ساعتِ سنگی و عقربه های شب نمایش را می دیدم. پیرامونش داربست کشیده بودند تا فرو نریزد. ضربه هایش را می شنیدم که زمان را با دلواپسی می شمرد: یک، دو، سه...
فواره میانِ میدان آرام روی خودش می غلتید. پشنگه های آبدانه ها زیرِ نورِ زرد، مثلِ فلسِ ماهیان می درخشیدند. اسبِ چوبی و سوار، کنارِ دروازه ی کوچک انتظار می کشیدند. سوار به دور دست اشاره داشت. کبوترها روی شانه های سوار و یالِ اسبِ چوبی، کز کرده بودند. باریکه راهی از دلِ حصار می گذشت و به دشت می رسید. و سپس تا چشم کار می کرد جنگل بود. روی درخت ها با جوهرِ قرمز خط کشیده بودند. گورستان درست روبروی حصار بود. روی گورها را لکه های سیاه و کپک های سبز و لاژوردی پوشانده بود. پرنده های شب، از جنگل به سوی گورستان می آمدند. صداهای وهمناک و درهمشان تمامِ شب را می انباشت.تنه های بریده ی درختان مانندِ اجسادی بی صاحب و ناشناس افتاده بود.
هیاهوی میدان که خاموش شد؛ از دلِ حصار بیرون آمد. سایه ای پرسه گرد بود و برای دلِ خودش آکاردئون می زد. تمامِ روز که صدای اره برقی درخت ها را می لرزاند؛ کارش همین بود. صورتش را کسی به یاد نداشت اما صدای آکاردئونش را می شناختیم. در همان لحظه که با صدایِ سازش دور می شد، بی بی را دیدم که یک راست آمد و کنار حوضِ فواره نشست. دست هایش را در حوضِ آب فرو برد و صورتش را خنک کرد. دست هایش به رنگِ کاشی های آبی بود.
دمپایی های پلاستیکی اش را در آورد و پاهای خسته و پینه بسته اش را مالش داد:
«اومدم بگم عموت...»
سیگارِ «اُشنو» اش را در آورد و کبریت کشید. شعله ی آتش از توی چشمهایش روی آب افتاد، رقصید و دور شد:
«دوباره اون درخت گُل داده! چه عطری، چه بویی! درخت گُل کاغذی یادت که هس! بیا ببین... اونجا مثه سایه ی ابلیس ایستادی که چی بشه! داری منو می پایی. بیا ایی گُلا رو جمع کنیم. چی میگی، بلاخره یه دقه مییایی پیشم بشینی یا نه. دلم برات تنگ شده بود، دلم برا همه تون تنگ شده، بی بی خیلی تنهاست... چشمم به اون در سفید شد، دیگه هیچکی سراغِ منو نمی گیره»
وقتی راه افتادم درخت، گل های کاغذی داده بود. بی بی نشسته بود و گل ها را می شمرد و جمع می کرد. بعد گل ها را می بُرد و می ریخت روی بستر های خالی. رو به سوی قاب عکس ها دست می زد:
« بلن شین، یالا بلن شین برقصین. همه تون دورُم جم شین و چَپَک بزنین. چتونه ماتم گرفتین، مگه آخرِ دنیا شده، خو، تُو ایی خونه که همیشه بهاره، پَه شما چتونه ماتم گرفتین، ایجوری دارین منو زنده زنده چال می کنین، یالا بلن شین آفتاب در اومده، پَه ایی خواب چیه که نمی تونین ازش دل بکنین. حالا ایقد کِل میزنم که همه ی آدم و عالم خبر بشه»
بی بی دست می زد، کل می زد و می رقصید:
«تا مو زنده باشم کسی حق نداره چراغِ ایی خونه رو خاموش کنه، همیشه ی خدا باید روشن باشه، تو تاریکی دلم می گیره... کسی به مو گوش می کنه، کسی حواسش به مو هس!...»
بی بی می رود توی آشپزخانه و برای همه سفره می چیند:
«خونه ای که آشپزخونش دود نکنه، شگون نداره. هُل نزنین به همتون می رسه، قِسِ هر کدومتون رو جدا جدا گذاشتُم، ایقد دعوا مرافعه نکنین، سرم رفت. آها یادم نبود که قند و چایی تموم شده، مو یه تُکِ پا تا سرِ کوچه میرم و زودی برمی گردم، بی بی دورت بگرده، حواست به او شعله ی دیگ باشه دود نکنه»
بی بی نشست و سیگارِ «اُشنو» اش را گیراند. سفره را جمع کرد. وسطِ راه پشیمان شد و دوباره سفره را پهن کرد:
«چقد خوبه وقتی همتون دورم جمع می شین، چقد خوبه وقتی همتون رو ساق و سالم می بینم...چیکار می کنی زن؛ چکار به سفره داری! حالا یه لشکر آدم می یاد. بذار ببینم...»
شروع کرد با انگشتهایش شمردن و تمامِ سیگارش خاکستر شد. به سیگارش نگاه کرد و آه کشید:
«تو دیگه چته، تا رومو برمی گردنم، زغال میشی. نمیذاری یه دوتا پُک بابِ دلم بزنم. ایی رسمش نیستا! آها، غلط نکنم صدای پا اومد. پا شم برم یه نگاهی به در بندازم»
بی بی ساعت هاست کنارِ در کز کرده و پاهایش خواب رفته است. دکان سرِ کوچه بسته است و بی بی سیگار ندارد:
«مگه امرو چه روزیه! نکنه درِ ایی دکون رو هم گِل گرفتن. پَه مو حالا کجا برم یه پاکت سیگار بگیرم. آها فهمیدم، به بچه ها گفتم سرِ راشون برام بخرن. نه؛ یادشون نمیره...»
پدر رو به من برگشت و گفت:
«بی بی هم... پریشون حاله، شبا تو خواب راه میره...»
انعکاسِ آفتاب بر کاشی های آبیِ حوض، بی بی را در رنگین کمانی لرزان، درخشان نشان می دهد. بی بی برای پرنده ها دانه و خرده نان می ریزد:
«مو تو خواب را میرُم؟ نه، گوشم به درِ، تا تیک می کُنه از زمین می پَرَم که بیام پیشباز و بگَم: خدا براتون خوش بخواد، پَه کجا بودین! نصفِ عمر شدُم مو»
پدر با پاشنه ی پا، در را می بندد:
«چرا درِ حیاط رو نمی بندی، دزد می یاد»
بی بی سیگارش را روش می کند:
خو بیاد، قدمش رو چشمم»
خانه بوی نفتالین می داد. پدر توی قاب عکسِ دور سیاه، اخم کرده بود. پشتِ سرش، رادیوی بزرگ و سیاهی پیدا بود. دست دراز می کنم و رادیو را برمی دارم. جایی را نمی گیرد. خِرخِر می کند و بعد خاموش می شود. بی بی سماور را گیرانده است. صدای غلغلِ آب سکوتِ خانه را می شکند. صدای سرفه ی پدر از حیاط می آید. عمو درِ حیاط را با شانه اش هُل می دهد و می آید تو. مثلِ محسمه ی سنگی وسطِ حیاط ایستاده است:
«آمده بودم آنهم با چه حال و روزی. زمستون بود. از سرما می لرزیدم. کلاه بِره ای رو، تا روی گوشهام پایین کشیده بودم. گلوله از توی زانوم رد شده بود... سرما کرختم کرده بود. دست و پام مالِ خودم نبود. چونه و دهنم یخ زده بود...»
بی بی دور تا دورِ سفره می گشت. مرتب می رفت و می آمد. نگران بود چیزی یادش برود:
«این حرفا رو به بچه نزن، خوب نیس به خدا... بعدشم یه کرور آدم داره میاد چشم روشنی، یه موقع اخم و تخم نکنی. بذار ببینم چیزی یادم نرفته»
پدر کلاهش را برداشت و کنارِ قاب عکس اش گذاشت. عمو استکان چایی را از دستِ بی بی گرفت و هورت کشید. از دهان عمو بخار بیرون می زند:
«خون بند نمی آمد. زیر پیراهنیِ رکابی ام را پاره کردم و زخمم رو بستم. درِ خانه ی دکتر را که زدم کلفتش اومد. مرا با اون وضعیت که دید گفت: خدا مرگُم بده. روی پاهایش لرزید. صدای دکتر از سرسرا آمد: کیه باجی؟ بعد بی جان افتادم. میون هذیون راه افتاده بودم و دنبال کسی می گشتم. به باجی گفتم: باید برم برادرم اومده دنبالم. دکتر اومد و روی پیشانی ام دست کشید و رو به سایه ای که اتاق را پوشونده بود گفت: «آرام بخش» بهش دادم تا بخوابه...»
بی بی گفت: «خدا خیرت بده».
با چمدانِ کوچکی در دست ایستاده بودم. بی بی لبِ حوض نشسته بود و ماتمزده نگاهم می کرد. اشکهایش را با پَرِ چادرش پاک می کرد:
«داری میری؟ نرو. حالا مو تنهایی چکار کنم!»
عمو لنگان لنگان آمد:
«سفارشِ مو یادت نره، وقتی رسیدی اون طرف، پول رو به قاچاقچی میدی. همه ی حرفامو باهاش زدم. صحیح و سالم ردت می کنه میری. برو عمو خدا پشت و پناهت».
بی بی بالای سرِ پدر نشسته است:
«موهاتو آب و شونه زدم. قشنگ شدی»
دستش را دراز می کند و آینه را روبروی صورتم می گیرد. عکس ها را روی قالی می چیند:
«باباتو ندیدی، نه! ننه تو چی! نیگا اینجا تو عکس داری می خندی، بابات داشت برت شکلک در می اُوُرد. ننه ت تازه زائو بود، بی رمق افتاده بود یه گوشه نگات می کرد و حظ می بُرد. هی دادِ بی داد، چی بگم، از کی بگم. همه رفتن و مو موندم».
«بی بی نگا کن همه اینجان، دور تا دورِ حوض صندلی گذاشتن و نشستن. دارن گُل میگن و گُل می شنفن. ببین حیاط را چه چراغونی کردن»
«شما که پیر نمی شین. به خداوندی خدا، میدونم که دارین سر به سرم می ذارین، خب رفتین سفر برمی گردین، پاشم تا شب نشده حیاطو یه جارو بزنم. چن سیر گوشت گرفته بودم، گربه قاپید و رفت. نوشِ جونش... خونه شده عینِ شامِ غریبون. یادت نره زن، لامپا رو بگیرونی»
توی درگاهی می نشینم. آفتاب لابلای شکوفه های گل کاغذی می درخشید. آبِ حوض جلبک بسته است. بلند می شوم و حوض را با بورسِ سیمی تمیز می کنم. حوض لب به لب از آبِ تازه است. کاشی های آبی می رقصند و در پاهایم حسِ خوشی از آرامش پخش می شود. کبوترها می آیند و با هراس آب می نوشند و پر می کشند و می روند.
«وقتی اونا رو گرفتن... ای خدا... مو خون گریه می کردم. همی سه روز پیش از عموت پرسیدم: کجا میری؟گفت نگرون نباش برمی گردم. چتر رو که برداشت گفتم: تو این هوای آفتابی چتر می خوای چه کنی! هوا سرده، ولی آفتابیه! زیرِ پیرهنش یه چیزی قلنبه شده بود. گفت: حوصله ی آفتابو ندارم. التماسش کردم که جونِ این بچه حالا نرو، بذار فردا. شما چتون شده، چیکار دارین می کنین. یعنی مو آدم نیستم که یه صلاح و مشورتی با مو بشه. بالاپوشش رو چسبیدم گفتم به حقِ حق، تا نگی کجا میری، نمی ذارم. گفت: گفتم که برمی گردم. حالام راحتم بذار، باید برم قرار دارم. تو یه گوشه نشسته بودی و زار می زدی. چار دست و پا اومدم طرفت و بغلت کردم: چی عزیزم، نور دلم، بی بی فدات شه، قربون اشکای بچم برم. آب قند بِهِت دادم، داشت خوابت می بُرد. عموت یه کم ایستاد، نگا نگا کرد و رفت. سایه به سایه ش رفتم. با اون قدمایی که بر می داشت، آهو به گردش نمی رسید. از نفس افتادم و نشستم رو یه سکو و سیگاری گیروندم. دلم مثه سیر و سرکه می جوشید. تو کله ی ایی بچه چی می گذشت، چیکار می خواست بکنه، خدایا توبه! هوا داشت تاریک می شد، برگشتم. تازه فهمیدم اونقدر عجله داشتم که یادم رفته بود، یه دمپایی بندازم گِلِ پام. پاهام پتی بود و سرمای شبم شروع شده بود»
رادیوی سیاه را می گذارم روی رف و پارچه ی ململِ سفید را می کشم روش. از دور دست صدای اره برقی می آید. می روم روی پشتِ بام، سایه ای سرگردان با آکاردئون می گذرد. پشه بند را که پس می زنم، بابا دراز کشیده است و رادیو گوش می کند. عمو برایمان تعریف می کند:
« گفته بودن در بازرا قالی فروشی داره، یکی از ایی سه روز؛ یکشنبه، دوشنبه و سه شنبه سر و کله اش پیدا میشه. با چندتا نوچه می یاد و سری میزنه و میره دنبالِ کارش. سه روز توی بازار منتظرش بودم. یه گوشه پیدا کرده بودم که نور اونجا نمی افتاد. حفره ی دالون مانندی داشت که به خرابه های تو در تو ختم می شد. دو تیکه نون و چند کله خرما داشتم. فقط شبها یکی دو نخ سیگار می گیروندم. دست و پامو کمی دراز می کردم. نمی دونم کی خوابم می بردکی بیدار می شدم. صداها تو گوشم می پیچید: آخه آدم عاقل تو ایی سرما، اینجا چکار می کنی، پاشو بریم خونه، خوبیت نداره. ها کاکا راست میگه، پاشو بریم. حالا دیگه از ما قهر کردی. بلن شو بریم. خودت رو برا ما تو دردسر ننداز. ما طوریمون نیس، جامون خوبه، زنده ایم. پاشو کاکا بریم، ما اون بچه رو دستِ تو سپردیم...
میون خواب و بیداری گفتم: نه کاکا، فردا ایی بچه ی تو که بزرگ شد، همین کاری رو می کنه که من می خوام بکنم. آخه ایی نامرد، جونِ خیلی ها رو گرفته، بلاخره یکی باید جونِ خودش رو بگیره یا نه؟ مگه شما رو آش و لاش نکرد، بعدشم سپردتون دمِ گلوله. این درسته که یکی اینجوری آدم بکُشه و برا خودش راست راست راه بره تازه طلبکارِ این و اون هم باشه. نه؛ اجلش اومده اونم به دستِ مو...
روز اول سپور با لخ لخ گاریش اومد و منو دید. فکر کرد گدام. سری تکون داد و رفت. روز دوم دلش به حالم سوخت و گفت: تو، خونه زندگی، کس و کاری نداری؟ مالِ کجایی، قبلن اینجا ندیده بودمت. لالی؟ بیچاره لالم هس. چه دنیای شده. روز سوم برام یه رو انداز اُورد: دیگه شبا داره سرد میشه، یخ میزنی بنده ی خدا. خدا براشون خوش نخواد. نمیدونم با این عیالواری چه کنم. خرجمون به برجمون نمی رسه. کسی به دردِ دلِ آدم گوش نمی کنه. دور و زمونه عوض شده، خراب شده. هم اش سگ دو، از ایی بُرج تا او بُرج، نمی کِشم... هنوز داشت حرف می زد که یه ماشین سیاه تو دهنه ی بازار ایستاد. اول بپّاهاش اومدن بیرون بعد خودش. عینکِ دودی زده بود. رفت توی حجره ای که درست روبروی مخفیگام بود. بپّاهاش دم در ایستاده بودن. صداشون زد. اون دوتا آدم یقور رفتن تهِ حجره. خودش اومد بیرون. برگشت و از پشتِ عینکِ دودی تو چشام نگا کرد. خوب شد که عینکِ دودی داشت. اگه چشمام توی چشماش می افتاد کار تموم بود. دست و پام می لرزید و پشیمون می شدم. ای دلِ غافل، ایی سپوره میون ما ایستاده بود. گفتم اگه الآن نزنم دیگه هیچ وقت نمی توم بزنم. دستم رو از سایه بردم بیرون. کُلتِ کمری کار نمی کرد. سپوره از زیرِ کُتِ شندره ش یه اسلحه کشید بیرون و تر و فرز، سه بار شلیک کرد. گلوله ی اول خورد به شونه ی اون نامرد. گمون می کنم غش کرد. دومی سر درِ حجره رو سوراخ کرد و گرد و غبار بلند شد. سومی خورد به ماشینِ طرف و صدای شکستنِ شیشه ها عینِ بمب ترکید. بوی باروت حالمو به هم زده بود. سپورِ لعنتی! صدای گلوله رو که شنیدم، دستام خود به خود رفت بالا. پاهام می لرزید. سپور که گلوله خورد برگشت و توی چشمام نگا کرد و افتاد. داشتم از سوراخِ مخفیگام می زدم بیرون، که گلوله از پشتِ زانوم گذشت. از اونورِ خرپشته گذشتم، و زدم به چاک. بعدها شنیدم که اون نامرد از ترس سکته کرده بود و گلوله یه خراشِ کوچولو رو شونش کشیده بود».
دکتر گفت:« حال و روزت بهتره، میتونی بری، ولی تا آخر عمر باید با همین لنگی بسازی. یادت نره پانسمانِ زخمت رو عوض کنی، به کسی هم نمی گی اینجا پیشِ من بودی. گفتم، باجی رو چیکارش می کنی؟ گفت، نگرانِ اون نباش، دهنش چفت و بست داره...»
بی بی سبدِ خرده نان ها را کفِ حیاط خالی کرد:
«نه؛ ایی باجی آدمی نیس که حرف ببره، حرف بیاره. مو خدا ساله می شناسمش. هنوز که هنوزِ با هم میریم اهلِ قبور»
کبوترهایی که روی شانه ی اسبِ چوبی و سوار نشسته بودند بال بال می زدند. بی خواب شده بودند. عقربه های شب نمای ساعتِ سنگی، مانندِ چشمانِ گله ای گرگ می درخشید. داربست خمیده تر شده بود. صدای اره برقی نمی آید. سایه ی پرسه گرد با نوای آکاردئونش دور می شد. فواره مانندِ چشمه ای می جوشید و سرریز می گشت. پولک های ماهی ها، پنهان و آشکار می شدند.
بی بی از کنارِ حوض بلند شد و به طرفِ ساعتِ سنگی رفت:
«سه روز صدات میزد، هیچی از گلوش پایین نمی رفت، می گفت: «اون بچه حالا تو یه شهرِ غریب چه می کنه. روزِ سیّم...»
روز، روی صورتِ کاشی های آبی طلوع می کرد.
صدا زدم: بی بی!
وقتی صدایش زدم برگشت و خندید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چَپَک زدن= دست زدن
2010-01-31
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد