رابطهی روشنفکران و قدرت از پیچیدهترین مسائل تاریخ مدرنیته است. نه فقط به این دلیل که روشنفکران بنا به تعریف همواره منتقدان قدرت بودهاند، بلکه همچنین به این علت که روشنفکران از بسیاری جهات در شکلگیری و استحکام قدرتهای سیاسی در دوران مدرن نقش داشتند. شاید به همین دلیل رابطهی روشنفکران و قدرت همیشه با تنش و یأس همراه بوده است. ولی فاصلهگیری روشنفکران از قدرت همزمان موجب جلب شدن آنان به قدرت و پیروی از نوعی ارادهی معطوف به قدرت بوده است. در اینجا میتوان به دو مثال افلاطون و هایدگر اشاره کرد که هر دو در دوران زندگی فکری خود درگیر جذابیت قدرت و «سندروم سیراکوز»* شدهاند.
ولی از این موضوع مهم که بگذریم، مسلم است که در رابطهی روشنفکر با قدرت همزمان عقلانیتی در کار است که عمل و محصول این رابطه میباشد. به عبارت دیگر، معادلهی روشنفکر و قدرت از سرنوشت عقل مدرن، چه در وجه ابزاری و چه در شکل انتقادی، جدا نیست. از این رو، تحول روشنفکری و رابطهی آن با قدرت با شکلگیری تاریخی عقل فلسفی همراه بوده است. سقراط را میتوان همزمان اولین نمایندهی روشنفکری و عقل فلسفی دانست. جملهی معروف سقراط «زندگی بدون آزمون ارزش زیستن ندارد»، اولین تجلی مهم عقل فلسفی و بیانگر نخستین حرکت روشنفکری در تاریخ بشر است. در واقع پرسش سقراط دربارهی زندگی و اهمیت نگرش به معنای طرح پرسش دیگری در قالب مسوولیت شهروندی روشنفکر و نقد او از پدیدهی قدرت است. در اینجا هدف سقراط اشاره به زندگی فردی نیست، بلکه بیش از پیش نگاهی فلسفی به معنای اجتماعی و سیاسی زندگی انسان است.
بدین عبارت، مسوولیت شهروندی روشنفکر که با نقد سقراطی از قدرت آغاز میشود و سرانجام به مرگ سقراط میانجامد، بار دیگر با شرکت روشنفکران در قضیه دریفوس و مقالهی معروف امیل زولا «من متهم میکنم» تکرار میشود و حیاتی نو مییابد. در حقیقت مقام روشنفکر ـ شهروند و نقد او از قدرت را که سقراط در قرن پنجم قبل از میلاد در آتن و در قالب پرسشهای فلسفی بیان میکند با قضیه دریفوس و شجاعت اخلاقی افرادی چون زولا بعدی همگانی و ماهیتی جهانشمول به خود میگیرد. هرچند که ولتر و روسو در قرن هجدهم اروپا و قرنها پیش از آنان سقراط در آتن باستان فعالیت روشنفکری را بر مبنای حضور دائمی فیلسوف در گسترهی همگانی قرار دادند، ولی به هر عنوان نمیتوان منکر این امر شد که قضیهی دریفوس سال صفر حضور روشنفکران در عرصهی عمومی جامعهی مدرن است. چخوف، نمایشنامهنویس معروف روسی دربارهی محاکمه زولا مینویسد: «همه روشنفکران اروپا طرف زولا را میگیرند». در اینجا چخوف از کلمه روسی اینتلیجنتسیا Intelligentsia برای صحبت دربارهی روشنفکران استفاده میکند. بنا به گفتهی آیزایا برلین کلمه روسی Intelligentsia نخستین بار توسط شخصی به نام بوبوریکین در 1860 به کار میرود و به افرادی اشاره دارد که خارج از چارچوبهای سنتی جامعه روسیه مثل روحانیت، اشراف و دهقانان قرار میگرفتند و با بینشی انتقادی به دوران خود مینگریستند. همچنین روشنفکران روس به دو دستهی اسلاووفیل (Slavophile) و غربگرا تقسیم میشدند که هر یک به نوعی تحت تأثیر افکار ملیگرایانه یا آموزههای انقلابی بودند و برخی از آنها در دورههای بعد مثل گورکی به صف بلشویکها پیوستند و یا مثل بردیو (Berdiaev) به تبعید رفتند. در دهههای پایانی نظام کمونیستی در اتحاد جماهیر شوروی، کلمه اینتلیجنتسیا بیشتر در مورد افرادی به کار میرفت که کارگران ذهنی و فرهنگی بودند یا به فعالیتهای علمی مشغول بودند.
قضیهی دریفوس هویت جمعی جدیدی در میان روشنفکران اروپایی بوجود آورد. زولا در دفاع خود از دریفوس به دو مفهوم «حقیقت» و «عدالت» اشاره میکند که به عنوان نقطهی شروعی برای جنبش روشنفکری غرب و جایگاه اخلاقی و اجتماعی آن به حساب میآید. زولا در مقالهی معروف خود «من متهم میکنم» که در روز 13 ژانویه 1898 در روزنامه اُرور Aurore به چاپ رسید مینویسد: «اگر حقیقت را زیر زمین پنهان کنید، انباشته میشود و با چنان نیروی انفجاری آشکار میشود که همه چیز را با خود نابود میکند». زولا در اینجا از انفجار حقیقت و عدالت سخن میگوید که در برابر قدرت میایستد. مبارزهی روشنفکری افرادی چون امیل زولا برای حقیقتجویی و عدالت اجتماعی چهرهای اسطورهای از روشنفکر ساخت که به عنوان فردی بود که همیشه در جهت منافع بیگناهان و مظلومان و علیه قدرت سخن میگوید. با حرکت امیل زولا و «مانیفست روشنفکران»، گفتمان روشنفکری از چارچوب ادبی و آموزشی و علمی فاصله گرفت و در قالب اندیشه انتقادی تبدیل به «گفتمان حقیقت» شد. از این پس حقیقتی که روشنفکر از آن سخن میگفت و در جهت مبارزهای اجتماعی و سیاسی آن را پیشه میکرد، حقیقتی جهانشمول بود. بدین عبارت، استقلال و اقتدار معنوی روشنفکران در رویارویی حقیقت با قدرت شکل گرفت. از این رو، مسوولیت روشنفکران به صورت بخش تفکیک ناپذیری از ایدهی جهانشمولیت درآمد. از این دوره به بعد، اقتدار ویژهی روشنفکری سخن گفتن دربارهی اخلاق و حقیقت در برابر قدرت بوده است. ولی تصویر قهرمانانه و اخلاقی روشنفکرـ شهروند که با مقالهی «من متهم میکنم» زولا در قضیهی دریفوس به مدافع حقیقت و عدالت تبدیل شده بود، به تدریج با اعتلای ایدئولوژیهای توتالیتر قرن بیستم کمرنگ شد و نوعی «روشنفکری ضد روشنفکر» (به قول آدورنو) یا «خیانت روشنفکری» (به گفتهی ژولین بندا) شکل گرفت. بندا در ازای کلمهی intellectual از مفهوم “Clerc” (به معنای فردی که در جست و جوی هدفی عملی نیست و به دنبال کسب علم و آفرینش هنری است) استفاده میکند. از این جهت، بندا معتقد است که روشنفکر باید در جست و جوی عقل و حقیقت باشد و از ارزشهایی چون ایمان و عشق و شجاعت و اهداف ایدئولوژیک پرهیز کند. به گفتهی بندا تنها بدین گونه روشنفکران قادرند وجدان بشریت باشند و با قرار گرفتن فرای ارزشهای جهانی اختناق و اقتدار را نقد کنند. بدین عبارت، ژولین بندا روشنفکر را حامل ارزشهایی جهانشمول، فراملی، فراتاریخی و فرافرهنگی میداند و قابلیت نقد قدرت را در ارتباط با این ارزشها تعیین میکند. نقد بندا از روشنفکران ایدئولوژیک زمان خود بی شباهت به نقد افلاطن از سوفسطاییان نبود و به گفته مقولهی «روشنفکر متافیزیکی» را در برابر مقولهی «روشنفکر ـ شهروند» سقراطی ـ زولایی قرار میداد. بندا بر این اعتقاد بود که روشنفکران با حضور در گسترهی همگانی به رسالت خود، که دفاع از ارزشهای متافیزیکی و معنوی است، خیانت میکنند. ناگفته نماند ارزشهای متافیزیکی که بندا در کتاب خیانت روشنفکران در برابر واقعیتهای سیاسی زمان خود قرار میداد، پاسخی مستقیم و صریح به مسائل سیاسی ـ اقتصادی سالهای پایانی 1920 در اروپا و افول ارزشهای سنتی بورژوازی بود. دقیقاً این تنش میان واقعیتهای سیاسی میان دو جنگ بینالملل و ارزشهای فلسفی و متافیزیکی بود که موجب تقویت روشنفکری چپ در اروپا شد. در این راستا، آنتونیو گرامشی با ابداع مفهوم «روشنفکر اورگانیک» و رد نظریهی زولایی روشنفکر خودمختار، بحث جدیدی را دربارهی رابطهی روشنفکران و قدرت آغاز کرد. از نظر گرامشی میان «روشنفکران سنتی» (یعنی معلمان، کشیشان و کارمندان یا دیوانسالاران) که به استحکام فرهنگ هژمونیک کمک میکردند و «روشنفکران اورگانیک» که بخشی از جامعهی مدنی بودند، تفاوت اساسی وجود داشت. از دیدگاه گرامشی روشنفکران اورگانیک قابلیت ایفای نقش ضد هژمونیک را دارند و میتوانند در مبارزه ایدئولوژیک برای تغییر اجتماعی شرکت داشته باشند. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که گرامشی برخلاف بندا معتقد به شرکت فعال روشنفکران در زندگی عملی و حیطهی عمومی بود. او این شرکت فعال را همراه با آگاهی انتقادی روشنفکران میدید.
همانطور که میبینیم، روشنفکر اورگانیک گرامشی همزمان مبارز علیه قدرت هژمونیک و ایجادکنندهی قدرت «انقلابی» است. او روشنفکری است که دارای جایگاه خاص اجتماعی است و با گفتمان قالب قدرت مبارزه میکند.
میشل فوکو نیم قرن بعد از گرامشی با اشاره به مفهوم «روشنفکر خاص» ایدهی «روشنفکر اورگانیک» را دوباره زنده کرد. فوکو معتقد است که روشنفکر به معنای اخص کلمه فردی است که خود را سوژهای آزاد و وجدان جهانی معرفی میکند، زیرا مدافع حقیقتی کلی در برابر قدرت است. ولی اکنون چیزی به نام حقیقت کلی وجود ندارد و روشنفکر بیشتر در نقش یک متخصص عمل میکند. به عبارت دیگر، روشنفکر خاص در چارچوب دانش خاصی به موضوع حقیقت و ارتباط آن با قدرت میپردازد. از دیدگاه متفکری چون فوکو، روشنفکر پسامدرن برخلاف روشنفکر زولایی ـ سارتری دیگر دارای گفتمان کلی و جهانی نیست که به نام بیگناهان یا ستمدیدگان جهان سخن بگوید، بلکه هدف او آزادسازی حقیقت از هژمونی علوم پوزتیویستی و روایتهای کلان میباشد.
بسیاری بر این عقیدهاند که وقایع مه 68 در فرانسه سرآغاز روشنفکری پسامدرن و پایان روشنفکری به سبک زولایی ـ سارتری بود. میشل فوکو معتقد بود که با مه 68 روشنفکر به این نتیجه رسید که تودهها برای کسب آگاهی و دانش احتیاجی به او ندارند. لازم به تأکید است که ژان پل سارتر بعد از وُلتر در قرن هجدهم و زولا در پایان قرن نوزدهم میلادی، واپسین نمایندگان روشنفکر جهانی و جهانشمول بودند که خود را موظف به دفاع از حقوق مردم در برابر قدرت میدانستند. از نظر سارتر، روشنفکر «وجدانی شوربخت» است که «در مسائلی دخالت میکند که به او مربوط نیست». به همین دلیل روشنفکر با کسب آگاهی از موقعیت خود میکوشد تا آگاهی کلی برای همگان به دست آورد. برخی از منتقدان ژان پل سارتر معتقدند که او در دام اسطورهسازی از مقام روشنفکر میافتد و قدرت عقلانی فوقالعاده و ویژهای برای روشنفکر قائل است. دو منتقد اصلی نگرش سارتری از روشنفکر، ریمون آرون و آلبر کامو هستند که هر یک به نوبهی خود رابطهی روشنفکر و قدرت را در قالب اندیشهی فلسفی خاصی بررسی میکنند. کامو در بحث با سارتر و طرفداران او از روشنفکر به منزلهی عاملی اخلاقی و نیرویی برای اعمال عدالت در گسترهی همگانی سخن میگوید و بر این اعتقاد است که روشنفکر با شنا کردن خلاف جریان آب باید با روحیهی فاناتیسم مبارزه کند. کامو بر این نظر است که هدف روشنفکری دفاع از خشونتی علیه خشونت دیگر نیست بلکه داشتن حضوری اخلاقی فراسوی مطلقهای سیاسی است. موضع فرا ـ روایتی کامو و دفاع او از مفهوم عدالت به منزلهی پدیدهای جهانشمول موجب شد که سارتر و طرفدارانش او را متهم به داشتن روحیهای ایدهآلیستی و ضد تاریخی کنند. پاسخ روشنفکری کامو به این اتهامات این بود که «موضوع اصلی دفاع از انسان نیست بلکه دفاع از امکانات و قابلیتهایی است که در اوست». منظور کامو این بود که انسانها به طور کلی و به ویژه روشنفکران که در موضع اخلاق و نه ایدئولوژی قرار میگیرند قابلیت شناسایی بیعدالتی و رنج و درد دیگران را دارند و میتوانند به آنها پاسخ دهند. مواضع روشنفکری کامو در موقعیتهای تاریخی گوناگون چون دورهی آزادی از نازیسم و جنگ الجزایر به خوبی نشان داد که او در هر شرایطی با خشونتی که قدرتهای مختلف ایجاد میکردند در مخالفت است. کامو با طرد روش شیطانی کردن دیگری به این نتیجه میرسد که واقعیت پیچیدهتر از آن است که با داوریهای سریع از روی آن بگذریم. بنابراین از نگاه کامو روشنفکری به معنای دفاع از آزادی اندیشه ولی همزمان بازشناسی محدودیتهای آن نیز میباشد. یکی دیگر از منتقدان «روشنفکر سارتری» ریمون آرون بود که در سال 1955 با چاپ کتاب معروف افیون روشنفکران (L’Opium des Intellectuels) نگرش ایدئولوژیک و افراطی روشنفکری چپ و انقلابی را دربارهی شوروی به باد نقد گرفت. آرون روشنفکران چپ را متهم به اعتیاد به استبداد «دین سکولار» میکند و معتقد است که آنان در ضمن اینکه قدرت سیاسی در جوامع لیبرال و دموکراتیک را نقد میکنند چشم خود را بروی بدترین جنایات رژیم کمونیستی میبندند. آرون با به نقد کشیدن سه اسطورهی چپ، انقلاب و پرولتاریا نتیجه میگیرد که نقش روشنفکر امید بستن به ایدهی رستگاری جهانی نیست، بلکه مستلزم نوعی واقعگرایی سیاسی همراه با فراست اخلاقی است. به گفتهی آرون «استبداد بارها به نام آزادی تأسیس یافته و تجربه به ما ثابت کرده است که احزاب را از روی اعمالشان و نه مناجاتشان باید قضاوت کرد».
به طور مسلم، نقد آرون از روشنفکری چپ این جملهی مشهور فیلسوف آمریکایی سانتایانا (Santayana) را به خاطر میآورد که میگوید: «آنهایی که گذشته را به یاد نمیآورند، محکوم به تکرار آن هستند». به عبارت دیگر، اگر در گذشته و در حال قدرتی تحت عنوان قدرت روشنفکری در برابر بیعدالتی و استبداد قدرتهای سیاسی وجود داشته و دارد تنها به دلیل مسوولیت اخلاقی روشنفکران در حیطهی عمومی و مبارزهی آنان علیه سوء استفاده از قدرت بوده است. پرسش اصلی اینجاست: آیا روشنفکری و ایستادگی در برابر قدرت بدون داشتن حس مسوولیت اخلاقی امکان پذیر است؟ در حقیقت پاسخ به این سوال در رابطه میان روشنفکران و سیاست خلاصه میشود. به عبارتی میتوان گفت که تعلق خاطر روشنفکران به سیاست باید قبل از هر چیز بر مبنای مسوولیتی اخلاقی باشد و نه جذابیتی ایدئولوژیک. بنابراین همانطور که تاریخ روشنفکری اروپا هم به ما نشان میدهد روشنفکران فقط با نگرشی مسوولانه به مقولهی قدرت قادرند فراسوی آن گام نهند. این نگاه مسوولانه به سیاست و قدرت تنها با چشماندازی مسوولانه به مسأله حقیقت و مبارزه برای آن امکان پذیر است. به قول واتسلاو هاول «همیشه باید با نگاه ظن به روشنفکری نگریست که در سمت پیروزمندان ایستاده است». بدین عبارت، روشنفکری که میکوشد روشنفکر باقی بماند و به آگاهی و مسوولیت خود در قبال واقعیت جهان ادامه دهد چارهای جز مبارزه با قدرت، چه استبدادی و چه دموکراتیک، ندارد، زیرا روشنفکر کسی است که به قدرت میاندیشد ولی برای قدرت نمیاندیشد.
* اشاره در اینجا به سفر افلاطون به سیراکوز و دادن نصایح به مستبدی به نام دیونیزوس است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد