پرواز کن، حوّای کولی!
به رقص بالهای سپید
بخواب مادر بزرگ!
از افسانه ی دیروز،
از واژه های رنج پیچِ من که در زبان، لکنت می شود،
چه پناه گرفته اند در قاب چشم هایت؟
پری های اتاق و برق چشم های من
پایی گمشده.
و تو شاهدی!
شب را بار دارم
و اسفند ماه را.
و تو شاهدی!
عشق بازی های آدم را.
و من
حوّای دیرین در رَحِم
به جهان می آیم.
دستان چروکیده ات در پی بویی از شرع تا مشروع،
ران های بیقرارم را هنوز می کاوند
دستان چروکیده ات در پی بویی از شرع تا مشروع،
ران های سُرخم را هنوز می کاوند
و پوچی سنت ها
در من
کماکان...
۱۴ اسفند ۱۳۸۸، واشینگتن
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد