logo





غفلت

چهار شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۸ - ۱۰ فوريه ۲۰۱۰

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
از ماه فرود آمد
با چهركِ چون مهر
با حرمت وُ با هيبتِ كامل
انگشتر وُ تسبيح به دستش
پیچیده بر اندام ردایی؛ سیه چون دلِ قاتل
با وردِ دروغين به لبانش:
كه منم بت شكن وُ شاعرِ لولی
همان صوفیِ صافی که به جز صوف نپوشم
که منم من، همه ی عزتِ دوران
منم منجیِ این آدم وُ عالَم؛
گر شما شوكت از دست شده مي طلبيد
به من آريد پناه، ای همه یاران
مهمانِ شماییم دو روزی، ما مُعتَکِفِ خلوتِ حقّیم
ما حجره نشینیم وُ بجز مسجد وُ سجاده نجوییم...
و چه بسيار سخن های پریشان
كزان كودنِ نادان، شنيديم وُ خريديم
آن روز که از گور برآمد
بر گور سخن گفت
از سوختنِ خانه ی انسان
پرچینِ کبوترها در مذبحِ پرواز
از مرگِ مفاجات
از زخم وُ شکنجِ دلِ عاشق
از کُشتنِ اندیشه به هر گوشه سخن گفت...
چون سادگيِ آب
روان شد به تنِ هر گلِ نوباوة اين باغ
گفتيم شگفتا،
عجب مردِ بزرگيست!
او بوالعجبي معجزه گر
فاتح دل هاست
او حافظ جان هاست
او مردِ عمل هاست...
گفتيم كه او قاتق نان ست
جز خِير وُ بزرگيِ من وُ ما نجويد
بر گِردِ سرش هاله ی تقديس كشيديم
دستش به تَبَرُك چو تَبَر بود
ما بر تبرش بوسه نهاديم
بر طبلِ تقلب به غلط كوفته وُ غلغله كرديم
غوغاي قدمها وُ صداها وُ عَلَم ها
در شهر به افلاك رسانديم
پس راه گشاديمش وُ بر سفره نشانديم
ديديم به دستش
آن خنجرِ خون ريز
ديديم به چشمش
آن خشمِ هيولاييِ هر ميرغضب را
ديديم به زبانش
آن كژدمِ چركين وُ پر از زهرِِ هلال
افسون شده وُ مسخ
مبهوت چو مستان وُ مَلَنگان
در كوچه وُ برزن
به فرياد وُ به شاديش سروديم:
او آمده تا نان؛ به تساوي به كفِ مردم محروم گذارد
او آمده تا كودكِ عريان شده از فقر وُ ستم را
تنپوش بپوشاند وُ از غم برهاند
او آمده تا بگسلد اين سلسله ی سنگ وُ سبو را
صياد وُ قفس را
او آمده تا مسكنِ مسكين
بر صاحبِ اصليش سپارد
او آمده تا جامه ی آزادي وُ آواز
بر پيكرِ زنداني آن جامعه دوزد...
افسوس كه با دست وُ دلِ خويش
سرسام وُ رسن بافته بي فكر
كه ويران كند آن دوست
دردا وُ دریغا که جاسوسيِ همسايه نموديم
بر صورت ياران به شقاوت
هم دشنه و شلاق كشيديم، هم سنگ پراندیم
با سنگدلي سنگ پرانديم وُ مجازات نموديم
خود غافل از آن جهل كه ماراست
وَ جرم ست
ما دار به پا كرده وُ با مرگِ عزيزان
بي هيچ هراسي
در خلوتِ هر سايه خزيديم
هر لحظه یکی را، در آن گورِ خیالات فکندیم
ما همچو مترسكها
بي واكنشي در خويش
بر بستر يك مزرعه ی سوخته خفتيم
از خويش رميديم، وَ اوهام خریدیم
در مسلخِ خوبان به تماشا
بر بام شده ولوله كرديم
شکستیم چراغِ خردِ خویش
يكبار در آيينه نديديم
آن نقشِ گريزانِ پُر از مكر و شرر را
ما عشق وُ حقيقت را
بی دقمصه در پستويِ پستي؛ به تباهي وُ سياهي كشانديم
ما ياوه خريديم وُ حقارت
با دلقك دون خنده كنان
مضحكه گشتيم به ميدان
ما خرقه ی این خوف،
بر شانه ی انديشه نهاديم
وان نيك ترين نيمه ی نورانيِ خود را: زنان را
به تاريكترين ورطه كشانديم
وان خاكِ نياكانِ گران را؛
ارزان به دد وُ دیو، به رجاله وُ خونخواره سپرديم
ما غافل از آن
افعي افيون زده وُ سرخوش وُ سرمست
بیهوده سخن گفته وُ انکار نمودیم؛
گنه را به تفاخر؛ بر گردنِ آن «دیگر» وُ همراه نهادیم
هیهات بسي جان كه فنا شد
هر آفت وُ هر فتنه خريديم
بر اندامِ رفيقان به تفاهم كفنِ كفر
با هلهله اندازه بريديم...
افسوس كه او قاتل جان بود
چو دزدان همه فكرش
با توطئه در غارتِ ما بود
او طعنه ی تاريخي وُ بدبختي ما بود
او خفته ترين نفرتِ ما بود
كز سينه ی پُر كينه برون آمد
هيهات وُ مكافات به پا كرد...
ما هيزمِ هر آتش خويشيم
تنها وُ زبون، خفيه روانيم
ما ساکنِ ذهنیّتِ متروکِ زمانیم
مصلوبِ سبک مغزیِ جلادِ درونیم...
ديديم چه سان، آن خفقان خلعت او بود
اميد به فردا چو فريبي؛ امروز عبث بود
صبح اش چو سرابي
غروب اش همه با غربتِ ما بود
اي واي به غفلت
ما كور وُ كر وُ لال
جان را به هلاكت
چه آسان وُ چه راحت
خود سوده وُ فرسوده نموديم
ديديم كه جز لعنت وُ كشتار؛
پريشانيِ انديشه وُ رفتار
در چنته وُ چنگال نبودش...
تا چند چنين دل بسپاريم
به هر جاني وُ دجال
تا چند چنين ما
هر خرمگسي را، بر مسندِ سيمرغ نشانيم
تا چند چنين ما، قربانيِ خويشيم
بر قافِ غم وُ غفلتِ خود راه سپاريم
تا چند چنين سفره گشاييم
به هر راهزنِِ خانه برانداز!
تا چند چنین ما...
2010-02-10
http://rezabishetab.blogfa.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد