logo





تخته سنگ

سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸ - ۲۲ دسامبر ۲۰۰۹

رضا بایگان

در حاشیه جوی آبی روان که برف های ذوب شده را وظیفه داشت تا به رودی جاری ، در انتهای مسیر خود برساند ، دوتخته سنگ بزرگ که هر کدام به بچه کوهی همانندِ بودند ، بدرد دل نشسته بودند .
سنگ بزرگتر که علاوه بر درشتی و سنگینی وزن ، از قدمت بیشتری بابت حضور در این حاشیه آرام
برخوردار بود، لب به سخن بگشوده و پرسیده بود .
ترا چه شد که قصد کردی تا از آن بالا نشینی به این انتها نشینی سفر کنی ؟
سنگ کوچکترِ تازه رسیده ، به پاسخگوئی پرداخته و گفت .
سالیان سال بود که بر قدرت خود تکیه داشتم و غروری مرا فرا گرفته بود ، از بابت این بالا نشینی . آنگاه که در آن بلندای نزدیک به ستارگان آسوده برقراربودمی ، همیشه تصورم این بود ، که گر مرا پنجه ای می شد که باشد، توانم خواهد بود، تا که ستارگان را جای بجا کنم .
بکرات پیش آمده بود که ، آنگاه که از آن بلندا با چشم پر غرور خویش بر درختان و سقف خانه هاو چهارپایان در حال چرای در دشت نظر می دوختم ، به خود می گقتم ، که گر این جسمِ سنگینم را توانِ چرخِش باشد ، تمامی آنان را با سرعت چرخش و حرکات خویش به دره توانم که فرستادن .
این خیال خام و این اندیشه کم ثمری که حاصلِ غرورمن بود ، سالیان سال سایه ای شده بود در کنار استواریِ بودنم و زندگی کردنم در کنار قلوه سنگ ها ، سنگ ریزه ها و خاکی که برگهای سبز را درخود پرورش می داد .
روزی بادی سخت سر را به التماس نشستم ، باد طوفانی را متولد ساخت ، طوفانی که هرگز
چنین پرتوانش ندیده بودم . خاک و سنگ ریزه های دورو برم را باد بحرکت در آورد . اطرافم از دوستان و یاورانم خالی شد ، آنگاه بود که آن بادِ طوفان شده ، توانش از من بیشتر شد و مرا بجنبیدن واداشت ،‌ تکانهای اندک اولیه به لرزه های سردی درمن مبدل شد ، احساس کردم که دارم جابجا می شوم ، دارم که به حرکت در می آیم ، دارم که به آرزویم می رسم . دارد که همه چیز در این لحظه چنان می شود که آرزوئی کهنه ای بود در من .
سنگِ تازه رسیده بسخن خود تداوم داد و گفت .
ای دوست تازه آشنا ، همه چیز همان بود که باید که می بود ، مگر یک چیز .
سنگِ سنگینِ کهنه که نگاهش فارغ از تعجب بود روی بسوی سنگ تازه آشنا داشت ، چهره اش چنان
می نمود که ، گرچه گوشی بگفته های همسایه تازه مشغول داشته، لیک هیچ جاذبه خاصی نداشت ، که اورا مجذب کرده باشد .
سنگ تازه رسیده به گفتن ادامه داد .
باری همه چیز برای یک سفر پر هیجان که عمری آرزویم بود ، سفری که فکر به ظهورو اثبات رساندن قدرتم را در خود داشت باشد، مهیا بود .
و اما این دلخوشی و این دستیابی به آرزوها دیرینه بی مشکل هم نبود، حضور گلوله های برف و بادی که آنهارا در برابر دیدگانم به پرواز و رقص در آورده بود ، مانع آن می شد ، تاکه من شاهد آنچه در مسیرم ، بر سر درختان و سقف خانه ها و دام و دامداران می آورم ، بتوانم که باشم .
باری دوست تازه آشنای من ، من از آن بالا به اینگونه به زیرفرود آمدم . سر راه مسیر این سفر خواسته نا خواسته چه میزان خرابی ببارآوردم ، بدرستی خود از آن آگاهیم نیست . چشمم کور از باد و برف بود و غرورم . و نهایت کارم اینجائی شدنم شد ، ای دوست اینگونه که می بینی این آخرین جایگاه من شدست.
باری ای یارِ گوش فرا داده به درد دلِ من ، بایدم که اعتراف کنم « آنگاه که در اوج بودم ، هرگز به این فراست نیفتادم تا به بازگشت خود بیندیشم ، هرگز در تصورم این سایه شیرین حضور نداشت ، که اندک اندیشه ای هم براین اصل داشته باشم که ، این قدرت نمائی من در نهایت چه در پی خواهد داشت و این رفت را بازگشتی هست ؟
حال این رانمی دانم ،‌ آیا بادی خواهد آمد ، بادی خواهد آمد که بتواند دوباره مرا به آن بلندای دست تا آسمان که بودم ، باز گرداند ؟
سنگِ پیر نیم نگاهی بر همسایه تازه خود انداخت و گفت .
دیر زمانی ست که قصه سقوط خود را فراموش کرده ام ، ولاکن این قصه از سنگهای دگر بکرات
شنیده ام ، و اما دل ببادمسپار ، که باد را سر مهربانی با هیچ سنگی نیست .
سکوت همه جا را گرفت .
زوج جوانی از کرمها در زیر سنگ لانه ای نو ساختند .
قورباغه ها در سایه سنگ نو، روشی تازه ای از سکس راتجربه کردند .
آهوئی پس از نوشیدن آب زلال نهر در کنار سنگ بار شکم خویش را تخلیه نمود .
دامداران دام باخته بر قامت سنگ شاشیدند .
و باد که حوصله رفتن تا ته دره نداشت راه صحرا را پیش گرفت .
و همه سنگها در سکوت چشم انتظار سقوط همسایه ای تازه ماندند .
سه شنبه اول دی ماه ۸۸ برابر ۲۰۰۹.۱۲.۲۲-
فرانکفورت - رضا بایگان
reza@baygan.net

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد