logo





آهو

يکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ - ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۵

بهمن پارسا

new/bahman-parsa05.jpg
من آهو هستم. آهو خانم. آهو یا آهو خانم فرقی نمی کند. بسته به نزدیکی و دروی روابطم با دیگران، گاهی آن صدا شده ام،‌گاهی این. بوده اند زمانهایی که به لحاظ همین اسم گزیده شده باشم! ولی مثل هر واقعه ی دیگری حالا در دور دستهای خاطراتم گاه بیادم میآیند و میروند و زندگی ادامه دارد.
گاهی وقت‌ها اسم مثل یک پل می‌شود؛ پلی که آٔمی به گذشته وصل می‌کند، و همزمان به آینده می‌برد.
گاهی «آهو» صدای مهربان و صمیمی است، گاهی «آهو خانم» فاصله‌ای بین من و دنیای اطرافم می‌اندازد.
اما من یاد گرفته‌ام که هر دو را دوست داشته باشم، چون هر کدام قصه‌ای برای گفتن دارند.
وقتی به این کشور آمدیم من تازه هفت سالم شده بود. تنها فرزند ِ‌پدر و مادرم. چه آنروز و چه همین امروز. تنها فرزند!
خوب به خاطر دارم وقتی برای اوّلین با پدر و مادرم برای رفتن به جایی که نمیدانم کجا بود سوار مترو شدیم. این خطّ‌ مترو در مسیرش از پلی بر بلندای خیابانها عبور میکرد. آنروز برای اوّلین بار بخشی بزرگ ازبرجی را که عکسش را در قابی روی دیوارِ خانه ی خودمان در کرمان داشتیم دیدم. نزدیک بود نفسم بند بیاد! حیف که قطار مترو خیلی سریع در حال ِ‌حرکت بود. من بلافاصله از مادرم که در سکوتی عمیق و نگاهی که به هیچ کجا توّجه نداشت پرسیدم،
-مامان ما کِی بر میگردیم ایران؟!
-. . . .. .
-مامان ... مامان...
-...جانم مادر چیه عزیزم...؟!
-میگم ما کی بر میگردیم ایران؟
-من نمیدونم دخترم بابات میدونه...
مادر اینرا گفت و باز در سکوتی عمیق فرو رفت. سکوت و آرامش پدر گویای هیچ چیز خاصّی نبود و نیست. او همین حالا - در هفتاد و سه سالگی - نیز انسانی است ساکت و کم حرف.
وقتی از مادرم پرسیدم:کی به ایران برمی‌گردیم؟ در دل انتظار داشتم پاسخش این باشد:«هرگز.» زیرا آن پاسخ، عجیب خوشحالم می‌کرد.
در آن روز، در همان قطار مترو، خیال می‌کردم که ما اینجا خواهیم ماند، ومن هر وقت دلم بخواهد، می‌توانم بیایم وآن برج عظیم را از نزدیک ببینم ، برجی که عکسش را هر روز روی دیوار خانه‌مان در کرمان می‌دیدم.
این اوّلین بر خورد من با برج ایفل در پاریس بود. هرگز آن روز را فراموش نکرده ام و یکی از ماندگار ترین لحظات ِ‌زندگی ام میباشد. بیست و شش سال از آن روز گذشته و برای من هنوز مثل ِ‌هم اینک دیدنی و ملموس است.
اقامت ما در پاریس سه ماهی بیش طول نکشید. در آن مدّت من دیگر هرگز آن برج را ندیدم. پدرم تمام روزها را در تلاش دیدن و مشاوره با کسانی میگذارنید که خیال میکرد از طریق ایشان جذب بازار کار خواهد شد . وی همواره می کوشید تا هرچه زود تر با دست یافتن به کاری مقدماتی برای اقامت ما در فرانسه فراهم آورد.
مادر صبورانه حرکات پدر را زیر نظر داشت و تمام سعی اش را میکرد که بخشی از مشکل او نباشد و تا ممکن است وی را یاری دهد. پدر همواره سپاسگزار پشتیبانی صبورانه و سخاوتمندی او بود.


در آن روزها، پدرم همیشه در تلاش یافتن کار بیشتر ساعات روز را با ما نبود. نبود. او بدنبال کاری بود ، برای ساختن آینده‌ای که قرار بود ما هم روزی به آن برسیم. و ما ــ من و مادر ــ در شهری ناآشنا، با زبانی بیگانه، روز را به شب می‌رساندیم.
مادر اما زود فهمید که باید با زندگی تازه کنار بیاید. با آن صبوریِ خاموشِ همیشگی‌اش، افتاد به جانِ روزمره‌ها: فهمیدن اینکه کدام فروشگاه خواروبار ارزان‌تری دارد، کدام ایستگاه مترو و اتوبوس به خانه‌ نزدیک‌تر است، و کدام خیابان‌ها برای رفت‌وآمد امن‌ترند.
انگار سعی می‌کرد از دلِ این غریبه‌بودن، چیزی آشنا بسازد.
نه فقط برای خودش؛ برای من، برای کودکی‌ام که داشت میان واژه‌های ناآشنا و چهره‌های بی‌تفاوت رنگ می‌باخت.
در همان روزها، اولین واژه‌ی فرانسوی را یاد گرفتم: marché.
مادر زیاد از این واژه استفاده می‌کرد. با اصراری که همیشه توی صدایش بود، می‌گفت: «بازارِ روز ارزون‌تره، هم برای خوراکی هم برای لباس!»
کم‌کم فهمیدم marché یعنی بازار. باصطلاح بازار روز.
بازارِ روز محله‌ ی ما چهارشنبه‌ها برپا می‌شد، پس ۴شنبه برای مادر مهمتر از روزهای دیگر بود.
صبح‌ زود بیدار می‌شد، کیسه‌های خریدش را آماده می‌کرد و با همان چند کلمه‌ی شکسته‌بسته‌ی فرانسوی، راهی بازار می‌شد.
من همیشه همراه وی بودم، گاهی در مسیر برگشت، دستی به سرم می‌کشید و از قیمتی که چانه زده بود، لبخند می‌زد.
روزهایی هم بود که مرا به پارک نزدیک خانه می‌برد. پارکی که بخشی مخصوص کودکان داشت.
ولی من از آن قسمت خوشم نمی‌آمد. حس غریبه بودن، چیزی بود فراتر از زبان. انگار از جایی دور آمده بودم و همه‌چیز اینجا ــ بازی‌ها، بچه‌ها، حتی رنگ تاب‌ها ــ با من بیگانه بود.
چند باری فقط نشستم و نگاه کردم.
بازی‌هایشان را نمی‌فهمیدم، حرف‌هایشان را هم.
و زبان، دیواری بود بین من و محیطی که در آن بودم. دیواری که با دست‌های کوچک من، نمی‌شد خرابش کرد.
اما یک روز، در بازار روز ، دیدم مادر چگونه با همان واژه‌های نصفه‌نیمه، با فروشنده‌ها حرف می‌زد. شاید جمله‌هایش درست نبود، شاید لهجه‌اش غلیظ بود، اما حرفش را می‌فهماند.
فهمیدم لازم نیست کامل باشم تا ارتباط برقرار کنم. فقط باید جرأت کنم.
همان روز، در پارک، برای اولین بار نزدیک شدم. کلمه‌ای گفتم. اشاره‌ای کردم. و معجزه‌ای کوچک اتفاق افتاد: لبخندشان جوابم بود.
آن روز، بازی کردم. فهمیدم کودکی هنوز ادامه دارد!

عصر یکشنبه بود.
هوا، نه سرد بود نه گرم؛ انگار هوا هم تردید داشت میان تابستان و پاییز.
رود سن آرام می‌گذشت، با همان وقار قدیمی، و نور خورشیدِ خمیده، روی سطح آب موج می‌زد. گاهی قایقی می‌گذشت، صدای آرام موتور و خنده‌ی آدم‌هایی که از کناره برایشان دست تکان می‌دادند، در فضا می‌پیچید.
ما سه‌نفر بودیم؛ من، مادر، و پدر.
پدر خوشحال بود و حال و هوایش با همیشه فرق داشت. صورتش باز بود، صدایش گرم‌تر، و حتی دستش را مثل قبل دور شانه‌های مادر انداخته بود. مدتی بود که پدر را بیشتر در خواب‌هایم می‌دیدم تا در خانه؛ اما حالا حضورش واقعی بود، بی‌فاصله، و من حریصانه نگاهش می‌کردم تا چیزی را که مدام دلتنگش بودم، در ذهنم نگه دارم. شنیدم که به مادر گفت،‌ این دفه دیگر مثل ِ بارهای قبل نیست و به زودی مشغول کار خواهد شد! من به شنیدن این حرف حس کردم گرمایی دلپذیر از اطراف نافم رو به بالا در حرکت است و سبب نوعی خوشحالی بی سابقه در من میشود!
از کناره‌های سنگ‌فرش‌شده‌ی رود قدم می‌زدیم.
بوی گردو و شیرینیِ از چرخ‌دستی‌های خیابانی در هوا پخش بود. صدای آکاردئونِ نوازنده یی هم شنیده می‌شد؛ آهنگی که شاید اگر فرانسه را بلد بودم، شعرش را هم زمزمه می‌کردم. من آن آهنگ را هنوز به یاد دارم هم با صدای سِرژ گنزبورگ ،هم با صدای ِ ژولیت گرِکو بار ها گوش کرده ام : l'Accordeon.
در پیچ یکی از مسیرها، صدای بچه‌ها بالا رفت.
چرخ‌وفلکی کوچک، اما رنگارنگ، آن‌جا بود. اسب‌هایی که بالا و پایین می‌رفتند، واگن‌های طرح‌دار، چراغ‌هایی که دور تا دور سقفش چشمک می‌زدند. کودکانی با لب‌های پر از فریاد و خنده، و پدر و مادرهایی که از پشت نرده‌ها نگاهشان می‌کردند.
نگاه من ثابت ماند.
دلم خواست.
ولی خواستنم خجالتی بود...
با صدایی آرام، شاید حتی نامطمئن، رو به مادر گفتم:
– مامان… می‌شه… منم…؟
و قبل از آن‌که جمله‌ام کامل شود، پدر بی‌درنگ پاسخ داد:
– حتماً می‌شه باباجان… حتماً.
لبخندش، رنگ مهر داشت.
رفت و با مردی که مسئول چرخ‌وفلک بود حرف زد. صدای خنده‌اش در هوا پخش شد، و آن لحظه برایم شبیه هیچ روز دیگری نبود.
ما در صف ایستادیم.
بچه‌هایی جلوتر از من بودند. بعضی با پدرشان، بعضی با مادرشان، و یکی‌شان – دختری با موهای فر قهوه‌ای – برگشت و نگاهم کرد. لبخند زدم.
او هم لبخند زد.
با تردید پرسیدم:
– Tu t’appelles comment…?
گفت:
– Zoé.
و بعد، حرف‌ها ادامه پیدا کردند. آرام و کودکانه. کلمه‌هایی که شاید همه‌اش را درست نگفته باشم، اما آن‌قدر کافی بود که زوئی و یکی دو بچه‌ی دیگر دورم جمع شوند.
در همان لحظه بود که صدای پدرم را شنیدم. نه آرام، نه پنهانی.
با هیجان گفت:
– می‌شنوی، خانوم؟ می‌شنوی؟
آهو داره با بچه‌ها فرانسه حرف می‌زنه… باورت می‌شه؟
سرم را برگرداندم.
مادر نگاهم می‌کرد. چشمانش خیس نبود، اما چیزی از برق اشک در آن بود. از غرور، از عشق. لبخندش شبیه خورشید غروب بود، آرام اما پرنور.
آن لحظه، دیدن چهره‌ی پدر و مادر، برای من دیدنی‌ترین منظره‌ی دنیا بود.
زیباتر از رود سن، رنگ‌های چرخ‌وفلک، و حتی بازی کودکانه.
وقتی نوبتم شد و سوار شدم، باد به صورتم خورد، اسب زیر پایم بالا و پایین رفت، و حس کردم که دارم پرواز می‌کنم.
شاید واقعاً نمی‌پریدم، اما زبانی که تا دیروز زنجیر بود، حالا پرِ آزادی شده بود.
در آن روز، کنار رود سن، درهای زبان فرانسه به رویم گشوده شد.
نه با واژه، نه با دستور زبان.
با لبخند یک کودک، صدای پدرم، و چشم‌های روشنِ مادرم.

دو هفته از آن یکشنبه گذشته بود.
از آن روزی که چرخ‌وفلک در کنار رود سن، چیزی در من بیدار کرده بود. روزها می‌گذشتند و من، بی‌آن‌که بفهمم دقیقاً چه، حس می‌کردم چیزی در خانه‌مان آرام‌آرام تغییر می‌کند. شاید سبک‌تر، شاید روشن‌تر.
آن روز، نیم‌روز جمعه‌ای آرام بود.
من و مادرم، بعد از گشتی کوتاه در محله، به خانه برگشتیم.
در را که باز کردیم، بوی آشنایی در هوا پیچید.
نه بوی غذا، نه عطر… بوی «پدر».
پدر در خانه بود!
با آن‌که ساعتی از روز بود که معمولاً نیست.
لباس راحتی به تن داشت و دور و برش چند کارتن و ساک دیده می‌شد. به‌نظر می‌رسید در حال جمع‌وجور کردن وسایل است.
نگاهش به ما که افتاد، نیم‌لبخندی زد. از آن لبخندهایی که خبر دارند.
مادر یک‌لحظه ایستاد، چهره‌اش از کنجکاوی به شادی رسید و با لحنی پر از امید گفت:
– پس… درست شد؟
آره؟ درست شد؟
پدر سرش را کمی پایین آورد، اما چشمانش برق می‌زدند:
– آره. درست شد.
همین‌قدر ساده.
همین‌قدر مهم.
بعدتر، وقتی نشستیم و پدر چای خواست ، گفت که بالاخره توانسته کاری پیدا کند که با رشته و تجربه‌اش جور باشد. و در این تاکید داشت: رشته و تجربه اش!
کارخانه‌ای در حومه‌ی شهر لیل.
کوچک، اما تخصصی. جایی که ماشین‌آلات سنگین و تجهیزات برق فشار قوی تولید می‌کردند.
نه فقط شغل، بلکه چیزی شبیه آینده.
و ما؟
ما قرار بود پاریس را ترک کنیم.
در لحظه‌ای کوتاه، حس ِ سرمایی از اطراف ناف بطرف سینه ام بالا آمد. شاید غصّه!
چیزی ناپیدا. برای برج ایفل؟ خیابان‌های پرزرق‌وبرق؟ شاید برای پارک کوچکی که اولین دوستم را آن‌جا دیده بودم، برای بازار چهارشنبه‌ها، برای آن چرخ‌وفلک کنار رود سن...؟ غصّه بود، اما غصه‌ای بود زودگذر. مثل مهی که صبح زود می‌نشیند روی پنجره، و تا به ظهر برسد، خودش می‌داند که باید برود.
ما داشتیم خانه‌ی تازه‌ای پیدا می‌کردیم.
و شاید زندگی تازه‌ای.

ادامه دارد...



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد