درنتیجه نامش رابه مزال تغییرداده واودوست دارد که مزال صدا زده شود. دراین مورد شانس با مایا یاری کرد ومیخائل توجه به نامی که درشناسنامه نوشته شده بود نکرد.
در بار بااینکه مایا مانند یک مستخدم کارمیکرد اماراضی بنظرمیرسید. تنهانگرانی اواین بود که مبادا شخصی که اورامیشناسد وارد بارشود واولورود. بدون یقین یک موضوع اوراخوشحال میکرد اشخاصی که اورامیشناسند همگی مذهبی هستند وامکان ندارد که پایشان بجائی مانند باربخورد. با این وجود ته دلش ترسی راحمل میکرد که مبادا کسی دزدکی ازخانواده اش وارد چنین مکانهائی شوند واوراشناسائی کنند.
درساعات عصربارشلوغ بود وپرازمشتریانی میشد که مایا درطول زندگیش هرگزباچنین آدمهائی برخورد نکرده بود. اواجازه نداشت که مستقیما" با آنهابرخورد کند زیراکه باعث عصبانیت میخائل میشد. مایا گاه گداری ازلای ودرز آشپزخانه نگاهی به مشتریان بارمی انداخت. وقتیکه دختران جوان وزیبارا بالباس نیم تنه وشلوارچسبان وسکسی می دید یواشکی طبق عادتی که داشت برای آنها دعا میخواند که خداوند بندگانش راببخشد. یکبارباوارد شدن زنی میانسال که قسمت پشت باسن او خالکوبی شده بود وپاهای پرازچروک ولکه اش رابه نمایش گذاشته بود دعای مایا طولانی ترازهرموقع دیگربود. اوزن میانسال رابانگاهایش تعقیب میکرد که ناگهان متوجه شد که باپسری جوان که براحتی میتوانست جای فرزند اوباشد برسرقیمت سکس جروبحث داشت. مایا باخود فکرکرد که پائین ترین نقطه درزندگی وجود ندارد زیراکه همیشه نقطه ای پائین ترمیتواند باشد. توجه مایا بیشترازهرکس دیگری معطوف به میخائل مدیرباربود که بغیرازکسب پول هیچ چیزدیگری نمیتوانست برای او معنی داشته باشد. میخائل با استخدام تعدادی دختران جوان وبا فروختن آنها به مردهای پیروجوان بروزن جیب خود میافزود. مایا تا آن حد ازمیخائل ترس داشت که هنگام صحبت وبرخورد با اوهرگزبه چشمهایش نگاه نمیکرد تاجائیکه حتی ترسیده بود که قیافه اورا درذهن نداشته باشد بلکه باتن صدایش اوراتشخیص میداد. مایا اززن دیگری که نیزدرآشپزخانه با اوکارمیکرد تقاضای کمک برای یافتن جائی مناسب وارزان قیمت کرده بود. فقط سه روزدیگر میتوانست درانباری بارشبها را سپری کند. هرلحظه برترس مایا افزوده میشد تا اینکه شب چهارم فرارسید. مایا ازفرط کارزیاد خستگی بینهایتی برتن اومستولی شده بود. همچنین دیدن زنها ومردهای عجیب وغریب با آرایشهای اغراق آمیز ولباسهای خیره کننده باعث خسته شدن افکارش شده بود. ازیکطرف برای اودیدن چنین اشخاصی جالب بود ازطرف دیگرچون مذهبی بزرگ شده بود فکرمیکرد که تاچه اندازه انسان میتواند گناهکارباشد. اودرضمیرناخوداگاه برای آنها دعای آمرزش میخواند وازخداوند تقاضا میکرد که آنهاراببخشد. شب چهارم درساعات نیمه شب نزدیک به سحربطورناگهانی هنگامیکه مایا درحال خواب وبیداربود متوجه شد که باربطورسحرانگیزی درحال سوختن است. چشمهای مایا آنقدرگشاد شده بودند که اورابیاد کابوسی انداخت که قبل ازفرارازخانه درخواب دیده بود. مایا باترس ووحشت فراوان ازپله های انباری پائین جست وتاجائیکه نفس داشت فریاد کشید. اوباعجله ازآشپزخانه بار خودرابه خیابان انداخت. مایا تا صبح روی نیمکتی که دربلوار روبروی بارقرارداشت بسربرد. تاساعت ده کسی وارد بارنمیشد نه کارکن ونه مشتری. مایا روی نیمکت خوابش برده بود.
1.02.2008
قسمت دوم (آخر) درهفته آینده
Rashel_14@walla.com