logo





دیو آئینان و درد اهالی زندان سلیمان

سه شنبه ۸ دی ۱۳۸۸ - ۲۹ دسامبر ۲۰۰۹

شکوفه تقی

shokoufe-taghi-s.jpg
نامه‌ی دوم: زنجیر عدل
خانم دکتر جان
با سلام و مهر فراوان، چون امروز ، اینترنت قطع است در زندانمان، این ایمیل را می‌بندم به پای گل قاصد، فوت می‌کنم بسویتان.
من نمی‌دانم شما کیستید و چیست شغلتان. لطفا شما هم نپرسید از اسمم یا درختم ریشه دارد در کدام خاندان. این قدر بگویم که بر خلاف نامه‌نویس قبلی، نه شاعرم، نه نویسنده، نه در انتظار، که برسد جوابتان. عکسم را هم نمی‌گذارم جلوی چشمتان-بهتان برنخورد، می‌ترسم از موتورقرمزان، که با چماق و تفنگ و چاقو و ناسزا حمله می‌کنند به هر که نباشد موافقشان.
اصلا همین بلاست که باعث شده بنویسم برایتان. راستش ما اهالی زندان سلیمان، مدتی است مبتلا شده‌ایم به دردی، به نام دیوآئینان. هرچه هم به زمین و آسمان می‌زنیم، نجات پیدا نمی‌کنیم از دستشان. گفتم اگر بشوم دست به دامنتان، شاید صدایم شنیده شود در آنسوی آب‌های روان.
اما کجاست این ولایتمان؟ معرفیش می‌کنم در یک چیستان، شما پیدا کنید پرتقال فروش را خودتان. عرضم به حضور انورتان روزی به وسعت سی کشور بود از کران تا کران، چه جور راه انداختند دولتشان گردن خودشان، امروز به هر حال از آن، چیزی نمانده مگر یک تکه خاک گربه نشان.
چطور شد زندان و اسم سلیمان چسبید به آن؟ اگر صبر کنید عرض می‌کنم خدمتتان. به اندازه‌ی دو هزار سال-بیش و کم- که ‌گذشت از تاریخمان، یک مشت مرد گرسنه اما باایمان، از شبه جزیره‌ی عربستان، با هزار چارپای لخت و بی زبان، تاختند به شرف و آب و خاکمان. کارها کردند این تازیان که عقل عاجز ‌است از بیان آن. مثلا وقتی نفهمیدند زبانمان، به ما گفتند عجم، قدغن شد زبان مادریمان. بعد هم به جای هیزم آتش زدند به کتاب‌هایمان. یک تخته فرش داشتیم جواهر نشان- ما که نه، داشتند خسروان-تکه تکه کردند، مثل نظر قربانی، آویختند به ستورانشان. پس از افراط در برخورداری از شاهزاده بانوان و سایر زنان، در بازارهای دمشق، مدینه و تیسفون، چوب حراج زنند به دختر بچگانمان. دمار لازم را که کشیدند از روزگارمان، از حسن‌نیتشان، یورش آوردند به ته مانده‌ی آثار تاریخیمان. ما هم از ناچاری یا به راهنمایی کهنه‌سلیمانیان، که هم تاریخ‌نویس‌بودند و هم مفسر متون دینی‌مان، رضایت دادیم که سلیمان بگیرد جای جمشید مان. شاید بیش از آن تاراج نشود داروندارمان.
وقتی چهارده سده گذشت از تقویم جدیدمان، باسوادان خودمان با کمک آثار مستشرقان، گفتند «سلیمان که در تورات، یک مرکب سفید داشت نه بیشتر از آن، عمرش هم می‌رسید به هزار سال قبل از آغاز تاریخ مسیحیان، چطور گذارش افتاد به ولایتمان؟ چطور بنا کرد اینهمه تخت و مسجد و پل و ساختمان؟ یا برای مادرش ساخت آرامگاهی در خور شاهنشاهان؟» مفسران که همیشه دارند جوابی در آستینشان، استناد کردند به متون دینی‌شان، که سلیمان شادروانی داشت که باد می‌کشیدش، با جن و انس و پرندگان. با همان سفر می‌کرد، یکشبه از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر جهان.
با سوادان خودمان پایشان را کردند در یک لنگه کفششان، که الا و باللاه مرغ یک پا دارد ای مفسران، این قبر کورش است موسس سلسله‌ی هخامنشیان و ربطی ندارد به داودبانو، بت شبع، مادر حضرت سلیمان.
خانمی که شما باشید دکتر جان، نودولتیان سخت برخورد به تیریج قبایشان. گفتند «یعنی کوروشی که کتاب عهد قدیم، کرده او را همسنگ مسیحا و پیامبران، الگوی بهتری آورده از حکومت برایتان؟ او که نه دینش معلوم بود و نه ایمان، او که عده‌ای می‌گویند مهرپرست بود و عده‌ای ربطش می‌دهند به زرتشتیان بهتر از ما بود برایتان؟ مگر او نبود که وقتی به بابل رفت، نه خدای شهر را شکست و نه دینش را تحمیل کرد به مردوخیان؟ مگر او نبود که مصریان را آزاد گذاشت در پرستش خدایانشان؟ یا یهودیان اسیر را آزاد کرد و فرستاد به شهرشان؟ یعنی او با لیاقت‌تر بود از رئیس امروز ولایتتان؟» خلاصه از این بابت حرص و جوش خوردند به اندازه‌ی موی سرشان. اما تو نگو که درد اصلیشان دفاع کوروش بود از حقوق انسان. گفتند حالا که کوروش شده رهبرتان، ما هم از لج حقوق بشریان، آرامگاهش را خفه می‌کنیم زیر آب‌های گران، تا صدایش خاموش شود در ولایت سلیمان و شما پز ندهید به جد و آباد متمدنتان.»
خانم دکتر الان که دارم می‌نویسم برایتان، جاخالی می‌دهم مبادا موتورقرمزان، که بعضی از انیرانند و پاره‌ای از مریخیان، یورش بیاورند به همین گفتگوی ساده‌ی مان، شما آنور آبید نمی‌دانید چطور تسمه می‌کشند از گرده‌ی پیر و جوان. یک جور تربیت شده‌اند که به اسم خدا و پیامبران نه به خودی رحم کنند نه شرم داشته باشند از بیگانگان. خب این از تاریخ مملکتمان. حل شد معما یا بیشتر بگویم برایتان؟
حالا برویم سر جغرافیایمان. در گذشته خاکی حاصلخیز داشتیم و گرم بود هوایمان. امروز ولی، ناجوانمردانه‌تر از زمهریر است و بیرحم‌تر از زمستان. خاکه ذغال گیرمان نمی‌آید، قربان سرتان، نفت و بنزین هم هست قیمت خون پدرانشان. به طوری که مردم حتی با فروختن روح و گرو گذاشتن تنشان نمی‌توانند کمی فراخ کنند تنگی معیشتشان، مگر اینکه بشوند یکی از ده هزار موتورقرمزان. آن وقت نان و آب مهیا می‌شود تا بخواهد دلشان. چه بگویم این آب دهان، می‌رود سر بالا و فرود می‌آید تق! به چهره‌ی خودمان و شما جان خواهر می‌مانید سفیه و سرگردان که چه جوابی بدهید به اینهمه بدبختی که گذاشته‌اند در کاسه‌مان.

اما تاریخ اجتماعیمان، در مورد این یکی بهتر است درد نیاورم سرتان. خلاصه و موجز بگویم که معظلی است به پیچیده‌گی لابیرنت عمامه‌ی روحانیان. اگر بگویم از روزهایمان-بخصوص بعد از دزدیدن انگشتر سلیمان، می‌بینید زنجیری‌ترند از زندانیان. به طوری که با غل صد منی در پا، باید عریان بگذرند از کهریزک خنجرزاران. اگر بنالم از شب‌هایمان شاید بگوئید صد رحمت به شب شیشه‌ای یهودیان.
اینقدر بگویم برایتان، که شده هر شبمان، شام غریبان زنانی که نشسته‌اند‌ در سوگ فرزندانشان و حسرت خوردن مردانی که یعقوب وار، گاه، صبر جمیل می‌کنند در کلبه‌ی احزان، گاه، سر در چاه فرو می‌برند، در فراق یوسفانشان. نشنیده‌اید آوای نیستانی را که سبز شده از شرح اشتیاقشان؟ آری ای دوست این چنین است روزگارمان؛ سوخته‌ی آرزوهای جوانانی که خاکستر لبخندشان پاشیده شده بر آب و خاکمان. ما هم در انتظار که صبح بدمد و ققنوسی بر آید از سحرمان.
دیگر چه می‌خواهید بگویم برایتان؟
می‌پرسید چرا نکوبیدیم به سنگ شیشه‌ی عمرشان و تحمل کردیم ظلم و جورشان؟ گفته‌اند ترس مرگ را برادری است توامان. از شما چه پنهان همان، بریده بود عمری نفس‌هایمان. آنچنان که اگر تا امروز فریادرسی می‌جستیم ساخت افسانه بود یا بیرون از مرزهای زمان و مکان.
اما حالا مثل آبروی دیوان، ریخته ترسمان. به طوری که خط می‌زنیم حرف را روی لب‌هایمان، در عوض روی یک تکه کاغذ می‌نویسیم خواسته‌هایمان؛ «به جای بستن اینهمه زنجیر در دست و پا و گردن‌مان، یک زنجیر عدل بکشید برایمان! بس است کشتن مزدکیان و سبزباوران! کجاست عدالتتان ای در مدعا انوشیروانیان.»
بسیاری هم می‌گویند «نه زنجیر عدل می‌خواهیم نه عادل است انوشیروان، نه باور داریم به نزول یک ناجی از آسمان. منتظر هم نیستیم کسی ظهور کند از دریاچه‌ی هامون و بختگان، یا صعود کند از ژرفنای چاه جمکران.» اینها نمی‌گویند گرشاسب سر می‌رسد در آخر زمان. چون باور دارند نجات بخش ما یکی است در خودمان.
می‌گویند: «آخر خانم جان، قاضی کنید کلاهتان، چطور ما که در این سر سیاه زمستان، کوچه‌ باغ‌های دلمان همه یخ بسته است و ویران، بارش سنگین برف هم بریده امانمان، می‌توانیم منتظر یک انگشتی باشیم که از غیب بخارد پشتمان؟ آسان‌تر نیست یک پارو بزنیم به پشت باممان که بهمن خرافات اینطور هوار نشود بر سرمان؟ چرا نمی‌بینیم زیر سایه‌ی موتورقرمزان برق مروت رفته و تاریک شده کوچه‌هایمان و اگر چراغی روشن باشد همه قرمز است در چهارراه‌هایمان؟ پس کاری کنیم که تغییر کند اوضاعمان.»
خانم دکتر منهم موافقم با ایشان. می‌گویم با خشونت نمی‌شود آباد کرد آب و خاکمان. آرزو می‌کنم درس آدمیت داده شود حتی به دیوآئینان.باید کمکشان کرد تا میوه‌ی شعور برسد روی درختشان. آخر اگر نادانی نبود مادرشان و فقر پدرشان، اینهمه خار کینه می‌روئید در سینه‌هایشان؟ چه بگویم بهتر می‌دانید خودتان.
باور کنید من بعنوان یکی از اهالی زندان سلیمان، هرگاه که اینها بازگردند و بخواهند اصلاح کنند خودشان حاضرم کمک کنم به درمانشان-خودم که کاره‌ای نیستم شاید بفرستمشان پیش یکی از این گنده روانشناسان- تا کاری کنند اول برای رئیسشان. همان که موتورقرمزانش با زنجیر و قمه می‌کوبند به سر مخالفان، با گلوله سوراخ می‌کنند سینه‌هایشان، بعد که دنیا می‌فهمد، می‌گویند ما نبودیم، بود دستمان، تقصیر آستینمان...
بگذارید همین جا لب فرو بندم که پیش خردمند بس است گفتن یک نکته از هزاران.
ببخشید شدم مصدع اوقات شریفتان. اما شما و دوستی خدا را، اگر نسبتی دارید با آسمان، قرض بگیرید برایمان، دوبال بزرگ از فرشتگان، بکوبید آنها را به دیوارهای شهرمان، که در این زندان هارون و سکندر، ببخشید سلیمان، پوسید دلمان.

قربانتان
امضاء: یک فرد بی نام و نشان

بعد التحریر: در ضمن هر چه گفتم خدمتتان، نظرات شخصی خودم است، لطفا ننویسید به پای دیگران یا دست و پیشانیشان.
شکوفه تقی
٢۴ دسامبر ٢٠٠٩

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد