logo





جُستاری درباره ی دهه ی "هفت ساله ی" شصت

يکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷ - ۱۲ اکتبر ۲۰۰۸

سعید حسینی

دهه ی شصت، دهه ی مسخ جامعه و توده ی مردم است، دهه ی حاکمیت نگاه حسابگر، نگاه بازاری ِ آمیخته با باورها، توجیهات و توهّماتِ ایدئولوژیکی و مذهبی، بر رفتار و گفتار توده ی مردم. در این دهه، ارزش های انسانی، ایده ها و هنجارهای اخلاقی ِ انسان گرایانه، جهت گیری توده ی مردم را تعین نمی کنند و بر رفتار و گفتار اجتماعی و سیاسی آنها چندان تأثیر ندارند، بلکه تنها منافع شخصی، منافع سردِ طبقاتی آنها است که در اینجا نقش نهائی، نقش تعیین کننده را بازی می کنند، اگرچه این منافع خود را پشت هزاران توضیح و توجیه ایدئولوژیکی و سیاسی ِ توده ی مردم، پنهان کرده اند.
بیاد جان باخته گانه آن دهه، بیاد:
بابا پورسعادت، عباس ربیعی، روزبه غفوری، علی گورایی، امیر نبوی، محسن یحیوی و...

دهه ای که با تابستانی سیاه و سرد آغاز گردید و سه سال پیش ازآنکه به پایان برسد، سیاه ترین و سرد ترین تابستان و پائیز را در تاریخ معاصر ایران آفرید، دهه ای است که ما بخاطر مسئولیّتِ اخلاقی واهمیّت تاریخی آن، نمی توانیم و اجازه نداریم، از کنار آن به راحتی بگذریم، پرونده ی آن را برای همیشه ببندیم و فراموش اش بکنیم. دهه ی شصت، دهه ای بی همتا در تاریخ ِ نه چندان دور ایران است. امّا بی همتائی آن دهه، حاصل ِ وسعتِ جنایت های رژیم اسلامی و سنگینی درد و رنج ِ برآمده از آن است. بی همتائی دهه ی شصت، دِرنگی انتقادی و تأمّلی عمیق را در باره ی آنچه در آن دهه گذشته است، در باره ی تجربه ها و سرگذشت های فردی و جمعی انسان هایی که در آن دهه، حضوری آگاه داشتند را، ناگزیر می سازد. بنابراین، از دهه ی سیاه شصت هم می توان و هم باید آموخت. آن دهه هم می تواند و هم باید برای ما درس آموز باشد.

I.
می دانیم که هر دوره ای – در مقیاسی کوتاه تر – هر دهه ای، وام دار پیش شرط های تاریخی خود است، و در عین حال وجود ِ خود، ویژه گی های نیک و بد ِ خود را مدیون ِ رویداد ها و تجربه های گوناگونی است که بر بستر آن دهه، به انجام و سرانجام می رسند و بالاخره چهره ی آن دهه را می سازند. دهه ی شصت هم از این قاعده جدا نیست. در این دهه، تمامی نادانی ها، کژفهمی ها، کاستی ها و بالاخره تناقض های تاریخی جامعه ی ایران – خواه اجتماعی و فرهنگی، خواه سیاسی و حقوقی – به فاجعه بارترین گونه، خود را نمایان ساختند، با عوام پسند ترین و خرافی ترین زبان، سخن گفتند و با خشن ترین و کشنده ترین ابزار، عمل کردند. اگر نخواهیم به سده های دور گریز بریم، بنابراین مجبوریم که پیش شرط های تاریخی دهه ی شصت و علل چرایی حاکمیتِ خشونت در آن دهه را ازیکسو، در پی آمد های پنجاه سال توسعه ی ِ ناموزون ِ روابط و مناسبات اجتماعی و اقتصادی جامعه ایران در دوران رژیم پهلوی جستجو کنیم و از سو دیگر، درچگونگی پاسخ تود ه ی مردم، در و با انقلاب ۵۷، بر علیه ی آن روابط و مناسبات.
همانطور که می دانیم، مدل توسعه ای که قرار بود، ایران را »به دروازه های تمدّن« برساند، باوجود برخی از دستاورد های اجتماعی و اقتصادی اش، نتوانست – و به علل وجود موانع طبقاتی، سیاسی و ایدئولوژیکی نمی توانست – روند فرارفتن توده ی مردم، ازمرحله ی »آگاهی رعیتی« به »خود آگاهی شهروندی« را آسان تر سازد و شتاب بخشد. زیرا که آن مدل، در کنار کاستی های دیگر خود، سلطنت را بهترین نوع دولت و دیکتاتوری را تنها ترین وبی بدیل ترین شیوه ی اعمال ِ حاکمیت می دانست، و خواستِ اقشار ِ فرودستِ جامعه برای زندگی بهتر و فقر کمتر را، توطئه ی مستقیم »مارکسیست های اسلامی« و »خرابکاران اجنبیّ پرست« می پنداشت. نتیجه آنکه، از دل شکستِ این توسعه ی ناموزون، انقلابی سر برآورد، چند چهره و پیچیده پیکر، با ادعاها و قول و قرارهای بزرگ تاریخی. امّا این انقلاب هم نتوانست، دست کم به نخستین قول های سیاسی-اجتماعی خود عمل کند؛ با برقراری آزادی، به استبداد چند صد ساله پایان دهد و با تقسیم ِ نسبتاً عادلانه ی فرصت های اجتماعی و امکانات مادی و فرهنگی، زمینه ی بهروزی توده ی مردم را فراهم سازد. انقلابی که با تصاحب خونین اش، بتوسط پاسداران تاریخی دین و سنّت، مجال نیافت، از درک استبداد زده و بی نهایت انتزاعی خود از مفهوم آزادی، فراتر رود، و خود هنوز زندانی پیش شرط های سیاسی و تاریخی اش است. – شاید لازم است، در حاشیه اشاره کنیم که مفهوم ِ آزادی، در آگاهی توده ی به پاخاسته ی مردم در انقلاب ایران، خود را تنها با »نفی بی واسطه« یا »نفی ساده ی« (unmittelbare / einfache Negation) استبداد تعریف می کرد. امّا آزادی که از نفی ساده ی استبداد زاده می شود و در این مرحله هنوز درجا می زند، منطقاً نمی تواند، چه از لحاظ مفهومی و چه لحاظ عملی، دارای هویّت و محتوائی مستقل و معیّن از استبداد باشد. زیراکه آزادی در این مرحله، ویژه گی های وجودی خود را هنوز، نه تماماً در خود بلکه در »دیگری« در ضد خود – در استبداد – نهان دارد. آزادی در این مرحله هنوز، نیمه ی نفی شده ی استبداد و استبداد هنوز، نیمه ی نفی شده ی آزادی است، و هر دو هنوز با هزار بند مرئی و نامرئی بایکدیگر پیوند دارند و به یکدیگر وابسته اند. این درک از آزادی، درکی است، انتزاعی و نفی گرایانه. آزادی در اینجا، یعنی نفی بی واسطه ی »دیگری«، یعنی نابودی بی درنگ »غیر خودی«. این درک از آزادی، هنوز به پختگی مفهوم ِ شهروندی-جمهوری خواهانه ی خود نرسیده، لذا خود هنوز زندانی بسیاری ازویژه گی ها و سازمایه های مفهوم استبداد، زندانی ِ روابط و مناسبات سیاسی-اجتماعی ِ پیش از خود است.

II.
فراز و فرود های جامعه، تلاش ها و تجربه های نافرجام ِ نیروهای اجتماعی و سیاسی ایران، در دهه های پیش از انقلاب ۵۷، وجود دهه ی شصت را ممکن – و شاید بخشاً ناگزیر – ساختند. اما بی همتائی دهه ی شصت، بیشتر مدیون رویداد ها، چرخش ها و جهت گیری های سیاسی و اجتماعی است که در آن دهه به وقوع پیوستند، چهره ی آن دهه را رسم کردند و بالاخره به آن ویژه گی هایی بخشیدند، متمایز از ویژه گی های دهه های پیشین و پسین اش. برشمردن تمامی ویژه گی های دهه ی شصت داستانی است، دراز دامن و از توان این نوشته خارج. امّا کوشش، برای برشمردن برخی از ویژه گی های آن دهه، یا ترسیم ِ گوشه هایی از داستان ِ بس دراز و بی نهایت غم انگیز آن را می توان تلاشی دانست، در ستایش بیاد داشتن و برعلیه فراموشی. آن را می توان دعوتی دانست، برای درنگ کردن در بخشی از تاریخ ِ نه چندان دور ایران، دعوتی برای سخن گفتن در باره ی سرگذشت یک نسل.
به مانند هر داستانی، داستان دهه ی شصت را باید با سازندگان اصلی و رسمی، با عاملین مستقیم آن دهه آغاز کرد. با رژیمی که آزادی و بهروزی مردم را، نه در کنون بلکه در گذشته، نه در ایران »نیمه مدرن« بلکه در قبرستان های کهنه و پستوی های نمورِ »ایران اسلامی« می جوید. دهه ی شصت، فرآورده ی ِ پی آمد های ِ عملی، یا سیاسی و اجتماعی ِ این ایدئولوژی رسمی است؛ در دهه ی شصت، جامعه به »جماعت« تعریف می شود، ملت به »امّت«. »تکلیفِ دینی و شرعی« برتر از انتخابِ آزاد و آگاه دانسته می شود. در این دهه، حزبیّت عملی »ناصواب« خوانده می شود، عملی »وحدت شکن« و تفرقه برانگیز، حرکتی ضد روابطِ »امّت پیرو و امام رهبر«. در این دهه، سیاست و اخلاق اجتماعی بیش و کم همان معنی را می یابند، همان کارکردی را پیدا می کنند که آنها، در سده های دور دارا بودند؛ سیاست، باز به »سزا دادن« و »تنبیه کردن« مخالفین و خیره سران سیاسی ترجمه می شود، و اخلاق اجتماعی هیچ وظیفه ی دیگری ندارد، جز تعریف »صواب ها« و تشخیص و تعیین »گناه ها«. نتیجه آنکه سیاست، به هئیت چماق در می آید و اخلاق ابزاری می شود برای توجیه ِ ایدئولوژیکی، برای مشرعیت بخشیدن به کوفتن آن بر سر مخالفین. در دهه ی شصت، رژیم گستره ی قدرت، میزان کارآیی و توانایی خود را تنها با تعداد زندانیان و قربانیان اش می سنجد و "هنر حکومت کردن" تنها بر پیکر نیمه جان هزاران زندانی در اتاق ها ی شکنجه و در پیکر بی جان ِ هزاران اعدامی در میدان های دار و تیر، خود را نمایان کرده وبه نمایش می گذارد. دوره، دوره ی دادگاه های پنج دقیقه ای، بدون وکیل و شاهد، دوره ی درج ِ لیست های بلند بالای دستگیرشده گان و اعدامیان »گروهکهای ضد انقلاب«، نه در آرشیوهای محرمانه، بلکه در روزنامه های پر تیراژ و رسمی »ایران اسلامی« است. دوره، دوره ی رونق ِ گورهای بی نام، گورستان های بی نام و نشان است – گورستان های دهه ی شصت، "موزه های" جنایت های دولتی اند، جائیکه می توان "آثار هنری" رژیم را با دلی اندوهگین و با خشمی بی کران تماشا کرد. داستان این گورستان ها، به نوعی داستان ِ تابلوی ِ معروفِ »گِرنیکا« (Gernika) است. تابلویی از شهری ویران شده، تابلوئی که نه کار ِ مرده گان ِ آن شهر و نه کار ِ جمهوری خواهان ضد فاشیست اسپانیائی و نه حتی کار ِ شخص ِ پیکاسوی نقاش است، بلکه این تابلو تنها و تنها، بیان ِ اثر ِ چندش آور ِ سربازان ِ ددمنش ِ آلمان هیتلری است .
دهه ی شصت را می توان، در یک داوری سرسری، دهه ی شکست (سیاسی) انقلاب ۵۷ دانست، دهه ی شکستن ِ رویاها، بر باد رفتن ِ آرزوها وامید های ِ پیوند خورده با انقلاب، دهه ی روبرو شدن با تلخ ترین واقعیت ها و با سخت ترین پرسش ها. در این دهه، صف آرایی مادران وپدران انقلاب، صف آرایی نیرو های سیاسی و فکری ِ شرکت کننده در انقلاب، دیگر چندی است که قطعی شده و یارگیری نیروهای درگیر از فرزندان انقلاب، از نسل پنجاه و هفت، دیگر به پایان رسیده است. در این زمان، مدّتی است که پنجاه و هفتی ها، دیگر به دو جبهه ی مخالفِ هم تعلق دارند؛ در فردای انقلاب، بخشی از آنها در مقابل وارثان رسمی انقلاب و حاکمان جدید می ایستد، به بت جدید »نه« می گوید، »از فرو رفتن تن« می زند و به اپوزیسیون می پیوندد. بخش دیگر آنها، رژیم جدید را تنها وارثِ مشروع ِ انقلاب می داند و هوادار سرسخت آن می شود. گروه اول، یا پنجاه و هفتی های شورشی، می روند تا از این پس، دوران نوجوانی و جوانی شان را در زندگی مخفی، در زندان های »ایران اسلامی« بگذرانند، یا برای همیشه در گور های بی و نام نشان مدفون گردند، یا اگر بخت یاری شان دهد، به کشورهای دور باختر پناه برند تا در آنجا بعنوان انسان هایی با شماره، امّا بی شناسنامه، روزگار دیگری را سپری کنند. امّا گروه دوم یا پنجاه وهفتی های سر به راه، منطقاً راه دیگری را می پیمایند. کشته شدن در جبهه های جنگ یا بازگشت از آن، با انواع و اقسام معلولیت های جسمی و روانی، تنها بخش غم انگیز سرنوشت آنها است. امّا بخش دیگر سرگذشت آنها، نه چندان غم انگیز، بلکه سراپا نکبت بار، تنفر برانگیز و فاجعه ساز است. به ویژه آنجائیکه آنها، در هئیت شکارچی های بیرحم، در نقش پادوهای ِ سرسپرده ی ِ دوایر امنیتی و نظامی-پلیسی رژیم، به ماشین سرکوب دولتی نفسی تازه می دهند و می روند تا به بهای جان و زندگی دیگراندیشان، در زیر آفتابِ نظم جدید اسلامی، جایی برای خود دست پا کنند. از این رو می توان دهه ی شصت را دهه ی انشعاب درون نسلی، دهه ی صف آرائی خونین نسل پنجاه هفتی ها در مقابل یکدیگر دانست. نسلی که زندگی سیاسی-اجتماعی اش با خروش تود ه ها، در سالهای سربی پنجاه و شش/پنجاه و هفت، آغاز می شود و لذا نگاه اش به سیاست، به قانون و قدرت، بشدت متأثر از انقلاب و وضعیت سیاسی-اجتماعی پس از آن است. بدین خاطر، تجارب سیاسی و ویژه گی های اجتماعی این نسل با نسل های سیاسی گذشته، یکی و یکسان نیستند – بنظر می رسد که عنصر ایدئولوژی، در جهت گیری های این نسل، در رفتار سیاسی و اجتماعی او نقش تعین کننده تری دارد. دهه ی شصت، به نوعی، دهه ی میدان داری این نسل است، دهه ی دیدارهای غیر منتظره، دیدارهای نامیمون و ناخشنود این نسل بایکدیگر، در زندان ها، در اتاق های شکنجه و میدان های اعدام. در آنجا یکی زندانی است و دیگری زندانبان، یکی شکنجه گر است و دیگری شکنجه شونده، یکی محکوم به اعدام است و دیگری مامور اجراء آن – داستان واقعی پنجاه هفتی ها، هنوز نوشته نشده است.
امّا آنچه در نگاه به دهه ی شصت، در بازخوانی انتقادی آن، معمولاً فراموش یا نادیده گرفته می شود، نقش فرهنگ دیرپای »مردانه گی« در جدال های سیاسی و اجتماعی این دهه است. این فرهنگ، به پشتوانه ی ریشه ی تاریخی اش در جامعه ی مرد سالار ِ ایران، در دهه ی شصت احیاء می شود و دوباره به اشکال گوناگون و با کارکرد های متفاوت، در هر دو جبهه رواج پیدا کرده و فعال می شود؛ در جبهه ی کسانی که بر علیه رژیم می جنگند، وضع موجود را نمی پذیرند و خواهان دگرگونی آن اند و همینطور، در جبهه کسانی که حافظِ وضع موجود اند، رژیم را نمایندگی می کنند و در رکابِ دستگاه عریض و طویل ِ امنیتی-پلیسی آن بر علیه دشمنان اش شمشیر می کشند. در این مبارزه ی سخت و نابرابر، باید "مرد بود" و "مرد ماند". فرهنگ مردانه گی، انسان هائی را می خواهد و انسان هائی را در دامن خود تربیت می کند که آنها یاد نگرفته اند و اجازه ندارد که بگویند: »من می ترسم«، »درد ام می آید«، »دیگر تحمل آن را ندارم«، »دیگر نمی توان به کش ام«. در این فرهنگ، باید همواره »سخت« و »استوار« ماند. سخت بودنی که این فرهنگ آن را می ستاید ومی آموزد، »اساساً به معنی بی تفاوتی در مقابل درد است. در این میان امّا، بین درد خود و درد دیگری، حتی برای یکبار هم که شده، تفاوتی چندان سفت و پایدار گذاشته نمی شود. کسی که با خود سخت و خشن است. برای خود این حق را قائل می شود که سخت و خشن با دیگران باشد و از آنها انتقام بگیرد، برای احساس دردی که او اجازه نداشته آن را نشان بدهد، [بلکه] باید آن را سرکوب می کرده است« . امّا کسی که یاد نگرفته است، یا به هر دلیلی اجازه ندارد، از درد و رنج خود سخن بگوید و جسارت آن را ندارد که ترس، نا امیدی و ناتوانی خود را آشکار کند، بسختی می تواند درد و رنج دیگران را بفهمد و با آنها همدلی کند. بی تفاوتی در مقابل رنج و درد خود، بی تفاوتی در مقابل رنج و درد دیگران را موجب می شود. خود آزاری، دگرآزاری را ممکن می سازد. امّا فرهنگ مردانه گی، به ویژه آنجائی فاجعه ساز است که رژیم سرکوب گر آن را به خدمت خود می گیرد. آن وقت بر بستر فرهنگ مردانه گی، زنان و مردانی زاده می شوند که مشاهده ی درد و رنج دیگران و حتی مرگ آنها، خیال شان را آشفته نمی سازد. آن وقت براین بستر، شکنجه گرانی زاده می شوند، تِمیناتورهائی (Teminator) به شکل انسان، امّا از جنس ِ سرد ِ فلز که زجر ِ زندانی نگون بخت تا مرز ِ مرگ و نیستی اش، در آنها نه احساس خستگی و گناه، نه مشکل روانی و نه عذاب وجدان ایجاد می کند.

.III
امّا رویداد های تلخ و جنایت های فراموش نشدنی در دهه ی شصت، نه در بیرون از جامعه ی ایران و نه در حاشیه ی آن رویدادند، بلکه در درون و در کانون آن. آن فجایع در نبود یا در غیاب مردم به انجام نرسیدند، بلکه با بودن آنها، با حضور آنها و در برابر چشمان شان. در این دهه جامعه ی ایران، بخاطر کاستی های تاریخی اش و سیل سنگین انقلاب، بخاطر ضربه های پی در پی بر دستاورد ها وبناهای نیمه کاره ی فرهنگی و اخلاقی، بخاطر هجوم کور به هنجارهای نیمه مدرن و نیمه سنتی ِ بجای ماننده از ایران پیش ازانقلاب، جامعه ای است، از خود بی خود شده، به زیر آوار مانده و به معنی وسیع کلمه جنگ زده. در دهه ی شصت، توده ی مردم ایران آنقدر بی توان است که حتی توانایی آن را ندارد که از »اشک ناتوانی خود ساغری« زند. توده ی مردم از بی خودی خود، از ناتوانی اش، سرانجام به رنگ و شکل روابط و مناسبات واقعاً موجود درمی آید و دگرگون می شوند. روابط و مناسباتی که خود در ساختن آنها، در سگ جانی تاریخی آنها شریک بوده است. روابط و مناسباتی که اینک، حتی اندک توانایی های سیاسی-اجتماعی واندک ظرفیت های اخلاقی-فرهنگی اش را هم، از آن رُبوده و ناتوانی شان را موجب گردیده است. دهه ی شصت، پرده از جامعه ی ایران بر می دارد و چهره ی زشت، زمخت و خشن آن را بر ما آشکار می سازد. این دهه، از بنیاد های اخلاقی، فرهنگی و مذهبی، از ظرفیت ها و توانایی های اجتماعی و سیاسی مردم ایران، اسرار زدایی می کند.
داستان جامعه و توده ی مردم ایران، در دهه ی شصت، به گونه ای، به سرگذشت گِرِ گرُ سامسا (Gregor Samsa)، قهرمان نگونبختِ داستان ِ »مسخ« کافکا، شباهت دارد – سامسای فلک زده مجبور است، به خاطر پرداخت بدهکاری های پدر ِ ورشکسته و از کارافتاده اش، خرج ِ تمامی اعضای خانواده را تامین کند. او، بعنوان پارچه فروش دوره گرد، هیچ راهی ندارد، جز گشت و گذار در روابط و مناسبات انسانی-اجتماعی جامعه، جز درگیری مستقیم با روابط و مناسباتی که از مهر انسانی، از هبستگی اخلاقی و اجتماعی ِ انسانها با یکدیگر خالی هستند، امّا از سود ورزی، دوروئی و فرصت طلبی فربه. سامسا برای تامین خانواده و نجات پدر ِ ورشکسته اش، نه تنها مجبور است، تن به این روابط و مناسبات ِ رنج آور و چندش برانگیز بدهد، بلکه هر روز، گفتار و کردار ِکارفرمای مستبد خود را تحمل کند، بدون آن که لب به انتقاد از او، لب به شکایت از وضعیت خود به گشاید و عقاید خود را به زبان آورد. سامسای نگونبخت، رفته رفته، خود به شکل این روابط و مناسبات غیر انسانی در می آید. او سرانجام، تمامی ویژه گی های انسانی اش را از دست می دهد، به هئیت سوسکی هیولائی و وحشت برانگیز دگرگون میشود وسپس می میرد. امّا اگر سامسا از مسخ شدن خود، یا از ازدست دادن ِ ویژه گی های انسانی و پذیرش ویژه گی های ِ حیوانی، حتی در واپسین لحظه های زندگی خود، رنج می برد، بنظر می رسد که توده ی مردم، در دهه ی شصت، چندان رنجی از مسخ شدن خود نمی برند. چراکه همرنگ شدن با مناسبات موجود، پذیرش ِ ایدئولوژی رسمی و سرسپردن به قدرت حاکم، برای بخشی از توده ی مردم، گامی است، در کشف خویش تن ِ "واقعی" خویش، رویکردی است، ایمانی و قلبی به »ارزش های اصیل اسلام عزیز«. برای بخش دیگر از توده ی مردم، امّا همرنگی با مناسبات موجود و بالاخره یک لباس شدن با »امّت همیشه در صحنه«، ضرورتی است، "عقلانی" و "واقع گرایانه". اگر دسته ی نخست، آدم فروشی، خبر چینی، همکاری مستقیم یا غیر مستقیم با دستگاه سرکوبِ رژیم اسلامی را، بیش و کم، عمل به وظیفه ی اخلاقی و دینی خود می داند، دسته ی دوم، سکوت کردن، خود را به نابینائی زدن، فرصت طلبی و در یوزگی اش را در مقابل قدرت حاکم و جنایات آن، دلیلی بر "زرنگ " بودن خود می داند – زرنگ بودن البته، در مقایسه با »مشتی« از انسان های »بَبو« و »شوت« که جان خود را "اَلَکی"، برای هیچ به خطر می اندازند، بدون آنکه چیزی نصیب شان شود! انسان های زرنگ، همیشه و همواره اعضای دائمی صفِ کف زنان و تکبیرگویان جنایت کارترین رژیم ها را تشکیل میدهند. انواع و اقسام رژیم های دیکتاتوری و فاشیستی می آیند و می روند و این تنها انسان های زرنگ هستند که باقی می مانند. انسان های زرنگ همیشه حق دارند و عمر بی جسارت آنها، به درازای تاریخ بشری است.
دهه ی شصت، دهه ی مسخ جامعه و توده ی مردم است، دهه ی حاکمیت نگاه حسابگر، نگاه بازاری ِ آمیخته با باورها، توجیهات و توهّماتِ ایدئولوژیکی و مذهبی، بر رفتار و گفتار توده ی مردم. در این دهه، ارزش های انسانی، ایده ها و هنجارهای اخلاقی ِ انسان گرایانه، جهت گیری توده ی مردم را تعین نمی کنند و بر رفتار و گفتار اجتماعی و سیاسی آنها چندان تأثیر ندارند، بلکه تنها منافع شخصی، منافع سردِ طبقاتی آنها است که در اینجا نقش نهائی، نقش تعیین کننده را بازی می کنند، اگرچه این منافع خود را پشت هزاران توضیح و توجیه ایدئولوژیکی و سیاسی ِ توده ی مردم، پنهان کرده اند. وجود مسخ شده، امّا به مانند هر شیئی، »وجودی« (Existenz) بی واسطه و عَرَضی دارد، بدون ِ تاریخ ِ گذشته و بدون چشم انداز برای آینده است. وجودِ اجتماعی ِ مسخ شده گان، هم وزن و هم رنگ اشیای ِ پیرامون اش است. این وجود، نامستقل از روابط و مناسبات سیاسی و اجتماعی است که بر مسخ شده گان حاکم و بخشاً آنها را به زیر گرفته اند. وجود مسخ شده را، می توان به راحتی جابجا کرد، دست کاری اش نمود و به شکل دلخواه در آورد. دهه ی شصت، دهه ی شیئی گونگی، شیئی وارگی وجود ِ اجتماعی توده ی مردم است. در این دهه، البته توده ی مردم وجود دارند، امّا وجودی، بدون خاطره، بدون ِ کنش تحول آور. این وجود مستقل و فردیّت ساز نیست،بلکه وجودی است، عاری از»هستی« (Wesen). در دهه ی شصت، نه »آگاهی تاریخی« و نه »خود آگاهی انتقادی«، بلکه »آگاهی به شیئی درآمده« (verdinglichtes Bewusstsein) است که بر کردار و گفتار ِ اجتماعی و سیاسی توده ی مردم حکم می راند – آنجائی هم که بخشی از توده ی مردم، به حرکت در می آید تا با کنش خود، به وجود شیئی واره ی خود هستی ببخشد و شیئی وارگی خود را رفع کند، کنش یا عمل اش، فراتر از روابط و مناسبات موجود، فراتر از وجود شیئی واره گی اش نمی رود، بربنای رژیم اسلامی خط نمی اندازد، بلکه مستقیم یا غیر مستقیم، به آن نیرو می بخشد، آن را تثبیت می کند. بنابراین، نمی توان فضای حاکم در دهه ی شصت را، فقط فضای قبرستانی و خفقان آور دانست، وضعیتی که عامل اصلی آن، رژیم ِ سرکوبگر اسلامی است، بلکه فضای حاکم در دهه ی شصت، همچنین فضائی است، آلوده. فضائی که ژان پل ساتر آن را در نخستین رمان (فلسفی) اش، فضای »استفراغ« آور می نامد، وضعیتی که پی آمدِ مسخ شدن و شیئی وارگی ِ وجود ِ اجتماعی ِ توده ی مردم است.
در دهه ی شصت، تنها اقلیتی کوچک از مردم ایران است که بر علیه خفقان حاکم می جنگد و از انسانیتِ خود، پاسداری می کند. تنها این اقلیت کوچک است که مسخ و شئی وارگی جامعه و توده ی مردم، دل اش را بر هم می زند و او را به استفراغ وامی دارد – اقلیتی از زنان ِ بعضاً با و بعضاً بی روسری و بی آرایش، از کارمندان دُرست کار که رشوه خواری را دوست نمی دارند، از کارگران دیپلمه و دیپلمه های ردی، اقلیتی از دانش آموزانی با حرف ها و واژه هایی گنده تر از سن و سال شان، از دانشجویان سیبیلو با موهای کوتاه و عینک های بزرگ، با قاب های کلفت، از جنس کائوچو. اقلیتی با تن پوش های ساده، مدل دهه های سی و چهل و با پاپوش هایی ساختِ کفش »ملّی« و »ِبلا« و بالاخره اقلیتی که دارای بالاترین درصد کتابخوان ها و تئاتر روها است و با کلاس ترین عرق خوران ِ »ایران اسلامی» را در خود جای داده است. بیشک این اقلیت کوچک، با جریان ها و گرایش های گوناگون فکری و سیاسی-اجتماعی اش، از آسمان به زمین نیافتاده، بلکه از دل ِ روابط و مناسباتِ تاریخی و سیاسی-اجتماعی ایران برخاسته، لذا خود عاری از کاستی های تاریخی این مناسبات، عاری از اشتباه هات و کژ فهمی های عملی و نظری نیست. بیشک، باید کردارها و گفتارهای ِ جریان های ِ گوناگون ِ سیاسی و فکری این اقلیت کوچک را، دردهه ی شصت، به نقد کشید ونباید هیچ لحظه ای را در نقد این اقلیت شورشی، با رویاها و آرزو هایی بزرگتر از ظرفیت واقعی جامعه ی ایران، از دست داد. امّا با تکیه به ارزش های اخلاقی و انسانی، این اقلیت کوچک را نمی توان سرزنش کرد. نه بدین خاطر که زنان و مردان آن، »قهرمانانه« بر علیه ژریمی وحشی جنگیدند، تا آخرین دقایق »نستوه و استوار« مقاومت کردند و سپس "مردانه" جان باختند. بلکه تنها و تنها، به احترام ِ آن لحظه ای که آنها به رژیم »نه« گفتند و با این عمل خود نشان دادند که می توان، علیرغم سرکوب وحشیانه و شرایط سخت زندگی، راه دیگری را آگاهانه انتخاب کرد و از هم رنگ شدن با جماعت بله گو، دستمال بدست و سربه راه خودداری کرد. این اقلیت شورشی را تنها بخاطر گستاخی دوست داشتنی شان، بخاطر جسارتِ رشک برانگیز و تُخس بودن معصومانه ی شان، نمی توان سرزنش کرد. این زنان و مردان، در بی نفس ترین دهه، در بی آبرو ترین دهه ی تاریخ معاصر ایران، نفس کش ترین و با آبروترین انسان ها بودند. این اقلیت شورشی را همچنین نمی توان بدهکار دانست، یا وحشی تر شدن ِ رژیم و وحشتناک تر شدن ِ اوضاع، در دهه ی شصت، را به حساب مواضع و عملکردهای سازش ناپذیر، به حساب رادیکالیسم ِ فروکاستی و ناپخته ی آنها گذاشت. عامل اصلی کشتارها و دیگر فجایع فرهنگی-اجتماعی، در دهه ی شصت، تنها و تنها رژیم جمهوری اسلامی است و مسئولیت این فجایع، تنها و تنها به گردن این رژیم است. بنابراین، این زنان و مردان شورشی به هیچ کس بدهکار نیستند؛ نه به مردم "قهرمان" و "مبارز" و "فرهنگ ساز" ایران که گویا، همیشه حق با اوست، همیشه می داند که چه می خواهد و چه کار دارد می کند، نه به خیل عظیم "عاقلان" و "دانایانی" که آنها خوشبختانه، یا دهه ی شصت را ندیده و تجربه نکرده اند، یا در آن زمان، خود جزو ِ عاملین مستقیم یا غیر مستقیم، عاملین قلمی و قدمی ِ فجایع ِ انسانی ِ دهه ی شصت بودند و در تداوم ِ وضعیت و فضای ِ خفقان آور ِ ضدِ »غیر خودی« در آن دهه، نقش پر اهمیتی داشتند. این جماعت آخری، امروزه هیچ نوشته، هیچ سخنرانی را به پایان نمی برد که در آن، برای چند صدمین بار از »تعامل ِ مدنی«، »تسامح مدنی«، »تربیت مدنی» و غیره نام نبرده باشد، امّا هنوز، پس از هفده سال از دهه ی شصت و پس از بیست سال از کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت، از انجام نخستین ودست کمترین وظیفه ی شهروندی اش، یعنی سخن گفتن در باره ی کشتارهای دهه ی شصت، سرباز می زند، اطلاعات و دانسته های پشت پرده ی خود را برای کشف حقایق در اختیار افکارعمومی قرار نمی دهد و بالاخره هنوز، با توجیه عملکردهای خود در آن زمان، با توجیه رویداد ها و جنایت های آن دهه، از انتقاد از گذشته ی سیاه و بی افتخار خود شانه خالی می کند.

.IV
شدت و وسعت سرکوب های سیاسی و فرهنگی، بیشماری دستگیری ها و کشتارهای دگراندیشان و کنش گران جریان های سیاسی و فکری مخالف، در مقطع زمانی ِ تابستان شصت تا پائیزشصت و هفت،از یکسو و از سوی دیگر، تغییر و تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در جامعه ی ایران، از دهه ی هفتاد بدین سو؛ ازجمله انشعاب و چند دسته گی در رژیم جمهوری اسلامی، شکل گیری جنبش های اجتماعی زنان و دانشجویان و کارگران، فاصله گیری بخش قابل توجه ای از توده های مردم از رژیم و از ایدئولوژی حاکم و غیره، باعث آن گردیده اند که حتی بسیاری از قربانیان و کنش گران ِ دهه ی شصت، این دهه را دهه ی هفت ساله بدانند وبالاخره پایان ِ تقویمی اش را پایان ِ واقعی آن. در نگاه نخست، بنظر می رسد حق با آنها باشد، آنجائیکه آنها، اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در دهه ی شصت را با شرایط کنونی مقایسه می کنند و از قیاس خود به این نتیجه می رسند که اوضاع در ایران کاملاً تغییر کرده یا حتی متحول شده، لذا تکرار یا بازگشت فضای سنگین و خفقان آور دهه ی شصت تقریباً ناممکن است. امّا اگر ما، اندکی نگاه خود را از داوری های ِ از جنس ِ »وقایع اتفاقیه«، یعنی داوری پوزیتیویستی که آن از سطح حکایتِ رویداد ها و سپس مقایسه ی آنها با یکدیگر فراتر نمی رود، آزاد کرده، به دهه ی شصت وبه شرایط کنونی، از منظر جامعه شناسی انتقادی و نقد ایدئولوژی نگاه عمیق تری بی اندازیم، می توانیم این ادعای، متأسفانه نه چندان دور از واقعیت و حقیقت، را داشته باشیم که روابط و مناسباتی که دهه ی شصت را ممکن ساختند، هنوز در ساختار سیاسی و مناسبات اجتماعی جامعه ی ایران، در فرهنگ و رفتار اجتماعی ِ بخش ِ عظم توده ی مردم وجود دارند و می توانند در بحران های عمیق سیاسی و اجتماعی فعال شوند و حضور ِ هستی برانداز خود را دوباره به نمایش بگذارند. در کنار عدم حاکمیت مناسبات سیاسی و حقوقی دمکراتیک در ایران و بالاخره ضعیف بودن نهاد های شهروندی، یکی از دلایلی که به این ادعا نیرو می دهد، این واقعیتِ تلخ هم است که پس ازگذشتِ سال ها از کشتارها و جنایت های دهه ی شصت، هنوز تعداد کسانیکه بر علیه فراموشی ِ جنایت های دهه ی شصت می جنگند و پی آمد های منفی ِ فراموشی ِ این جنایت ها را دائماً گوش زد می کنند، بسیار اندک است. وجود این واقعیت تلخ، البته اتفاقی نیست، بلکه بیان کننده ی یک مشکل ساختاری است. تئودور آدورنو، علت ِ شانه خالی کردن ِ بسیاری از آلمانی ها از درگیری جدی و انتقادی با گذشته ی فاشیستی آلمان و بالاخره عدم ِ موفقیِّعت یا شکستِ به اصطلاح پروژه ی ِ »پرداختن به گذشته« (Aufarbeitung der Vergangenheit) را در پابرجا ماندن ِ »پیش شرط های عینی و اجتماعی، که آنها فاشیسم را پدید آوردند«، در آلمان پس از جنگ می داند . بدون آنکه بخواهیم وضعیتِ سیاسی و اجتماعی آلمان را، چه در دوران رژیم جنایتکار نازی ها و چه در سال های پس از پایان جنگ جهانی دوّم، با وضعیتِ سیاسی و اجتماعی ایران، در دهه ی شصت و در شرایط کنونی، مقایسه بکنیم و حتی از آن بدتر، آنها را یکی گرفته و همتراز بدانیم، بنظر می رسد، این گفته ی آدورنو، با رعایتِ ملاحظات سیاسی، تاریخی و اجتماعی، در مورد وضعیت کنونی جامعه و افکار عمومی ایران، متأسفانه هنوز صدق می کند. بنابراین، باید در اینجا دوباره تأکید کرد، آنچه که در دهه ی شصت بر جامعه ی ایران حاکم شد، یک نوع نگاه ویژه به انسان، به جامعه و به جهان بود، یک نوع درک ویژه از قدرت، از حق و قانون بود. نگاه دهه ی شصتی، خود یک نوع ایدئولوژی است. و این ایدئولوژی جنس یا پاره ی ِ اسلامی ایدئولوژی های ِ تمامیت خواه را تشکیل می دهد. این ایدئولوژی، بر خلاف امید ها و آرزوهای ما، بستر اجتماعی یا مادی خود را هنوز از دست نداده، هنوز به اشکال گوناگون عمل می کند و تا به امروز پابر جا مانده است.
برای جلوگیری از تکرار دهه ی شصت، برای از بین بردن امکانات سیاسی-اجتماعی و فرهنگی که بازگشت دهه ی شصت را ممکن می گردانند، هیچ راهی، هیچ چاره ای نداریم، جز آموختن از تجربه های تلخ و درد ناک این دهه. امّا از این دهه چه می توان آموخت؟
الف: ازتجربه های ِ درد ناکِ دهه ی شصت می توان، بیادآوردن و همواره بیاد داشتن را آموخت. امّا به یاد آوردن و به یاد داشتن ِ آنچه که در گذشته رویداده است، معمولاً با دو هدف متضاد یا دو انگیزه ی متفاوت صورت می گیرد. نخست، می توان از بیاد آوردن و به یاد داشتنی نامبرد که تنها هدف آن، مشروعیت بخشیدن به روابط و مناسبات سیاسی و اجتماعی موجود یا وضعیتِ کنون، به کمک وضعیتِ گذشته است. در این نوع یاد آوری از گذََشته، تجربه های فردی و اجتماعی انسان ها جائی ندارند و در آن هیچ نشانی از رابطه ی همسر و جدا سر ِ فرد و روابط و مناسبات اجتماعی با یکدیگر نیست. این نوع بیاد آوردن، بخش جدای ناپذیر ایدئولوژی حاکم، ایدئولوژی قدرتِ حاکم است. هدف آن، نیرو بخشیدن به روند ِ شکل گیری آگاهی تاریخی و خود آگاهی شهروندی نیست، بلکه آن تنها بدنبال ِ توجیه ِ ایدئولوژیکی ِ نظم موجود، بعنوان پی آمد ِ طبیعی و خدادادی نظم ِ گذشته و تثبیت استیلای رژیم ِ حاکم، بعنوان قدرتی بی بدیل و مشروع، بر زندگی فردی و اجتماعی توده های مردم است. این نوع به اصطلاح بیاد آوردن یا خوانش از گذشته، عین فراموشی است. در نقطه ی مقابل این نوع بیاد آوردن و بیاد داشتن ِ رسمی، نوع دیگری قراردارد که آن وضعیتِ کنون را به کمکِ وضعیتِ گذشته به چالش می طلبد، قطعیتِ وضع موجود و مشروعیت ِ قدرت حاکم را به زیر علامت سوال می برد. این نوع یاد آوری، از تجربه های فردی و اجتماعی انسان ها آغاز می کند و بدنبال کشفِ رابطه ی آنها با روابط و مناسبات سیاسی و اجتماعی است. انسان هایی که کوشش می کنند، به این نوع، به این سنت از بیاد آوردن و بیاد داشتن وفادار بمانند، در واقع برای نجاتِ فردیّت و ساختن ِ هویّتِ مسقل ِ خود، برای کسبِ آگاهی و خود آگاهی اجتماعی و تاریخی مبارزه می کنند. امّا این مبارزه، نه تنها جدا از مبارزه بر علیه شئیی وارگی ِ وجودِ فردی و اجتماعی انسانها نیست، نه تنها جدا از مبارزه بر علیه ی فراموشی و قدرت های سرکوب گر نیست، بلکه ساز مایه ی اصلی آن را تشکیل می دهد،زیراکه »فراموشی شیئی وارگی است« و اساساً »مبارزه ی انسان بر علیه قدرت، مبارزه ی خاطره بر علیه ی فراموشی است« . بین شیئی وارگی، فراموشی و قدرت، رابطه ی ساختاری وجود دارد. بنابراین، بیاد آوردن و بیاد داشتنی با این درون مایه، با این جهت گیری و چشم انداز، از مرحله ی خاطره گویی فراتر می رود، آنجائی که آن، از سخن گفتن در باره ی تجربه ها و سرگذشت های فردی انسان ها، از درد و رنج آنها به نقدِ روابط و مناسباتِ تاریخی، سیاسی و اجتماعی می رسد که آنها، تجربه ها، سرگذشت ها و سرنوشت هایی اینچنین دردناک را ممکن گردانیده، موجب ساختند. با این رویکرد، بیاد آوردن و همواره بیاد داشتن، همان وظیفه ای را بعهده می گیرد که نقد اجتماع (Gesellschaftskritik) و نقد ایدئولوژی (Ideologiekritik)، در سنت مارکسی آن داراست. بنظر می رسد که از دهه ی شصت، می توان و باید این نوع بیاد آوردن و به یاد داشتن را آموخت، اگر هدف، جلوگیری از تکرار جنایات ها و مکافات های گذشته، دگرگونی ِ ریشه ای ِ روابط و مناسبات سیاسی و اجتماعی موجود و بالاخره ترسیم ِ چشم اندازی برای جامعه ای انسانی تر و جهانی بهتر است.
ب: از تجربه های دردناک ِ دهه ی شصت می توان ظرفیت واقعی و جسارتِ رهایی بخش ِ نقد را آموخت. این دهه به ما می آموزد که روشنفکران و کنشگران سیاسی و فرهنگی، دیگر نباید نگاه سنجشگر خود را تنها به روابط و مناسبات قدرت سیاسی یا دستگاه حاکم محدود سازند و چشم خود را بر این واقعیت ببندد که این مناسبات خود، بر شانه های روابط و مناسبات تاریخی، اجتماعی، اقتصادی ایستاده اند و از ظرفیت های فرهنگی جامعه و توده های مردم خود را دائماً سیرآب می کنند. اگرچه مسئولیت انواع و اقسام جنایت های دهه ی شصت، تنها و تنها، بعهده ی رژیم و عوامل آن است، امّا عدم مقاومت توده ی مردم، همراهی بخشی از آنها و سکوت بخش دیگر – حال یا از روی ترس و یا از روی حسابگری کاسبکارانه – در تداوم و آسان شدن ِ این جنایت ها، بدون تأثیر نبوده اند و هنوز هم نیستند. این واقعیت تلخ به ما می آموزد که وظیفه ی نقد، نقدی که این ادعا را دارد، به معنی واقعی کلمه نقد اجتماع و نقد ایدئولوژی باشد، تنها نقد بی امان »بالائی ها« نیست، بلکه نقد بی امان »پائیینی ها« را هم در بر می گیرد. برای رسیدن به این درک از مفهوم نقد و وظیفه ی عملی و اجتماعی آن، باید جسارتِ بازگشت به سنتِ انتقادی روشنگری را به جان خرید. این سنت، اگرچه با سنتِ پوزیتیویستی ِ روشنگری هم باور است، آنجائیکه هر دو انسان را موجودی شناختگر و فرمانگزاری با اراده ی آزاد، یا فاعل ِ مستقیم ِ فعل خود (Subjekt) تعریف می کنند و به رسمیت می شناسند، امّا این سنت، بر خلاف سنتِ پوزیتیویستی روشنگری، علتِ ناتوانی، علتِ نابالغی توده های مردم در »بکاربردن فهم خود بدون رهنمود دیگری« را فریب آنها، بتوسط صاحبان قدرت، یعنی روحانیان، پاده شاهان و اشراف نمی داند، بلکه با امانوئل کانت هم صدا شده، آنرا ناشی از »نابالغی ِ خود کرده« توده های مردم می داند. این سنت امّا از کانت فراتر رفته با کارل مارکس همراه می شود، آنجائیکه او انسان ها را سازندگان ِ تاریخ خود می داند، و با اشاره به بستر مادی، یعنی به تنگناها و پیش شرط های تاریخی و اجتماعی این نابالغی، تأکید می کند که انسان ها امّا تاریخ خود را، »نه به دلبخواه خود، نه به انتخاب خود، بلکه در مواجه ی مستقیم با شرایطی که روبروی خود می یابند، [با شرایط ِ] موجود و از گذشته برای آنها به جای مانده«، می سازند . نقدی که می خواهد بر این سنت فادار بماند، نگاه اش به انسان و جامعه، به مسئولیت و عمل فردی و اجتماعی انسان ها و بالاخره به ویژه گی ها و تنگناهای تاریخی و اجتماعی، یک ساحتی و یکسویه نیست. توده ی مردم، همیشه و همه جا "قهرمان" یا "مبارز" نیستند و به هزار و یک دلیل تاریخی، اجتماعی و سیاسی، نمی توانند هم باشند و به هیچ کسی هم تضمین نداده اند که همیشه، همراه و همدل آن جریان های سیاسی و فکری باشند که برای آزادی و سعادت آنها، برعلیه وضعیت موجود و برای دگرگونی ریشه ای آن می جنگند. آنها همچنین، همیشه و همه جا فرمانبردار بی اراده، مفعول ِ (Objekt) بی جان ِ فعل ِ صاحبان قدرت هم نیستند. توده ی مردم، در تحلیل نهایی، بنا بر منافع طبقاتی خود عمل می کنند و در لحظه ی عمل یا کنش اجتماعی شان، آنها اغلب بر این باوراند که آنچه انجام می دهند عین حقیقت است و هیچ تضاد و تناقضی با منافع آنها ندارد. در این لحظه، توده ی مردم با خود دچار تناقض نمی شوند، چراکه در اینجا، تنها و تنها، عنصر منافع است که حرف آخر را می زند. و همینطور که می دانیم، »منافع دارای حافظه نیست، چونکه منافع تنها به خود فکر می کند. آنچه که برای او مهم است و فراموش اش [هم] نمی کند، شخص ِ خود اش است. برای منافع امّا، تناقضات مهم نیستند، چونکه او با شخص ِ خویش به تناقضات نمی افتد« . دهه ی شصت به ما می آموزد که آدرس ِ نقد را باید گسترش داد و تکمیل کرد. باید از ستایش کور توده ی مردم دست برداشت و به کمک ِ شناخت از مرز جبر و اختیار، به کمک ِ شناخت از رابطه ی چند سر و چند ساحتی بین ِ روابط و مناسبات موجود و روابط و مناسباتی که از گذشته برای ما به جای مانده، و بالاخره به کمک شناخت از نقش و تأثیر آنها بر عمل اجتماعی انسان ها، به همبستگی انتقادی با توده ی مردم روی آورد. همبستگی و همراهی عملی با توده ی مردم، تنها در آن دَم آغاز می شود که آنها وضعیت جان فرسای موجود را نمی پذیرند و خواهان دگرگونی ریشه ای روابط و مناسباتی هستند که آنها را از خود بیگانه ساخته و به کالا تبدیل شان کرده است. و بالاخره »هم دست« بودن با توده ی مردم، به گفته ی زنده یاد احمد شاملو، تنها »تا آن دم« است که توده »توطئه می کند گسستن ِ زنجیر را« .
پ: تجارب دردناک دهه ی شصت به ما می آموزد، بیش از پیش و بدون قید و شرط به حقوق سیاسی و اجتماعی بشر و شهروند وفادار بمانیم. این تجارب درد ناک، هر انسان، هر جریان سیاسی و اجتماعی را مطلقاً موظف می سازد که همیشه و در همه جا، درمقابل روابط و مناسباتی که شأن و ارج انسانی را لگد مال می کنند و انسان ها را به اشیاء، به کالا های قابل مبادله مسخ می سازند، بایستند و در مبارزه ای سازش ناپذیر و اصولی خواهان برچیده شدن بساط رژیم هایی شوند که از تکرار فجایع ای به مانند دهه ی شصت هیچ واهمه ای ندارند. در یک کلام: امر اخلاقی و واجبِ (kategorischer Imperativ) تجاربِ دردناکِ دهه ی شصت، مبارزه ای بی امان و سازش ناپذیر، برای عدم تکرار آن دهه، به هر شکل و هر گونه، است. عمل به این امر، مبارزه ای است، بر علیه فراموشی و اقدامی است، در ستایش بیاد آوردن و همواره بیاد داشتن.

۱۸ مهر ۱۳۸۷

دررابطه با مفهوم »نفی ساده« یا »بی واسطه« نگاه کنید به:
Hegel, G.W. F: Wissenschaft der Logik I. In: Hegel Werke, Bd. 5, herausgegeben von E. Moldenhauer u. M. Michel, Frankfurt a. M. 1993, S. 135ff.
گِرنیکا (Gernika) شهری است در ایالت خودگردان باسک در کشور اسپانیا. این شهر، در جریان »جنگ داخلی« اسپانیا (۱۹۳۹-۱۹۳۶) بین دولت جمهوری خواهان و کودتاچیان به رهبری فرانکو، بتوسط ارتش آلمان نازی – متحد رژیم فاشیستی فرانکو – در ۲۶ آوریل سال ۱۹۳۷ بمباران گردید. واحد ویژه ی آلمانی معروف به "لژیون کُندور" (Legion Condor) در یک عملیات شبانه، در کمتر از چهار ساعت، ۵۰ تُن بمب بر سر این شهر ریخت. پیکاسو این فاجعه ی انسانی را، در همان سال، در تابلوی به نام گِرنیکا به ترسیم در آورد. در این اینجا اشاره ی ما به پاسخ پیکاسو به پرسش یک افسر آلمانی است. هنگامیکه این افسر آلمانی، در پاریس اشغالی – مکان زندگی پیکاسو در سالهای جنگ داخلی اسپانیا و جنگ جهانی دوم – از او می پرسد که آیا تابلو ی گِرنیکا کار اوست؟ پیکاسو به او پاسخ می دهد که نه، آن کار شماست!
احمد شاملو: سرود ابراهیم در آتش ( اعدام مهدی رضائی در میدان ِ تیر ِ چیتگر)، در: احمد شاملو، مجموعه ی ِ آثار، دفتر یکم: شعر ها، به کوشش نیاز یعقوبشاهی، تهران ۱۳۸۰، ص ۷۳۰-۷۲۶
Adorno, Theodor W.: Erziehung nach Auschwitz. In.: Stichworte, Kritische Modelle 2, Frankfurt a. M. 1969, S. 85-101, S. 93
احمد شاملو:با چشم ها...، در:پیشین، ص ۶۵۸-۶۵۳
Kafka, Franz: Die Verwandlung. In: Sämtliche Erzählungen, herausgegeben von Paul Raabe, Frankfurt a. M. 1970, S. 56-99.
Adorno, a.a.O. S. 94 u. 96.
Sartre, Jean-Paul: Der Ekel. Reinbek bei Hamburg 1987. (siehe z. B. S. 141-154)
Adorno, Theodor W.: Was bedeutet: Aufarbeitung der Vergangenheit. In: Eingriffe, Neun kritische Modelle, Frankfurt a. M. 1970, S. 125-146, S. 139
Adorno, Theodor W. u. Horkheimer, Max: Dialektik der Aufklärung. In: Max Horkheimer Gesammelte Schriften, Bd. 5, herausgegeben von A. Schmid u. G. Schmid Noerr, Frankfurt a. M. 1987, S. 13-290, S. 262
Kundera, Milan: Das Buch des Lachens und des Vergessens. Frankfurt a. M., 1995, S. 10.
Kant, Immanuel: Beantwortung der Frage: was ist Aufklärung? In: Kant Werke, Bd. 9, erster Teil, herausgegeben von Wilhelm Weischedel, Darmstadt 1983, S. 53-61, S. 53.
Marx, Karl (1852): Der achtzehnte Brumaire des Louis Bonaparte. In: Marx-Engels Werke (MEW), Bd. 8, herausgegeben von Institut für M-L beim ZK des SED, Berlin 1975, S. 110-207, S. 115.
Marx, Karl (1842): Verhandlungen des 6. rheinischen Landtags (...) Debatten über das Holzdiebstahlsgesetz. In: MEW, Bd. 1, ebd., Berlin 1956, S. 109-147, S. 132.
شاملو، احمد: من هم دستِ توده ام ...، در: پیشین، ص. ۸۵۰.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد