|
یک
نتیجه خشونت های سازمان یافته ای كه در نیمه اول قرن بیست، در اروپای كانون تمدن غرب، و نیز در اردوگاه سوسیالیسم، رخ داد، ظهور بحران ارزش های مدرنیته در نیمه دوم قرن بود. پس از 1968، فراروایت[2] های مشتركی كه بنیاد های نظری لیبرالیسم و سوسیالیسم را تشكیل می دادند دیگر جهانشمول نبودند. فرهنگی كه تمامی تكیه آن بر این فرض بود كه انسان موجودی است با هویتی یقینی و با منش و كنش خردمندانه و منسجم و قابل پیش بینی، صدای آمرانه خود را از دست داد، و فضایی مركز زدایی شده و فاقد ارزش های جهانشمول، در متنی از نسبیت ارزشی و عدم یقین در باره خوب و بد و درست و نادرست، به جای آن نشست و این پرسش كه ما چه گونه موجودی هستیم و هویت انسانی ما چیست؟ در پرده ابهام رها شد. فیلسوفانِ موسوم به پست مدرن، این شرایط جدید را بیان كردند. اما بیان آن ها بحران نوینی آفرید. اینك خودِ فلسفه بود كه هویتش، موجودیتش، و بالاتر از همه ضرورتش، به پرسش گذاشته شده بود. تعداد كتاب های چاپ شده در سه دهه اخیر با موضوع یا محتوای "فلسفه چیست؟"، در این بیست و پنج قرن، بی سابقه است. اتفاق عجیبی افتاده است اتفاقی كه تاكنون نظیری نداشته است. تمامی فرهنگ های قرون وسطا و نیز فرهنگ های مدرن، همیشه گرایش به مونیسم(یگانگی جوهری) داشتند و آن یگانگی به فلسفه هویت و موجودیت می داد و ضرورت آن را توجیه می كرد. اینك آن یگانگی، به تعداد شیوه های زندگی تكثیر شده و خودِ این شیوه ها مدام در حال تكثیرند. كنكاش در عام ترین وجوه مشترك و بی زمان كه هم ضرورت و هم موجودیت فلسفه را توجیه می كردند، تبدیل به كنكاش در شیوه های متكثر زندگی، وجوه خاص و نگاه شخصی شده است. اصلی ترین تعریف فلسفه باژگونه شده و فلسفه كه همیشه سنگ بنای مشتركات و عمومیت ها بود، اینك تخته بندِ چاردیواری فضای خصوصی شده است. فضای خصوصی كه از قرن هفده تاکنون، به فرمان فلسفه، به عنوان تبعیدگاه محقر مذهب معین شده بود، اینك به مثابه تنها تجلی گاه فلسفه، گویا از نو كشف شده است. بدین ترتیب فلسفه به دو بخش مرده و زنده، و یا دقیق تر، به دو بخش راکد و پویا، تقسیم شده است. بخش پویای فلسفه با زندگی گره خورده و از بی زمانی فاصله گرفته است. موسیقی، رمان و فیلم، تبدیل به زبانِ پر شنونده فلسفه های زندگی شده اند. در حالی كه فلسفه های كلاسیك به موزه های باستان شناسی می مانند، و تمیز مدرسان فلسفه از باستان شناسان مشكل شده است. فلسفه كه از یگانگی و نیز از بی زمانی و جاودانگی فاصله گرفته و تكه پاره شده است، حضور خود را در دو صحنه متفاوت دنبال می كند: الف: كنكاش در بسترها و پیش فرض های علوم مختلف. پیش فرض هایی كه با تغییر پارادایم ها جای خود را به پیش فرض های دیگری می دهند و در هیچ حال مستقل از وضعیت بشری نیستند. بدین ترتیب فلسفه علوم، وظیفه ای كاملا متفاوت با عصر دكارت بر عهده گرفته است. اگر آن زمان، فرض بر آن بود که فلسفه مسیر علوم مختلف را تعیین می كند، اینك سیر علوم مختلف است كه وظایف فلسفه علم را كه محدود به حوزه عمل هر علم شده است، دیكته می كند. ب: كنكاش در بستر ها و پیش فرض های شیوه های مختلف زندگی. باز در این جا فلسفه نیست كه مسیر و هدف شیوه های مختلف زندگی را تعیین می كند. بیگاری فلسفه، كنكاش در بسترها و پیش فرض هایی است كه با این یا آن شیوه زندگی گره خورده اند، و هدف این بیگاری، كشف حقایق ثابت و بی زمان نیست. من نمی دانم آیا این بیگاری ها هدفی را دنبال می كنند؟ شاید بررسی امكانات دگرگونی در بسترها و پیش فرض ها، یا جا به جایی محتمل آن ها، به درد افزایش امكانات مورد توجه افراد آدمی-كه هیچ دو نفری نیز منظور یكسانی از آن ها ندارند-، بخورد. بدین ترتیب تمامی نظام متافیزیك دگرگون شده است. هستی شناسی جای خود را به كنكاش هنر و ادبیات در شیوه های زندگی و از آن رو در سیاست و اخلاق داده است. سیاست و اخلاقی كه سنگ بنای آن ها دیگر اصول ثابت و بی زمان نیست. فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق، اینك معطوف به متن زندگی، خواست ها و نیاز های متفاوت آدم ها شده اند، و همه این ها در بازی های متفاوت زبانی انكشاف می یابند. چه گونه چنین چیزی اتفاق افتاد؟ چه طور شد كه بخشی از فلسفه از مرگ گریخت و در دامن زندگی آویخت و به رغم کانت، از فضای «متعالی» عمومی و جهانشمول، به چارچوب «حقیر» فضاهای خصوصی هبوط كرد؟ اجازه بدهید از السدیر مكینتایر كه من مسامحتا او را دریدای فلسفه اخلاق می نامم، نقل كنم: "در فلسفه اخلاق، هر نقطه نظر بنیادی مربوط به هر شیوه زندگی، نه تنها تصویر ویژه خود از طبیعت بشری، بلكه اصول بنیادی خود و شیوه خاص خود از مفهوم سازی، و درك خود از زندگی اخلاقی، را نیز با خود حمل می كند. و آن گاه كه هر یك از این نقطه نظرات، در چارچوب فلسفه اخلاق مدرن، ادعای جهانشمولی و عمومیت می كنند، بر اساس همان اصولِ مورد پذیرش خودشان، درگیر مشكلات و تناقضات لاینحل می شوند".[3] آن گاه كه اومانیسم، با انسان در كانون توجه آن، ظهور کرد، با انکشاف جریانی كه در طی آن انسان، گام به گام خود را از چنبر جاودانگی رها ساخت و محور ارزش های خودساخته اش شد، هرگز كسی بر این گمان نبود كه ممكن است روزی فرا رسد كه هرگونه توافقی در باره هویت انسان ناممكن گردد. آن تصویر ویژه از انسان به طور کلی، و آن درك خاص از زندگی اخلاقی، كه اومانیسم، حلزون وار با خود حمل می كرد، اینك دیگر بازتولید نمی شوند، و به جای انسان کلی و مجرد و بی زمان، افراد زنده ای كه هریك نامی دارند و می خواهند به شیوه ای كه خود می پسندند، یا گمان می كنند كه خود می پسندند، زندگی كنند، نشسته اند. اینك فلسفه زندگی، به پیش فرض های شیوه های زندگی همین انسان های زنده معطوف شده و از بی زمانی و عمومیت و جهانشمولی فاصله گرفته و تبدیل به امری شخصی و خصوصی و محفلی و گروهی شده است. پس به جای یگانه فلسفه ای كه نهایتا هدف متعالی زندگی انسان را تبیین می كرد، فلسفه های شیوه های زندگی نشسته اند. اما جهت و سمت و سویی كه فلسفه معطوف به آن بود نیز معكوس شده است. فلسفه دیگر كاری به این ندارد كه هدف از زندگی چیست؟ برای این پرسش پاسخی ندارد یا تعداد پاسخ ها به تعداد انسان ها و دستکم به تعداد انواع محفل ها و گروه ها است. این پرسش ها راز زدایی شده اند. پشت آن ها رازی نیست، زیرا بنا به فلسفه های «تفاوت»، پاسخ دهنده نهایی من و تو ایم. اگر امروز، فلسفه این را فهمیده است، هنر هنوز به آستانه این راز زدایی نرسیده است. زیرا هنوز نتوانسته است از میراث مدرنیستی نگرش رازواره به هنر رها شود و بپذیرد که دیگر دوران خودبسندگی و خود فرمانی هنر دستکم در برهه ای که در پیش است به بن بست کشیده است و آن نگرش نمی تواند در گذر از منطقه بین الفضایی و مسطح پست مدرن و ورود به کلان فضای کثرت گرا، به عنوان یک حوزه خود بسنده و مستقل، در حوزه عمومی بماند. یك قرن پیش، آن گاه كه انكشاف هنر مدرن شروع شد، هنر از فلسفه جلوتر بود. هنر، موفق شده بود به آن سوی آینه واقعیت راه یابد، و از این رو آینده ای می دید كه فیلسوف برای دیدنش می بایستی در انتظاری طولانی برای گشایش این دربِ هنوز بسته بنشیند. آن کانون تپنده ای که فضای هنری را فرا گرفته بود هنوز نتوانسته بود به جز مواردی استثنایی، فلسفه را به حرکت در آورد. اینك فلسفه، معطوف به شرایط موجودیت شیوه های مختلف زندگی شده است. اما همین شرایط اند كه بیش از همه در پسِ پرده ابهام اند. خشونت، جنگ، نظامی گری و تروریسمی كه جهان ما را در خود كشیده است پرده پوش همین شرایط اند. یاس و درماندگی و احساس شومِ بن بست و نابودی، از بنیادی ترین عوامل روانشناختی خشونت به طور كلی و تروریسم به طور خاص اند. در زیر لایه ظاهری شور و شوق و امید به آینده، كه در تروریست های بسیار مومن و آماده عملیات انتحاری، دیده می شود، لایه های عمیق تر یاس و تحقیر شدگی تاریخی گسترده است. این احساس یاس و تحقیر شدگی، از دیدگاهی كه من می نگرم، مولود نسل هایی از انسان های مدرن اند. انسان هایی که حامل فراروایت هایی بودند كه از عصر روشنگری به بعد در جهان مدرن گسترشی جهان شمول یافتند. نظریه تكامل در پهنه علوم طبیعی و فلسفه تاریخ و به طور کلی در فلسفه، و نظریه آزادی در فلسفه سیاسی، از اهم این فراروایت ها بودند. بر اساس نظریه تکامل، یك سری از فرهنگ ها، كه عملا در برخی شیوه های زندگی، مذاهب، و ارزش های اخلاقی، متبلور شده بودند، مخالف تکامل معرفی شده و نتیجتا آن ها را محكوم به نابودی و زوال اعلام کردند. اما این حکم به معنای آن بود که انسان هایی که با آن فرهنگ ها زیست می کنند محکوم به نابودی اند و یا آن ها برای اجتناب از نابودی، ناگزیرند که تغییر مذهب یا فرهنگ بدهند. بر اساس نظریه آزادی نیز، آزادی نه تنها جوهر انسانیت و هویت انسانی است بلکه مهم ترین رسالت بشری تبلیغ آن گسترش آن صدور آن، و لو به زور و حتا با جنگ است. مذاهب و فرهنگ هایی که به نحوی با آزادی های فردی همخوانی ندارند، مذاهب و فرهنگ هایی غیر لیبرال و سرکوبگر معرفی می شوند که باید آن ها را از ذهن انسان هایی که بدان مذاهب و فرهنگ ها باور دارند، حتا اگر هم لازم شد، به زور زدود. چنین انسان هایی با چنین نظریه هایی که ادعای جهانشمولی و انقلابی بودن داشتند، پیش از عصر روشنگری وجود نداشتند. انسان های پیرو فرهنگ های پیش از روشنگری در جنگ های طولانی از نفس افتاده بودند و یا خاطره آن جنگ ها و مصیبت های ناشی از آن ها در آن فرهنگ ها حک شده بود و انسان هایی که آن فرهنگ ها را می زیستند تعادل قوا و مدارای ناگزیر را پذیرفته بودند. همزیستی و مدارای نسبی بین پیروان مذاهب و فرهنگ های پیش از مدرنیته، نتیجه این پذیرش بود. آن ها پذیرفته بودند كه همدیگر را نمی توانند حذف كنند پس باید همدیگر را تحمل كنند. اما با انقلاب فرانسه عصر نوینی آغاز شد كه مشخصه آن ظهور نسل های جدیدی از انسان هایی بود که باور عمیقی به گسترش و غلبه ایده تحول و دگرگونی و آزادی رسالت گونه داشتند. جهان به دو بخش راکد و خواب آلوده و سنتی از یک سو، و پیشرو و انقلابی و مدرن و نوگرا از سوی دیگر تقسیم شد. بی جهت نبود که از آن پس واژه های پیشاهنگ یا آوانگارد چه در سیاست و چه در هنر بسیار زیاد به کار رفتند. این نسل ها با این باور ها تربیت شدند كه عمر تاریخی برخی باور ها و ارزش ها و به طور كلی برخی شیوه های زندگی به سر آمده و آن ها هیچ آینده ای جز زوال و نابودی ندارند. بدین ترتیب در جهان مدرن، عده ای خود را صاحب رسالت دیدند و خود را دسته پیشرو بشریت دانستند، انگار كه حامل پیامی از جانب یك قدرت برترند و باید آن را اجرا كنند، و عده ای دیگر برعكس خود را در میانه یاس و حقارت و نابودی دیدند. اما آن چه بر سر فلسفه گذشته است، یعنی گذار فلسفه از فضای عمومی به فضای خصوصی، نه تنها با روند فوق همخوانی ندارد، كه روندی معكوس را نشان می دهد و به جهت همین ناهمخوانی است كه قسمت زنده فلسفه، فلسفه های زندگی، اینك می توانند نقشی مثبت بازی كنند. اگر فراروایت های مدرنیته، با اشغال فضای عمومی، فلسفه را به فضاهای خصوصی پرتاب كردند، فلسفه نیز به تلافی، فضای عمومی را به هم ریخت. اكنون هیچ فراروایت سابقی دستكم همانند سابق از موضع قدرت نمی تواند مطرح شود. فراروایت ها تبدیل به خرده روایت ها شده اند. فضای اجتماعی تكه پاره و بالكانیزه شده است. هر فراروایت پیشین اینك روایتی است متعلق به نگاهی خاص به زندگی و شیوه ای از زندگی كه با آن نگاه خاص عجین است. و این شاید همان کلیدی باشد که قفل بسته وضعیت آچمز نمای کنونی با آن باز شود. هیچ یک از مذاهب و فرهنگ ها و به طور کلی شیوه های زندگی تا وقتی که انسان هایی هستند که به آن ها باور دارند و با آن ها می زییند، از بین نمی روند. آن ها باقی می مانند و با بقای خود، فضای مونیستی و یکسان ساز و حقیقت مدار مدرنیته را تبدیل به کلان فضای کثرت گرایی می کنند که در آن، جای کافی برای تمامی نحله های مذاهب و فرهنگ ها و به عبارت دیگر برای شیوه های مختلف زندگی هست. این یک گسل عظیم از نگاه مونیستی و یکسان ساز مدرنیته است. در فضای مدرن، جهان به گونه ای تصویر می شد که گویا همه جهان و تمامی انسان ها باید به حقیقتی واحد و جهانشمول روی بیاورند. نظریه ها و نظامِ باور ها به صورت ارگانیسم های فرا انسانی تصویر می شدند که انسان ها همانند سربازانی می بایستی در خدمت آن ها باشند. نتیجه این سربازگیری، جنگ بین حقیقت ها بود. در کلان فضای کثرت گرا - که انکشاف آن به نحوی موضوع کتاب های سه گانه من است-، نظریه ها و نظام باور ها تبدیل به امکاناتی می شوند که آدم های زنده و فعال، با توجه به نیاز ها و خواسته ها و اهدافی که در پیش دارند، از میان آن ها گزینش هایی معطوف به هدف می کنند تا با آن ها راحت ترین و ساده ترین طرق گره گشایی و رسیدن به اهداف شان را طی كنند. جمله اخیر، ممكن است این سوء تفاهم را پیش بیاورد که گویا همه چیز در حوزه دكارتی برنامه ریزی و آگاهی و خردورزی است. همانطور كه فون هایك می گوید نباید به دام این توهم بیفتیم كه آدم ها همیشه می دانند چه می خواهند یا به كجا می خواهند بروند.[4] در اروپای سده شانزده بازیگرانِ پیش پرده لیبرالیسم، نه تنها بر علیه خودكامگی مبارزه می كردند، بلكه در عین حال ابزار های خود را بر علیه یکدیگر نیز بكار می بردند. آن چه اینك یك طرح منظم و مدون، یا گروه بندی موافقان و مخالفان به نظر می رسد، در آن زمان به این وضوح و تمایز نبوده است. دو اساسی ترین قسمت از موضوعات مورد بررسی من، فضای عمومی جدید و رابطه آن با فضاهای خصوصی(کمونته ها یا به اختصار کمون ها، و اگر دوست داشته باشیم از یک واژه سنتی و تقریبا فراموش شده استفاده کنیم، «جامع» ها) است. در فلسفه سیاسی امروزه، عده ای بر این باورند که آن چه سابقا متعالی و معتبر بود و امری مربوط به حوزه عمومی تلقی می شد اینک وجهی خصوصی و غیرعمومی به خود گرفته، و بر عکس آن چه امری مربوط به حوزه خصوصی تلقی می شد راه به بحث و گفتگو در حوزه عمومی گشوده است. به عبارت دیگر فضای عمومی و فضاهای خصوصی در هم دویده اند و تفکیک و تمیز آن ها به سهولت امکان پذیر نیست. عده ای دیگر بر این باورند که از عصر دکارت به بعد، در نتیجه همه گیر شدن و عمومیت دیدگاه علمی و کمیت باور، که در همه جا حی و حاضرند، تمدن معاصر مواجه با یک خلاء جدی ارزشی است و هر یک برای علاج یا تخفیف آن پیشنهادات متفاوتی ارایه می کنند. عده ای دیگر می گویند که با توجه به این که در جهان معاصر معیارهای ارزشی و اخلاقی آدم ها، قابل تقلیل به یک نظام واحد نیستند، نمی توان حوزه عمومی را همانند سابق قلمرو اصول جهانشمول و دیکته شده از جانب عقل بشری گرفت و پیشنهاد می کنند که امروزه چیزی که بتوان آن را حوزه عمومی نامید، مجموعه حداقلی از مشترکاتی است که آدم ها می توانند برروی آن ها توافق و اجماع همپوشان[5] بکنند. در نتیجه عملا معیارها و ارزش های حداکثری همین آدمها به درون فرهنگ ها و به عبارت بهتر به درون کمون(جامع)ها، محدود می شوند. نتیجه عملی که از این موضع گیری حاصل می شود، تغییر مکان فلسفه از حوزه عمومی به حوزه خصوصی است. در درون این نحله آخری برخی فیلسوفان، وجود فلسفه، دین، و غیره را از پایه های ضروری و غیر قابل حذفی می دانند که شهروندان بدون کمک آن ها شاید اصلا نتوانند به توافق و اجماع برسند. در حالی که فیلسوفانی دیگر اصولا وجود فلسفه و دین را در حوزه خصوصی نیز ضروری و بنیادی نمی دانند. آن چه که در فلسفه سیاسی معاصر، فضای عمومی یا حوزه عمومی نامیده می شود، از دیدگاه ماتریسی من، متشکل از دو بخش کاملا مجزا است: یک- حوزه اجماع ناشی از کانون جاذبه. دو- حوزه اجماع ناشی از گفتگو و عقلانیت. فلسفه سیاسی معاصر، این دومی را، حوزه اجماع ناشی از عقلانیت و گفتگو را، به مثابه یگانه حوزه عمومی دموکراتیک می شمارد. آن چه اجماع ناشی از عقلانیت نامیده می شود به واقع، لحاظ کردن وزنه گروه های فعال در صحنه جامعه است. گروه هایی که گفتگو و کشمکش بین آن ها تعادل کم و بیش پایدار روابط قدرت را در هر جامعه یا هر مجموعه سیاسی تشکیل می دهند. تمامی آن توافق هایی که در حوزه عمومی صورت می گیرد، از مقررات رانندگی گرفته تا قوانین جزایی و قانون اساسی، در یک جامعه به قول رالز(Rawls) بسامان، توافق های مربوط به تنظیم حوزه عمومی اند. بخش مهمی از آن چه را که امروزه توافق های ناشی از گفتگو و عقلانیت می نامیم، در عصر کانت احکام عقلی می نامیدند. و چون فرض بر آن بود که احکام عقلی جهانشمول اند، آن احکام نیز جهانشمول فرض می شدند و اطاعت از احکام جهانشمول برای همه خردمندان لازم بود. نابخردان را نیز می بایستی به زور وادار به اطاعت می کردند. اکنون کمتر فیلسوف سیاسی را می توان سراغ گرفت که پی و پایه احکام و مقررات و تنظیمات حوزه عمومی را ناشی از توافق افراد و گروه های اجتماعی نداند. به عبارت دیگر مسیر باورها و احکام دیرین باژگونه شده و به جای آن که انسان ها خود را وابسته به احکام جهانشمول بدانند، اینک احکام و مقررات و تنظیمات را ناشی از توافقات بین انسان ها می دانند. توافقاتی که می توانند برحسب اهداف و خواست های آدم ها دگرگون شوند. حوزه اجماعِ ناشی از کانون جاذبه در این کتاب به طور مستقل بررسی نمی شود. سه در علیت خطی و یکسویه، همه هستی در حركت پیش رونده از گذشته به آینده و از علت به معلول تصویر می شود: هستی كنونی معلولِ علت های گذشته، و خود، علت هستی آینده است. این حركت یك سویه از علت به معلول و از گذشته به آینده، همخوان با منطق درونی حركت پیش رونده و تكاملی تاریخ و علوم بود و به رغم اصلاحاتی که هگل در آن انجام داد اما به هر حال دست نخورده باقی ماند. در سی چهل سال اخیر، این تصویر تكامل گرا، به پرسش گرفته شده است. در علیت خطی و یکسویه، اندیشه علمی از درون اندیشه اسطوره ای- مذهبی زاده می شود و تكامل یافته تر از آن ها است، و چون از آن محیط خود را بركنده است هنوز هم عوارضی از آن ها را در خود دارد اما هر چه تكامل یافته تر می شود بیش از پیش خود را از عوارض آن دو می پیراید و خلوص علمی آن بیش و بیش تر می شود. در روش علیت كثرت گرا چنین نظر تحقیر آمیزی نسبت به برخی فضاها وجود ندارد. فضاهای دیگر «درگذشته» نیستند. آن ها وجود دارند، زنده اند، و هم چنان كه روی ما تاثیر گذاشته اند متقابلا از ما متاثر می شوند. یکه تازی مدرنیته بدان شکل که از عصر روشنگری به بعد تبدیل به باوری عمومی شد، اینک به صورت یك توهم مدرن رویت می شود. این توهم ناشی از آن بود كه با نگاه مدرن، مذهب و به طور کلی نگرش های پیش مدرن، اموری بودند مربوط به گذشته. علیت چند سویه و كثرت گرا، تصویر متفاوتی به دست می دهد. به جای توالی خطی، همزمانی عوامل متفاوت نشسته اند. به جای آن كه به توالی خطی و تاریخی فضاهای الف، و ب، و ج...، توجه كنیم، توجه ما به همزمانی فضاهای الف و ب و ج... است. به جای آن كه فضای الف به طور یك سویه روی فضای ب اثر بگذارد بی آن كه متقابلا از آن اثر بپذیرد، فضاهای الف و ب و ج... همه به طور متقابل روی هم تاثیر می گذارند. هیچ فضایی برای همیشه از گردونه خارج نمی شود. آن ها فقط پر جمعیت یا كم جمعیت می شوند. علیت چند سویه راه را برای تکثر شخصیت ها بجای شخصیت واحد مدرنیته باز می کند، مونیسم مدرنیته همانند نظام های مونیستی پیش مدرن، شخصیت واحدی را توصیه، تائید و برآن تاکید می کرد. در کلان فضای کثرت گرا راه برای پذیرش تکثر شخصیت ها باز می شود و جنبه های مختلف شخصیت یک فرد امکانات جدیدی بر روی او می گشاید. همانطور که در جزء سوم از سه گانه خواهیم دید، کمون(جامع) های گوناگون راه نوینی در پیش روی آدمها می گذارند تا از زندگی یکنواخت، کسل کننده و مونیستی مدرن به پهنه پلورالیسم شیوه های زندگی گام بگذارند. بحران هویتی که امروزه به شکلی گاه منفی مطرح می شود ناشی از عدم درک شرایط جدید و باز شدن پهنه عمل علیت چند سویه و نتیجتاً انکشاف هویتی چندگانه بجای هویت یگانه پیشین و امکان ورود در فضاهای مختلف در طول عمر یک فرد واحد است. جملات فوق تنها خوانش ممکن نیست، خوانش های دیگری نیز می توانند وجود داشته باشند. از جمله این که گرایش معکوس یعنی فرار از هویت های متکثر و پناه گرفتن در یک فضا با هویتی متعین و یقینی نیز وجود دارد. در واقع می توان گفت که به موازات کثرت گرایی و تکثر شیوه های زندگی و تکثر هویت ها و امکان زندگی کردن به شیوه های متفاوت، گرایش معکوس آن، یعنی گرایش به هویت واحد و یقینی و سکونت در یک فضای واحد و مشخص نیز تشدید می شود. بنابراین، این دوگرایش یعنی گرایش کثرت گرا و گرایش وحدت گرا، در کنار هم و به موازات هم عمل می کنند و ضمن آن که یک فرد در طول زندگیش ممکن است گاه جذب پلورالیسم و گاه جذب مونیسم شود، افرادی نیز خواهند بود که تمامی عمر خود را فقط در یک فضا خواهند بود و بومی وفادار آن خواهند ماند. برتری روش خطی و پیش رونده از علت به معلول، بر علیت های دیگر، كه با ظهور عصر مدرن، به عنوان یك امر مسلم و منطقی پذیرفته شده بود، در این كتاب بعضا وانهاده شده و به جای آن تلفیقی از روش علیت چند سویه و كثرت گرا همراه با علیت غایی استفاده شده است. چهار علیت غایی ارسطویی نتوانست از دروازه قرون جدید بگذرد و وارد جهان مدرن شود. اما اگر كانون های جاذبه ای را كه ما را به سوی خود می كشند، همانند میدان های جاذبه اجرام آسمانی بگیریم، با خروج از میدان جاذبه فضای الف، وارد میدان جاذبه فضای ب خواهیم شد.[6] در این صورت پر بیراه نخواهد بود اگر نیروی جاذبه ای را كه از سوی كانون فضای ب بر ما اعمال می شود به عنوان علت غایی سمت گیری ما به سوی آن كانون فرض كنیم. این وام گیری از ارسطو، در توجیه برخی جهت گیری های ما كه قابل توجیه با اهداف و منافع ما نیستند، بسیار مفید از آب در می آید. البته علت غایی به معنای فوق، با علت غایی ارسطویی بسیار متفاوت است. در این جا هیچ صورت مثالی غایی در كار نیست، بلكه صرفا کانون جاذبه فضای مجاور است كه توجیه كننده برخی از جهت گیری های ما است. جهت گیری هایی كه ظاهرا كاملا بی ارتباط با اهداف و منافع ما هستند. بدین ترتیب هرچند در هر فضا علل بسیاری از آن چه می اندیشیم و می گوییم و انجام می دهیم، در اهداف و منافع ما و امنیت و آسایش ما نهفته اند، یعنی نظام مستقری كه با نگاهی فوكویی می توانیم آن را ساز وكارهای به هم بافته قدرت موجود و مستقر یا به اختصار آن را «ساختار قدرت» بنامیم، اما در عین حال همه سمت گیری های ما قابل توجیه با این ساختار قدرت نیستند. برخی سمت گیری های ما هیچ ارتباطی با اهداف و منافع یا آسایش ما ندارند. آن بخش از سمت گیری های ما که معطوف به کانون های جاذبه اند چنین اند. آدم ها در ارتباط با ساز و كار به هم بافته قدرت موجود و مستقر(ساختار قدرت)، به اقلیت و اكثریت(احزاب سیاسی)، جزیی و كلی(منافع فردی و منافع عمومی)، تقسیم می شوند و محرك های كلیه ارتباطات در نهایت به منافع و امنیت و آسایش، و به طور كلی به شیوه های متفاوت زندگی افراد برمی گردد. در حالی كه اثر علت غایی یا كانون جاذبه، جهانشمول، همه جانبه و فارغ از سود و زیان است. مجموعه كردار و گفتار ما در ساختار قدرت، حسابگرانه و مبتنی بر احكام عقلی و كاملا واضح و روشن و متمایز و قابل پیش بینی و برنامه ریزی است. در حالی كه سمت گیری های معطوف به کانون جاذبه، كاری با واقعیت و منافع و امنیت و آسایش ما، و به طور كلی با مقتضیات شیوه زندگی ما ندارند، و هم اقلیت و هم اكثریت را شامل می شوند. مثلا در سرتاسر قرون میانه، جاودانگی جاذبه شگرفی داشت و زندگی قدیس وار و همراه با ریاضت شرط خلود سعادتمندانه در جهانِ باقی بود. در همان حال، كیمیاگری و كشف فرمول تهیه طلا، به عنوان جوهر مادی خلود و كلید نامیرایی، برانگیزاننده عده ای دیگر بود. یا در زمان دكارت خرد جاذبه زیبایی شناختی عظیمی پیدا كرد و فیلسوفان و دانشمندان همانقدر در كانون جاذبه بودند كه امروزه هنرپیشگان و بازیکنان. اینک نیز به گمان من، بیش و پیش از همه، غرب در آستانه ورود به میدان جاذبه کانون نوظهوری است كه هم اكنون علت غایی بسیاری از سمت گیری های فارغ از سود و زیان مردمان معاصر است. سمت گیری هایی كه با توجه به موقعیت آدم ها در بافت به هم تنیده قدرت معاصر، ظاهرا بی ارتباط با منافع و اهداف آن ها به نظر می رسند. تمرکز من در کتاب دوم از سه گانه، معطوف به این اجماع ناشی از کانون جاذبه و نقش آن در سمت گیری های مسلط در فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق خواهد بود. علیت غایی، راه را برای تحلیل های کاملاً متفاوت از آنچه که تاکنون در عصر مدرن تبدیل به روایت غالب علیت شده است، باز می کند. شاید اکنون برای ما باور کردنش مشکل باشد یا چیز خنده آوری به نظر برسد که کسی مثل من علت برخی رفتارهای ما، یا تغییرات برخی نهادهای اجتماعی، و یا تغییر و تبدیلاتی که در برخی قوانین بوجود می آید، را به علیت غایی نسبت دهد. البته باید توجه داشته باشیم که در کلان فضای کثرت گرا علیت های مختلف الزاماً با هم متناقض نیستند و یکدیگر را نفی نمی کنند. یک پدیده واحد آنگاه که توسط بینندگانی از فضاهای مختلف مشاهده شود، به علت های متفاوتی نسبت داده خواهد شد. کدام یک از این ها واقعی اند؟ این پرسش در کلان فضای کثرت گرا بی معنی است. این سوالی است که گویا کلان فضای کثرت گرا را مشابه فضای مونیستی مدرن تصور می کند و می خواهد که برای هر پدیده ای علت مشخصی بتراشد. پنج روایت مارکسی از الگوی سه گانه هگل، عمری بسیار طولانی تر از خود مارکسیسم داشته است. الگویی که به ما می گوید: در اندرون هر وضعیتی(تز)، نفی آن پرورده می شود(آنتی تز)، تا در کشمکش با آن، در نهایت به استقرار وضعیتی نوین(سنتز)، منتهی شود. و روایتی که حکم می کند که در اندرون هر وضعیت اجتماعی تضاد هایی که نهایتا آشتی ناپذیرند به ناگزیر به رویارویی باهم کشانیده خواهند شد. و سرانجام روایت عامیانه ای که مائو از آن به دست داد، اندیشه تضاد و عمومیت آن را چنان گسترش داد که امروزه تاکید بر تضادهای فرهنگی و مذهبی تبدیل به حربه ای در دست جنگ طلبان و میلیتاریست ها شده است. کافی است به سخنرانی های نو محافظه کاران دقت کنیم که تا چه حد بر تضادها تکیه می کند. راستی چرا نگرش های مبتنی بر تضادها، اینقدر گسترده و ریشه دارند، در حالی که نگرش های مبتنی بر همخوانی ها و تشابهات، ضعیف و نجوا گونه اند؟ شکی در این نیست که منافع گروه های خشونت طلب و میلیتاریست عامل مهمی در ترویج و تشدید اولی و تخفیف دومی است. اما این عامل، دامنه گستردگی و کثرت استعمال آن را توجیه نمی کند. حتا مخالفان فعال و خستگی ناپذیر میلیتاریست ها نیز آن گاه که سخن می گویند ناخودآگاه با تاکید بر وجهی دیگر از این تضاد ها سخن می گویند. اندیشه ها و نگرش های آن هایی که غالبا به میلیتاریست ها رای نمی دهند نیز مبتنی بر ساختار های مشابهی است. این روایت مارکسی از الگوی هگلی، در گذشته در شرایطی که جهان به دو اردوگاه تقسیم شده بود و گروه ها و طبقات اجتماعی با آرایشی متخاصم در مقابل هم صف آرایی کرده و به قصد سرکوب تمام عیار یکدیگر تا دندان مسلح شده و نیازمند شیوه های نوین و موثری از تولید کلام حماسی و قهرمانی بودند، شیوه ای مفید و موثر بود و به خوبی از عهده برجسته نمایی تفاوت ها و تضاد ها و ناچیز جلوه دادن و لاپوشانی همخوانی ها و تشابه ها برمی آمد. در واقع انسان هایی که آن شیوه های تولید کلام را جعل کرده بودند در صدد آن بودند که بر تشابه های فراوان اهداف زندگی مردمان دو اردوگاه سرپوش گذاشته و اهداف مشترک زندگی ها را در اندرون تقابل های نظام ها ادغام و پنهان کنند. در وضعیت امروزه اما این الگو نه تنها کارساز نیست و سودی به حال نیرو های مسالمت جو ندارد، بلکه در برخی موارد کاربرد آن موجب پیچیده تر شدن مشکلات موجود نیز می شود. امروزه تاکید بر الگوی تضاد، نقشی منفی بازی می کند، و الگوی مناسب و کارآیی در مخالفت با برنامه های میلیتاریستی نیست. نیرو های مخالف میلیتاریسم به شیوه های تولید کلامی از بیخ و بن متفاوت با میلیتاریست ها و تروریست ها نیاز دارند. این کار نه تنها ضروری است بلکه به محض آن که شیوه های تولید کلام نوین ظاهر شوند به گونه ای نامنتظر و غافلگیرانه شیوه های سخن گویی خشونت طلب ها و میلیتاریست ها و تروریست ها غیرعادی و معیوب به نظر خواهند رسید و شیوه های تولید کلامی که در آن ها بر تضاد و تقابل تاکید می شود، خشن، تهاجمی(aggressive) و موهن جلوه خواهند کرد. در سومین جلد از سه گانه، در بررسی روابط محفل ها و جامع(کمون)ها، بر شیوه های متفاوتی از تولید کلام، که بجای تاکید بر تضادها، به همخوانی ها و مشترک(sharing)ها و همپوشانی(overlapping)ها و التقاط ها و نیز به موازنه ها، توجه و تاکید می کند، درنگ خواهم کرد. این شیوه ها بنا را بر این می گذارند که بخش مهمی از برنامه های گروه های رقیب و جناح هایی که رو در روی هم(در هر موضوعی) ایستاده اند، با هم همپوشانی دارند بهمن بازرگانی bahmanbazargani@yahoo.com [1] - آلن تورن، ”نقد مدرنیته“( 1992)، ترجمه مرتضی مردیها، نشر گام نو، تهران،1380. ص178. [2] - من "فراروایت" را به جای "روایت طولانی"(long narration) به کار می برم و منظور از آن(meta narration) نیست. [3] - تلخیص صص 15 و 16 مقدمه انتقادی السدیر مكینتایر بر كتاب ”تاریخ مختصر علم اخلاق“. Alasdair Macintyre, "A short History of Ethics", Routledge, 1998 (first published 1967), pages xv & xvi. [4] - فون هایك: ” اقسام خرد گرایی “. در كتاب ”در سنگر آزادی“. مترجم وگرد آورنده. عزت اله فولادوند.نقل به مضمون از ص 169. [5] - overlapping consensus در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Google در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Balatarin Twitter در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Facebook در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Delicious در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Donbaleh در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Myspace در بهترين شرايط، يك خلاء ارزشی مشاهده می شود"." target="_blank"> Yahoo نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|