logo





پس انداز

دوشنبه ۱۱ شهريور ۱۳۸۷ - ۰۱ سپتامبر ۲۰۰۸

محمد سطوت

satwat.jpg
(1)
سالها قبل رهگذرانی که از کوچه ضلع جنوبی کارخانه اسلحه سازی تهران (قورخانه) حد فاصل بین خیابان باب همایون و خیابان خیام (پارک شهر) عبور میکردند پیرمرد ژنده پوشی را میدیدند که بروی زمین نشسته و در داخل سوراخهای نهر سر پوشیده میان کوچه در جستجوی چیزی است. آنهائیکه بارها اورا در آن کوچه دیده و از داستان زندگی او اطلاع داشتند سری از روی دلسوزی و تأسف تکان داده براه خود میرفتند ولی کسانیکه برای اولین بار اورا میدیدند جلو رفته میپرسیدند: "آقا، چیزی گم کرده ای".
پیرمرد نگاه آرام و غم انگیزی بآنها میکرد و جواب میداد: "دستمالم، دستمالم، پولهایم، اندوخته ام".

(2)
آنروز یکی از بهترین روزهای زندگی آقای صالحی مأمور ابلاغ دادگستری تهران بود زیرا حقوق عقب افتاده چند ماه گذشته خودرا باضافه پاداش و عیدی آخرسال را یکجا دریافت کرده بود. او راه بین اداره تا خانه را سریعا" طی کرد تا هرچه زودتر خودرا بخانه برساند، درطول راه چند بار از روی کت گشاد و رنگ و رو رفته اش دست روی جیب بغل خود گذاشت تا از وجود پاکت اسکناسهای دریافتی اطمینان حاصل کند.
هنگامیکه وارد خانه شد بدون اینکه توجه همسایگان را جلب کند آهسته و با پنجه پا از پله های آجری خانه بالا رفت و وارد اطاق خود در طبقه دوم شد، پس ازاینکه مطمئن شد همسرش درخانه نیست درب را بست ونگاهی حاکی از بدگمانی باطراف انداخت. با اینکه پنجره و یا روزنه ای از اطراف مشرف باطاقش نبود تا برحسب اتفاق یکی از همسایگان نظری خائفانه بآن اندازد پرده تنها پنجره اطاقش را نیز کشید و در تاریک روشن نور غروب آفتاب که از لابلای پرده بداخل میتابید دست در جیب بغل کرد و پاکت حقوق و مزایای دریافتی را از آن بیرون آورد و آهسته روی میز کوچک و کهنه کنار اطاقش نهاد و درحالیکه با طمانینه اسکناسهای پنج و ده و بیست تومانی نو را بیرون میآورد آنها را بترتیب مقدارشان روی میز در کنار هم چید و با اینکه پس از دریافت حقوق و مزایا در اداره چند بار آنها را شمارش کرده بود ولی یکبار دیگر نیز مشغول شمارش آنها شد.
پس از فراغت از اینکار و اطمینان از درستی آنها آهی از روی رضایت کشید و در حالیکه چشم از آنها بر نمیداشت دوباره دست در یکی دیگر از جیبهای خود که در سمت چپ سینه درست بموازات قلبش قرار داشت کرد و این بار بسته بزرگ دستمال مانندی را بیرون آورد و با دستهای لرزان خود آنرا آهسته و با دقتی باور نکردنی روی میز درکنار اسکناسهای دریافتی آنروز نهاد و شروع به باز کردن گره از آن نمود.
مدتی طول کشید تا گره کور دستمال و لایه های آن که چند بار بدور محتویاتش پیچیده شده بود باز شود، همراه با باز شدن دستمال حدقه چشمهای او نیز باز و بازتر میشد و طپش قلبش نیز هردم فزونی مییافت. وقتی دستمال بطور کامل باز و محتویاتش که شامل شمار زیادی اسکناسهای درشت یکصد تومانی، پنجاه تومانی و تعدادی بیست تومانی که جدا از هم دسته بندی شده و تا خورده بود، نمایان شد.
آقای صالحی با دستهائیکه از فرط شعف میلرزید آهسته چون عاشقی که قصد دارد دستهای معشوق را در دست گیرد دسته ای از اسکناسها را برداشت و بروی قلبش نهاد، در اینحال گویا انرژی و سبکی زایدالوصفی درخود یافته باشد با سرعت تای دسته اسکناسها را از هم باز و شروع بشمارش آنها نمود. او اینکار را هر ماه پس از دریافت حقوق و هنگامیکه قصد داشت مقداری از حقوق دریافتی خودرا بآن ضمیمه کند انجام میداد.
پس از شمارش اسکناسها و اطمینان از درستی آنها که مدت زمانی دراز بطول انجامید مقداری از حقوق و مزایای دریافتی آنروز خودرا به گنجینه مزبور اضافه و با احتیاط هرچه تمامتر آنها را تا ولای دستمال پیچید و دوباره گره محکمی بر آن زده در جیب نهاد



(3)
هنگامیکه هنوز کودکی بیش نبود پدر و مادر خودرا دریک سانحه از دست داد و سرپرستی او را عمویش که فاقد فرزند بود بعهده گرفت.
هنوز مدتی از زندگی درخانه عمو نگذشته بود که فهمید زن عمو از وجود او درخانه خود خوشحال نیست و اورا چون غریبه ای سر بار مخارج خانواده میداند.
با اینکه سعی میکرد تا آنجا که میتواند سر بزیر و محجوب بوده اوامر زن عمویش را مو بمو اجرا و سبب خوشحالی او گردد ولی درهر برخوردی ابروهای گره خورده و زبان تیز زن عمو باو میفهماند که این زن با عقده ایکه از نداشتن فرزند درجانش لانه کرده بآسانی با او نرم نخواهد شد بطوریکه هر روز ببهانه های مختلف و در هر فرصتی از او شکایت نزد شوهرش برده درخواست تنبیه اورا مینمود.
با اینکه عمو مهربان بود و سعی داشت آنچه را که میتواند درحق تنها پسر بازمانده و یادگار برادرش انجام دهد ولی شکایتها و قر و لندهای همسرش گاهی چنان اورا ازجا در میبرد که برای ارضای خاطر او ناچار برادرزاده خود را تنبیه مینمود.
او درچنین شرایطی دوره تحصیل ابتدائی را با جدیت بپایان رساند و چون از نیش و کنایه های روزانه زن عمو سخت آزرده و دلتنگ بود بجستجوی کار برآمد تا بتواند هزینه های روزانه خودرا شخصا" بعهده گرفته متکی به عمو و همسر خسیس وبد طینت او نباشد.
بزودی در یک مغازه نجاری مشغول کار شد و برای جلب رضایت زن عمویش اندک مزد دریافتی خود را که هرشب از صاحب مغازه دریافت میکرد بابت قوت و غذای خود به او میپرداخت ولی از آنجائیکه زن عمو را بخوبی میشناخت و میدانست در صورت احتیاج دیناری باو باز پس نخواهد داد از پس انداز نیز غافل نبود و انعام هائی را که از مشتریان مغازه دریافت میکرد دور از چشم زن عمو با دقت در جیبهای لباس خود مخفی میکرد و شبها نیز آنرا مخفیانه زیر بالش نهاده بخواب میرفت.
بتدریج چون مخفی کردن تعداد زیادی سکه در جیبهای لباس مقدور نبود آنها را در یک قوطی حلبی نهاد و دور از چشم زن عمو گودالی درباغچه خانه حفر و قوطی پولها را درآن مینهاد.
هرازگاه که حجم سکه ها فزونی مییافت قوطی را از گودال خارج و سکه ها را نزد استاد خود میبرد و درمقابل از او اسکناس دریافت و دوباره در قوطی گذاشته پنهان مینمود ولی متأسفانه با تمام کوششی که در مخفی نگاهداشتن پولها بخرج میداد در یکی از روزها هنگامیکه بسراغ پس انداز خود رفت آه از نهادش برآمد زیرا گودال را خالی و از قوطی وپولها اثری ندید.
با اینکه مطمئن بود کسی جز زن عمویش نمیتوانسته موجودی اورا از نهانگاه بردارد جرأت نکرد اعتراض کند ولی در نهان مدتها بر حال خود و پس انداز از دست رفته اش گریست.
این حادثه اثری نامطلوب بر روح جوان و حساس او باقی گذارد بطوریکه در تمام طول زندگی هیچگاه نتوانست آنرا بدست فراموشی سپارد. از همان زمان تصمیم گرفت دارائی خودرا هیچگاه از خود جدا نکرده همیشه آنرا همراه خود داشته باشد.
متعاقب این تصمیم چون دیگر زندگی را در خانه عمو و همسر نابکارش برای خود غیرممکن دید شرح حال نزد صاحب مغازه نجاری برد و از اوخواهش کرد باو اجازه دهد شبها در مغازه بخوابد.
صاحب مغازه که اورا آزموده و امین یافته بود به پیشنهادش روی خوش نشان داد و از آن پس ساکن مغازه نجاری شد. این مسئله باو امکان داد تا با خیال راحت هرچه لازم باشد از درآمد خود هزینه و اضافه بر آنرا پس انداز نماید.

(4)
سالها بسرعت گذشت و اندوخته او که حالا استاد کاری ماهر در مغازه نجاری شده و مشتریان اورا آقای صالحی مینامیدند روز بروز افزایش مییافت.
همراه با افزایش درآمد همسر اختیار کرد و تشکیل خانواده داد وبا توجه به گذشته دردناک خود بازهم دست از جمع آوری مقداری از درآمد خود ومخفی نمودن آن در جیبها و آستر لباس خود برنداشت.
با اینکه سعی داشت هر از گاه اسکناسهای ریز را ببانک برده با اسکناسهای درشت تعویض و در آستر لباس خود جا سازی نماید ولی بتدریج مخفی کردن آنها درآستر لباس برای او مشکل ایجاد میکرد.
همسرش که متوجه شده بود او بهیچوجه حاضر نیست پس اندازش را از خود جدا نماید برای کمک باو هراز گاه درآستر لباس او جا سازی بیشتری مینمود ولی درعین حال باو توصیه مینمود تا پولها را ببانک برده درحساب پس انداز بگذارد ولی بدبینی کشنده ای که براثر ربودن پس اندازش توسط زن عمو دراوایجاد شده بود مانع از سپردن پولها ببانک و حتی به همسرش میشد لذا هربار در جواب همسرش میگفت: "مال هرکس آن چیزی است که دراختیار خودش میباشد".
لجاجت در نگهداری پولها در آستر لباس گهگاه سبب میشد تا برجستگیهای حاصل از تجمع پولها در آستر لباس اورا لو داده اندوخته اش همراه با لباس بسرقت برود.

(5)
سالها همچنان از پی یکدیگر میگذشت و آقای صالحی به اندوختن پس انداز و نگهداری آن در آستر لباسش ادامه میداد. هیچکس (حتی همسرش) نمیدانست که او چه مقدار پول ذخیره کرده وبرای هزینه کردن آنها چه برنامه و نقشه ای دارد. علاقه شدید او به پس انداز و گرد آوری پول که در ابتدا با تقویت بنیه مالی و بی نیاز بودن از کمک خانواده عمویش شروع گردیده بود بتدریج برای او تبدیل به یک هیستری لاعلاج شده بود.
هنگامیکه جوانی را پشت سر گذارد وقدم در سنین بالا گذاشت درپی یافتن شغلی آسان، توانست بعنوان مأمور ابلاغ در دادگستری تهران استخدام شود. خوشحال ازاینکه دیگر مجبورنیست بجهت کار در مغازه نجاری هرروز لباس از تن خارج و اندوخته اش را از خود جدا کند مشغول کار در دادگستری شد.
شغل جدید این امکان را باو میداد که میتوانست همگام با کار روزانه لباس از تن خارج نکرده از اندوخته اش حفاظت کند.
روزها صبح اول وقت به اداره میرفت، ورقه های احضار را گرفته درکیف چرمی خود میگذارد تا بترتیب آدرس، آنها را بدست اشخاص مورد نظر برساند. گاهی اوقات ببهانه ازدیاد ورقه ها و ارسال آنها چند روزی از اداره غیبت میکرد. دراینطورمواقع فرصت اینرا داشت تا بیشتر درخانه بماند و دور از چشم این و آن به گنجینه ذیقیمت خود رسیدگی و ازشمارش آنها لذت ببرد. درچنین مواقعی ببهانه های مختلف همسرش را بخارج از خانه میفرستاد.
از آنجائیکه تجمع پولها درلباس نمیتوانست برای همیشه از چشم این و آن مخفی بماند چند بار توسط دزدان مورد هجوم قرار گرفت که نزدیک بود بقیمت جانش تمام شود لذا با توصیه همسر و تعدادی از دوستانش که از وضع او آگاهی داشتند درنهایت تصمیم گرفت از لجاجت در نگهداری پولها در آستر لباس دست برداشته پولها را ببانک برده در حساب پس انداز بگذارد.
در پی این تصمیم تمام اندوخته اش را در دستمالی محکم پیچید و در کیف خود گذاشت تا روز بعد هنگام بازگشت از اداره ببانک رفته آنها را درحساب پس انداز بگذارد.

(6)
آنروز یکی از روزهای گرم تابستان آن سال بود. زودتر ازپایان وقت اداری از اداره خارج ودرحالیکه کیف چرمی محتوی ورقه های ابلاغ دادگاهها و دستمال پس اندازش را درآن داشت از پله های ساختمان دادگستری پائین آمد و آهسته بطرف بانک بازرگانی که در قسمت شرقی میدان توپخانه (سپه) قرار داشت براه افتاد. برای رسیدن ببانک لازم بود از کوچه باریک مجاور قورخانه عبور کرده از طریق خیابان (باب همایون) خودرا ببانک برساند.
درآن زمان سرتاسر این کوچه از شمال بادیوار بلند قورخانه محصور میشد و در جنوب آن نیز یکسری خانه های قدیمی و کوچه های پیچ در پیچ و شیب دار قرار داشت، نهر باریک و سرپوشیده ای نیز میان کوچه وجود داشت که اغلب خشک بود و اینجا و آنجا آجرهای پوشش آن فرو ریخته و سوراخهائی حفره مانند جابجا در سرتاسر کوچه دیده میشد.
با اینکه رهگذران زیادی درطول روز از این کوچه عبور میکردند ولی آنروز بدلیل گرمای تابستان کوچه خلوت بود وبندرت رهگذری از آن عبور میکرد.
آقای صالحی درحالیکه کیف چرمی خود را زیر بغل زده بود با قدمهای آهسته و سنگین خود وارد کوچه شد. از اینکه نهایتا" مجبور شده بود گنجینه اش را از خود جدا کند احساس خوبی نداشت ولی اینرا هم میدانست که دیگر نگهداری آنهمه پول در آستر لباس برایش امکان ندارد و بایستی آنها را ببانک بسپارد.
به اواسط کوچه رسیده بود که متوجه شد دو جوان در روی زمین و سوراخهای نهر مشغول کاوش هستند. چون موضوع باو مربوط نمیشد راه خودرا کج کرد تا از کنارشان رد شود که ناگهان یکی از جوانها بسمت او آمد و گفت:
"آقا، ما پولمان را گم کرده ایم، شما چیزی پیدا نکرده اید".
آقای صالحی بدون اینکه گمان بد ببرد جواب داد: "خیر جوان، من چیزی پیدا نکرده ام".
جوان دوم قدری جلو آمد و گفت: "ولی من دیدم که تو بروی زمین خم شدی و چیزی را برداشتی".
آقای صالحی که از دروغ آن جوان عصبانی شده بود با تندی جواب داد: "جوان چرا دروغ میگوئی، من کجا بروی زمین خم شدم" و مصمم شد تا براه خود ادامه دهد ولی جوان دیگر راه را بر او بست و گفت: "ولی ما باید جیبها و کیف تو را بگردیم تا اطمینان یابیم پولمان را برنداشته ای".
او که حالا کاملا" از کوره در رفته و درعین حال بوی توطئه ای بمشامش رسیده بود با صدائی بلند که انتظار داشت چنانچه کسان دیگری هم از آن کوچه عبور میکنند صدای او را بشنوند فریاد زد: "من پول شما را برنداشته ام و اجازه هم نمیدهم شما جیبها و کیف مرا بگردید".
دراین موقع یکی از جوانها کاردی از جیب بیرون آورد و نوک تیز آنرا روی سینه او گذاشت و با حالتی تهدید آمیز گفت: "پس معلوم میشود کار، کار خود توست" و به دوستش نهیب زد: "زودباش جیبهایش را بگرد".
آقای صالحی که حالا ترس بجانش افتاده بود نگاهی باطراف کرد تا از کسی کمک بگیرد ولی چون کسی را در اطراف خود ندید ناخود آگاه کیفش را بالای سر گرفت و به جوانها که اورا درمیان گرفته بودند گفت: "خوب اگر شک دارید میتوانید جیبهای مرا بگردید تا مطمئن شوید من پول شما را بر نداشته ام".
یکی از جوانها با دیدن کیف بالای سر او به دوستش گفت: "پولمان تو همان کیف است، آنرا ازش بگیر" و دیگری هم با یک حرکت سریع کیف را از چنگ او درآورد ودست در آن کرد تا چنانچه پول در آنست بیرون آورد.
آقای صالحی که ناگهان گنجینه خودرا از دست رفته میدید فریادی از دل بر کشید و با التماس از جوانها خواست کیفش را باز نکنند، او پشت سر هم تکرار میکرد: "آن بخدا پول خودمه، پس اندازمه، شما را بخدا بازش نکنید، آنرا بمن بدهید".
ولی جوانها که گویا بیش از این چیزی نمیخواستند و بمنظور خود رسیده بودند در یک چشم بهم زدن دستمال محتوی پولها را از کیفش بیرون آوردند و پس از اطمینان از محتوای آن دستمال دیگری همانند دستمال قبلی جلوی پایش انداختند که لغزیده در سوراخ نهر افتاد و درحالیکه فرار میکردند باو گفتند:
"خوب چرا داد میزنی مرد، آنهم دستمالت، برو برش دار" و سپس هرکدام از طرفی در پیچ و خم کوچه های اطراف ازنظر ناپدید شدند و اورا در حالیکه هراسان در سوراخ نهر بدنبال دستمال خود میگشت در میان کوچه برجای نهادند.
لحظاتی بعد چند عابر از دور پیدا و چون اورا مویه کنان و پریشان با دستمالی حاوی چند روزنامه مچاله شده در دست دیدند هرکدام علت را جویا شدند ولی تنها جوابی که از او شنیدند این بود: "پولهایم، پولهایم را، توی دستمالم بود، بردند.....بردند.....همه را بردند، دستمالم را، پولهایم را....بردند".
عابرین نیز که از اصل ماجرا بیخبر بودند با تأسف و بعنوان همدردی سری تکان میدادند و میپرسیدند: "کی، چه کسی، کجا رفتند، کدام دستمال را بردند" و او که هنوز باورش نمیشد تمام گنجینه خودرا یکجا از دست داده است با ناله جواب میداد: "آنها، آن جوانها، تمام پولهایم را بردند".
آنروز آقای صالحی بمنزل رفت، درجواب همسرش که از او پرسیده بود: "آیا پولها را در حسابت گذاشتی" جوابی نداد. روز بعد ساکت و آرام به اداره رفت، از گمشدن پولهایش با کسی صحبت نکرد، ورقه های احضار را از کیف خود بیرون آورده در کشو میز گذاشت زیرا دیگر میلی به رساندن آنها نداشت. آنروز قبل از اینکه وقت اداری بپایان رسد از جای برخاست و بدون خداحافظی از همکارانش از اداره بیرون رفت.
چند روز بعد همکارانش اطلاع یافتند که او سکته کرده وحافظه اش را بکلی از دست داده است. برای دیدن او به بیمارستان رفتند ولی نتوانستند با او صحبت کنند.
پس از بهبودی نسبی وخروج از بیمارستان دیگر سر کار نرفت. روزها لباس میپوشید وکیف اداری خودرا چون گذشته بدست گرفته بکوچه ضلع جنوبی قورخانه میرفت، بروی سوراخهای نهر میان کوچه خم میشد و دست در آن میکرد تا دستمال خودرا پیدا کند.
m_satvat@rogers.com






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد