logo





پُل

پنجشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۸ - ۲۵ فوريه ۲۰۱۰

امیر مهاجر سلطانی

اون‌شب کار خیلی بی‌ریخت بود. دریغ از یه مسافر! اگه یه بخت‌برگشته‌ نشسته بود تو یه ‌رستوران، در عوض چِل تا چشمِ نابکار تیر شده‌ بود طرفش، تا کی لُقمه‌ی آخرو بده پایین و پاشو بذاره بیرون و تاکسی بگیره. کار که به چنین فلاکتی بیفته، دیگه به‌اش نمی‌شه گفت، کار؛ خِفّته! برا همین، هر دفه که کار به پیسی و چه‌کنم چه‌کنم ‌‌می‌افته، جنگی گازشو می‌گیرم سیِ خونه. می‌دونی؟ موندن یَنی آلوده‌گی‌! بخوای بمونی، باس بشی عینهو بقیه. باس تن به هر کاری بدی. باس سبقت بگیری و بپیچی جلوِ دیگرون و مسافردزدی کنی. باس باسه‌ی چندرغازِ ناقابل، سَرشاخ بشی با هر کس و ناکس. نه جونم، ما نیستیم. برا ما، مرام ینی همه چی. باسه‌ همینه که وامی‌ستیم تو ایستگاه. باسه‌ این که حقِ اَحَدی رو ضایع نکنیم. وختی هم می‌بینیم کار داره کونشو می‌ذاره زمین و الآنه‌س‌‌ که برا یه مسافر، شیکم پاره بشه، گازشو می‌گیریم و می‌زنیم به چاک. اما اون ‌شب واسّادیم. شاد باسه‌ این که آخرِ بُرج بود، و اوضاع جیبِ لامسّب، بی‌ریخت‌. اما نه این که خیال وَرِت داره، که از ایستگاه زدیم بیرون. گفتیم که، تو مرامِ ما نیست. اون وختِ شب هم تو ایستگاه واسّادن، ینی علافی. آخه کدوم مَشنگی اون همه تاکسی تو خیابونو وِل می‌کنه و تا ایستگاه میاد، که سوارِ تاکسیِ ما بشه، هان؟ از بس هم سیگار کشیده بودیم، دیگه از گوشامون هم دود می‌زد بیرون. آخر نَروِمون شد خط‌خطیِ و آمپر چسبید به سقف. گفتیم، الاغ، واسّادی که چی؟ یا عینهو بقیه برو وسطِ خیابون، مسافر بدزد، یا کرکره‌ رو بکش پایین و برو کپه‌ی مرگتو بذار. مام که نه ننه‌مون دزد بوده، نه بابامون. چی کار کردیم؟ گفتیم، رختخواب رو عشق است. پریدیم پشتِ فرمون و از صف زدیم بیرون. تو خیابونِ "اَوِنی"، از بس تاکسی جولون می‌داد، راه نبود رد شی. مام معطل نکردیم. جنگی انداختیم تو خطِ قطارِ شهری و دِ برو که رفتی. سرِ چارراه، پشتِ چراغ قرمز واسّاده بودیم که دیدیم تو پیاده‌رو، یارو دست تکون می‌ده. از دور داد می‌زد که لولِ لوله. هر وختِ دیگه‌ بود، محال بود سوارش کنیم. می‌دونی؟ این‌ جور مسافرا خدای دردسرن. یا پول تو بساطشون نیست، یا ناغافل تگری می‌زنن تو ماشین و زندگی‌تو بی‌ریخت می‌کنن. اما اون‌ شب، شبِ عشوه‌خرکی و ناز و اطوار و سوار نمی‌کنم، نبود. باسه‌ همین تا چراغ سبز شد، نفهمیدیم چه جوری خودمونو رسوندیم به‌اش و زدیم رو ترمز. یه تِلویی خورد و پای مبارک رو گذاشت تو خیابون، بعد دستشو گرفت به سقفِ ماشین و همون‌جور ویلون موند. لابد می‌ترسید وِل کنه، سِکندری بره تو شیکمِ اِسوالت. حالا مام از پشتِ فرمون رفته‌یم تو نخش. سرتو درد نیاریم. کلّی طول کشید تا طرف خودشو جمع و جور کرد و انداخت تو ماشین.

گفت: «راه بیفت!»

رو آرنج چپش ولو شده بود.

گفتیم: «کجا؟»

دوباره در اومد که: «راه بیفت!»

حالا مام خسته، بی‌حوصله، طرف هم داشت می‌رفت تو نَرْوِمون. گفتیم:

«همین‌جوری که نمی‌شه. اول، باس بدونیم کجا می‌خوای بری. دوم، پول و پَلِه چی؟ داری؟»

چَپَکی افتاده بود رو صندلی و آرنجش گیر کرده بود زیر تنه‌ش.

گفت: «دارم.» بعد دست کرد تو جیبِ عقبِ شلوارش و کیفشو کشید بیرون و انداخت جلو. گفت: «هر چی توشه وردار و راه بیفت. اوکی؟»

اگه تو دست زدی به کیف، مام زدیم. آدم کفِ دستشو که بو نکرده. یهو می‌بینی همه‌ش فیلمه و تا درِ کیفو وا می‌کنی، طرف داد و قال راه می‌ندازه، که آی دزد. حالا بیا ثابت کن، که بابا بی‌خیال. کی باورش می‌شه، هان؟ کله‌سیاه‌ که هستی، یه لکه‌ی کوچیک هم بیفته تو پرونده‌ت، دیگه کارت ساخته‌س. بیچاره‌‌ت می‌کنن. دیگه حتا یه اتاق هم نمی‌تونی اجاره کنی تو این مملکتِ نکبتی. می‌تونی تاکسی برونی؟ از همین شغلِ سگی هم می‌ندازنت بیرون. باسه همین گفتیم:

«ما به کیفِ کسی دست نمی‌زنیم. خودت هر چی دوست داری، اِخ کن بیاد. ما هم قول می‌دیم تا همون اندازه ببریمت که سُلفیدی. اوکی؟»

حالا پسِ کله‌ش کجکی چسبیده بود به پشتیِ صندلی. گفت: «سوئدی بلدی؟»

چشاش کاسه‌‌ی خون بود.

گفتیم: «زِکی! پس تا حالا با چه زبونی داشتیم باهات حرف می‌زدیم، نِکبت؟»

دوباره در اومد که: «هر چی توشه وردار. فقط راه بیفت.»

یا باس می‌نداختی‌ش بیرون، یا دلو می‌زدی به دریا و درِ کیفو وا می‌کردی. چار پنج تا پونصدی و صدی ‌توش بود. گفتیم: «زِکی! این که خیلی پوله رفیق. نکنه می‌خوای بری استکهلم؟» بعد اسکناسا رو چپوندیم تو جیبمون و کیفِ خالی رو انداختیم تو بغلش. گفتیم: «حالا کجا می‌خوای بری؟» و زدیم تو دنده.

سر چارراه، مونده بودیم کدوم وری باس بپیچیم. پرسیدیم: «کدوم طرف حال می‌کنی؟»

داشت تقلا می‌کرد از رو آرنجش پاشه. گفت: «هر طرف دوست داری.»

تازه دوزاری‌مون افتاد که اوضاع از چه قراره. می‌دونی؟ قبلنا حکایتِ این‌جور مسافرا رو زیاد شنیده‌ بودیم؛ اما تا اون‌شب به پُستمون نخورده بود. دردِسرت ندیم. روندیم طرفِ "سِنت‌رُم"؛ اما شیش‌دُنگِ حواسمون به‌اش بود و هر آن منتظر بودیم پشیمون بشه و پولشو پس بخواد. اما اون تو باغ این حرفا نبود. یه‌بند داشت تقلا می‌کرد از رو آرنجش پاشه.

تو "سِنْتْ‌رُم" پرنده پر نمی‌زد؛ عینهو قبرستون! با این ‌وجود یه دورِ قَمَری زدیم توش و انداختیم طرفِ "مونْ‌دال". دستِ کم باس دویست کیلومتر می‌روندیم تا می‌زد بالای دوهزار کرون؛ اونم تو این شهر فِسقِل، که چار تا خیابون بیش‌تر نداره. باسه‌ همین تصمیم گرفتیم بندازیم تو فرعی‌ها و راهو درازش کنیم.

از میدونِ "کُرْش‌وِگِن" فرعی‌ها شروع شد. از این فرعی به اون فرعی، از این فرعی به اون فرعی. آروم هم راننده‌گی می‌کردیم. عجله که نداشتیم. هان؟ قرار بود طرف تاب بخوره، خُب، مام تابش می‌دادیم، دیگه.

تا به "مونْ‌دال" برسیم، از بس پیچ و واپیچ رونده بودیم، خودمون هم پیچ در پیچ شده بودیم. اما یارو عینِ خیالش نبود. پسِ کله‌شو چسبونده بود به پشتیِ صندلی و بیرونو سُک می‌زد. چهل‌سال رو شیرین داشت. اون‌قد هم لاغر مُردنی بود که انگاری رو یه فُرقون استخوون، یه لایه پوستِ آدمی‌زاد کشیده باشی. از سر و وضع‌اش معلوم بود باسه خودش آدمیه. قیافه‌ش به معلما می‌خورد. نه‌ که سرش تاس بود و یه عینکِ ذره‌بینی به چشاش بود، این‌جور به نظر می‌اومد. گمونم حوصله‌ش سر رفته بوده تو خونه؛ از تنهایی. آخه این جا مملکتِ یلاقباهاس دیگه. مگه نه؟ شاید هم بی‌خواب شده بوده. کی می‌دونه؟ لابُد اول فکر کرده بوده، یکی دو استکان بزنه و به زورِ الکل خودشو بخوابونه؛ اما یهو ملتفت شده بوده که دخل بُطری اومده و چِشا هنوز میخِ سقفه. اون وخت زده بوده بیرون. شاید اول خیال داشته تو شهر قدَمَکی بزنه و خودشو خسته کنه که بتونه کپه‌شو بذاره؛ اما وختی پاشو گذاشته بوده کوچه، فکر کرده بوده، که چرا سواره نچرخیم، هان؟ اما معلم‌جماعت که پول این غلطا رو نداره. باسه همین فکر کردیم نکنه طرف کارخونه‌داره. راستیاتش به ما ربط نداشت این حرفا. فقط می‌خواستیم سرِ خودمونو گرم کرده باشیم. اونم عینهو ننه‌مُرده‌ها ساکت نشسته بود عقب و بیرونو سُک می‌زد. مام دلِی دلِی می‌روندیم باسه خودمون و اگه تنگمون نگرفته بود، غمِ عالم پشم بود. تنگمون که گرفت، آب و روغن قاطی شد. حالا تنها کاری که می‌کردیم دعا بود که طرف خوابش ببره تا یه گوشه خودمونو تخلیه کنیم. اما لامسّب مگه می‌خوابید؟ با این که تا خِرخِره خورده بود، چشاش عینهو درِ کارونسرا چارتاق بود. جوری هم به در و دیوارا نیگا می‌کرد که انگاری دفه‌ی اولش بود شهرو می‌دید.

دردسرت ندیم. "مونْ‌دال" که رسیدیم، دستگاه دور و ورِ هزار کرون بیش‌تر ننداخته بود. موندیم کدوم طرف قِرش بدیم که یهو افتادیم یاد "تُرشْ‌لَنْدا" و "هی‌ْ‌سینْ‌گِن". هر وخت منطقه‌ی درندشت خواستی، برو اون‌وری. نه که هر محله‌ش با هم چند کیلومتر فاصله داره، آجیلِ مشکل‌گشاس. اصلن از همون اول باس می‌روندیم اون‌وری‌. تجربه‌س دیگه. الغرض، انداختیم تو اتوبان و گازشو گرفتیم، دِ برو که رفتی. یه ریزم تو نخ طرف بودیم که اگه خوابش برد، فِرز بزنیم بغل و خلاص. اما مگه می‌خوابید، لامسّب؟

خلاصه نفهمیدیم کی و چه جوری رسیدیم به پُل. همون پُل بزرگه‌ی "هی‌ْ‌سینْ‌گِن"، که عینهو پُلِ سانفرانسیسکو می‌مونه‌. خیال داشتیم از پُل که اومدیم پایین، برونیم طرفِ "تُرشْ‌لَنْدا" و بعد "بی‌یورنْ‌لَندا" و "تووِه" و خلاصه فرعی و اصلی‌ کنیم و دست‌آخر برونیم طرفِ شهر و یه جایی دور و ور "سِنتْ‌رُم" بندازیم طرفو پایین و هِرّی، که یهو عینهو جن‌زده‌ها پرید هوا. گفت: «نیگه‌دار!»

حالا کجاییم؟ تو کمرِ پُل. فکر کردیم نکنه اونم مثِ ما تنگش گرفته. گفتیم:

«رو پُل که نمی‌شه. صبر کن برسیم پایین، با هم کارشو می‌سازیم.»

دوباره داد زد: «نیگه‌دار!»

گفتیم: «وسطِ پُل آخه، بی‌پدر؟ خطرناکه!»

که یهو درو وا کرد. ناکس چیزی نمونده بود خودشو بندازه پایین.

جنگی زدیم رو تُرمُز. گفتیم: «می‌خوای کار دستمون بدی، آشغال؟»

خوشبختانه اون‌ وختِ شب، پرنده پر نمی‌زد رو پُل. با این ‌وجود احتیاط رو زدیم و منتظر موندیم همین‌ که طرف واسّاد به شاشیدن، جنگی بپریم پایین و همون بغل ماشین رها کنیم خودمونو، که دیدیم، زکی! واسّاده و داره نمی‌دونم کجا رو سُک می‌زنه؛ اونم تو اون باد که می‌خواست ماشینو از جا بکنه! یه لحظه زد به کله‌مون که گازشو بگیریم و قالش بذاریم؛ اما ترسیدیم نمره رو ورداره و کار بیخ پیدا کنه. می‌بینی تو رو خدا؟ لامسّبا سیستمی درست کرده‌ن که آدم از سایه‌ی خودش هم بترسه. الغرض، مجبوری پیاده شدیم. گفتم: «هَلو، حضرتِ آقا، معطل چی هستی؟ می‌خوای هوا بخوری، بخور؛ اما نه این‌جا. سوار شو بریم یه جای دیگه، با هم هوا می‌خوریم.»

اگه تو شنفتی، اونم شنفت. همین‌جور زُل زده بود به تاریکی. دیدیم، حالا که حواسِ طرف به هپروته، دست دست کردن خریّته. جنگی زیپو کشیدیم پایین و کارشو ساختیم. بعد که چشا وا شد، رفتیم سروختش. گفتیم:

«ببین. بیش‌تر از این نمی‌شه ماشینو نیگه داشت وسطِ پُل؛ خطریه. یا سوار شو، یا ما رو به خیر و تو رو به سلامت.»

اما اون تو باغِ این حرفا نبود.

گفتیم: «ببین. یه وخت نگی طرف نامرد بودا. این دفه‌ی دومه که می‌گیم: می‌آی، بیا. نمی‌آی، ما رفتیم.»

بعد برگشتیم طرفِ ماشین و نشستیم پشتِ فرمون. هنوز تو دنده نزده بودیم که یارو زد به شیشه. گفتیم: «اوکی. بپر بالا.»

باز زد به شیشه. شیشه رو دادیم پایین. گفتیم: «اوامر؟»

گفت: «فندک داری؟»

خودمون هم بد جور هوس سیگار کرده بودیم. گفتیم: «سیگار هم بخوای داریم؛ اما نه اینجا. سوار شو بریم یه جای دیگه.»

پاکتِ سیگارو از جیب درآورد و یه نخ گذاشت گوشه‌ی لبش و دستش رو دراز کرد باسه‌ فندک. مام فندک رو دادیم دستش. گفتیم: «این هم فندک؛ اما بیا تو، بالاغیرتن.»

از پنجره سرشو آورد تو و سیگارو روشن کرد. بعد پاکتِ سیگارو انداخت رو صندلی. فندک هم همین‌جور.

گفتیم: «خلاصه می‌خوای سوار شی یا نه؟»

گفت: «خدافظ.»

سیگارشو از رو صندلی ورداشتیم. گفتیم: «هَلو، سیگار یادت رفت.»

اگه تو جواب دادی، اونم جواب داد. عینهو خر سرشو انداخت پایین و رفت طرفِ میله‌های پل. دیگه چیزی نمونده بود قاطی کنیم. تو دلمون گفتیم، گورِ پدرِ خودت و سیگارت. و زدیم تو دنده و راه افتادیم. هنوز ده متر نرونده بودیم که از تو آینه دیدیم دست تکون می‌ده. فکر کردیم، نکنه پشیمون شده و خیال داره سوار شه. راستیاتش دلمون سوخت باسه‌ش. آخه خدا رو خوش نمی‌اومد ولش کنیم وسطِ اون باد. برا همین دنده‌عقب گرفتیم تا جلوِ پاش؛ اما سوار نشد. فقط درِ جلو رو وا کرد و کاپشنشو انداخت تو. همینه که تنمه. می‌بینی؟ هنوز که هنوزه نوئه. غلط نکنم دو هزار چوبی براش آب خورده بوده.

گفت: «مال تو.»

گفتیم: «چی چی رو مال تو؟ فردا که نعشه‌گی از کله‌ت بپّره، می‌گی کله‌سیاهه سرمونو کلاه گذاشت.»

داشتیم هنوز حرف می‌زدیم که یارو درو بست و رفت، چسبوند خودشو به میله‌های پُل. این کارو که کرد، حسابی خط‌خطی شدیم؛ اما چی‌کار می‌شد کرد، هان؟ ولش می‌کردیم، می‌رفتیم؟ کاپشنش رو چی کار می‌کردیم؟ علافش می‌شدیم؟ تا کی؟ ما تو شش و بش این حرفا بودیم و یارو با یه تا پیرهن، واسّاده بود وسطِ باد و بی‌خیال عالم و مافی‌ها بود. آخرش دیدیم بد جور مَچَلیم. گفتیم، گورِ پدرِ هر چی خره. و گازشو گرفتیم، دِ برو که رفتی.

تا از پُل رد بشیم و تا وختی یارو از تو آینه پیدا بود، نیگا‌ش می‌کردیم، که اگه یه‌وخت دست تکون داد، برگردیم و سوارش کنیم. اما اون تکون نمی‌خورد. عینهو مجسمه چسبیده بود به میله‌ها و طرفِ پایین خم شده بود؛ اونم تو اون باد! دردسرت ندیم. کلیدو که تو قفلِ درِ خونه چرخوندیم، ساعت دور و ورِ چار بود. یواشکی که کسی رو بیدار نکنیم، رفتیم تو آشپزخونه و در یخچالو وا کردیم و قوطی آبجو رو ورداشتیم. بعد کاپشن‌مونو درآوردیم و کاپشن یارو رو کردیم تنمون. دیدم قالبِ تنه. یهو نمی‌دونم چی شد، هوسی شدیم بریم تو بالکن. قوطی آبجو رو ورداشتیم و رفتیم بیرون. هنوز باد می‌اومد. آبجو هم که تگری بود، یهو لرزمون گرفت. باسه همین جنگی زیپِ کاپشنو دادیم بالا. دیدیم، باد سگِ کی باشه؟ لامسّب به پتوی کاشون گفته زِکی! اون وخت با خیالِ راحت نشستیم رو صندلی و یه سیگار آتیش زدیم. بعد یه قُلُپ آبجو، یه پُک سیگار. یه قُلُپ آبجو، یه پُک سیگار. بعد افتادیم یادِ یارو که با یه تا پیرهن واسّاده بود تو اون باد و پایین رو تماشا می‌کرد. باسه همین پاشدیم رفتیم جلو و مَشک رو چسبوندیم به میله‌های بالکن و پایینو نیگا کردیم. می‌خواستیم ببینم یارو چی دیده بود اون پایین که وِل‌کن نبود. اما هر چی نیگا کردیم چیزی ندیدیم؛ به جز همون چیزی که همیشه هست.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد