logo





سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۸ نوامبر ۲۰۲۵



دانلود مجموعهٔ «خارپوست‌ها و من و انار دون دونه»
برای همسفر نه چندان فرضی

•• لینک دانلود مجموعهٔ «خارپوست ها و من و انار دون دونه»، در آخر این نوشته
آمده است. ••

مجموعهٔ «خارپوست‌ها و من و انار دون‌دونه»، به صورت کتاب الکترونیکیِ بهینه سازی شده برای مطالعه در کامپیوتر و تبلت و موبایل، منتشر شد.

«خارپوست‌ها و من و انار دون دونه»، که نام این مجموعه نیز از آن برگرفته شده است، قصه‌یی است که بعد از افزودن صحنه‌های نمایشی، می‌تواند مونولوگ یک تئاتر هم باشد.
علاوه بر این قصه یا مونولوگ، و چند نوشتهٔ دیگر، این دفتر شامل نوشته‌هایی هم هست که در تعاریف متداولِ دسته‌بندی های رایج، مثلاً قصه یا نمایش یا مقاله، جا نمی‌گیرند، و تلفیقی از فلسفه و ادبیات و طنز در زبانی روایی هستند که شاید روزی بتوان برای آن‌ها دسته‌بندی جدیدی یافت.
یعنی ساخت.

از این مجموعه، «با همسفر نه چندان فرضی» را در اینجا رونویسی می‌کنم.

محمد علی اصفهانی
۲۶ آبان ۱۴۰۴

با همسفر نه چندان فرضی

نگران نباشید. بالاخره به او خواهیم رسید. اگر هم ما به او نرسیم او به ما خواهد رسید. آن وقت می‌توانید پشت سرش راه بیافتید و بروید ببینید که کجا می‌رود و چه می‌کند. اما من هیچ تضمین نمی‌کنم که او بر نگردد به شما فوت نکند و شما سوسک نشوید. می‌گویند فوت می‌کند و آدم را سوسک می‌کند.

اگر سوسک شدید عیب ندارد. بیایید پیش خودم. یک حمامْ خرابه هست که به شما نشانش می‌دهم تا بتوانید جایی در آن برای خودتان فراهم کنید.

اما شاید وقتی که او به شما فوت کند پروانه بشوید نه سوسک.
باید دید. من که نمی‌دانم.
در آن صورت، دیگر به حمام خرابه‌ها و آشپزخانه‌های کثیف دیگران و غذا‌های نیم‌خورده‌شان احتیاجی نخواهید داشت. می‌توانید میان گل‌ها پر بکشید و با تپش گلبرگ‌ها دَم و بازدَم کنید.
بدی‌اش فقط این است که پروانه‌ها عمرشان کوتاه است. ولی خوب، به نظر من، یک روز زندگی این‌طوری، بهتر است از صد سال زندگی آن‌طوری.

برای این که از خیرخواهی، چیزی فروگذار نکرده باشم، باید اضافه کنم که اگر پروانه شدید، یک وقت نروید توی اتاق‌های این و آن هی دور شمع یا فانوس یا چراغی که آن‌ها بالای سرشان و جلو رویشان گذاشته اند و روشنایی زندگی‌اشان را از آن می‌گیرند بچرخید و خودتان را به آن بزنید و بی‌‌خود و بی‌جهت بسوزید.
اولاً آنچه در بارهٔ عشق پروانه به شمع، توی کتاب‌ها خوانده اید، بیشترش شعر است. نوع خاصی از شعر که من به خاطر رعایت ادب از بردن نامش معذورم. بعضی شاعر ها این را از خودشان درآورده اند تا شما را از توی هوای تازه و رها و باز بیرون به هوای کهنه و خفه و بستهٔ اتاق خودشان بکشانند.
ثانیاً اصلاً این شمع و فانوس و چراغ‌هایی که می‌بینید، نور واقعی ندارند و نورشان هم مثل خودشان مصنوعی است.
نور واقعی، مال خورشید و ماه و ستاره‌هاست.
پروانه اگر پروانه باشد، خودش را با نور خورشید و ماه و ستاره‌ها تنظیم می‌‌کند و می‌داند که هر قدر هم به طرف آن‌ها بالا برود باز فاصله‌یی هست که او را نمی‌سوزاند، بلکه بالا تر و بالا تر می‌برد.

برای همین است که من معتقدم ــ و حتی حاضرم طی یک کنفرانس علمی در حضور زیست‌شناسان ثابت کنم ــ که این پروانه‌هایی که خودشان را به شمع و فانوس و چراغ‌ها می‌زنند و می‌سوزند، در جنس شان پنجاه و یک در صد یا بیشتر مورچه پردار وجود دارد. و اگر هم قبلاً جنس‌شان این‌طور نبوده است، حالا دیگر جنس‌شان تغییر کرده است.

منظورم از پنجاه و یک در صد یا بیشتر، وجه غالب است.
دانه‌هایی که تبدیل به گیاه شده اند، و گیاهانی که تبدیل به دانه شده اند، و برگ‌هایی که تبدیل به کود شده اند، در هر دوره‌یی وجه غالب‌شان چیز متفاوتی بوده است.

‌می‌گویند که تکامل برگشت‌پذیر نیست و «انواع» هم تثبیت شده اند و دیگر محال است که فی المثل پروانه به مورچه پردار تبدیل شود.
این، شاید حرف درستی باشد، اما ربطی به حرف من ندارد. وگرنه سوسک و مورچه پردار و پروانه، همه‌شان آفریدهٔ خدا و پروردهٔ دامان پرمهر طبیعت هستند و عاشق زندگی و غوطه خوردن در خلسهٔ حیات.
حرف من در بارهٔ موضوع دیگری است که کشف راز و رمز آن نه کار علم است و نه کار فلسفه و نه کار هنر.
برای کشف راز و رمز این موضوع، باید صبور بود و پروسهٔ معینی را گام به گام زیر نظر داشت.

زمان و مکان این پروسه، مهم نیست. فقط اگر کنار ماشین جوجه کشی نباشد بهتر است. من هیچ از ماشین جوجه کشی و این قرتی بازی‌ها خوشم نمی‌آید.
از ماشین جوجه کشی، مرغ و خروسِ درست و حسابی بیرون نخواهد آمد. خروس اخته و مرغ گوشتی چرا. تا بخواهی. تپل مپل، سفیدِ یک‌دست، قهوه‌یی ی‌کدست، زردِ یک‌دست. مؤدب، نجیب، با وقار، آقا یا خانم.
سرش را که می‌خواهند ببرند، خودش گردنش را جلو می‌آورد و می‌گوید: «خیلی متشکرم، فقط لطفاً مواظب باشید چاقویتان تیز باشد.»

خروس، باید خروس درست و حسابی باشد. از آن خروس‌هایی که اگر توی هفت تا سبد تاریک هم قایمشان کرده باشند، دَم صبح، درست در همان موقع که دورترین رگه های سپیده از دورترین نقطه های آسمان به جلو می‌آیند، و درست در همان موقع که وزن ذره‌های هوا سبک می‌شود، و درست در همان موقع که نمی‌دانم چه اتفاق‌های نامکشوف دیگری می‌افتد، شروع به خواندن می‌کنند و با همدیگر قوقولی قوقو رد و بدل کردن و همهٔ آبادی‌ها را به هم وصل کردن و برای هرچه شغال در هر جای دنیا هست خط و نشان کشیدن.
و بعدش هم می‌روند سرتاسر راه و اطراف و اکناف را توی تاریک‌روشن هوا زیر و رو می‌کنند و دست نخورده ترین و با ارزش ترین دانه‌ها و غذا‌ها را پیدا می‌کنند و به منقار می‌گیرند و می‌آیند صدایشان را توی گلو می‌پیچانند و همهٔ مرغ‌ها و جوجه‌ها را ــ چه جوجه خروس و چه جوجه مرغ را ــ خبر می‌کنند و تمام آنچه پیدا کرده اند را جلو آن‌ها می‌اندازند و خودشان فقط به این دل خوش می‌کنند که بایستند و غذا خوردن آن‌ها را تماشا کنند.

مرغ هم از آن مرغ هایی که وقتش که رسید، روی تخم‌ها می‌نشینند، و در سرما و گرما و آفتاب و سایه، تا بیست و یک روز تمام نشود و جوجه‌ها بیرون نیایند از جایشان تکان نمی‌خورند.
شما را نمی‌گویم، چون شما بچهٔ خوبی هستید و از این کار های بد نمی‌کنید. اما اگر کسی ــ حالا هر کسی ــ بخواهد در آن حالت نزدیک این مرغ‌ها بشود و نگاه چپ به تخم‌ها بکند، پر هاشان را چنان باز می‌کنند و چنان جیغ می‌کشند و چنان تمام نیرویشان را به منقارشان می‌آورند و چنان نوکی می‌زنند و چنان حالی از شما، یعنی همان شخص جا می‌آورند که بفهمید، یعنی بفهمد که سر تخم مرغی که قرار است جوجه بشود کسی با کسی شوخی ندارد، حتی اگر آن کس مرحوم میرزا علی اکبر خان دهخدا باشد و طوری ادب شود که تا سر پیری هم یادش نرود و بگوید:

هنوزم ز خُردی به خاطر در است
که در لانهٔ ماکیان برده دست

الی آخر حکایتِ آنچه ماکیان با آن طفلک معصوم کرد و خنده و نصیحت پدر به جای ابراز همدردی، که بچه جان برو از ماکیان یاد بگیر!

بچه که بودم، توی خانه‌مان مرغ و خروس نگاه می‌داشتیم. البته بزرگ هم که شدم تا وقتی که خانه و کاشانه را ترک کردم و به در به دری غربت آمدم باز هم همینطور بود.
این جای بریدگی که در صورت من می‌بینید مال همان موقع‌هاست. چهار ــ پنج سالم بود، و فکر می‌کنم که اهل خانه به جز من و مادرم به دنبال کار و بار خود بیرون رفته بودند و در خانه فقط من مانده بودم و مادرم و مرغ و خروس‌ها.

من از آن بچه‌هایی بودم که علی رغم تمایل خودشان، نمی‌روند توی کوچه با بچه های محل بازی کنند. چون اولاً چه کسی رویش می‌شود که بگوید «من هم بازی»؟ و ثانیاً اگر حین بازی، لات پات‌ها به آدم فحش خواهر و مادر بدهند، آدم اگر مثل آن‌ها نباشد نمی‌داند چه کار باید بکند.

سه قاپ ریختن و لیس پس لیس و تیله بازی را هم که بازی های متداول بچه های زیر گذر در آن ایام بودند، بلد نبودم.

این که می‌بینید بعداً این همه در وصف این‌جور چیز‌ها نوشته ام، نه برای آن است که اهل این‌جور چیز‌ها بوده باشم، بلکه به خاطر تمایلات فروخورده‌یی است که زمانی نسبت به این‌جور چیز‌ها داشته ام.

کما این که هیچ وقت خواهر نداشتم، و آبجی قصه های «اون روز که آبجیم مرد»، سایهٔ خط‌خطی عشق پر حسرت من به خواهرِ نداشته‌یی است که می‌شد پناهگاه امن من در گریز از این جهان بی‌ترحم مردانه باشد. چه در آن سال‌های کودکی، و چه بعد از آن.
و نشد.

بر مبنای فرضیه‌های جدید، پیدایش هنر و ادبیات یا دست‌کم گسترش ابعاد و رشد کیفی آن‌ها، از جمله، مدیون همین مکانیسم است. مثل بسیاری چیز‌های خوب دیگر. و شاید هم برای همین است که در روان‌شناسی پویا، در توضیح این مکانیسم، از اصطلاح «تصعید» استفاده می‌کنند.

اما این مکانیسم می‌تواند بسیار خطرناک هم باشد. مخصوصاً وقتی که آدم نخواهد بپذیرد و یا اصلاً حواسش نباشد که همیشه هویت ذهن و حس و خیال و فکر و سخن و رفتارش الزاماً همانی نیست که به نظر می‌آید، بلکه غالباً آنی دیگر است که به این صورت جلوه‌گر شده است.

الغرض، آن روز هم من مطابق معمول، از تنهاییِ اتاق به حیاط پناه برده بودم و با مرغ‌ها بازی می‌کردم که یک خروس بی‌غیرت که وانمود می‌کرد که خیلی غیرتی است، و بی‌غیرت بودنش را به غیرتی بودن بیش از حد تبدیل کرده بود، به طرف من پرید و این کار را دست من داد.

پدرم می‌گفت به خروس‌ها نباید بی احترا‌می‌کرد، چون خروس‌ها اذان می‌گویند. ولی باور کنید که این خروس، اذان هم که می‌گفت، یا برای پز دادن به خروس‌های همسایه و چشم و هم‌چشمی بود، و یا برای علامت دادن به خروس‌های بی‌غیرت دیگری مثل خودش، که بجنبیم دارد روز می‌شود و وقت از دست می‌رود و کار هایی که در تاریکی شب انجام می‌دهیم را نمی‌توانیم در روشنی روز انجام دهیم.

ولی خوب، روی هم رفته، تشخیص حسن نیت از سوء نیت، پیچیده و دشوار است. چون یک نفر دیگر هم باید باشد که حسن نیت یا سوء نیت خود آن کسی را که می‌خواهد حسن نیت یا سوء نیت طرف دیگر را تشخیص بدهد، با حسن نیت و بدون سوء نیت تشخیص بدهد. و تشخیص این که این شخص ثالث، حسن نیت یا سوء نیت شخص ثانی را که می‌خواهد حسن نیت یا سوء نیت شخص اول را تشخیص بدهد،با حسن نیت انجام می‌دهد یا با سوء نیت، احتیاج به یک شخص رابع دارد که یک شخص خامس هم باید حسن نیت یا سوء نیت او را تشخیص بدهد.

اما مشکل اینجاست که تشخیص حسن نیت یا سوء نیت آن شخص خامس، خودش نیازمند یک شخص سادس است که...

من هنوز شمارشم تمام نشده است. اگر آسپرین بخواهید می‌توانم برای شما تهیه کنم. حتی اگر به کسی نگویید، از آسپرین بهترش هم با سه سوت قابل تهیه است.
اما چه فایده؟

در هر صورت، به نظر من، تخمی که تخم مرغ باشد، حالا تخم هر مرغی و نا‌مرغی، حق دارد که مدعی شود که در آینده جوجه خواهد شد.

و تخم مرغ هم از قیافه اش معلوم است که تخم سگ نیست. یا مثلاً تخم خرس. چه خرس قطب شمال، و چه خرس قطب جنوب.

خواهش می‌کنم هول نشوید و معلومات جغرافیایی‌تان را به رخ من نکشید و نگویید که خرس قطبی فقط مال قطب شمال است و در قطب جنوب خرس پیدا نمی‌شود.

آن جغرافیایی که شما در مدرسه خوانده اید را من هم خوانده ام. اما جغرافیا داریم تا جغرافیا.

از این گذشته، اگر قطب جنوب خرس نداشته باشد، سگ کاسه لیس که دارد. نمی‌گویم از که بپرسید. فقط بی زحمت از خرس‌ها و سگ‌ها نپرسید. از کسانی بپرسید که روزگاری آدم بوده اند و بعداً به خرس و سگ و خوک و هر چیز دیگری که بگویید مسخ شده اند.
از انسان، یک انتظار می‌رود، و از حیوان یک انتظار دیگر. و فرق است میان حیوانات نازنینی مثل خرس و سگ و خوک با انسان مسخ شده به آن ها.

همین اندازه که تخمی‌که مدعی است که می‌خواهد جوجه شود تخم مرغ باشد، و از قابلیت و امکان بالقوهٔ تبدیل به مرحلهٔ متکامل‌تر حیات برخوردار باشد کافی است. باید به اندازهٔ بیست و یک روز، یا کمتر یا بیشتر از بیست و یک روز، صبر و تحمل و مدارا داشت.

لطفاً دست تان را از توی جیب کت‌تان بیرون بیاورید و بی‌خود و بی‌جهت دنبال آن قالب «لیبرالیسم» در جیب‌تان نگردید، که من تره هم برای قالب شما خرد نمی‌کنم. از قیافه‌تان و این دست توی جیب کردنتان فهمیدم که می‌خواهید چه انگی به من بزنید.

خوب به من نگاه کنید. شاید شما مرا به جا نیاورید. اما من شما را به جا می‌آورم.
یک شب مثل همین امشب بود. من در هگمتانه داشتم برای خودم توی کوچه‌باغ‌ها قدم می‌زدم و آواز می‌خواندم که شما به من برخوردید.

خیلی نگران بودید. فکر می‌کنم که قراری داشتید و دیرتان شده بود. از من پرسیدید: «ساعت چند است؟» و من به شما جواب دادم: «هنوز ساعت اختراع نشده است، باید چند قرنی صبر کنیم.»

آن وقت، شما به من گفتید: «فکر می‌کنید تقریباً چند قرن؟» و من گفتم: «دقیقاً نمی‌دانم، ولی وقتی که انسان، بیشتر از حالا تعریف شده باشد.»
و شما مرا هُل دادید توی جوی و گفتید: «برو دیوانه.»

یادتان می‌آید؟
الآن هم اگر بخواهید، می‌توانید همان حرف را تکرار کنید. البته اگر از من بپرسید که ساعت چند است، من دیگر به شما نخواهم گفت که باید چند قرنی صبر کنیم. چون حالا چند قرنی می‌شود که ساعت اختراع شده است.

انسان، با کشف تدریجی خود و توانایی های خود، در هر دوره یی از حیاتِ نوعی و تاریخی خود، یک قدم بیشتر از پیش تعریف شده است و یک قدم بیشتر از پیش تعریف خواهد شد.
انسان، فقط به همان اندازه شکل گرفته است که تعریف شده است، و فقط به همان اندازه که تعریف شده است شکل گرفته است.
شکل و شمایل کنونی انسان به اندازهٔ تعریف شدگیِ تا کنونی اوست.

حالا اگر شما دیشب توی خانه‌تان چند تا قاب عکس شش در چهار و دوازده در هشت و بیست و چهار در شانزده و غیره غیره، با چوب و میخ و تخته درست کرده اید و می‌خواهید شکل و شمایل انسان را با آن قاب‌ها اندازه بگیرید و هر چه قدر از او زیاد آمد را با قیچی ببرید و دور بیاندازید، و یا اگر سند وکالت و قیمومیت و چیزی از او دارید و قرار است که او قدم های بعدی خود را و این که چه باید بکند و چه نباید بکند را با شما تنظیم کنید، بفرمایید تا من هم تکلیفم را با شما تعیین کنم.
اما اگر حاضرید که قدم به قدم با انسان حرکت کنید و ببینید از کجا‌ها به کجا‌ها می‌رسد و چه خواهد کرد و چه نخواهد کرد، بیایید یک کم اینجا با هم بنشینیم و نفس تازه کنیم و نان و پنیر و هوا بخوریم و گپ بزنیم و نگاهمان به جاده باشد.

همانطور که می‌بینید، این جاده، بی انتهاست، و انتظار ها هم طولانی شده اند. اما هیچ نگران نباشید. بالاخره به او خواهیم رسید. اگر هم ما به او نرسیم، او به ما خواهد رسید.
آن وقت، خودتان می‌توانید پشت سرش راه بیافتید و بروید ببینید که کجا می‌رود و چه می‌کند. اما من هیچ تضمین نمی‌کنم که او برنگردد به شما فوت نکند و شما سوسک نشوید.
سوسک، مورچه پردار...
یا پروانه!
این، بستگی به او و به حرکت شما در پی او ندارد. این، بستگی به شما و به حرکت شما در ماهیت خودتان دارد.
او فقط شرط خارجی است!

•• لینک دانلود این مجموعه:
خارپوست‌ها و من و انار دون دونه
www.ghoghnoos.org/al/ld/ld.html



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد