logo





زیرپل بهمنشیر

دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ - ۰۸ مارس ۲۰۱۰

رضا اغنمی

ا نگاهِ نقادانه به داستان های این دفتر، ازصمیم قلب به محمد حسین زاده شادباش میگویم. در همین داستان تصویر درخشانی از شرح حال اکثر پناهندگانِ سال های اخیر را به درستی روایت کرده، نابخردی های حکومت فقهاء درتبلیغ واصرار وفشار به رجعت، و اجرای رسوم عرب جاهلیت ، وضع پریشان اقتصادی و فشارهای روحیِ جوانان را توضیح میدهد. جا دارد که هریک ازداستان ها درنقدی مستقل شکافته شود. و ادای دینی باشد به نویسنده و آثار خواندنی اش.
زیر پل بهمنشیر
مجموعۀ داستان
محمد حسین زاده
چاپ سوئد .
ناشر: نویسنده
تاریخ نشر ندارد.

کتاب، با یادی از : «به یاد حسنعلی کایدان که در دفاع ازخرمشهر درمهرماه 1359 جان باخت.» آغاز میشود. و در همان نخست حرمت نویسنده و یادآوری اش از گمنامان که در راه دفاع وطن جان باخته اند به دل مینشیند.
توضیح نویسنده، میرساند که تدوین این دفتر بین سال های 2006 -2004 شکل گرفته وهمچنین انگیزۀ اش گواهی ست به علاقه درانتقال خاطره ها که دراین غربت اجباری و ناخواسته برای هرهموطنِ آگاه فریضه ایست در صیانت تاریخ و رشد و دوام "ادبیات مهاجرت". ازاین که حسین زاده با این دفترش به جمع تلاشگرانِ مهاجر، پراکنده درسطح جهان پیوسته است صمیمانه دلشادم.
دفتر، شامل 20 داستان است. با نثری پخته. ساده و صمیمی. انگاری که نویسنده با جمعی در یک محفل نشسته و خاطره هایش را روایت میکند.
تا چشمم به سرفصل اولین داستان "کافه راه آهن" افتاد، سُرخوردم نه، پرکشیدم از لندن برفی به راه آهن اهواز در دهۀ پنجاه و آن کافه تر و تمیز وپرهیاهویش با جوان هایی که دوتا دوتا سه تا سه تا سرمیزی نشسته با ده بیست شیشۀ خالی آبجو روی میز، و زیرچشمی تازه وارد را نگاه میکنند و با شیطنتِ مواجِ ِ چشمها، اما مغرور ومهربان شیشه ها را نشانت میدهند که : "ما اینیم داشم!" . لحظاتی خوش از آن وهم وخیالِ گذشته و نگذشته نیمه سیراب، با دیدن تند باد برفی ازگوشه پنجره که شاخه ها وکف باغچه را میروبید ودرآغوش بادها میبرد؛ سرگشته وغمگین برمیگردم به خودم. اما سر و صدای اوایل شب خیابان ها و غوغای زندگی اهواز وقتی که از بهبهان برمیگشتم از آن پیچ های تنگ و تند و خطرناکش میگذشتم تا برسم شهر و یکراست میرفتم به کافه راه آهن بدیدن یاران و چشیدن مزۀ آبجوهای تگرگی، لحظاتی من و غلیان خاطره ها ...
داستان های حسین زاده، رنگ و بوی جنوب را دارد با پاکی و صفا وسادگی بیابانیِ ایل و قبیلۀ لُر"بختیاری". و هریک به نوعی با رنگ و جلای محلی. که به اقتضای مهاجرت به اروپا با حفظ همۀ میراث های گذشته، اثرات اخلاق و آموزش اروپائی، روی نسل اول خانواده ها را به مخاطبین منتقل میکند. در داستان «سفر به سرزمین مادری» ناهید، دختر جوان خانوادۀ مهاجر ایرانی که درسوئد تحصیل کرده و با تربیت سوئدی بارآمده، و دوست پسری هم دارد. مادر اما دوست دارد که او را به شیراز برده به عقد پسرخاله اش بابک دربیاورد. دختر بیخبر ازاین قول و قرارهای پنهانی همراه مادر به شیراز میرود. و از پچپچه ها و صحبت های درگوشی چیزایی دستگیرش میشود.
« بک روز که داشتند چای عصرانه شان را میخوردند و بابک بیرون بود، ناهید پرسید:
مامان این چیه که من نباید بدونم شماها از چی حرف میزنین ؟
نسرین دوید توی حرف حرفش و گفت
- قربون قد و بالات برم ازشما دوتا دیگه.
- و ذوق زده خندید.
حدس ناهید درست بود . درجا و خیلی محکم حرفش را زد
* ببین خاله ببین مامان! من از همان توی خانه به مامان گفته بودم که بابک مثل برادرم است و به این زودی ها هم خیال ازدواج ندارم» مادرش با چهارتا انگشت زد یکطرف صورت که یعنی اینطوری نبود – روم سیاه کی گفتی دختر"» ص107
الهام، دختری از دوستان ناهید درسوئد، که برای گذراندن تعطیلات به تهران رفته، ناهید را برای جشن عقد پسرعمویش دعوت میکند و ناهید میپذیرد و ازشیراز به تهران میرود. بعد از مراسم عقد، ناهید ازطریق اینترنت یک بلیط یکسره به سوئد تهیه میکند. و روز حرکت تلفن میکند به شیراز به مادرش.
« ... سلام آقای رضایی من ناهیدم میشه با مامان صحبت کنم؟»
* ها بله عزیزم یه دقه گوشی را داشته باش.
* آن وقت پنجره را باز کرد و گوشی تلفن را توی هوا تکان داد
* بیا سیمین خانم. چشمم کف پاش ناهید با شما کار داره.
سیمین نفهمید کی دمپائی ها را درآورد و با پاهای خیس دوید توی اتاق گوشی را که گرفت با خنده گفت
* سلام خانم گلی. رسیدی شیراز؟
* اما یهو رنگ گذاشت و رنگ برداشت. لبهایش شروع کردند به لرزیدن و عرق سردی بر پیشانیش نشست. صدایش بریده بریده درآمد – روم سیاه! چی ... کی ... یا شاه چراغ.»
آقای رضایی دید که سیمین ازپیشانی تا گردن زرد شده بود و دستش با گوشی میلرزید. دید که خواهر زنش ازپا می افتد. صدای نسرین زد و کمک خواست. سیمین دیگر تاب نیاورد وهمانجا پای میز تلفن غش کرد و افتاد روی قالی. آقای رضایی زد توی سرخودش:
- یا شاه چراغ زنِ مردم ازکف رفت.» ص 109
و داستان سفر به سرزمین مادری به پایان میرسد.
نتیجۀ غائیِ داستان بسی فراتر از رعایت ادب و حرمت والدین است. دختری جوان و تربیت شدۀ سوئد از این که نمیخواهد با تمایلات پدرومادر باجوانی که مثل برادر دوستش دارد پیمان ازدواج ببندد، از هر منظری که نگاهش کنی باید مورد احترام باشد، استقلال رأی وعقیده اش واتکاء به نفسش را باید حرمت گذاشت. منِ خواننده وقتی به این نکته ازداستان رسیدم، نتوانستم ازشهامت یا سرکشی ناهید چشم بپوشم.
بی اختیار لب به ستایش ش گشودم. ازاینکه پشت پا به سنت های ویرانگر زده و با تصمیم عاقلانه الفبای "آزادی فرد" را یادآور شده است، ستودم ش.
«پوست شیر» یکی از بهترین داستان های این دفتر است.
ملانظر، با تمهیداتی در تدارک تعزیه عاشورا راه می افتد «و مردم را برای برپایی روضه تشویق میکند».
وسابل و ابزار تعزیه آماده میشود. نویسنده، که خود دربچگی در آن مجلس حضور داشته نقش هریک از بازیگران و مجلس آرایان و صحنه گردانان را با مهارت توضیح میدهد. صحنه وتصویر فضا با التهاب سوگواران عوام و خوابرفته، چون برگی ازیک مؤلفۀ تاریخی درمنظر ذهن خواننده گشوده میشود.
«صبح عاشورا رسید. دیشب قالی ها را جمع نکرده بودند. گروهبان کردستانی با تفنگش تا صبح دم تعزیه کشیک داده بود. حالا داشت نون و پنیر و چای شیرین میخورد .... میرزاعلی و پدرم ازهمان اول صبح آمده بودند برای کمک. گرگعلی زره و "کلاهخود" شمررا پوشیده بود وحالا هی شمشیررا توی غلاف سرکمرش میبرد ودوباره درمیآورد. شاه غلام چرخی که قرار بود جبرئیل باشد داشت با کمک مصیب وملانظر بالهای جبرئیل را روی پیرهن عربی سفیدش میبست و کش های زیربغل را امتحان میکرد. اسب شمر به درخت کنار پشت نانوائی بسته بود ... ملا نظر تاوه کاهگل را از سایۀ دیوار برداشت و آمد طرف ما که حالا پرچمها روی شانه با پای برهنه ایستاده بودیم توی برق آفتاب ملا آستینها را بالا زد و به موهای تک تکمان که با نمره دو زده بودیم کاهگل مالید. بوی تیز کاهگل ته حلقمان رفت اما مغز سرمان کمی خنک شد. دسته که حرکت کرد ما آن آخرها دنبال وانت ها میرفتیم و زنها پشت سرمان میآمدند . چند تا فرنگی با شورت و کلاه لگنی ایستاده بودند ودورتر عکس میگرفتند. غُلمعلی توی پوست شیر عقب وانت سر هر چهاردست و پا بود و هی نعره میزد و زبان سرخش میامد بیرون و برمیگشت تو ... زنها با مشت به سینه میزدند:
"حسین که لشکرس نَنید ، جنگ کِردنِس پَ سی چه بید؟"
"پ تو چنی مو چنُم ً! » صص 48 -147
دراین گیر ودار شیرغران دست به آبش میگیره. و رو به دره از چشمها غایب میشود. شیخ مهدی دستور میدهد که سینه زنها سرجایشان بایستند و سینه بزنند تا شیر غران برگردد.
«ازشیر خبری نشد. پدرم و مش نجف رفتند توی دره تا ببینند چی بسرش آمده دودقیقه نشد که پدرم با عجله از سینه دره بالا خزید . و با هردو دستش اشاره کرد به دسته حرکت کند. ... ... غُلمعلی رنگش شده بود مثل گچ دیوار و آشکارا میلرزید. لاله گوشهایش به زردی میزد ... جیپ پاسگاه دور زد و آمد سر دره و او را که خونین و مالین بود انداختند توی جیپ و بردند بیمارستان. جلو بیمارسیتان پدرم همین طور بلاتکلیف پوست پاره پوره شیر روی دستش بود ... ... » 150
سگ های ولگرد توی دره، شیرغران را دوره کرده و انتقام شمر و یزید را ازش گرفته بودند.
داستان غمناکی از نادانی ریشه دار که نویسنده با زبان ساده و صمیمی، فرهنگ مسلطِ جهل ملی را به باد انتقاد میگیرد.

وآخرین داستان که دراین بررسی برگزیدم «درامتداد شب» است که نویسنده با همان سبک و سیاق و نثر شیرین و دلچسب خود، وضع جوانی مهاجرازهموطنان اهل شمال را روایت میکند. داستانی به ظاهر مخلوطی ازگریه و خنده. اما، انگار مرثیۀ مردمی ست با فرهنگ نفخ کرده، درسراشیبی سقوط رو به گنداب!

در ساعت دو بعد ازنیمه شب، شبِ زمستان و یخبندان سوئد، راوی داستان به صدای تلفن از جواب میپرد
[راوی، مترجم فارسی – سوئدی ست] پلیس محل او را برای کار احضار میکند و میگوید:
«یکی از هموطنانت زده به سرش این وقت شب" آن وقت توضیح میدهد که طرف رفته درِکلیسا و کشیش را
ترسانده است. تا میرسند به محل حادثه که قبرستان است و کلیسا. و رشید را که چسبیده به درچوبی : "یاعیسای مسیح پسر خدا ... نجات ... یاعیسی بن مریم دررا بازکن. اگر عرضه داری دررا باز کن ..." لطایف الحیل پلیسی مؤثر نمیافتد و سرانجام به زور دستگیرش کرده به درمانگاه میبرند. دکترازحال و احوالش میپرسد. میگوید من رفته بودم کلیسا مسیحی بشوم و عکس عیسای مسیح را دراتاقم بالاسرم داشته باشم و ...
دکتر میگوید: " انتخاب حق انسانهاست اما راه غلط رفتن هیچ کمکی نمیکند" ترجمه که کردم رگ گردن رشید راست شد – خوب اگه حق دارم بجای اینهمه قرص کوفتی بگو کشیش یا هرخری که هست بیاد و صلیب بیندازه گردنم!" و دکتر جواب را که شنید گفت حرفت کاملا درسته وقت بگیر و برو کلیسا. اینکه اوقات تلخی نداره مرد جوان . حالا باقی قهوه ات را بخور سرد میشه" و رشید به بهانه توالت ازاتاق بیرون میرود. مترجم همراه اوست ورشید فرار میکند. و ساعتی بعد پلیس درآپارتمان رشید دستگیرش میکند. و بالاخره، رشید به مرادش میرسد و مسیحی میشود با غسل تعمید و اسم جدید سوئدی.
«بیرون که آمدیم دلنگ دلنگ ناقوس کلیسا بلند شد. کارمندان اداره مهاجرت پائین پله ها رشید را بغل کرده و به او تبریک گفتند من به رشید گفتم حالا که به قولا ارمنی شدی بیا برسانمت خانه . قبول کرد. روی محوطه شنی جلوی کلیسا که دور زدم کشیش روی پله ها ایستاده بود و برای رشید بای بای میکرد. رشید هم دست تکان داد و زیرلبی گفت
- ارواح عمه ت!
.... .... خدائیش همه این بامبول ها برای گرفتن اقامت دائم بود. برای تابعیت بی کردار سوئدی بود. جواب اول اداره مهاجرت که منفی آمد بکلی حودم را باختم ... ... » ص 239 - 229
با نگاهِ نقادانه به داستان های این دفتر، ازصمیم قلب به محمد حسین زاده شادباش میگویم. در همین داستان تصویر درخشانی از شرح حال اکثر پناهندگانِ سال های اخیر را به درستی روایت کرده، نابخردی های حکومت فقهاء درتبلیغ واصرار وفشار به رجعت، و اجرای رسوم عرب جاهلیت ، وضع پریشان اقتصادی و فشارهای روحیِ جوانان را توضیح میدهد. جا دارد که هریک ازداستان ها درنقدی مستقل شکافته شود. و ادای دینی باشد به نویسنده و آثار خواندنی اش.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد