هی! های!
چراغ را مکُش!
پرده را مکِش!
بگذار،
دست زنان،
تکه تکه شوم!
جلادان بر در می کوبند
ساطور خویش را.
من نیز
پیراهن خود را
بر شاخه ی باد می آویزم.
در پنجره ظاهر می شوم.
و ماه،
برهنه،
در آغوشم.
و چون پرچمی
از شانه ی دریچه
به کوچه می افتم.
در کوچه های برهنه
دوشیزگانی سبز
بر طبل و بر دهل می کوبند.
هزار هدهد بی خبر
به یکبار می خوانند:
کرانی ندارد بیابان ما
قراری ندارد دل و جان ما
جهان در جهان نقش و صورت گرفت
کدامست از این نقشها آن ما
چو در ره ببینی بریده سری
که غلطان رود سوی میدان ما
از او پرس از او پرس اسرار ما
کز او بشنوی سر پنهان ما.
***
سبز باشید
چهار بیت آخر سروده ی مولاناست.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد