داستان چنین شروع شد که من وپرلا دریک جشن باهم دوست شدیم. پرلا زن خوشبختی بنظر میرسید. اوعاشق شوهرش "دانیل" بود ونیز خواهر دوقلویش "سارا" را بهترین دوست خود میدانست. پرلا صاحب یک دختر سه ساله بنام "شانی" بود. یکروز که به دیدن او رفتم متوجه شدم که آن سعادت وشادی روزهای قبل روی چهره اش پدیدارنیست. او به من تعریف کرد: که بعد ازچهارسال ازدواج سعادتمند, ناگهان رفتارهمسرش با اوتغییرکرده ومانند گذشته توجه خاص را به اونشان نمیدهد. من سه روز قبل برحسب تصادف, پرلا وزوجش را دریک رستوران باشکوه دیده بودم ورفتار آنها رومانتیک بنظرمیرسید. من به پرلا فهماندم که او اشتباه میکند وهمسرش اورا خیلی دوست دارد. طبق صحنه های عاشقانه که دررستوران ازآنها دیده بودم, به او توصیف کردم. درحالی که مشغول شرح دادن بودم, هردم دهان پرلا ازتعجب گشادترمیشد, تا اینکه باصدائی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت: اوه, خدای من...دانیل با خواهرم سارا رابطه داره!
ادامه داستان
پرلا دست راستشو روی لبهاش گذاشت وسرش رو تکون داد با حالتی که اتفاق بدتر ازآنچه فکرمیکرده افتاده. بی درنگ متوجه شدم که خواهر پرلا بینهایت شبیه خود اوست. دریک دم باخود فکرکردم, چرا مردی بخواهد با دوزن کاملا یک شکل ویک فرم رابطه داشته باشد! درهمین افکار بودم که دومرتبه پرلا زد زیرگریه. اینبار مانند بچه ای که اسبا ب بازیش ربوده شده فریاد میکشید. درحین داد وزاری, خواهرش را باکلماتی تهدید میکرد. مانند: دیگه تاعمر دارم حتی بهش نگاه نمیکنم. کاری میکنم که تا آن حد اززندگی بیزار بشه که مثل زاپنیها خودکشی کنه. اصلا او را ازاسم خواهری محروم میکنم. بطورکلی طردش خواهم کرد. جمله های سخت بطرف خواهرش وحتی یک حرف بسوی همسرش شلیک نمیکرد. برایش تیشو آوردم که چهره اش را پا ک کند وهمچنین لیوانی آب خوردن به او دادم. سعی کردم اورا تسلی دهم. گفتم: ببین پرلا جان, تنها خواهرت مقصر نیست بلکه شوهرشما نیز سهمی در ایجاد این مشکل داره. درضمن کمی فکرکن. چی باعث شده که زوج تو بازن دیگری که کاملا شبیه خود توست روهم بریزه. معمولا مردها تنوع دوست دارن.
کمی عجیب بنظرمیرسه. اینبار من باخودم حرف میزدم وکمتر متوجه احساسات پرلا بودم. باخود گفتم: شاید مردها به هرکسی سرراهشون قرار میگیره راه مید ن. اما نه...نه همه مردها. همچنین فکرکردم, پرلا هرچقدر زیبا باشه نمیتونه مخصوص باشه, زیرا همیشه یکنفر دیگر مثل اوهست. حواس پرلا اصلا متوجه من نبود. بلکه متمرکز بخود بود. اوباخودگریه میکرد وحرف میزد. چنین ادامه داد:
هم اکنون درک کردم که دوستی سارا همش دروغ وکلک بود. اصلا ازامریکا روی دسیسه به اینجا برگشت که زندگی منو بهم بریزه. (صدای گریه پرلا بلندترشد. درحین گریه): که ازمن انتقام بگیره. متوجه شدم که مسئله بیشتر ازاینها بیخ داره. گفتم: پرلا جان چرا انتقام؟ مگر شما چه ظلمی به خواهرت کردی؟ پرلا ازفرط عصبانیت وناراحتی فریادی کشید وازجاش بلند شد وبمن گفت: میخواد تنها باشه. پذیرفتم وبه اوگفتم: مواظب خودت باش وازمنزل او خارج شدم.
ازپرلا تا دوماه خبری نشنیدم. حتی یک تلفن هم نزد. تا اینکه یکروز بطور سورپرایز, زنگ خانه مارا بصدا درآورد. دررا بازکردم. او با رخساری گشاده ولبخندی ملیحانه بمن سلام کرد. به اوتعارف کردم که بیاد تو. قبل ازاینکه وارد بشه, بمن گفت: یه حالت مخصوصی درچهره شما هست که باهمه فرق داره. این جمله را شب اول آشنائی ازپرلا شنیده بودم. فکرکردم شاید قصد داره که دوستی رو ازاول شروع کنه. منهم لبخندی زدم وبه او گفتم: پرلا جان خوش آمدی. خوشحالم شما را شاد می بینم. بفرمائید تو. بدون اراده متوجه شدم که یک تغییر جزئی درحرکات پرلا بود که با قبل کمی فرق داشت. تن صدایش نیزکمی متفاوت شنیده میشد. درهمین فکربودم که گفت: امیدوارم مزاحم شما نشوم. میتونم با شما صحبت کنم؟ گفتم: پرلا جان ما باهم دوستیم. این حرفها رو نداریم. فعلا بیا تو, هرچقدر دلت میخواد حرف بزن. قبل ازاینکه وارد بشه, دومرتبه لبخند زیبائی زد وگفت: من سارا هستم خواهر پرلا ودستش رو بطرف من درازکرد. ازآشنائی با شما خوشحالم. اوه, خدای من !چطورممکنه دونفرتا این حد بهم شبیه باشند! گفتم اوکی...بفرمائید. اوبا شتاب پرید تو ودررو بست. اورا راهنمائی کردم که بشینه. برایش لیوانی نوشیدنی آوردم. تشکرکرد وآنرا یکجا سرکشید. مثل اینکه خیلی تشنه بود.
سارا بدون مقدمه چینی, تعریف کرد: پرلا ومن مثل یک روح در دو جسم بودیم. بدون هم نمی تونستیم زندگی کنیم. همه جا باهم می رفتیم. همه کار باهم انجام می دادیم. تا اینکه هردو بیست ساله شدیم وبه امریکا پرواز کردیم.
درآنجا نیز باهم زندگی می کردیم. دریکی ازروزها با پسری امریکائی بنام "مارک" آشنا شدم. مارک ومن درهمان نگاه اول بهم دل بستیم. آنچنان شور وهیجانی بهم نشان میدادیم که هرکی مارو می دید فکرمیکرد دریک بازی لوتو دارای کلی پول وثروت شدیم. چنان خودمانی شدیم انگار که سالها بود همدیگرو می شناختیم. مارک ومن, ازدواج کردیم وپرلا نیزبا شادی ما خوشحال بود. درساعات روز, هرسه کورسهای دانشگاه را می گذراندیم وهمچنین نصفه روزکارمیکردیم. بعضی شبها به بارها ودیسکوهای مختلف می رفتیم. تا پاسی ازشب مشغول رقص وخوردن مشروب بودیم. فکرمیکردم شاید پرلا نیزدریکی ازهمین بارها کسی را پیدا خواهد کرد وسروسامان خواهد گرفت. آنوقت چهارتائی بیشتربهمون خوش می گذره. درسرم رویاهائی می پروراندم که ناگهان یکشب همه چیز منفجرشد! سارا کمی مکث کرد. آه کوتاهی کشید وچشمهایش پرازاشک شد. او ادامه داد:
ازطرف کارم مرا به یک ماموریت پنج روزه به شهردیگری فرستادند. اما بعلت وقوع سیل درشهرمورد نظرکه من به آن سفرکرده بودم ,میبایست برگردم. پس ازگذشت دوروز به شهرمحل زندگی برگشتم. ساعت 1 بامداد بود که سعی کردم یواشکی درخانه را بازکنم. مایل نبودم مارک وپرلا را ازخواب شیرینشان بیدارکنم. آنچنان خسته بودم که میخواستم باهمان لباسهای سفر, خودم رو روی تخت بندازم وبخوابم. با شتاب, اما قدمهای آهسته بطرف اتاق خواب رفتم. سارا آه دیگری کشید. دراتاق خواب بازبود ومن آن صحنه مشمئزکننده را به چشمان خود دیدم. مارک با خواهرم پرلا ,باهیجان عمیقی چنان درهم لولیده بودند که هرلحظه امکان داشت نفس هردو بند بیاد. ناگهان احساس خفگی عجیبی بمن دست داد. این نفس من بود که بند آمده بود. راستی, مثل اینکه کسی چنگی به قلبم کشید وروحم را بیرون کشید. شاید هم, عزرائیل کمین کرده بود که جون منو بگیره. شاید کورشده بودم وازازدیاد حزیان چشمهایم سوسو میزد. مثل اینکه سرنوشت با بیرحمی بدنبال من افتاده بود که همه قدرتم را دریک لحظه ازم سلب کنه وبهم نشون بده که آنقدر بخود نبالم. مانند مجسمه ای بیروح ایستاده بودم وباچشمانی بی فروغ بهشون خیره شده بودم, که ناگهان پرلا ازهیجان چنان فریادی کشید که منهم بطوراتومات فریاد اورا ادامه دادم.
ای وای...مارک وپرلا, ازترس ودستپاچگی نمیدونستند چکارکنند! وا مانده بودند که خودشون رو بپوشونند یا منو نگاه کننند ویافرار کنند! صحنه تهوع آوری بود. توی هواپیما آبجو زیاد خورده بودم. همه را یکجا بالا آوردم. سارا مکث کرد وازمن خواهش کرد که برایش آب ویا نوشیدنی بیاورم. دومرتبه نوشیدنی را یکجا سرکشید وادامه داد:
من عاشق مارک بودم. حتی یک لحظه بدون او نمیتونستم زندگی ام رو تصورکنم. باخود تصمیم گرفتم که پرلا را بیرون کنم وبامارک زندگی دوباره شروع کنم. فردای آنروز پرلا ازشرم وخجالت بدون خداحافظی فرارکرده بود وبه وطن برگشته بود. مایل نبودم به هیچ قیمتی همسرم رو ازدست بدم. مارک ومن, دومرتبه زندگی را ازنو آغاز کردیم. صاحب دختری شدیم که نامش را "شانی" گذاشتیم. ازپرلا خبری نبود ونمیخواستم که ازش خبر داشته باشم. مارک ومن زندگی شادی داشتیم. {چهره سارا پرازغم واندوه شد). تا اینکه مارک به بیماری خطرناکی مبتلا شد ودرگذشت. مارک ومن هشت سال باهم بودیم. پس ازمرگ او همراه دخترم شانی من نیز به وطن برگشتم. پرلا به دیدن من ودخترم آمد. ازمن خواهش کرد که اورا ببخشم. فکرکردم شوهرم را ازدست دادم حداقل خواهرم را داشته باشم. من اونو بخشیدم. دومرتبه باهم دوست شدیم. مخصوصا دوستی ما ازقبل هم بیشتر جون گرفت زیرا که متوجه شدیم دوتائیمون نام دخترمان "شانی" است. سارا چشمهای سبزش رو پائین انداخت. احساس کردم بغض توی گلوش گیرکرده بود وهرلحظه ممکن بود که گریه رو سربده. او بخود مسلط شد وچنین ادامه داد:
تااینکه...(نگاه کوتاهی به چشمهای من کرد). تا اینکه...(تن صدایش را کمی پائین آورد), من عاشق دانیل شدم. آنقدر غرق این عشق شده بودم که برایم مهم نبود حتی دنیا خراب بشه. به هرقیمتی میخواستم با دانیل باشم. (ناگهان گریه رو سرداد). سارا حین ریختن اشک که حقیقی وغم انگیز شنیده میشد, ادامه داد: بخدا قسم دست خودم نبود. من تعیین نکرده بودم ویا تصمیم نگرفته بودم که عاشق دانیل شوم. این یک اتفاق بود. دانیال نیز مرا خیلی دوست داشت. هفته ای سه روز, هنگامیکه پرلا سرکار بود, دانیل ومن باهم بودیم. او مرا به جاهای مخصوصی میبرد. برایم جواهرات کوچک وتزیین شده میخرید. گلهای بنفش وزرد وقرمز کادو می آورد. صدای گریه سارا بلندترشد. آنقدر گریه کرد که سبزی چشمهاش پنهان شد وجای آنها رنگ صورتی متمایل به قرمزپرشد. پس ازکمی مکث ادامه داد: تا اینکه یک شب همانطورکه من مچ پرلا ومارک رو گرفتم, پرلا مچ من ودانیل را گرفت. پرلا وشوهرش ازهم جدا شدند. من بسیار خواهش کردم که منو ببخشه, همانطورکه من اونو بخشیده بودم. اما اوقبول نمیکنه وازمن متنفره. ازشما خواهش میکنم باخواهرم صحبت کنید. رو حرف شما حساب میکنه. درآن لحظه برای سارا دلم سوخت, همینطور برای پرلا. سعی کردم اونو آروم کنم. باخود گفتم: چنین اتفاقی با یک غریبه بیافته دردش کمتره اما باخواهر...! نگاه عمیقی به سارا انداختم وبه اوگفتم: بهتره که شما وپرلا ومن باهم صحبت کنیم.
سه نفری درهمان رستوران خیام نشستیم. به پرلا وسارا گفتم: شما دوتا درحقیقت یکی هستید. همانطورهم که قبلا خودتان اشاره کردید یک روح دردوجسم هستید. شما همیشه ازچیزهای مشابه لذت میبرید. به یک مرد دل می بندید. بسیارساده است. حتی نام دخترتان بدون اینکه ازهم مطلع باشید, مانند هم انتخاب کردید. درحقیقت شما یک نفرید. شاید که دو, دوقلو مثل خودتان بیابید. چنانچه عاشق یک مرد شدید حقیقت رو به او تعریف کنید. امکان دارد که بپذیرد با هردوی شما زندگی کند. حالتی که سارا وپرلا به هم نگاه کردند, احساس کردم دیگر کینه ای بینشان نیست.
24.12.2007