logo





آهو (۳)

يکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴ - ۱۲ اکتبر ۲۰۲۵

بهمن پارسا

new/bahman-parsa05.jpg
... پس از ساعتها جستجو در فروشگاه ها ،وسایل خانه مثل تختخواب، میز و صندلی را دیدیم و خریدیم. همان‌جا فهمیدم که حالا میخری و چندین روز بعد در منزل تحویل میدهند! در عوض، لوازم آشپزخانه و ظروف لازم آسان‌تر تهیه شد و به خانه آوردیم.
یادم هست کار ثبت‌نام من در مدرسه کمی با مشکل روبه‌رو شد. چرایی‌اش را نفهمیدم، اما مانند دیگر کارها آسان پیش نرفت. ولی به هرحال پنجشنبه بعداز ظهر همه چیز درست شده بود و قرار شد که مادر و پدرم مرا جمعه صبح به مدرسه ببرند.
صبح جمعه همراه پدر و مادرم و مدارک لازم به مدرسه‌ای که چندان دور از خانه نبود رفتیم. سرایدار ما را به اتاق انتظار مدیر راهنمایی کرد.
چند دقیقه بعد در باز شد و بانویی بلندقد، با شانه هایی کمی رو جلو خمیده و سیمایی جدی و چشمانی نافذ در آستانه ظاهر شد. پدر و مادرم با احترام از جا برخاستند و این رفتارشان به‌وضوح توجه او را جلب کرد.
خانم مدیر با لبخندی ساده و بی‌تکلّف جلو آمد، خوشامد گفت و خود را معرفی کرد. سپس از ما دعوت به نشستن نمود و پرسید برای چه کاری آمده‌ایم. پدرم با ارائه مدارک، خود و مادرم را معرفی کرد و برای ثبت‌نام من درخواست پذیرش داد.
خانم مدیر چند دقیقه‌ای مشغول بررسی اوراق شد، سپس تلفنی با کسی تماس گرفت و گفت: «لطفاً کمی صبر کنید.»
دقایقی بعد بانویی جوان‌تر وارد اتاق شد که معلوم شد معاون مدرسه است. خانم مدیر مدارک را به او سپرد و گفت: «از این لحظه کار شما با [خانم] نلی خواهد بود.»
نلی حدود یک ساعت درباره مقررات و مسائل مربوط به مدرسه با پدرم صحبت کرد و پدرم در برخی موارد یادداشت برداشت. او در مورد سابقه ی تحصیلی احتمالی من در ایران هم پرسید. ضمن نگاهی به من به زبان فرانسه پرسید که آیا من فرانسه حرف میزنم؟ من با قدری تردید و دلواپسی و شاید هم خجالت گفتم : بله خیلی کم... ظاهرا خوشش آمد و مرا تحسین کرد.
پس از پایان گفتگو، نلی ما را برای بازدید کوتاهی به راهروها، حیاط، کلاس‌ها و دستشویی‌ها برد. بعد به یکی از کلاس‌ها اشاره کرد، گفت: «این کلاس اوخواهد بود.» یعنی من.
در پایان یادآوری کرد که صبح دوشنبه ساعت ۷:۳۰ برای شروع رسمی به مدرسه آمده و بایشان مراجعه کنم. در تمامی این روزها آن وانت کرایه یی پدر بهترین یاور ِ‌ما بود.
گاه در زندگی روزهایی هست که هرگز غبار فراموشی بر آن‌ها نمی‌نشیند؛ چه روزی که لبریز از شادی و روشنایی بوده، و چه روزی که با اندوه و تیرگی درآمیخته است. این روزها شاید در همان لحظه جریان زندگی را از مسیر خود منحرف نکنند، اما درژرفای روح جای پایی می‌گذارند که زمان نیز از زدودنش ناتوان است. هر کس به فراخور سرشت و سرنوشت خویش، وقتی به آن روز بازمی‌گردد، یا با زخمی تازه روبرو می‌شود، یا توشه‌ای می‌یابد برای گام نهادن روشن‌تر در راه آینده.
آن جمعه روزی بود آفتابی. آسمان آبی بود و نسیمی خنک می وزید. هیچ غباری در فضا نبود. روشنایی طوری بود که همه چیز زیبا بنظر میرسید. وقتی به مقابل ِ ساختمان مدرسه رسیدیم من در خویش نوعی نا خوشحالی حس کردم! مدرسه ساختمانی نوساز داشت . دیوار های رو به خیابان را کاشیکاری تصاویری کودکانه پوشش داده بودند. در ورودی ترکیبی از آهن و شیشه بود وخوشرنگ . بعداز ملاقات و صحبت با آن بانو و نلی وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم،‌ همه چیز آن روز و هر آنچه در مدرسه دیده بودم در روح و ذهن من زشت و دوست نا داشتنی بود. فکر کردم من هرگز آن مدرسه، آن محیط، آن آدمها را دوست نخواهم داشت. چرا که دوست داشتنی نیستند! چرا که زشت اند!
سه ماه قبل از این روز، یکبار در قطار مترو از مادرم پرسیده بودم،ما کی به ایران بر میگردیم؟ و مادرم گفته بود اینرا پدر میداند. آن روز من آرزو کرده بودم مادرم بگوید هرگز! و امروز به محض ِ‌خروج از مدرسه بغض ِ سنگین و گلو گیرم شکست و در حالی که اشک می ریختم از پدر پرسیدم:
-پدر... ما کی ... به ایران میگردیم؟!
هرگز از یاد نبرده‌ام که پدر و مادرم، هر دو، با شنیدن صدای هق‌هق من و دیدن اشک‌هایی که چون باران بر گونه‌هایم می‌ریخت، بر جای خود میخکوب شدند.
چهره‌هایشان را سرمای تعجب منجمد کرده بود، امّا نگاهشان سرشار از مهر و عاطفه بود.
می‌توانستم ببینم که دل‌هایشان را غمی عمیق به درد آورده است.
پدرم در یک لحظه به خود آمد، مرا در آغوش گرفت و پرسید:
– چرا گریه می‌کنی، عزیزِ دلم؟ دوست داری برگردیم ایران؟
گریه‌کنان گفتم:
– آری... دوست دارم برگردیم ایران.
مادر با فراست گفت:
– خب، این که عیبی ندارد، ولی آهوخانم‌ترگل‌ورگل ما چرا گریه می‌کند؟
در آغوش پدر، که امن‌ترین جای جهان بود، هنوز می‌گریستم.
او چیزی در گوشم نجوا می‌کرد و مادر سعی داشت با مهربانی حواسم را پرت کند تا آرام شوم.
مادر پیشنهاد کرد کمی استراحت کنیم، در کافه‌ای بنشینیم و چای و شیرینی بخوریم.
پدر با خوش‌رویی پذیرفت؛ در آن شهر، کافه‌های کوچک و بزرگ برای هر مناسبت وسلیقه‌ای فراوان است.
وارد یکی از آن‌ها شدیم. در گوشه‌ای نشستیم. محیط دلپذیر و آرامی بود. یک جور حس صمیمیت در فضا پرسه میزد. ولی من هنوز گریه میکردم. پدر پرسید چه چیزی می‌خواهم و پیشنهاد کرد بستنی کاراملی مورد علاقه ام را سفارش بدهد. من چیزی نگفتم. فقط در سکوت گریه میکردم. پدر سکوتم را رضایت تلقّی کرد.
خانمی آمد، سفارش‌ها را گرفت و لحظه‌ای بعد با چای، کیک، و بستنی کارامل بازگشت.
ضمن گذاشتن آنها روی میز لبخند زد و گفت اگر تا پیش از رفتن ما لبخند مرا ببیند، یک بُن‌بُن Carambar خوشمزه به من خواهد داد.
پدر و مادر نگاهی آرام به هم انداختند. بعد به من نگاه کردند تا شاید اثر حرف آن خانم را در سیمای من ببینند.
هوا بوی قهوه و شیرینی می‌داد، و گرمای بخاری که از فنجان چای بر میخاست اندک اندک یخ دلم را نرم می‌کرد.
مادر با دقّتی غیرمستقیم مرا ور انداز میکرد. ضمن گفتن بعضی چیزها می‌خواست راهی به درون من بیابد.
پدر نیز با حرف‌هایش می‌کوشید مرا به راهی هدایت کند تا از علت یا عللِ گریه و دلتنگی‌ام به درستی آگاه شود.
من خود، به راستی، نمی‌دانستم چرا گریه می‌کنم. دلتنگی، شاید، تنها بهانه‌ای بود.
از همین‌رو، در پاسخ به پرسش‌های مهربانانه و دلسوزی‌های پدر و مادر، حرف‌هایی می‌زدم... حرف‌هایی برای توجیه گریه و حالی که در آن بودم.
پدر به مادر گفت:
– ...طبیعی است. آهو هم مثل هر کودکی دلش برای عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایش تنگ شده ، یا شاید برای دخترعمو و پسرخاله‌اش.
اما من، در یک لحظه، میان اشک و مکث، گفتم:
– من دلم، از همه بیشتر، برای «جوونُومی» تنگ شده!
«جوونُومی» نامی بود که مادرِ مادرم را با آن صدا می‌کردم.
در یادم مانده که آن بانوی بزرگوار هرگاه مرا می‌دید، با صدایی که از اعماق قلب مهربانش برمی‌آمد، می‌گفت:
– آهو جوونُم… جوووووونُوووومی… نَنِه قربوووونِت بره... جوونُومی...
پدر به مادر نگاه کرد.
مادر سعی کرد اشک‌هایش از لای پلک‌ها راهی به گونه‌ها نیابند، و در این کار موفق بود.
آنگاه پدر گفت:
– چه خوب که دلِ دخترم برای مادر بزرگش تنگ شده.
من آن‌قدر آن عنوان «جوونُومی» را دوست داشتم و دارم که هرگز به صرافت نیفتادم نام واقعی مادر بزرگم را بدانم.
«جوونُومی» زیباترین نام دنیاست.
مادر، در خلال گفت‌وگو با پدر، به‌طور غیرمستقیم مرا وادار می‌کرد بیشتر حرف بزنم؛ و همین سبب شد، بی‌آنکه بدانم، از گریستن بازمانم.
میان حرف‌هایم نام چند همسایه را نیز آوردم.
مادرم، که همیشه پلِ ارتباط ما با دیگران بود، از روزی یاد آورد که گفته بودم:
– عمو دکتربهترین عموی دنیاست، ولی چون اسمش سخت است، من او را «دکتر» صدا می‌کنم. و او با تعجّب پرسیده بود عمو دکتر!؟ من گفته بودم آره عمو دکتر...
وقتی چرایی‌اش را پرسیده بود، گفته بودم:
– چون عینک می‌زند و سبیل دارد! درست مثل دکتر نامی...
دکتر نامی پزشک مهربانی بود که هرگاه بیماری یا نگرانی‌ِ‌سلامتی داشتیم، به مطبِ همیشه شلوغ او مراجعه میکردیم...او پزشک مورد ِ علاقه و اعتماد مردم شهر بود.
عنوان دکتر امّا از همان دوران با عموی خوبم (تهورث) باقی ماند. دیگران نیز گویا به تقلید از من ایشان را دکتر خطاب میکردند. ظریف اینکه وی در رشته ی خودش به دکترا هم رسید. دکتر هست ولی پزشک نیست. عمو تهمورث ِ خوبم.
وقتی آن خانم که مسئول خدمت در کافه بود با یک آب نبات چوبی خوش آب و رنگ به سرمیز آمد و گفت که چون من دختر خنده و رو و خوبی هستم او هم به قولش وفا کرده،‌دریافتم که من نه تنها گریه نمیکنم شاید لبخندی هم بر لب دارم.

ادامه دارد.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد