logo





سر انجام: «روشنفکر» کیست و کجاست؟

پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۸ - ۱۷ دسامبر ۲۰۰۹

رضا مرزبان

پرویز عزیز، مطلبی از من خواستهای که خودم را برای نوشتن آن صالح نمیبینم؛ یا به عبارت روشنتر،‌ فرسنگها با آن فاصله پیدا کردهام. بحث روشنفکر ومقولهء روشنفکری به زمانهای دور باز میگردد؛ نکتهیی که از بدیهیّات است. امّا بدیهیّات، بنا بر خصلت بدیهی بودنشان، هنگامی که زیر ذرّه بین قرار میگیرند، توصیف ناپذیر میشوند.
روشنفکری، روشن اندیشی و روشن بینی، همزاد عصر روشنگری است ؛ همان طور که دانشمند با دانش، و فیلسوف با فلسفه گره خورده است . اگر کلیسا در سال 1600 «جیوردانو ـ برونو» دانشمند ایتالیایی را ــ که باور خود را به جهان بی پایان ، در برابر جهان بسته و پایان پذیر کلیسا قرار داد ــ در آتش نمی سوزاند؛ شاید امروزبهانه یی برای برجسته کردن نقش روشنفکر در جامعه و در تاریخ نداشتیم. ولی این جنایت کلیسا، که در بارهء‌ مردم عادی به نام جادوگر ونظیر آن مجازات رایج روز بود، بی این که کسی به آن اهمیت بدهد، آغاز عصر روشنگری شد و روشنی خود را از آتشی که قهر نمایندگان مذهب برای سوختن آن دانای زمانه افروخته بود، وام گرفت. کسان دیگر هم در تاریخ علم هستند که در راه کسب دانش و ترویج آن دچار مصیبت و سخط کلیسا شده اند؛ «کپلر»، ایتالیایی دیگر و معاصر برونو، از تعقیب وآزارکلیسا به خارج گریخت، وسی سال بعد، در دانمارک ،با مسکنت درگذشت. سرگذشت «گالیله» را هم همه می دانند : او که جرأت کرده بود، در کتابش از گردش زمین به دور خورشید بحث کند، به واتیکان احضار گشت ودر پیشگاه پاپ،و در(دادگاه انکیزیسیون) ناگزیرشد زانو به زمین بزند و با صدای بلند استغفار کند و بگوید زمین گرد نیست... وبعد شهرت یافت که پس از بیرون آمدن از دادگاه، با انگشت به دیوار نوشت :"زمین گرد است و به دور خورشید می چرخد" .
تاریخ این "محاکمه" سال 1633 میلادی بود ؛ زمانی که کلیسای کاتولیک، در اوج قدرت، و استیلای مطلق بر مدرسه و دانشگاه به نقطه یی ر سیده بود که نیازداشت اوراق کتاب و کلام استادان مدرسه ها و دانشگاه ها را بکاود، تا در آنها کلامی خلاف کتاب مقدس و تفسیر"قدّیسان کلیسا" نباشد: مدرسه ها و دانشگاه هایی که کلیسا خود برای ترویج مسیحیّت و تربیت کادرهای مذهبی دایر کرده بود ؛ و بر زندگانی شاگردان و استادان آنها نظارت داشت، پایگاه الحاد به شمار می آمد. برونو، استاد دانشگاه بود که با اعلام «جهان بی پایان» دیوار پندار ایمان شدهء واتیکان راــ که جهان را در حقارت بینش خود محصور کرده بود و بر آن حکومت می کرد ــ فرو ریخت و خشم تعصب کور( دستگاه انکیزیسیون) را برانگیخت.
« جیوردانو ـ برونو»، «کپلر» و «گالیله» سه نمونهء جبهه گیری دربرابر« دگماتیسم »
حاکم برقدرت بودند. یکی درمیان شعله های آتش سوخت، تا تازیانهء بیداری برای دیگران و خاصه مومنان باشد که با ایمان کور و کرخود ، تسلیم رسم و راه ارادهء حاکم بودند. دومی تن به گریز و تبعید ناگزیر داد تا از سخط آتش شعله ور هیمه ها دور بماند. و سومی، راه مدارا با دستگاه انکیزیسیون را پیش گرفت و رهایی از زبانه های سرکش آتش محکمه را با قبول توبه و انکار دانش خود، به دست آورد. امّا، هرسه به رهایی دانش از اسارت قدرت ــ که کلیسا مظهر آن بود ــ خدمت کردند. و آغازگران عصر روشنگری شدند ؛ عصری که ازشناخت جهان بی پایان و اختراع ابزار نظارهءاختران حرکت کرد تا سرانجام به زمین وبه انسان رسید و برای رسیدن به شناخت، به «شک» رو آورد ؛ و از شک به خویش، به وجود خود راه یافت. از سرنوشت برونو، تا مرگ «دکارت» نیم قرن فاصله بود . امّا، دنیای بسته و راکد کلیسا را یک عصر، یک دوران ، ازافق گشوده در برابر بینش و دانش پویا، جدا می کرد.
خرد گرایی «دکارت»، راه اهل دانش را ، از بن بستی که «ایمان» کلیسایی قرن ها، سد کرده بود،عبور داد. و به مسیر طبیعی انداخت. نخستین بازتاب این آغاز،پایان یافتن قرن ها اسارت فلسفه از زندان دین و کلیسا بود که راه آزادی دانش را هم از فلسفه هموار کرد. و چهره های واقعی اندیشه گران باستان را که در کارگاه "دگم" مذهبی، مسخ و درهم شده بود، به آنها باز گرداند. و دانش ها را یک یک از انبان فلسفه بیرون کشید و راه پیشرفت آنها را گشود. فلسفه خود بال وپر بازکرد.و در برابر کلیسا ایستاد. و مبارزه ء دراز آهنگی بین دانش که هر روز بیشتر گسترده می شد، و تکنیک که دست اندازی انسان را بر طبیعت تنوع می بخشید،با عوامل مانع پیشرفت، در گرفت ؛ عواملی که در طبیعت محیط بر آدمی، تا قدرت حاکم بر روابط اجتماعی او، متراکم است.
البته، به این آسانی و سادگی که به زبان و روی کاغذ می آید، روشنگری ، به سامان نرسید. و زدودن اندیشه، از انباشتهء هزاران سال غبار ناآگاهی، ترس و تأثر از ناسازگاری های طبیعت،و آویختن (با) و گریختن ( از) آن ؛ و عوارض اجتناب ناپذیر ناشی از «اجتماعی زیستن» که تاریخ تمدن را می سازد، و تجسم آن در ادوار مختلف تاریخ، از غار نشینی تا کوچ گری و وابستگی به زمین و دوران دراز مدت نظام بردگی ــ که استیلای حکومت دینی ، یکی از مراحل آن است ــ هم چنان اشتغال روز فلسفه و دانش است.
مبارزه با طبیعت، که در جبهه های مختلف پیش می رود،با همهء گستردگی، امروز دیگر روی خط های موازی همواری افتاده است . اما آنجا که نوبت به نظام های اجتماعی می رسد مبارزه، با عوامل سد حرکت، خطر آفرین می شود. زیرا، ادوار تاریخی که تا امروز بر تمدن گذشته، در برههء جابه جایی‌ خود، درهم ادغام شده؛ و چینه وار روی هم قرار گرفته است. و هرچینه، در شرایط جدید،از دست آوردها و انباشته های چینهء زیرین، برخوردار می شود. در انقلاب فرانسه، کلیسا و سلطنت، دو هدف اصلی خشم و عصیان بود. و سخت ترین خشم انقلابی را از سرگذراند. امّا،
از آنجا که سرمایه، پس از استقرار درحکومت، نیاز به ابزار قدرت داشت هم، به سلطنت، درشنل امپراتوری ، رو آورد. و هم،‌به رغم تمام تلاش های روشنگرانه، و رسمی، کلیسا، گام به گام پیش آمد و به تثبیت موقع خود درآموزش پرداخت. و میسیون های بازرگانی واکتشاف، که از اروپا به آمریکا و آفریقا و آسیا سرازیر می شدند، حتی پس از انقلاب فرانسه،نقش موثر کشیش ها را در برنامه های خود فراموش نمی کردند.
هنگامی که «مارکس» ، در توصیف انتقال قدرت به طبقهء کارگر ، بر ضرورت شکستن ماشین دولت، که میراث نظام سرمایه داری است، انگشت می گذارد، به ضرورت بریدن ناف نظام نو، از نظام کهنه نظر دارد. و حزب کمونیست که حکومت را در روسیهء تزاری‌به دست گرفت، «روزا ـ لوکزامبورگ» در نقد حکومت انقلاب اکتبر، به «لنین» نوشت که می خواهد با ابزار حکومت تزاری، حکومت کارگران را برپا سازد.
هفتاد سال بعد، که دیوار فاصلهء «دولت کارگران» با نظام سرمایه داری برداشته شد، ایراد «روزاـ لوکزامبورک» تعبیر عینی پیدا کرد. چینه های قدیم ، با ظرفیت های خودشان، در قلمرو سرزمین های اروپایی و آسیایی روسیه، پردهء 70 سالهء انقلاب را پس زدند و وارد صحنهء سیاسی بین المللی و منطقه یی شدند. «ماشین حکومتی» که حزب کمونیست «اتحاد جماهیر شوروی»، به خدمت گرفته بود، ابزار کار مناسب انقلاب اکتبر نبود.
این تجربه ها ، مضمونی اساسی را با خود حمل می کند: یک جریان اجتماعی، تا به قدرت مسلط تبدیل نشده، سازنده است. امّا، همین که به قدرت حاکم تبدیل شد، به سد و مانع و ضد حرکت ، تبدیل می شود. و در درون خود رسوب می کند. و به تمام ابزار قدرت پیشین ــ که روزی با آنها مبارزه می کرد ــ رو می آورد تا راه حرکت را سد سازد.. و همین آغاز مبارزه یی نو بین قدرت حاکم، و حرکتی است که دینامیسم تاریخ است. و در این مبارزه هاست که تصویر انسان، به عنوان مضمون اصلی، تا امروز برجسته و قانونمند شده و از اسیر بی ارادهء طبیعت، تا مرحلهء ارادهء مسلط بر آن، و از خیل بردگان محکوم خدایان زمینی، تا مرحلهء اعمال ارادهء خود بر قدرت، ــ وبر طبیعت ــ رسیده است. و در تکوین تاریخ،نقش محوری دارد.
امّا در ایران..

« اصحاب مدرسه»
باآغازعصرروشنگری در اروپا بود که حکومت صفوی در ایران،با یک حرکت قهقرایی، تازه تشیّع را به ضرب شمشیر شاه اسماعیل، مذهب رسمی کرده بود ؛ و برای تأمین و تکمیل آخوند مورد نیازحکومت،"واردات ملاّ" از قلمرو قبایل «جبل عامل» و «احساء» و «بحرین» رونق داشت. و از همان ابتدا، پایهء دیانت بر جنگ های مذهبی بین فرقهء نو به قدرت رسیده و دیگر فرقه های هم ریشه، استوار گردید و تحجّری که با تعصب کور بر ارکان جامعه کارفرما شد، مدرسه ها را از حافظان فرهنگ رسمی خالی کرد و جای آنها را به نو رسیدگان نا آشنا با تفکر و تعقل داد . حرکتی در جهت خلاف آنچه در اروپا می گذشت.
در بارهء "عالمان" دورهء صفوی، بسیار شنیده ایم و خوانده ایم. "ملاها" روایتی را از «شیخ بهائی» نقل می کنند که بازگویی آن، شیوهء‌ بحث های علمی آن دوره را نمایش می دهد: " در زمان شاه عباس، هیأتی از عالمان اهل سنّت؛ از «باب عالی عثمانی» به دربار صفوی آمد تا با عالمان اصفهان به مباحثه بنشیند. و شیخ بهائی که در رأس ملاهای ایران طرف گفت وگو بود، از پیش، نقاره زن های دربار را دید و به آنها آموخت مواظب حرکت دست او باشند. و هربار که دست تکان داد به علامت پیروزی عالمان ایران، به نقاره ها بکوبند وشیپور بزنند. پس ازمعارفه ، جدل آغاز شد. شیخ در پاسخ عالمان عثمانی گفت: اما در اثبات تشیع، آیا عبارت نحوی ضرب زید ٌ عمرواً درست است؟ گفتند بلی... و صدای نقاره ها در شهر پیچید. در اثبات امامت و اثبات معاد هم با همین قرار ، نقاره ها پیروزی عالمان اصفهان را بر عالمان عثمانی به تمام شهر خبرداد. و شیخ پایان مباحثه را اعلام کرد و برخاست. .." (این روایت را از مجتهدی به نام "علم الهدی" در سال 1319خورشیدی درمشهد شنیدم. وجایی درکتاب ندیدم. اما معرف شیوه جدل آخوند است) آنچه امروز،ازمعارف شیعه داریم، درست و نادرست، عمدهء آن محصول تحقیق و تتبع و تدوین همان ملاهای وارداتی و"شامورتی باز" است و در ذات خود، نوعی بیگانگی با جهان ایرانی دارد.
شاه اسماعیل صفوی، که مردان جنگی خود را از قبایل شمشیرزن ترک نژاد قلمرو «ارزروم»،تا «شام» به خدمت گرفته بود و به تداوم اطاعت کورانهء آنها اعتماد نداشت، با استخدام ملایان قبایل شیعهء عرب، به استقرار نظام دینی، پایهء سلطنت خود را استوار ساخت. و برخلاف ادعای کسانی از اهل تحقیق، که در سدهء اخیر کوشیده اند تغییر و ترویج مذهب را به حساب نبوغ سیاسی‌ شاه جوان صفوی برای پاسداری استقلال ایران به شمار آورند، هدف وی ایجاد تعادل بین حضور دو عنصر غیر بومی ، در خدمت به خود بود. حکومت صفوی، برای حضور در داد وستد پررونق کالا با اروپا، به احداث «جلفا» در کنار اصفهان پرداخت و بازرگانان ارمنی را در آنجا ساکن کرد تا کار تجارت خارج را که در انحصار شاه بود، اداره کنند و مردم بومی با خارجی ها رابطه نداشته باشند. و تا«برادران شرلی» شاه صفوی را به تشکیل سپاه تفتگدار،از مردان بومی، وانداشتند،ــ که «قزلباش» ها، حمل تفنگ را دون مقام لشکری خود می شناختند ــ مردم ایران، هم چون سراسر دوران تسلط ترک و مغل، از حرفهء نظامی محروم بودند . و تاریخ نویس دوران شاه عباس، در توجیه این دستور شاه، توضیح داد : بیکاره های محله های شهر که کار و کسبی نداشتند و مزاحم کاسب ها و مردم محل بودند، جمع آوری شدند و به آنها مشق تفنگ تعلیم داده شد. فرماندهی این نیرو با «اللهوردی خان» سردار گرجی نسب شاه بود.اما عمر این سپاه که ریشهء ایلی نداشت، تا پایان سلطنت شاه عباس بیشتر نبود . یا هنگامی که سفیر «پاپ» ماشین چاپ ، برای شاه عباس هدیه آورد، و «کتاب مقدس» چاپی را به شاه داد؛ شاه دستگاه چاپ را به کلیسای جلفا بخشید. و آنچه را که در اروپا منشأ انقلابی فرهنگی بود به انبار کلیسا فرستاد ؛ 150 سال بعد بود که در دوران جنگ های طولانی ایران و روس، فن چاپ به ایران آمد. این طرز برخورد شاهان صفوی نشان می دهد که آگاهانه سعی داشتند مردم قلمرو حکومت خود را از دنیا و ارتباط با تحولات آن دور نگاه دارند. این در حالی بود که با خارجیان رابطهء گرم داشتند.
از تسلیم خفّت بار «شاه سلطان حسین» به قبیلهء افغانی که اصفهان را تصرف کرد، تا تاج گذاری «آقا محمد خان قاجار» 75 سال، ایران دست خوش کشاکش قبایل مدعی حکومت بود ــ که دورهء نادرشاه، با نمایش قدرت نظامی وی در سرکوب تجاوزهای خارجی، و تسلط بر مدعیان داخلی، یک استثنا در آغاز این دوره است ــ امّا، سلسلهء قاجار، که موسس آن، خود رااز تبار «چنگیز خان» می نامید وسلطنت ایران را میراثی می دانست که از چنگیز به وی رسیده،برای تحکیم موضع خود، به «نهاد مذهبی» رو آورد. نهادی که در سقوط سلطنت صفوی، و سپس، در مخالفت با نادر، به شدت تضعیف شده بود. و پس از کوچ از اصفهان، در شهرهای‌ مذهبی عراق به تجدید سازمان دهی سرگرم بود.
شاه قاجار به پیوند با مقامات مذهبی مقیم نجف و کربلا، تعلق خاطرخاص داشت. تقدیر چنان بود که احیاگر نهاد مذهبی شاخهء اصفهان، و موسس سلطنت قاجار، کار خود را تقریباًهم زمان آغاز کردند. «آقا محمد باقر بهبهانی» ــ که بهبهانی نبود و از خاندان مجلسی ها به شمار می آمد ــ برای بازگرداندن اعتبار برباد رفتهء شاخهء "علما" ی اصفهان، در برابر موج مهاجرت علمای شیعهء عربستان که از پیش تیغ قبایل«خوارج» و قبایل «وهّابی» به ایران می گریختند و در شهرهای مسیر خود تا «کربلا» و «نجف» ــ شهرهای متروپل آموزش مذهبی ــ بساط ارشاد و تعلیم پهن می کردند، و در فقه، مشرب «اخباری» داشتند، اختلاف بین مشرب «اصولی» و اخباری را برجسته کرد.
در دورهء‌صفوی هم این اختلاف مشرب فقهی‌، بین عالمان، وجود داشت؛ ووجه غالب با مشرب اخباری بود؛ ولی بر سر آن، به جان هم نمی افتادند. «آقا محمد باقر» که معاصر کریم خان زند بود، در اقامت 20 ساله اش در بهبهان، که گذر گاه عمدهء علمای اخباری بود، خود را برای رودررویی با آنها آماده ساخت و به کربلا که بازگشت ، جنگی بزرگ با یکی از عالمان صاحب نام اخباری ترتیب داد. و حوزهء درس اورا به هم ریخت. و با تربیت شاگردان و همبستگی با عالمان مقیم عراق شبکه یی از فقیهان اصولی ترتیب داد که در سراسر ایران گسترده شد. و مشرب اصولی را با قهر،در برابر مشرب اخباری به تخت نشاند.
این جدال ریشهء مادّی هم داشت. با زوال سلطنت صفوی، محفل های روحانی، کانون اصلی پشتیبانی مالی خود را از دست داده بودند و منابع درآمد، جز موقوفات معلوم محلی، و درآمد های شرعی، دو رقم «موقوفات هند» بود که باید سالانه در حوزه های نجف و کربلا تقسیم می شد. و مباشر آن ، این زمان، کنسول انگلیس در بغداد بود.
تسلط اصولی ها بر تمام شوون شرعی وسرکوب دیگر مشرب ها ونیز پیوندشان با حکومت ایلی قاجار، که از ادارهء کشور ناتوان بود، به دنبال هجوم هم آهنگ روسیه، انگلیس به ایران، و شکست سپاه شاه و جهاد روحانیت، از قوای تزاری، سرآغاز عصیانی شد که عامل آن شباهت بسیار با اندیشهء «جیوردانو ـ برونو» دارد. و از آنجا که در دسیسهء اختناق آفرینی مشترک روحانیان و دربار مستبد قاجار، در تاریکی خفه شد، هنوز پس از 150 سال، از آن فقط به نام «فتنهء باب» یاد می شود.
«باب» ، چنان که سر زبان ها افتاد، باب امام زمان نبود؛ پیام آور یک گروه «اصحاب مدرسه» بود که کانون آنها با هجوم دستهء متشکل اصولی از هم پاشیده بود؛ وفرصت بحران شدید اجتماعی را برای مبارزه با دُگم و فریب کاری حاکم بر روحانیت مسلط، مناسب یافتند و با برگزیدن و علم سا ختن او، و از زبان وی،مبادی مشروعیت روحانیان را زیر سوال بردند. بحث از آیین نو آوردند. برای انسان در برابر آموزه های دینی قائل به استقلال شدند. و به او حق دادند در بارهء عقاید خود باز اندیشی کند.
در اسلام هم، نظیر دیگر ادیان سامی، جهان ِهست، آغاز و پایانی دارد. و خدا، آن فرمانروای قاهر و برده دار است که در روز پایان، بر کرسی داوری می نشیند و تمام بندگانش را از گورها بیرون می کشد ومحاکمه می کند. و پاداش و کیفر می دهد . متفکران اسلامی، که معتقد بودند کتاب آفرینش ابتدا و انتها ندارد،‌ تنها جرأت می کردند موارد مصرّح در قرآن را در بارهء معاد، با تعبیر «معاد روحانی» توجیه کنند. «شیخ احسائی» ازمروجان معاد روحانی بود . و از جانب مراجع اصولی، تکفیر شده بود. و اکنون، عصیان گران که اصحاب مدرسهء او بودند، به میان مردم آمدند وبا زبان جوانی که شهامت نفی درس و بحث «مدرسه» و «ملا» را داشت، از بُن، معاد را نفی می کردند. و به اندیشهء جهان بی پایان رسیده بودند. او، در مناظره با ملا ها، از« آزاد شدن زبان در آسمان ها» می گفت که در زبان فارسی نادره بود. سنت آموزش قدیم «مدرسه» را که عمر برباد ده بود،به نقد می کشید. در اجتماع «بدشت» که اصحاب مدرسه به بیان آشکار آیین نو پرداختند، «طاهره» ، به دنبال خطابهء بلیغ خود ــ که از پشت پرده سخن می گفت ــ اعلام کرد اکنون راز خدا بر شما آشکار می شود؛ و پرده را پس زد و بی حجاب در برابر جمعیت ظاهر شد. .
این همه بیرون از حصار مدرسه، و در ارتباط مستقیم با مردم اتفاق می افتاد و شهر به شهر می گشت. یکی از اصحاب، همه جا ــ تا آستانهء
اعدام ــ مونس "باب" بود و آنجا از وی جدا گشت و به دیگران پیوست که در شهرها کار خود را پیش می بردند.
از «اصحاب مدرسه» که همه یا در عرصهء‌نبرد با نیروهای حکومت کشته شدند، یا با شکنجه های وحشیانه ملاها و حکومتی ها جان باختند، اثری جز شرح دلیری‌ آنها در آرمان خواهی باقی نماند. امّا، آنچه کردند، سرمشق آزادی خواهان نسل بعد شد. همین که سرانجام کمر به کشتن «ناصرالدین شاه» بستند؛ آخرین درس تاریخی شان به آیندگان بود. حکومت و روحانیّت، با چنان قساوت و زیرکی و افسانه پردازی، گام به گام به محو آنها و اثرشان پرداخت که هنوز هم ، شبح جنایاتش بر روی تاریخ و تاریخ نویسان دو قرن اخیردر شرح وقایع مسلط است.
تنها در گزارش های سفیران خارجی است که می توان سایهء مبهم جنبه های‌ انقلابی حرکت «اصحاب مدرسه» را دید. و یا در نگاه خلاف به رفتار حکومت تا استقرار مشروطه ــ که بر همه ء مبارزان آزادی، برچسب «بابی» می زد؛ و در تلقی روحانیت متحّجر، که تا امروز هم هرنوع تجدد خواهی را به «بابی ها» نسبت می دهد. سفیر روسیه در تهران،در گزارشی که روز 17 سپتامبر1852ــ 45 روز پس از سوء قصد به ناصرالدین شاه ــ برای وزیر امورخارجه به «پترزبورگ » فرستاد، نوشت : " بابیان، آنچه از اظهارات امام جمعه درک کردم با اصول اسلام مخالف بوده و آنها را رد می کنند و ضمناًدر سیاست مدعی شاه مملکت می باشند.. آنان در صدد تأسیس دیانت جدیدی هستند و طرف دارتقسیم اموال ( به طور مساوی)بوده و می توان اهداف و مقاصد سیاسی و اجتماعی آنان را به کمونیست های اروپا تشبیه کرد."
از آن دانایان آرمان گرا، نمی توان سرسری گذشت، هرچند جز شرح پراکنده وقایع کشتن آنها اثری برای داوری و بحث به جا نمانده است. باید راهی برای باز شناسی آنها گشوده می شد تا پس از 150 سال از حرکت دلیرانه شان، تحجّر ملا ها، ما را ــ در عصر تسخیر فضا ــ به جست و جوی امام در چاه «چمکران» هدایت نمی کرد؛ و "رهبر انقلاب اسلامی"، ــ لابد در حسینیّهء جماران ــ سمینار "مداحان اهل بیت" برپا نمی ساخت. و وزارت آموزش و پرورش، در مسابقه یی که برای بازگشت شتابناک به گذشتهء پیش از انقلاب مشروطه، در قلمرو حکومت آغاز شده، جای مدرسه،به دنبال دائر کردن 4200 مکتب خانه نبود. مشکل تاریخ ما این است که هرگز فرصت نیافته ایم دوره های گسست را در آن پیوند بزنیم.
با آن که حکومت ایلی و قدرت تحجر دینی، حرکت «اصحاب مدرسه» را هم چون صاعقه، ازسرچشمه نابود ساخت،باز،بسترخشک و متروک سیل عصیان آنها،درآغازبیداری ملی، و در اوج استیلای استعمار بر ایران ، نقش آفرین ماند.ولی اهل تاریخ، یا از سر «ایمان» یا از سر ترس تعقیب وعقاب مذهبی، آن را نادیده گرفتند و گذشتند.
به این ترتیب، در فضای استیلای قدرت متحد استبداد و تحجر بر ایران، هنگامی که راه دانش، با وسواس شدید حاکمان باز شد، راه اندیشه، هم چنان بسته ماند؛ تا آنجا که ترجمه رسالهء (‌قواعدی برای رهبری‌ فکر ـ 1628 میلادی) دکارت، 250 سال بعد، در سری کتاب های درسی چاپ دارالفنون ، پیش از انتشار نابود شد؛ (تا سرانجام پس از 150 سال بار دیگر «فروغی» ترجمهء آن را به نام «گفتار اندر درست راه بردن عقل» وبه عنوان طلیعهء دورهء تاریخ فلسفهء جدید خود ــ «سیر حکمت در اروپا» ــ منتشر ساخت). بعدها، کتاب «اصل انواع» داروین، که درهای تازه بر روی شناخت انسان از طبیعت گشود، از همین اختناق برخوردار شد وبا آن که بنیاد علوم طبیعی را دگرگون ساخته بود، تا حوالی سال 1340 در ایران، کتاب ممنوعه به شمار می آمد و ترجمه نشده بود.
در شرایط ارتباط ناگزیر با خارج، تعلیم و تربیت از قلمرو روحانیت فاصله گرفت. و قشر اجتماعی تازه یی در رابطه با حرفهء تجارت و به تدریج در قلمرو خدمات دولتی پیدا شد. که محور توقعات عمومی بود. و در میان مردم، کسب اعتبار کرد. با سواد، در نظر مردم عادی، کسی بود که همه چیز می دانست. سواد، معیار دانایی بود. و باسواد ها، روی افکار عمومی، ناخودآگاه ــ و بعد خودآگاه ــ اثر گذار شدند. اصطلاح« Intellctuel» فرانسه، در ادبیات سیاسی روز ایران به «منورالفکر» برگردانده شد. و در محافل و مطبوعات، با «باسواد» در یک کفّه قرار گرفت. و در دورهء انقلاب مشروطه، رواج روز پیدا کرد.
امّا، متناسب با آشنایی های سیاسی، تعریف های گوناگون، آن را همراهی می کرد. رایج ترین تعریف «منورالفکر»، در عصر مشروطه خواهی و استقرار مشروطه، وی را در مقابل استبداد حکومت، وحاکمیّت غاصبانهء روحانیت برحقوق مدنی جامعه قرارمی داد. به مرور که اندیشهء «مارکس» جهانگیرشد، و ابتدا از طریق حزب سوسیال دموکرات ــ و بعد حزب کمونیست ــ روسیه، به ایران رسید، توقع ها از «منورالفکر» ایرانی که جای خود را به «روشنفکر» داده بود، بالا گرفت. و این مولود جدل های درون حزبی از سویی و جدال بین سوسیالیست ها و کمونیست ها ی اروپا از سوی دیگر بود. روشنفکر حزبی روی لبهء تیز تیغ حرکت می کرد: هرلحظه بیم خیانت و انحراف او می رفت ــ وباز همه جا حزب به گروه روشنفکران و اندیشه و کارشان نیاز داشت. روشنفکری دیگر آن معنای ساده و بی تفسیر با سواد بودن، و قوّهء تمیزدادن درست از نادرست را نداشت. «ایمان» که در طول تاریخ، سخت ترین زنجیر تعبّد بر دست وپای تمدن بود، و عصر روشنگری در اروپا آن را شکست؛ در جنبش چپ جهان، و خاصه در دوران شکوفایی قدرت در احزاب کمونیست، کاربرد «ایدئولوژیک» پیدا کرد و بند پای استقلال اندیشه شد. و پای اصطلاحات موجه «تعهد» و «مسوولیت» اجتماعی را برای مهار ساختن عبور ازمرز دگم های ایدئولوژیک و سازمانی به میان آورد.و سیاست های روزانهء حزبی، سرمشق وراهنمای حوزه های هنری گردید که در ترویج سیاست های حزبی، نقش برجسته داشتند و «القاب خلقی » به آنها داده می شد.
نمونهء شاخص آن را، در «انقلاب بهمن» دیدیم که شاعر پرآوازه وتثبیت شدهء آفریدگار «آرش کمانگیر» و «درخت» ــ آثاری در اوج مضمون سیاسی ــ که به اعتبار برجستگی هنری، به کتاب های درسی راه یافته بود ؛ در خدمت به سیاست حزبش، هنگامی که وصف جنایت های «خلخالی » قاضی شرع، در سراسر ایران، با نفرت سر زبان ها بود، برای وی «شعر» سرود و از آن جلاد آدمخوار، به نام خادم انقلاب، ستایش و تجلیل کرد. یک لحظه به فاصلهء عظیم اندیشه ها و باورهای این دو ، بیندیشید، تا مطلب روشن شود.
«انقلاب بهمن» که باید نقطهء گذار حکومتگری، از سد تاریخی استبداد استعماری می شد، محک آزمون رشد و آگاهی یک قرن تجربهء روشنگری و روشنفکران ایرانی است که با سرگردانی و دنباله روی و چرخش ارتجاعی به سوی «دین مداری»، ــ با حسن نیّت ــ تسلیم گردابی گردیدند که زیر پای انقلاب دهن باز کرد و آن را فرو برد. «روشنفکران» ، جای بینش آنچه بیرون از اراده و حضور، ولی در برابرچشمان آنها می گذشت؛ یا در پیوند نا گسسته از«ایمان مذهبی» ویا در بند«ایمان ایدئولوژیک» که جای بینایی آنها نشسته بود، درکنارمعرکه های «مارگیری» حرفه یی روحانی، تا مقام عرضهء «چای ضد امپریالیستی» هم افتخار خدمت یافتند!
منطق حکم می کند که:«تاریخ نباید تکرارشود!» . اما در راه پردست انداززمان، باز پیچی تازه در پیش است. وباز«خیل میلیونی‌ روشنفکران» داخل و خارج از کشور پس از سی سال در برابر آزمونی دیگر قرار گرفته اند. آزمون تاریخی میزان روشنفکری شان برای آیندگان!
در رسالهء «سوسیالیسم ؛ یا بربریّت» ( اثر ایستوان مزاروش ــ‌ ترجمهء دکتر مرتضی محیط) سندی از «اینشتین» نقل شده؛ که از سویی چهرهء انسانی آن ریاضی دان و فیزیسین بزرگ رادر مقام روشنفکر،و تعلیم روشن بینی برجسته می سازد؛ و از سوی دیگر، سیمای شبح مخوف قدرتی را که در تدارک استقرار جهانی بود، نشان می دهد. سند، پیش نویس«پیام اینشتن،‌به کنگرهء ملی دانشمندان ـ در آمریکا » است که باید در ، روزهای 10 تا 12 ژانویه سال 1946 برگذار می شد. و دولت آمریکا، مانع تشکیل آن شد.
پیام ، این است:« من از این که اکثریت بزرگ دانشمدان بر مسوولیت خودبه عنوان پژوهشگر و شهروند جهانی کاملاً آگاهند، و از اینکه قربانی جنون شایع فعلی که آیندهء ما و فرزندان ما را تهدید می کند نشده اند، صمیمانه خرسندم. پی بردن به این که میلیتاریسم و امپریالیسم مارا به ایجاد تغییراتی درنگرش سیاسی در ایالات متحد تهدید می کند،بسیار وحشتناک است... آنچه در این مورد عمل می کند بیانگر احساسات و خواست های درونی مردم آمریکا نیست؛ برعکس این رویدادهامنعکس کنندهء ارادهء یک اقلیّت قدرتمنداست که قدرت اقتصادی خود را به کار می اندازد تا نهاد های زندگی سیاسی کشور را کنترل کند.
دولت اگر در این مسیرشوم و سرنوشت ساز حرکت کند، ما دانشمندان باید ازتسلیم شدن به خواست های غیر اخلاقی آن سر باز زنیم ، حتی اگر دستگاه قانونی پشتیبان آنها باشد. یک قانون نانوشته وجود دارد که آن هم وجدان ماست؛ قانونی که بسیار معتبرتر از تمام قوانینی است که در واشنگتن ابداع می گردد. و البته برای ما حتی یک سلاح نهائی نیز وجود دارد: عدم همکاری و اعتصاب. ـــ «انسان ها هرگز خود راازبند وزنجیر تحمل ناپذیر و تبلوریافته در قانون رها نخواهند کرد، مگر با عمل انقلابی» ـــ و ما«نیاز به عمل داریم نه حرف؛ حرف زدن ِ صرف پاسیفیست ها و طرفداران مبارزهء مسالمت آمیز، ما رابه جایی نخواهد رساند. آنان باید دست به عمل زنند و این کار را باید اکنون با آنچه شدنی است آغاز کرد.»
در این پیام ِ در اختناق خاموش شده، منش و کارکرد هر انسان آگاه، به طور کامل بیان شده است. افق پیش روی جهان هم به روشنی پیداست . و این تازه سال اول عبور از جنگ جهانی است که در کانون قدرت فاتح، ذوق شعله ورساختن دو بارهء جنگ برای استقرار حاکمیت مطلق آمریکا بر سراسر دنیا بالا گرفته بود. قهر دولت «ترومن» از برهم زدن برپایی «کنگرهء ملی دانشمندان» فراتر رفت و گریبان اینشتین را هم گرفت. جنگ افروز ها برای خاموشی وی، تا مرحلهء سلب تابعیت آمریکایی وی و بیرون راندنش پیش رفتند. ولی صلابتی که در پیام او بود، رویای میلیتاریسم و قدرت اقتصادی آمریکا را در آن مرحله،آشفته ساخت. او، در اعلام مبارزه با «جنگ دوباره، به پشتوانهء سلاح هسته یی» پیروز شد.
می بینیم: با«معجزهء نفت»،دیگر سیر قهقرایی قدرت وتأسیس حکومت مذهبی «ولایت فقیه» در ایران سی ساله شده است و هر روز تناقض هایش با تحوّلات و نیاز های اجتماعی بیشتر آشکار می شود. حتی با نیروهای اجتماعی که برای رسیدن به قدرت روی آنها تکیه می کرد، دچار تضاد است. گریز از فضای جهنمی ایران، که در سال های آغازین، تدبیری برای نیروهای مقاوم و در گیر با حکومت بود، سال هاست که در افکار عمومی، به «ایده آل» تبدیل شده است. حالا نوبت رو گرداندگان از «ولایت» است که در خارج به ساماندهی اندیشه های خود بپردازند. و در پی دلجویی و کنار آمدن با چند میلیون مخالف اصلی «ولایت» باشند.
گروه های اول ایرانیان پناهنده، که پیر یا جوان، همه خاستگاه روشنفکری داشتند، نخستین واکنش خود را به بررسی نامی که به آنها داده شده بود، نشان دادند. انواع ترجمه ها و بحث ها، در توضیح مضمون روشنفکری، رواج یافت، تا تب این مضمون یابی فرو نشست. در بسیاری از این مضمون یابی ها، سایهء ادبیات چپ بر هنر، مسلط بود: این که «امید» یا «بامداد» هنرمند و شاعر، را در تقابل با قدرت می دیدند و مِی نوشتند، چیزی جز بیان اختصاصی تعریف روشنفکر و نقش اجتماعی او نبود. روشنفکر یا روشنگر، نامی بود برای آنها که به تعبیر چپ، شناخت و وجدان اجتماعی پیدا کرده بودند؛ و در عرصهء مبارزهء اجتماعی شایستهء این توصیف می شدند که ربطی به رشتهء تخصص آنها نداشت. و جایگاه دانش، تخصص و اندیشه ورزی آنان، بر اعتبار روشنفکری آنان می افزود.
تلاشی که این اندیشه گران، برای زیر ذرّه بین قرار دادن عنوان روشنفکری داشتند، بیشتر ازعامل رفتاری شکست درعرصهء انقلاب ناشی می شد. می خواستندتوجیه کنند،چرا با همه اندوخته ها و آموخته های روشنفکری، در گرداب انقلاب سردر گم شدند. و شاید برای تبرئه! اما در این میان نکته های بسیار در تعریف «روشنفکر» مطرح شد.
من برای تعریف «روشنفکری» در ذهن خود قابی ساخته ام که یادگار بحث های چندین سال پیش است: از نگاه من، روشنفکر کسی است که بند بردگی را از ذهن و اندیشهء خود برداشته است.؛ با چشمان باز به گرد خود می نگرد و به هرآنچه در وی و در اطراف وی می گذرد، می اندیشد و پوسته یی را که محیط، طبیعت و شئی موجود، گرد هستی و گرد خود تنیده است می شکافد و می کوشدبه کنه هرچه هست و هرچه بر او مسلط است ، یا زیر سلطهء اوست، راه پیدا کند . و با این همه، روشنفکر، مشروط محیط و زمان و مکانی است که در آن گنجیده است. هرچند بر آن عصیان می ورزد.
روشنفکر، فرا زمان و فرا مکان نیست؛ با شرایط زمان و مکان خود و درتضّاد با محیطی که در آن روییده است، می شکوفد و بارور می شود ؛ و در تضّاد با محیط . زیرا نظام حاکم بر محیط ، بنا بر خصلت خود، به «ایستا» بودن و مهارساختن حرکت، و انجماد آن ــ در جامعه ــ نیاز دارد تا راه پدید آمدن بدیل خود را ببندد. و این گونه است که تعارض روشنفکر ، با نظام حاکم درجلوه های مختلف آن بروزمی کند. و مبارزه با قدرت، برای او ذاتی می شود.
2 مه 2009

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد