logo





رابطه نظام جهانی سرمایه با بنیاد گرائی:
یک بررسی موردی در باره رابطه بین “مرکز” و حاشیه

دوشنبه ۲ آذر ۱۳۸۸ - ۲۳ نوامبر ۲۰۰۹

یونس پارسا بناب

نیروهائی که در پی دگرگونی اوضاع در یک مسیر مترقی و دموکراتیک هستند و به خصوص آنهائی که برای تحقق یک تحول ریشه ای بر اساس آزمونهای آزادیخواهانه، تجدد طلبانه و سوسیالیسم، تلاش می- کنند، باید با چند و چون بروز و علل رشد و گسترش این واقعیت عینی آشنا شده و بعد از شناسائی، آن ‌را به نفع بشریت زحمتکش تغییر دهند. نادیده گرفتن این واقعیت عینی (بنیادگرائی) و عدم آشنائی با نحوه‌ رشد آن، نه تنها آشفتگی فکری در شناخت مسببین اصلی آن پدیده به ‌وجود می آورد، بلکه مدتها از حرکت نیروهای تجددطلب و انقلابی به‌سوی جامعه ای آزاد و مترقی و فارغ از استثمار و ستم طبقاتی جلوگیری می کند.
درآمد

انگاشت “ولایت فقیه” یکی از مضامین اصلی در فلسفه سیاسی ایدئولوژی امت گرائی، در متون کلاسیک علمای شیعه وجود ندارد. مروری به متون کلاسیک علمای شیعه از آثار ملاصدرا، ملا هادی سبزواری و…. گرفته تا آثار تاریخی متاخرینی چون آیت الله محمد حسین نائینی، سید محمود طالقانی، محسن کدیور و … نشان می‌دهد که ایده‌ئولوژی امت گرائی و مضامین مربوط به آن (ولایت فقیه، نظام تئوکراسی و…) نه تنها مورد قبول ایده‌ئولوگ های تشیع نبوده اند، بلکه آنها علیه انگاشت ولایت فقیه و نوع حکومت تئوکراسی منبعث از آن، مواضع روشن و مشخص داشته اند. پیشینه‌ی بروز و گسترش جهان بینی امت گرائی و مقولات مربوط به آن در ایران و دیگر کشورهای مسلمان نشین، به دوره‌ بعد از پایان جنگ جهانی دوم و آغاز “جنگ سرد” بر می‌گردد. در این دوره است که فلسفه‌ سیاسی امت گرائی که در آن ضدیت با اندیشه های تجدد خواهی، سوسیالیستی، کمونیستی، ملی گرائی تحت نام “بت پرستی” و “شرک” یک اصل “ابدی” و “ازلی” است، توسط نواب صفوی و سازمان جدیدالتاسیس فدائیان اسلام در ایران دهه های ٤٠ و ٥٠ میلادی شیوع پیدا کرد. در واقع انزجار و نفرت امت گرایان (اصول‌گرایان- اعتدال‌گرایان- اصلاح طلبان) حاکم در ایران نسبت به ملی گرایان از یک سو, وبه مارکسیسم و دیگر نحله های آزادی خواه از سوی دیگر، به آموزش های نواب صفوی ( پدر معنوی کلیه طرفداران ولایت فقیه، به‌ویژه اصول‌گرایان) در دهه‌ چهل میلادی بر می گردد.
بررسی نوشته های تاریخی و فلسفی ایده‌ئولوگ های متعلق به مکتب امت گرائی مثل نوشته های محمد تقی مصباح یزدی نشان می‌دهد که اجزاء اصلی جهان بینی خود نواب صفوی و دیگر رهبران فلسفه سیاسی امت گرائی از منابع “الهامی” حسن البنا و دیگر رهبران “اخوان المسلمین” مصری گرفته شده اند که سنی بودند. آن‌چه که در این مبحث شایان توجه است، این است که اکثر مورخین اسلامی و به‌ویژه اندیشمندان و پژوهش‌گران تاریخ اهل تسنن متفق القول بر آن هستند که ریشه ها و علل بروز و گسترش امت گرائی و دیگر نحله های فکری بنیاد گرائی را نمی توان از متون کلاسیک و مدرن علمای اهل سنت بیرون کشید و در بطن و متن اسلام و جوامع مسلمان نشین جهان جستجو کرد. اگر این نظرگاه درست باشد ، پس علل و یا عاملین رشد پدیده‌ بنیادگرائی مذهبی و فلسفه سیاسی امت گرائی و انگاشت های معروفی چون “ولایت فقیه” و “تئوکراسی” متعلق به آن، کدامین هستند؟ در یک کلام، آیا بنیادگرائی و مشتقات مربوط به آن عاملند و یا معلول؟
تعداد قابل توجهی از مارکسیست های جهان که ضرورتا به یک کمپ سیاسی مشترک تعلق ندارند (مثل جان بلامی فاستر، مایکل یتس، اریک هابسبام، سمیرامین، ایجاز احمد و…) بر آن هستند که علل رشد امت گرائی و دیگر مضامین مربوط به آن را باید در تاریخ تکامل نظام جهانی سرمایه جُست‌ وجو کرد. به عبارت دیگر بنیادگرائی مذهبی و امت گرائی مشتق از آن از عوارض و تبعات تشدید جهانی شدن سرمایه در سالهای بعد از پایان جنگ جهانی دوم و بویژه در دوره بعد از پایان “جنگ سرد” (١٩٩١-٢٠٠٧) می‌باشند.
در این نوشته رابطه تاریخی و ارگانیک بین بنیادگرائی و نظام جهانی سرمایه که به ‌قول خیلی از مارکسیست ها یک رابطه “مرکز - پیرامونی”، “متروپل و حاشیه ” و از ویژه‌گی های اجتناب ناپذیر مناسبات تاریخی “توسعه یافتگی” با “توسعه نیافتگی” است، را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

رابطه تاریخی بنیادگرائی و نظام جهانی

یکی از اساسی ترین ویژه‌گی های عصر جهانی شدن سرمایه، به‌ویژه در دوره بعد از پایان جنگ سرد، تحولاتی است که همراه با فرایند شتابنده و هار انباشت سرمایه در سطح جهانی، به وقوع می پیوندد. این تحولات طبیعتا به تغییرات مهم و غالبا ناگهانی در زند‌گی شمار عظیمی از مردم که قربانیان اصلی نظام جهانی سرمایه هستند، انجامیده و غالبا مناسبات و رسم و رسوم زندگی آنها را تضعیف و یا “مسخ” می‌سازند.
در این مبحث، کانون توجه کشورهای حاشیه ای - پیرامونی (جهان سوم) می باشد که در آنها این تغییرات و تحولات به رشد فعلی انواع و اقسام بنیادگرائی های مذهبی منجر شده است. منظور از جهان سوم نیز عمده‌تا کشورهای واقع درآفریقا، آمریکای لاتین، آسیا (منجمله خاورمیانه)، اقیانوسیه و به قول اوکتاویوپاز، محلات و جزایری از “جهان سوم” در میان و داخل کشورهای توسعه یافته صنعتی “مرکز” (جهان اول) هستند، که به اسم “حاشیه” نیز مرسوم شده اند. در سراسر جهان سوم (حاشیه) که امروز چهار پنجم جمعیت جهان را دربرمی‌گیرد، هر سال میلیونها انسان از روستاها، مزارع و کشتزارهای اجدادی خود در نتیجه‌ ورود کمپانیهای فراملی و گسترش ابزار و محمل های جهانی شدن سرمایه، رانده می‌شوند. آنان قرن ها در این مناطق دهقانی به زنده‌گی سنتی خود ادامه می‌دادند و تحت شرایط به غایت استثماری و ستم‌گرانه در تلاش معاش بودند. ولی امروز آنها دیگر حتی آن زنده‌گی را هم نمی توانند ادامه بدهند. پس به نواحی شهری که به‌سرعت رو به گسترش هستند، هجوم آورده و یا پرتاب می‌شوند. بیشتر این مردم در زاغه های فلاکت باری که حلقه به حلقه قلب شهرهای پر جمعیتی چون ژوهانسبورگ، قاهره، تهران، استانبول، مانیل، مکزیکو و ….. را محاصره کرده اند، ساکن می‌شوند. برای نخستین بار در طول تاریخ، ما شاهد این امر هستیم که نیمی از مردم شش میلیارد و نیمی جهان در مناطق شهری زندگی می‌کنند که در آنها زاغه ها و مردمان حاشیه نشین پیوسته در حال رشد و ازدیاد روزافزون هستند.
بررسی زند‌گی طاقت فرسا و دردناک این مردمان که بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم توسط پژوهشگران متعهد و روشنفکران مترقی مورد توجه قرار گرفته و در بعضی محافل به اسم “دوزخیان زمین” موسوم شده اند، نشان می‌دهد که اکثر این مردم که از محیط سنتی خویش و از شکل های گوناگون ستمدیدگی و استثمار کننده نظام ها و رژیم های پیشاسرمایه داری کنده شده اند، به زنده‌گی فلاکت بار پرازناامنی و بی ثباتی در زاغه ها و حاشیه های بی امکانات پرتاب شده اند. مضافا، این بررسی ها نشان می‌دهند که این مردمان که تعداد آنان روزانه در شهرهای توسعه يافته “حاشیه” (جهان سوم) مثل شهرهای سائوپولو و ریودوژانیرو در آمریکای جنوبی، لاگوس، قاهره درآفريقا، تهران و مانیل درآسيا و… افزایش می‌یابند، به هیچ شکل و نحوی نمی توانند در استخوان‌بندی اقتصادی و سیاسی کارکرد جامعه ‌بصورت منسجم و متشکل ادغام شوند. در بسیاری ازاین شهرهای پر از زاغه، اکثریت حاشیه نشینان در اقتصاد “غیر رسمی” به شکلهای گوناگون دوره گردی، بساطی، دکه ای و… که در شصت سال گذشته رواج یافته اند، کار می‌کنند. بخشی از این مردمان، به‌ویژه جوانان، نیز در حیطه های اقتصاد زیرزمینی و غیرقانونی مثل گانگستری، فحشاء، پورنوگرافی کودکان و نوجوانان، قاچاق و فروش موادمخدر و… کار می‌کنند.
بدون تردید مردم در هر کجا که باشند خواهان رهائی از ستم و استثمار، ناامنی و بی ثباتی، بی‌کاری و بی‌خانمانی هستند. در این مورد زاغه نشینان حاشیه های شهرهای گوناگون (جهان سوم) نیز مستثنا نیستند. بررسی تاریخ کشورها و نواحی “حاشیه ای - پیرامونی” در شصت سال گذشته حاکی از آن است که مردمان حاشیه نشین در تلاش رهائی از زندگی پر از فقر و فلاکت خود، به‌طور قابل توجهی در مبارزات و جنبش های رهائی ‌بخش ملی، دموکراتیک و سوسیالیستی در دهه های پنجاه، شصت و هفتاد میلادی شرکت جُستند. اما بعد از اُفت و تلاشی جنبش های رهائی ‌بخش ملی و سرکوب و قتل عام نیروهای سکولارملی گرا، “غیر متعهد” سوسیالیست و کمونیست در کشورهای آسیا و آفریقا، اکثریت مردمان حاشیه نشین زاغه ها همراه با تهیدستان و خرده بورژوازی شهرهای بزرگ، به‌ویژه در منطقه‌ خاورمیانه وجنوب آسیا در نبود یک آلترناتیو متشکل کننده مترقی و الهام بخش از طرف چپ ویا ملی گرا، لاجرم به‌سوی انواع و اقسام بنیاد گرائی های مذهبی روی آوردند. به کلامی دیگر، این تلاشی است که حاشیه نشینان و تهیدستان شهر و روستا از طریق آن بتوانند (در میان همه تغییرات، جا‌بجائی و تلاطماتی که نظام جهانی سرمایه در اکناف جهان به‌ویژه در کشورهای حاشیه ای - پیرامونی جهان، به‌وجود آورده است) “خود را به جائی بند کنند”.
شاید این چرخش در سرنوشت این مردم در میان این همه جابجائی ها در هیچ واحدی از جهان سوم به اندازه کشورهای ایران، کنگو (کین شاسا) و اندونزی چشم‌گیرتر و شفاف تر نباشد. نظام جهانی سرمایه (امپریالیسم) به ترتیب بعد از سرنگونی دولت ملی دکتر مصدق (١٩٥٣) در ایران، ترور وقتل پاتریس لومومبا (١٩٦٠) در کنگو و سرنگونی دولت ملی احمد سوکارنو (١٩٦٥) در اندونزی و با کمک همدستان “بومی” خود (شاه - زاهدی در ایران، چومبه - موبوتو در کنگو و سوهارتو در اندونزی) به‌قدری فراگیر، سرتاسری و عمیق تمام پیروان و طرف‌داران نحله های متنوع ملی گرائی، سوسیال - دموکراسی، سوسیالیستی و کمونیستی در آن کشورها را ریشه کن ساخت که در سرزمین آن جوامع برای مدتها به غیر از انواع و اقسام امت گرائی و بنیادگرائی (در ایران و اندونزی) و گانگستریسم هار و عریان (در کنگو) نحله دیگری به صورت منسجم و متشکل نرویید.
در کشش این مردم به‌سوی بنیادگرائی مذهبی و یا هر نوع جهان بینی ضد تجدد و تاریک بین یک عامل سیاسی دیگری دخیل است که باید مورد بحث قرار گیرد. تغییرات و دگردیسی های عظیم و سریعی که تشدید و حرکت سرمایه در فاز فعلی جهانی شدن در مناطق مختلف جهان سوم به‌ وجود آورده نمی توانند بدون در نظر گرفتن چارچوب سُلطه و استثمار و ستم امپریالیستی و متحدین بومی آن مورد درک و شناخت بهتر قرار گیرند. منظور نگارنده از متحدین بومی در واقع هیئت های حاکمه کشورهای جهان سوم است که از نظر اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی وابسته به نظام جهانی هستند. به ‌جرات می‌توان گفت که نوع حاکمیت (استبداد) و سبک زنده‌گی فرهنگی (اروپا محوری و مصرفی) و اجتماعی این حاکمین از وابسته‌گی مادی و معنوی آنها به نظام جهانی بوده و از نظر تاریخی رابطه مکمل و به‌هم متصل “حاشیه” به “مرکز” (توسعه نیافتگی به توسعه یافتگی) می باشد. تهیدستان، حاشیه نشینان و دیگر اقشار مردم جهان سوم این حاکمین را به عنوان عوامل مستبد، فاسد و وابسته به امپریالیسم و مروجین و مبلغین “فرهنگ منحط غرب” می‌شناسد. مردم مناطق وسیع جهان “پیرامونی - حاشیه ای” (جهان سوم) بر این باورند که این حاکمین که به هم‌دستان و “متحدین” بومی نظام جهانی معروف اند، هیچ نوع مهر و محبتی در دل خود نسبت به کارگران، زحمت ‌کشان روستاها، تهیدستان و حاشیه نشینان این کشورها نداشته و علیرغم ثروت های هنگفتی که در دوران حکومت استبدادی خود از طریق تاراج منابع طبیعی این کشورها به‌ دست آورده اند، هیچ قدمی در راه بهبود رفاه زندگی فلاکت بار این مردم بر نداشته اند. این شرایط،، یعنی استبداد حاکمین با حمایت بی ‌دریغ نظام جهانی سرمایه داری از یک سو و رشد روز افزون باورهای مردم نسبت به حاکمین از سوی دیگر، در کوتاه مدت می‌تواند نیروها و رهبران نحله های مختلف بنیادگرائی منجمله امت گرائی را که علیه “فساد”، “استبداد” و “انحطاط اخلاقی” طبقات حاکمه بومی و امپریالیسم حامی آنها تبلیغ می‌کنند، بین مردم “محبوب” سازد. محبوبیت روز افزون خمینی در آستانه انقلاب ١٣٥٧ (١٩٧٩ میلادی) در بین مردم ایران و محبوبیت بعضی از رهبران بنیادگرا در بین مردم پاکستان، اندونزی و مصر کنونی، محصول این شرایط سیاسی و اجتماعی است که در اکثر کشورهای جهان سوم “حاشیه” به ‌وجود آمده است. باید توجه کرد که رهبران و کادرهای نیروهای بنیادگرا که ماهیتا به طبقات و اقشار گوناگون خرده بورژوازی و بورژوازی متوسط تعلق داشته و در واقع منافع آنها را نماینده‌گی می کنند، در کسوت و چارچوب دین و مذهب و فرقه و با خصلت ها و ویژه‌گی های مذهبی بازگشت به روابط، رسوم و ارزش های سنتی و تحمیل آنها بر جامعه کنونی را به منتها درجه تبلیغ و رواج می‌دهند. این روابط و ارزشها نه تنها ریشه در گذشته دارند و شکل های شدید استثمار و ستم را در جامعه کنونی تجسم می‌سازند بلکه مروجین آنها با هر نوع تجدد طلبی و برابری طلبی و نحله های فکری سوسیالیستی، اشتراکی و کمونیستی دشمنی تاریخی و خونین دارند.
مطالعه‌ بروز ورشد بنیادگرائی در سراسر جهان، به ‌ویژه در کشورهای جهان سوم، نشان می‌دهد که حضور و گسترش آن با سیاست ها و حرکات بخشی از جناحهای درون نظام جهانی سرمایه رابطه ای نزدیک و مستقیم داشته و در حقیقت یکی از تبعات دوره ای تشدید جهانی شدن سرمایه به‌ویژه در سالهای ١٩٧٣ به این سو، می‌باشد. در حال حاضر بروز و رشد بنیادگرائی مذهبی در کشورهای خاورمیانه، آسیای جنوبی (افغانستان، پاکستان و بنگلادش) و در بخشی از شمال آفریقا بیشتر و دامنه دارتر از مناطق دیگر جهان سوم است که این امر به نوبه خود حائز اهمیت می‌باشد. بدون تردید، نبود و یا حضور کم رنگ بنیادگرائی درکشورهای آمریکای لاتین، آن منطقه را در مقام مقایسه با دیگر مناطق “حاشیه” (جهان سوم) مستثنی می نماید.

نبود بنیادگرائی قوی در آمریکای لاتین

پدیده‌ بنیادگرائی دینی و مذهبی در مناطق استراتژیکی مانند خاورمیانه و کشورهائی نظیر پاکستان و اندونزی که عمده‌تا مسلمان نشین هستند، به صور گوناگون امت گرائی، تئوکراسی ولایت فقیه، سلفی ایسم، وهابی ایسم و… به نمایش در می‌آید. اما رشد و گسترش آن فقط به کشورهای مسلمان نشین محدود نمی‌شود و ضرورتا بازتابی از ویژه‌گی های دین اسلام (شیعه و یا سنی) نیست. امروز ما شاهد بروز و گسترش انواع و اقسام بنیادگرائی مذهبی در اسرائیل (صهیونیسم فرهنگی و مذهبی)، در هندوستان (هندوتوا=بنیادگرائی هندوئی)، در بخش هائی از آفریقا (به‌ویژه پنته کاستالیسم مسیحی) و در آمریکا (بنیادگرائی پروتستانیسم به‌ویژه اونجلیکا و پنته کاستالیسم) می‌باشیم. بنیادگرایان با اینکه به مذاهب و فرقه های گوناگون ادیان متفاوت تعلق دارند، ولی ماهیتا همگی ضد تجددطلبی، سکولاریسم، اومانیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم و دیگر اندیشه های برابری طلبی بوده و از هرگونه دیالوگ (گفتمان) با “غیر خودیها” پرهیز می‌کنند. جالب توجه است که درجه رشد و گسترش هر یک از این بنیادگرائی ها، رابطه‌ مستقیم و تاریخی با درجه حرکت و گسترش سرمایه (گلوبالیزاسیون) و عملکرد نظام جهانی در آن مناطق و جوامع دارند.
در کشورهای آمریکای لاتین بر خلاف کشورهای آفریقا و آسیا (منجمله خاورمیانه) بنیادگرائی مذهبی چندان کششی در بین توده های مردم ندارد و در واقع از اهمیت سیاسی قابل توجهی برخوردار نیست. تحقیقات پژوهش‌گران جامعه شناس و اندیشمندان سیاسی که میدان تخصص و تمرکز مطالعاتشان کشورهای گوناگون آمریکای لاتین است، نشان می‌دهد که در آنجا مردم به سه علت نسبت به پدیده‌ بنیادگرائی بی تفاوت بوده و چندان تحت تاثیر آموزش های آن قرار ندارند. این سه علت عبارتند از :
١ - در بیشتر کشورهای آمریکای لاتین، زاغه نشینان، حاشیه نشینان و تهیدستان شهر و روستا همراه با دیگر اقشار مختلف مردم بر این باورند که دستگاه کلیسا خاصه در شکل کاتولیسیسم که مذهب مسلط در آن کشورها است، یکی از عوامل اصلی فقر و فلاکت آنها بوده و بطور کلی زنده‌گی فعلی آنان را به بن بست کشانده است. به این خاطر است که ما شاهد محبوبیت بیش از حد هوگو چاوز، ایوو مورالس و… که سکولار، لائیک و سوسیالیست هستند، می باشیم.
٢ - در آمریکای لاتین که “حیاط خلوت” آمریکا محسوب می‌شود، نیروهای استبدادی علیرغم حمایت های بی‌دریغی که از آمریکا دریافت کرده اند، نتوانسته اند که جنبش های سرتاسری چپ منجمله مارکسیست- ها، اتحادیه های عظیم کارگری و حرکت های دموکراتیک ملی گراها را سرکوب و ریشه کن سازند. امروز چپ ها منجمله مارکسیست ها، همراه با دیگر نیروهای دموکراتیک، ضد گولوبالیزاسیون، یک نیروی بزرگ و فراگیر در اکثر کشورهای آمریکای لاتین محسوب می‌شوند و عمدتا از موتلفین و متحدین دولتهای چاوز، مورالس و… درآن کشورها هستند.
٣ - نیروهای مخالف حضور آمریکا در آمریکای لاتین بر خلاف انواع و اقسام بنیادگرایان مذهبی در جهان، ضد تجددطلب، ضد کمونیست، ضد ملی گرا، ضد سکولار، ضد اومانیست، زن ستیز و ضد کارگر نیستند. محتوای اصلی مبارزات آنها عمد‌تا ترکیبی است از : اندیشه ها و شیوه های ضد انحصار، ضد شرکت های بزرگ فراملی آمریکائی و ضد هژمونی طلبی هیئت حاکمه آمریکا و ضد سیاست های بانک جهانی، صندوق بین المللی پول و سازمان تجارت جهانی. بر خلاف رهبران جنبش های ضد هژمونی و ضد امپریالیستی در کشورهای آمریکای لاتین، رهبران و مروجین انواع و اقسام امت گرائی و دیگر نحله های بنیادگرائی در آسیا و آفریقا در عین حال که ضد ارزش ها و ضد شیوه زند‌گی مردمان کشورهای “غربی” و “تمدن غربی” هستند، بطور قابل ملاحظه ای اعتقاد به اصول حاکم در روابط تجاری، مالی و… سرمایه داری داشته و عمده‌تا ضد گلوبالیزاسیون، ضد بانک جهانی و…. نیستند.
به‌طور کلی، بنیادگرائی در هر شکل و شیوه اش یک پدیده و یا جنبش سیاسی است که در کسوت دین (مثل هندوتوا و صهیونیسم به ترتیب در هندوستان و اسرائیل)، مذهب (مثل امت گرائی تئوکراسی ولایت فقیه در ایران) و یا فرقه (مثل وهابیت در عربستان سعودی و فرقه های مختلف پنته کاستالیسم و اونجلیکا در آمریکا) در نقاط مختلف دنیا بروز کرده، به‌نمایش در آمده و عمل می‌کند. به کلامی دیگر، بنیادگرائی و رشد آن یکی از تبعات و ویژگی های سیاسی عصر امپریالیسم مشخصا در فاز تشدید پروسه جهانی شدن سرمایه می‌باشد. بررسی کارنامه تاریخ صد ساله امپریالیسم نشان می‌دهد که مدیران آن در هر زمان و مکانی که با مانعی در برابر منافع اقتصادی و نتیجتا اهداف سیاسی خود روبه‌رو گشته اند، بلافاصله آن را آماج تجاوز و حمله قرار داده اند که راه را برای حرکت بی مانع سرمایه داری فراهم سازند. شایان ذکر است که امپریالیسم در تلاش خود در جهت نابودی آن مانع، تاریک اندیش ترین نیروهای مذهبی را از یک سو و ارتجاعی ترین و مستبدترین نیروهای سیاسی آن جامعه را از سوی دیگر به عنوان “هم ‌دستان” و یا “متحدین بومی” خود برگزیده اند. برای نمونه در سال ١٩٥٣، آمریکا به محض اینکه دولت ملی مصدق را تهدیدی استراتژیک برای کنترل نفت ایران و نهایتا خاورمیانه تشخیص داد در صدد سرنگونی آن دولت برآمد. نگاهی به مدارک و اسناد منتشره از سوی وزارت امور خارجه آمریکا و سازمان “سیا” نشان می‌دهد که معماران آمریکائی کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در تلاش خود در جهت سرنگونی دولت مصدق و سپس سرکوب نیروهای ملی، دموکراتیک و مترقی، از یک سو مستبدترین و ارتجاعی ترین نیروهای جامعه (شاه، زاهدی و…) را به خدمت پذیرفتند و از سوی دیگر تاریک اندیش ترین شخصیت ها و عناصر ضد تجدد و ضد کمونیست مذهبی (آیت الله ابوالقاسم کاشانی، دکتر مظفر بقائی و فدائیان اسلام) را در پیاده کردن کودتا شرکت دادند. باید توجه داشت که ٢٥ سال بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، پیروان کاشانی و بقایای فدائیان اسلام تحت تاثیر شاگردان مظفر بقائی (مشخصا حسن آیت) موفق شدند که بعد از اتحاد خود در حزب جمهوری اسلامی و با توسل به ارعاب، انحصار و سانسور و بالاخره برکناری دولت موقت بازرگان در زمستان سال ١٣٥٨، لایحه‌ معروف “ولایت فقیه” (مضون اصلی امت گرائی شیعه اسلامی) را ضمیمه‌ قانون اساسی سازند.
در دوره‌ “جنگ سرد”، آمریکا و دیگر کشورهای پیشرفته سرمایه داری (”مرکزيا متروپل”) در دیگر کشورهای توسعه نیافته ای جهان سوم (”پیرامونی ‌يا حاشیه ای”) نیز با برنامه سرنگونی و قلع وقمع هر نیروی سکولاری که مخالف سیاست های سیطره جویانه غرب بود، را ترتیب داده و در این راستا با تقویت و حمایت همه جانبه نیروهای بنیادگرا موفق شدند که نیروهای ملی گرا، سکولار دموکراتیک و سوسیالیست را در کشورهائی نظیر مصر در دهه های ١٩٦٠ و٧٠ میلادی، اندونزی در سالهای ١٩٦٥-١٩٦٨، افغانستان در دهه های ١٩٨٠ و ١٩٩٠ میلادی و در فلسطین، عراق و پاکستان در سالهای اخیر سرکوب ساخته و در بعضی از آن کشورها (مصر و اندونزی) برای مدت کوتاهی هم که شده نیروهای سکولارچپ و ضد امپریالیست را تار و مار کنند.
حمایت بیشتر نظام جهانی سرمایه از نیروی بنیادگرا در کشورهای جهان سوم و افزایش توان آنها در دهه- های اخیر در میدانهای تشکل دهی و سازماندهی از یک سو و ترویج و تبلیغ اندیشه های ضد تجددخواهی، ضد کمونیستی، ضد ملی گرائی و … بعد از نفوذ در بین مردم از سوی دیگر رابطه ای نزدیک و ارگانیک با تغییرات و تحولاتی دارند که در سالهای ١٩٧٣-٢٠٠٧ در سطح دنیا اتفاق افتاده اند. در این‌جا به اهم این تغییرات و تحولات اشاره می‌کنیم :
١ - رشد بحران ساختاری در کشورهای توسعه یافته سرمایه داری و عکس العمل نظام جهانی سرمایه در مقابل این بحران با توسل به تهاجم همه جانبه (تشدید گولوبالیزاسیون) از طریق تبلیغ و گسترش “بازار آزاد” سرمایه داری تحت اید‌ئولوژی “نئولیبرالیسم”.
٢ - تضعیف و فروپاشی شوروی و کشورهای “بلوک شرق” در سالهای ١٩٨٠-١٩٩١
٣ - دگردیسی و تبدیل چین از یک کشور پسا انقلابی سوسیالیستی به یک کشور سرمایه داری هار
٤ - تحلیل رفتن و تضعیف جنبش های کارگری و سوسیال دموکراسی در “اروپای سوسیال” و تقویت و تهاجم “اروپای سرمایه”، به ‌ویژه بعد از پایان دوره “جنگ سرد” (١٩٩١)
٥ -ریزش و سرکوب جنبش های رهائی بخش ملی و دموکراتیک در کشورهای جهان سوم و آغاز پروسه‌ آشوب و عدم امنیت و تضعیف و نابودی نهادهای اجتماعی و دولتی در بعضی از آن کشورها در نتیجه تهاجم جدید امپریالیستی در فاز تشدید گلوبالیزاسیون سرمایه در جهان

جمبندی و نتیجه گیری

تمامی این تغییرات و تحولات در سطح جهانی با شرایط فلاکت بار اقتصادی و استبداد سیاسی در کشورهای جهان سوم در هم آمیخته و یک وجه مشترکی را در بین آن کشورها از اندونزی و تایلند و برمه (میان مار) گرفته تا مصر، ایران، افغانستان، عراق و احتمالا پاکستان و… بیان می‌کنند. این وجه مشترک که دقیقا سیاسی است، تحلیل رفتن و تضعیف نیروهای سکولار منجمله نیروهای ملی گرا، سوسیالیست و کمونیست، تقویت بنیادگرائی و نحله های گوناگون آن منجمله امت گرائی است. بدون تردید کشورهای جهان سوم (”حاشیه”) با تحولات، دگردیسی ها، اوضاع بی ثبات و تغییرات سریعی در حال حاضر روبه‌رو هستند که عمده‌تا از بالا (نظام جهانی سرمایه = “مرکز = متروپل”) تحمیل شده و با چند وچون حرکت سرمایه رابطه ای تاریخی دارند. با اینکه دولتمردان کشورهای توسعه یافته سرمایه داری، هم‌راه با اید‌ئولوگ های نظام جهانی و حتی بخش قابل توجهی از روشنفکران لائیک و سکولار کشورهای جهان سوم، تبلیغ می‌کنند که بروز و رشد بنیادگرائی یک پدیده‌ خارج از چهارچوب نظام جهانی سرمایه بوده و “تافته جدا بافته” و مستقل از نظام است، ولی مدارک و اسناد موجود و پژوهش های متنوع و متعدد ثابت می کند که پدیده‌ بنیادگرائی یکی از تبعات تشدید پروسه‌ جهانی شدن سرمایه بوده و یک واقعیت عینی است که در برابر سرنوشت مردم، به‌ویژه مردم کشورهای جهان سوم قرار گرفته است.
نیروهائی که در پی دگرگونی اوضاع در یک مسیر مترقی و دموکراتیک هستند و به خصوص آنهائی که برای تحقق یک تحول ریشه ای بر اساس آزمونهای آزادیخواهانه، تجدد طلبانه و سوسیالیسم، تلاش می- کنند، باید با چند و چون بروز و علل رشد و گسترش این واقعیت عینی آشنا شده و بعد از شناسائی، آن ‌را به نفع بشریت زحمتکش تغییر دهند. نادیده گرفتن این واقعیت عینی (بنیادگرائی) و عدم آشنائی با نحوه‌ رشد آن، نه تنها آشفتگی فکری در شناخت مسببین اصلی آن پدیده به ‌وجود می آورد، بلکه مدتها از حرکت نیروهای تجددطلب و انقلابی به‌سوی جامعه ای آزاد و مترقی و فارغ از استثمار و ستم طبقاتی جلوگیری می کند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد