میگویند که پنجره کوچکی دارند در سلول هاشان
نزدیک به سقف
که فقط کنجی از آسمان را نشان میدهد
تا نگذارد که حیاط را ببینند
و دیگران را
و رفت و آمد کامیون ها را
و پرنده گانی که هر از چند
بویژه جمعه ها
به پشت پنجره می آیند
تا پرواز را یاد آور شوند
و من که همه چیزم پنجره است
و در اتاقم چیزی جز پنجره ندارم
و شعرهایم هم پنجره هستند
و پنجره هایم بسته شدن را فراموش کرده اند
در این یلدای تبعید
پنجره ی تازه ای مینویسم
به سیاهی دل عزاداران روستا
به رنگین کمانی یکدلی شان
و به بزرگی عزمشان
در پشت پنجره ی تبعیدم باری
رقص ستاره هاست که میبینم
و به پنجره ی کوچک سلول خواهرم میاندیشم
آیا ستاره های آسمان اسارت نیز میرقصند؟
رضا هیوا
پاریس، لانه
هژده دسامبر ۲۰۰۹ – ساعت دو و ۴۲ دقیقه صبح
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد