چُنان تو رستهای به جان من چو پیچکی
که سر به سینه مینهد برای شیر، کودکی
زِ من جدا نئیّ و با من ات همیشه همرهی
اگرچه پا به پای من، ولی همیشه تارَکی
نفس به راه سینه حبس و آرزو همی کنم
که لحظهای ببینمت اگرچه هم به اندکی
به باد میدهم پیام تا رسانَدَت به گردشش
به دل سپرده مهر تو چو سکه درمیان قُلّکی
تو ماهیِ میانِ تُنگی و تمامِ سینِ سفرهای
تو چون دقیقهی حلولِ سالِ نو، مبارکی
تو بینهایتی چنان که خارج از تخیّلی
بزرگی، ار چه جا به قلب من به کوچکی
شهریار حاتمی
استکهلم ۴ مهر ۱۴۰۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد