logo





شانس زنده ماندن

يکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷ - ۱۹ اکتبر ۲۰۰۸

محمد سطوت

satwat.jpg
ازفرط خستگی دست از تایپ کردن برداشت، چشم هایش دیگر توان دیدن نوشته ها را نداشت، خمیازه ای کشید و قدری چشم هایش را مالید، بهتر دید برای رفع خستگی و تمدد اعصاب بیرون رفته قدری در پیاده رو خیابان قدم بزند. از ظهر آن روز پای کامپیوتر نشسته بود و سعی می کرد رزومه خودرا برای مصاحبه ای که روز بعد داشت آماده نماید.
هنگامی که لباس می پوشید تا بیرون برود با خود فکر کرد: "بعد از مدت ها این اولین دعوت برای کار مورد علاقه ام می باشد، باید از این فرصت حد اکثر استفاده را بکنم".
می دانست هوا سرد است، خودرا در لباس گرم پوشاند و آهسته از پله ها پائین آمد و قدم در خیابان گذاشت. هوا تاریک بود و چراغ مغازه ها به عابرین چشمک می زد. قبل از این که به راه افتد، نگاهی به آسمان کرد، ابر ضخیمی آسمان و ستاره ها را از دید پوشانده بود، ذرات درشت برف که تازه شروع به بارش کرده بود آهسته و رقص کنان روی صورتش نشستند. سینه را ازهوای تازه پر کرد و با قدم های آهسته به راه افتاد.
وقتی به تقاطع چهار راه رسید، از دکه روزنامه فروش روزنامه ای گرفت و با خود فکر کرد بد نیست در کافی شاپ آن طرف خیابان رفته، ضمن خواندن اخبار روز قهوه ای نیز بنوشد. نگاهی به چراغ عابر پیاده کرد، علامت عبور برای عابر پیاده روشن بود، چراغ چهار راه نیز برای عبور اتومبیل ها در جهت او قرمز بود، پس می توانست برود.
در حالی که فکر می کرد با نوشیدن یک قهوه داغ و قدری استراحت می تواند به خانه بازگشته خودرا برای مصاحبه فردا آماده نماید آهسته و بدون شتاب به راه افتاد، هنوز به خط وسط خیابان نرسیده بود که ناگهان متوجه شد دو اتومبیل با سرعت هرچه تمام تر شانه به شانه هم به طرف او می آیند و با او کم تر از یک متر فاصله دارند. زمان کوتاه و راه گریزی هم نبود، ضربت برخورد چنان شدید بود که تا چند متر دورتر از محل تصادف پرتاب شد.
زمانی که به خود آمد روی آسفالت خیابان به پشت افتاده بود، مانند کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد تا لحظاتی به خاطر نیاورد چرا آن جا افتاده است، تنها چند نفر را دید که به طرفش می دوند، نه چیزی را به خاطر می اورد و نه دردی در خود احساس می کرد، تنها چیزی که می شنید صدای گنگ همهمه آدم ها و بوق و ترمز ناگهانی اتومبیل ها بود.
همان دم از میان کسانی که اطرافش را احاطه و باو می نگریستند چشمش به خانمی افتاد که آهسته به طرفش آمد، خم شد و چند لحظه به او نگاه کرد و ناگهان کت خودرا از تن خارج و سینه و صورتش را با آن پوشاند.
حرکت آن خانم باعث شد تا او بی اختیار از آن حالت نا خود آگاهی و بی حسی مطلق بیرون آید، بلافاصله به خاطر آورد که اتومبیلی با سرعت زیاد به طرفش می آمد و بایستی هم او به روی زمین پرتابش کرده باشد. یاد آوری این موضوع باعث شد تا ترسی نا خود آگاه سراسر وجودش را فرا گیرد زیرا در فیلم ها دیده بود صورت کسانی را که در تصادفات جان می سپارند برای احترام با پارچه و یا قطعه ای لباس می پوشانند. فکر کرد به طور قطع کار او نیز تمام شده و آن خانم به همین دلیل روی صورتش را پوشانده است.
گوش به صدای کسانی که اطرافش را احاطه کرده و راجع به او صحبت می کردند، داد. هر یک از آن ها اظهار نظری می کرد. با خود گفت: "پس می باید زنده باشم" ولی در میان تردید و یقین حیران بود، دوباره گوش تیز کرد تا ببیند چه می گویند. شنید یکی از آن ها گفت: "بدجوری تصادف کرد". دیگری گفت: "اتومبیل بد جوری بهش زد، چند متر آن طرف تر پرتابش کرد". یکی دیگر اضافه کرد: "تکان نمی خورد، معلوم نیست زنده مانده باشد".
چون دردی در خود احساس نمی کرد، برای این که از مردن و یا زنده بودن خود مطمئن شود سعی کرد درصورت امکان تکانی به خود داده از جا برخیزد. با اولین حرکت که روی دست چپ داد ناگهان درد کشنده ای در شانه خود احساس کرد که نشان می داد شانه اش بسختی آسیب دیده است.
سراغ دست راستش رفت. خوشبختانه توانست آ نرا با کمی درد حرکت و آهسته کت آن خانم را از روی صورتش کنار بزند، عابری را دید که بالای سرش ایستاده و به او نگاه می کند، چون دید تکان خورد ناگهان برگشت و به عابر دیگر گفت: "مثل این که زنده است، تکان می خورد ولی به نظر می رسد هنوز کاملا" به هوش نیامده است".
حقیقت داشت، هنوز به درستی نمی دانست چه بر سرش آمده است. دوباره به یاد صحنه تصادف و سرعت بالای اتومبیل ها افتاد. پس بایستی بدجوری آسیب دیده باشد ولی چرا به جز دست چپ درد دیگری درخود احساس نمی کند.
در این موقع خانمی که کت خود را روی او انداخته بود دوباره به او نزدیک شد و وقتی فهمید به هوش آمده با لبخندی از روی شعف پرسید: "آقا حال تون خوبه" نمی دانست چه جواب بدهد، پس از لحظه ای تأمل گفت: "درست نمی دانم ولی مثل این که شانه چپم بدجوری صدمه دیده، چون نمی توانم دست چپم را تکان دهم".
آن خانم گفت: "بهتره تکان نخورید، تلفن کرده ام، پلیس و آمبولانس همین الان می رسند".
نمی دانست آن خانم چه کاره است ولی حدس زد باید از انسان هائی باشد که در این طور مواقع نسبت به سلامت دیگران احساس مسئولیت می کنند.
همان دم صدای آژیر آمبولانس که نزدیک می شد به گوشش خورد. چند لحظه بعد خانم و آقائی را دید که از آمبولانس پیاده و به طرفش آمدند و بلافاصله باران سؤالات متعدد شروع شد که باید به تمام آن ها با سرعت جواب می داد.
پس از لحظاتی چند که اندامش را یک به یک معاینه و در مورد این که آیا درد دارد یا خیر از او توضیح خواستند معلوم شد استخوان پا و شانه چپش شکسته است، هم چنین دنده های پهلویش نیز در قسمت چپ به شدت صدمه دیده است، زیرا با هر حرکت روی دنده چپ درد نفس گیری عارضش می شد.
با این که ظاهرا" به سرش ضربه شدیدی وارد نشده و آسیبی ندیده بود ولی نمی توانست گردنش را به راست یا به چپ بگرداند. با این همه خوشحال بود که هوش و حواس خود را باز یافته و مغزش خوب کار می کند و قادراست به سؤالات مأمورین اوژانس پاسخ های صحیح بدهد.
کار کمک های اولیه به سرعت انجام شد. لباس هایش را با قیچی قطعه قطعه کرده از تنش خارج نمودند به طوریکه در نهایت جز شورت چیز دیگری بدنش را نمی پوشاند. تا یک به یک اعضای بدنش را معاینه و از مقدار صدمات وارده مطلع شوند. مدتی طول کشید، در همین حال سوز و سرمای شدید ماه ژانویه شلاق وار تنش را زیر ضربات خود گرفته بود و باعث شد درد شکستگی استخوان پا و شانه اش به تدریج خودرا نشان دهند و پیرو آن لرز شدید غیر قابل کنترلی اندامش را به تکان در آورد.
یکی از مأمورین اوژانس با دیدن لرزش اندام او و استغاثه های بی امانش که التماس می کرد: "لطفا" با یک چیزی بدنم را بپوشانید" بالاخره پتوئی آورده بدنش را پوشاندند و ضمن بستن گردنش برای جلوگیری از حرکت، او را روی برانکارد گذارده داخل آمبولانس جای دادند و به سوی بیمارستان حرکت کردند. در این موقع بود که دیگر اطمینان یافت از حادثه تصادف جان سالم به در برده است. حادثه ای که می توانست با قدری بدشانسی به قیمت جانش تمام شود.
وقتی اورا به قسمت اوژانس بیمارستان رساندند و روی یکی از تخت های آن قرار دادند. اولین پرستاری که به دیدنش آمد و فهمید با اتومبیل تصادف کرده فوری دست به کار وصل لوله های سرم و اکسیژن به دست و بینی او شد و در همان حال پرسید: "کدام قسمت از بدنتان آسیب دیده و یا در کجا بیشتر درد دارید". وقتی دید که او به تمام سؤالاتش جواب های درست می دهد هما نطور که کارش را با سرعت انجام می داد، خندید و گفت: "خوشبختانه روحیه تان خوب است، نگران نباشید، دکتر به زودی برای دیدنتان خواهد آمد".
لبخندی زده جواب داد: "نمی دانم، شاید این طور باشد، ولی هنوز هم آن چه را اتفاق افتاده باور نمی کنم" و چون دید پرستار خیره در او می نگرد و منتظر جواب است، اضافه کرد: "برای قدری هواخوری از خانه بیرون آمدم که این حادثه برایم پیش آمد، حادثه ای که با قدری بدشانسی می توانست جانم را بگیرد، ولی خوشحالم که سرنوشت طور دیگری برایم رقم زده" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "با این که تا این جا شانس یافتن کار را ازدست داده ام، ولی خوشحالم که زنده مانده ام و این شانس را دارم که دوباره برای یافتن کار تلاش کنم".

http://mohammad_satwat@blogspot.com/


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


2008-10-20 00:37:42
We are very Happy that he is still with us. just hang in there. we need him to teach us as usualwith his
experiance. thank you.


حسین
2008-10-19 10:43:38
آقای سطوت مدتی چشم براه داستانی از شما بودیم. خیلی جالب بود. بیشتر بنویسید.


نوشین
2008-10-19 10:42:08
آقای سطوت ممنون بسیار لذت بردم. امیدوارم همیشه همنطور سرحال و شاد باشید.

ابراز خوشحالی
سيامک سلطانی
2008-10-19 08:54:45
آقای سطوت عزيز سلام بر شما. با خواندن اين مطلب، از دو جنبه خوشحال شدم. يکی به خاطر زنده ماندن آن شخص و ديگر اين که مدتی بود که قلم زيبای شما خاموش بود و در انتظارنوشته های خوب و زيبای شما بودم. تندرست و شاد باشيد. بااحترام. سيامک سلطانی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد