دیگر صدای دریا را نمیشنوم
و رنگ آن را از یاد بردهام.
بیهوده گوش به زمین میگذارم
تا سمکوبهی اسبان دریایی را بشنوم.
جاشوان بیباک بادبانهای خود را برچیدهاند
و کودکان دیگر از سندباد بحری نمیپرسند.
زمین زیر پایم تنهاست
آرزوهای بزرگ از من کوچیدهاند
و پشت پنجرهی کوچکم
مرغان دریایی دیگر صیحه نمیکشند.
دستهای خود را میبویم
و بر خطوط درهم آن خیره میشوم.
آیا این انگشتان نبودند که روزی
ریسمانهای کنف را میفشردند
تا قایق مرا به جزیرهای دور بکشانند
که هنوز از آن
صدای پایکوبی قبیلهی من میآید؟
هجدهم آوریل هزارونهصدونودونه