به باور من آنان که این روز را صرفاً متعلق به زنان می دانند ، محتوای ضرورت وجود این روز را در نیافته اند. همانگونه که از آن دسته از فمینیست ها که این روز را در تملک شخصی زنان می دانند در عجبم، از مردان روشنفکر و فعالان سیاسی ای در تاسفم که این روز را فقط به "زنان" تبریک گفته و در این روز حتی بعضی هاشان شاخه گلی هم به همنوعان مونث خود تقدیم می کنند!!
البته هستند خانم ها و آقایانی که کلاً هشت مارس را به کناری نهاده و به بهانهی " هر روز، روز زن است" ، زیرکانه زیرآب کل قضیه را زده اند !
اگر اعتقاد به "بنی آدم اعضای یکدیگرند" داریم ،از همین عضوی که خودمان باشیم دست به کار شویم که "باقی عضو ها" ، خیلی هم خوشنود و متشکر خواهند شد! چرا که رشد تک تک انسان ها به مثابه اعضای یک پیکر، رشد بشریت را رقم خواهد زد.
ما نوروز را به پاس بهار به جشن می نشینیم و این بر آمده از نیاز ما به نور و شکفتن و باورمان به رویش و آغازی نو ست.گرامیداشت هشت مارس روز جهانی زن نیز ، بایستی که از نیاز ما به رشد و نمو انسانی خود مان و باور ما به این مهم برآید که این روز متعلق است به هر آنکس که "انسان" نام دارد.
این روز لازمه ی تاریخ فعلی بشری است و مگر نه اینست که تاریخ با رشد همه جانبه ی انسان،تغییر و تکامل نموده و خواهد نمود. این روز یادآوری ای است که هنوز برای کامل شدن و معنا بخشیدن به "انسان" راهی بسیار در پیش است.
این روز را در وهله ی اول، نوروزی برای رشد خویشتن و فرصتی برای محک هر چه انسان تر شدن خودمان تلقی کنیم. به صرف شرکت در مراسم های مختص به این روز و نشستن بر سر سفره ی آماده ی فعالان حقوق زنان و به هوای"کمک به دیگران !" از خود سلب مسئولیت شخصی نکنیم.
به امید آن هشت مارسی که کل بشریت اعم از زن و مرد به این حد از درک و رشد انسانی رسیده باشند که گرامیداشت این روز را ضرورت و گامی جهت تکامل خود ببینند. شاید آن هشت مارس، آخرین باشد و روز بعدش ،انسانیت تاریخی جدید را در پیش پای خود گشوده ببیند. رویاگونه است... اما:
« من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه ی دریا هاست
انسان سرچشمه ی دریاهاست.» (1*)
امسال که خیزش والای هموطنانمان در داخل ایران ،مرا با آنان عمیق تراز پیش پیوند داده ،خاطرات دوران کودکیم در دهه ی شصت برایم برجسته تر شده است. آن روزگاری که اعدام و توحش و زندان جمهوری اسلامی دامان فعالان و هواداران گروه های سیاسی و کودکان و خانواده هایشان را گرفته و هنوز همه گیر نشده بود .
در یکی از همان روزها ،همراه با مادرم فیلم کارتونی ای را به اسم "آخرین تک شاخ" نگاه می کردیم که در آخر این توضیحِ کوتاه، موزیک ویدئوی آن را ضمیمه کرده ام:
تک شاخ ها به شکل اسب های سفید ماده ای بودند با شاخی بر روی پیشانی شان که فقط آنها که دلی خالص و چشمی "بینا" داشتند می توانستند شاخ آنها را ببینند. بقیه به استثناء جادوگرها ،آنها را فقط اسبهای سفید معمولی می دیدند. جادوگر پیر ظالمی در این بین بود که می خواست همه ی این موجودات افسانه ای را در تملک خویش داشته باشد. او بوفالوی غول آسایی در خدمت داشت که از آتش ساخته شده و توانسته بود توسط او همه ی تک شاخ ها را به جز این آخری یافته و بترساند و آنها را از محل خودشان به سمت دریا رانده و در دریا زندانی کند. در آخر فیلم اما اینبار یک تک شاخ بود، یعنی همین آخرینشان، که بوفالوی غول آسای آتشین رو وادار کرد به داخل دریا رفته و برای همیشه خاموش شود. همزمان با این اتفاق،موج عظیمی از دریا برآمد و همه ی تک شاخ های اسیر را با خود به ساحل آورد. تک شاخ ها آنقدر تعدادشان زیاد بود که بواسطه ی عبورشان از کنار کاخ جادوگر ظالم، کاخ او لرزید و فرو ریخت و خودش هم مرد...
در حالیکه محو لطافت این کارتون بودم ، مادرم با لبخندی بر لب درگوشم نجوا کرد:
« سارا، اینجوری یه روزی همه به ایران بر می گردن، اونا که زندانن آزاد می شن و همه مردم با هم کاخ جماران رو خراب می کنن» .
آن روز و آن لحظه ، از معدود لحظاتی بود که فرصت شد من و مادرم با هم باشیم. آن روز که آن فیلم کارتونی را می دیدم، برایم یک کارتون دوست داشتنی بود و چه می دانستم که آن را روزی بازگو خواهم کرد. امروز اما بر آن شدم که آن خاطره را و پیام و آرزوی آنها که در بین ما نیستند را با دیگر آزادیخواهان و آزاداندیشان تقسیم کنم. باشد که همه ی تک شاخ ها گرد هم آیند و پایه های پوسیده ی رژیم جمهوری اسلامی و بساط هر آنچه ایدئولوژی فسیل شده ی ضد انسان است را، از بن بر کنند.