logo





آن‌ها هم...

يکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷ - ۱۹ اکتبر ۲۰۰۸

غلام حسين بيگي(ح- هادی)

اشاره:

داستانی که ملاحظه می کنید در سال ۵۱ در یک گاهنامه ادبی در مشهد بنام "این زمان، آن زمان" چاپ شده است. نویسنده این داستان غلامحسین بیگی (نفر جلو در عکس) در زمان نوشتن این داستان ۲۰ سال سن دارد. وی عضو یک محفل هنری ادبی بود که همگی آن ها (زین العابدین رشتچی، عسگر حسینی ابرده، غلامحسین بانژاد، حسین سلیم) در سال های بعد به سازمان چریک های فدایی خلق پیوسته و همگی کشته شدند.
دوستی که این داستان را برای من فرستاده، نوشته است. داستان حال و هوای كارهای همان سال ها را دارد. داستان میدان تقی آباد مشهد وسرِ گذر آن موقع را به تصویر می كشد. دیگر امروز نه از آن بنای یادبود ونه از آن آدمك مغرور توی میدان خبری است و نه از درخت های سبز بلندِ خیابان كوهسنگی و نه از نویسنده داستان.

مهدی فتاپور
http://fatapour.blogspot.com
***

آفتاب رفته بود. دور میدان پر سر وصدا بود و شلوغ، سروصدای ماشین ها و آدم ها كه تند می رفتند و می آمدند. هوا روشن بود و آسمان آبی بعد از غروب لطافت و تازگی داشت.
چشم هایش را باز كرد و نگاه كرد به مردم. ذرات آب را كه باد با خود از فوارة وسط میدان روی صورتش می نشاند حس كرد. نمی دانست سروصدای آدم ها و ماشین از خواب بیدارش كرده است یا دردی كه گرسنگی ول كرده بود توی شكمش، اما مطمئن بود كه یك كدام از این ها بوده.
بلند شد، خودش را جمع كرد و پشتش را تكیه داد به دیوار سیمانی و نگاهش را دواند توی ماشین ها، مردم، درخت های سبز بلند، نانوایی آن طرف میدان، گلفروشی، میوه فروشی، قصابی،اغذیه فروشی، بنگاه معاملات اتومبیل، سینمای بزرگ كه اطرافش غرق نور و آدم بود ویك آدمك كه با غرور وبی تفاوت اییستاده بود- پشت به او- و نگاه می كرد به قصابی، اغذیه فروشی، گلفروشی، و...
توی دلش درد پیچید و آزارش داد، با چشم هایش دنبال چیزی می گشت كه نگاه كند به آن تا شاید درد گرسنگی كه توی دلش نشسته بود یادش برود و نگاه كرد به یك بنای بزرگ یادبود یك چرخدندة بزرگ سیمانی كه یك چرخدندة كوچك سیمانی بالایش قرار داشت و دنده های سیمانی توی هم فرو رفته بودند و همان طور محكم ایستاده بودند و نمی چرخیدند و نقش یك كارگر كه داشت محكم پتك می زد. ترسید « نكنه خراب بشه؟» خیلی از روزها این را دیده بود اما هیچ وقت مثل حالا به آن فكر نكرده بود. پتك كارگر بزرگ، خودش قوی هیكل. ترسید، و چشم هایش پایه های محكم بتونی را زود حس كرد. و باز عرق روی پیشانیش نشست و دستش محكم چوب صاف و صیقل خوردة بیلش را فشرد
* * *
صدای زن بیدارش كرد، گریة بچه عصبانی اش، روشنایی هوا به فكر خواندن نماز انداختش، آب جوی بو می داد و سبز بود. چادر كهنة زنش را كه روی صورت لاغر و پر ریشش كشید، بوی آب تمام شد. اطاق بوی نفت می داد و سبز بود. كتری روی چراغ، سیاه بود و شعله چراغ رنگ سیاه كتری را نارنجی نشان می داد. زنش زیر لحاف، بچه را می خواباند.
نماز كه خواند دلش روشن شد.زنش گفت: «یك دعایی بكن!»
و او بعد سلامِ نماز دعا كرد و خواست كه سر كار برود.
زنش زیر لحاف دراز كشیده بود و پستان سیاهش را كه یك تكه گوشت چروكیده بود توی دهان بچه فرو كرده بود.
- «مرتضی دیشب چقدر آورد؟» پرسید. دلهره توی صدایش پر بود.
«دوازده زار كه گوشت گرفتم برا ظهر.» صدایش می لرزید و بیمار بود.
مرد بالاتر از متكای چرك یك سر زرد كه پتوی كثیف هفت هشت ساله را روی خود داشت، خیره شد به جعبه های رنگی آدامس كه مرتب كنارهم چیده شده بودند.
زنش گفت: « دعا كن! یك كاری بكن!»
بیلش را برداشت و بیرون آمد. بوی سبزآب توی حیاط با گریة یك بچه از توی یكی از اطاق ها موج می زد.
* * *
آفتاب تازه سر زده بود و خنكی هوا را پیراهن نازك كهنه اش توی سینه لاغرش جا می داد.
همه توی یك نیم دایره میدان كه آفتاب تازه آن جا را گرفته بود جمع بودند و سرو صدا داشتند. و بیله ا توی آفتاب تازه رس برق می زد و چوب های بلند توی دست های پینه بسته شان منتظر بود.
مثل یك سپاه بودند با لباس های پر وصله و كهنه وشلوارهای سیاه وكلاه های نمدی كهنه تهِ سرشان. با خودش فكر كرد چرا بیشترشان دهاتی هستند. و یاد كلاه سرش وكت كهنه و شلوار سیاه خودش افتاد.
«تا حالا هیچ وقت اینجا خلوت نبوده.»
سرگردان بودند و چشم هایشان منتظر. با هم صحبت می كردند. دعوا می كردند. سلام علیك می كردند و غمگین نشسته بودند. خودش را لای صدها لباس پاره، چهره های خسته، چوب وآهن قاطی كرد و او هم سرگردان شد. سلام علیك كرد، می خواست جلوتر برود. فحش شنید ودعوا كرد و غمگین نشست كنار جوی آب كه نیم دایرة میدان را دور می زد. همیشه آب داشت.
آب زلال بود وته جوی پر لجن كه بو می داد.
«آب زلال و تمیزه پس چرا جوب دور و ورش، تهش لوش داره؟»
دست هایش را توی آب كرد و بیرون آورد. آب از روی پوست دستش ریخت پایین. همه جایش تر شده بود، پوستِ زمخت و چرك آب را قبول نمی كرد. دست هایش را به هم مالید و قطره های چرك آب را سر انگشتانش دید كه توی جوی می چكید. بلند شد خواست برود جایی كه بتوانند او را ببینند و سر كار ببرندش. هر كجا كه می ایستاد افسوس جای دیگری را می خورد. نمی دانست كجا برود و چه كار بكند. بوی لباس كهنه بود و صورت های پر ریشِ آفتاب سوخته. صورت های صافِ بی گوشت و مو و چشم های گرسنه.
- «چند؟»
- « ده تومن.»
- «نه تومن.»
- «نه.»
- «تو؟»
- «ده تومن.»
- «تو؟»
- «نه تومن.»
- «برو اونورِ فلكه وایسا می ام.»
آن هایی كه فهمیدند ناراحت شدند و فحش دادند.
«بی ناموسِ موذی!»
بیلش را از غیظ كرد توی لجن تهِ جوی كه فرو رفت تا وسط ها و بیرون كه كشید، آب كثیف شد و یك تكه لزج گل و لجن به بیل چسبید و بعد توی آب حل شد. نگاه كرد كنار دیوار كه حالا آفتاب گرفته بود. خیلی ها نشسته بودند و چرت می زدند. بعضی ها هم خوابیده بودند. می دانست كه هیچ وقت كار برای همه شان نبوده. رفت و جلوتر از همه كنار خیابان ایستاد.
خجالت می كشید كه این طور حریص بود. داشت به تنبلی عادت می كرد. چند روز بود كه می آمد و بدون كار برمی گشت.
توی سر و صدای موتور شنید: «عمو چند كار می كنی؟»
- «ده تومن.»
دید مرد كه قیافة بنّاها را داشت و روی موتور نشسته بود چشم هایش جای دیگر می گردد. پهلویش یك جوان قد بلند دهاتی ایستاده بود.
دهاتی قد بلند كه عقب موتور نشست، بوی بنزین توی دماغش رفت.
خیابان ها داشت شلوغ می شد. آفتاب دست ودلباز شده بود. رفت توی پیاده رو تو آفتاب- كه داغ بود- دراز كشید.
* * *
اطرافش پر نور و آدم بود. توی میوه فروشی كه نگاه كرد ضعف و دردِ شكمش بیشتر شد.توی میوه فروشی پر میوه بود. صورت مشتری ها زیر نور چراغ هایی كه از بالا ی میوه ها آویزان بود برق می زد. با بیلش دمِ میوه فروشی ایستاده بود و زل زده بود به میوه ها.
* * *
به نرده ها كه رسید دیگر منتظر نشد. توی راه فكر كرده بود و نقش هاش را كشیده بود. بیلش را آهسته گذاشت تو و خودش را از نرده ها بالا كشید. زمین زیر پایش خیس بود. هواخشك بود و بوی سیب و برگ و گلابی را حس كرد. توی تاریكی میوه های زمین ریخته را خوب می دید. گلابی توی دستش نرم بود و توی دهانش كه گذاشت زود جویده شد. كیف كرد و توی تاریكی به زنش فكر كرد؛ به بچة كوچكش و پسر آدامس فروشش.
« م... د.» صدا كشدار و موذیانه بود و بلند و هیكل یك مرد كه از دور توی سیاهی ها دیده می شد. «م... د.»، « م... د.» صدا نزدیك تر شد، موذیانه تر و ترسناك تر.
ایستاد و به هیكل چوب به دستِ روبه رویش كه هر لحظه نزدیك تر می شد نگاه كرد.
باز صدا بود: « م...م.».
بیلش كه توی سرِ مرد خورد صداها زیادتر شد. و او فهمید كه می تواند باز هم بزند. یادِ آب حوض خانه شان افتاد. دلش می خواست آب حوض قرمز بشود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد