«حکم آزادی…
به بهای جان دختران نوشته شد.
اما این شعله خاموش نخواهد شد.
کمی خودش را روی صندلی که نشسته بود جابجا کرد.
از داخل کیف دستیش ورق کاغذی بیرون آورد، کمی راست و چپ نگاهی انداخت و لای ورق را باز کرد. روی آن با خطی سبز نوشته شده بود: «زن، زندگی، آزادی».
گیسوانم را به باد سپردم
و تیغهٔ تیز زبانم را
از غلاف بیرون کشیدم.
حکمِ آزادیِ موهایم را
به بهای جانم خریدم.
ورق را تا زد و دوباره در کیف گذاشت. به ساعت دیواریِ اتاق انتظار اورژانس نگاهی انداخت، نفس عمیقی کشید و زیرلب زمزمهای کرد:
— چه بلایی سرمون خراب شد؛ بچههامون رو جلوی چشممون به دار میکشن، تو خیابون با تیر میزنن… این چه تقاصیه که ما باید پس بدیم؟ همینطور بچههامون…
چشمانش را روی هم گذاشت. در همان لحظه پرستار اسمش را صدا زد.
با عجله گفت: «من هستم، منم.»
پرستار او را با خود به طبقهٔ دوم برد، بعد با اشاره گفت: «اتاق شمارهٔ هشت. دخترتان آنجاست؛ شما برید، من الان برمیگردم پیشتان.»
مادر با گونهای خیس وارد اتاق شد. به خودش گفت: «اون فقط شانزده سالشه.»
سر و نصف صورت دختر را باند بسته بودند. نشست کنار تخت، دست دخترش را گرفت و آرام شروع کرد به حرف زدن:
— دختر قشنگم، پارهٔ تنم، تو چرا باید تاوانِ اشتباهاتِ ما رو بدی؟ الهی مادر فدای تو بشه؛ این بیرحمها هیچیَشون نمیشه…
پرستار وارد اتاق شد و ملافهای که در دست داشت روی بیمار انداخت. مادر پرسید: «خانم پرستار، دکتر چی گفت؟»
پرستار آرام گفت: «خودِ دکتر چند دقیقه دیگه میاد پیشتون.» و از اتاق خارج شد.
مادر برای لحظهای چشم بست و به گذشته برگشت؛ صدای پدرش در گوشش طنین انداخت:
— مرگ بر شاه، مرگ بر دیکتاتور…
در آن روزگار او شش ساله بود. چشم باز کرد و با کنارهٔ روسری قطرههای اشک را از گونهاش پاک کرد. دخترش را برانداز کرد و گفت:
— قربون اون قد و بالات بشم مادر؛ گفتم نره، خودتو درگیر نکن، اینها هیچی حالیشون نیست. مگر دختر همسایه را جلوی چشممون با گلوله نکشتن؟ گفت: نه مادر، خون ما از آن دخترهایی که برای آزادی و حق انتخاب زندگیشون جان دادند رنگینتر نیست. ما راهِ مهستا و همهٔ دخترهایی که در راهِ آزادی جان دادند را ادامه میدیم تا پیروزی.
چشم بست و دوباره صدای پدرش را شنید:
— پس این چه انقلابی بود ما کردیم؟ من دو تا برادرم را به خاطر شما از دست دادم؛ این جوابِ مشت به هوا بردن ماست، این جوابِ هوار زدنهامونه… این بچههای همون پدر و مادرانیاند که بر شما سینه سپر کردند.
با صدای دکتر چشمش را باز کرد. دکتر گفت:
— جای نگرانی نیست، حالش بهتر میشه؛ اما متأسفانه ساچمهای که به یک چشمش خورده بینایش را از دست داده.
مادر مات نگاه کرد. سکوت اتاق سنگینتر شد. تنها صدای دستگاهها میآمد. دستی بر موهای دختر کشید و در دل زمزمه کرد:
— از امروز من هم تیغهٔ تیزِ زبانم را از غلاف بیرون میکشم و حکمِ آزادیِ موهای همهٔ دخترانِ راهِ آزادی را به بهای جانم میخرم.
اتاق تاریک بود، اما در نگاه مادر، شعلهای تازه روشن شده بود.
—————
۲۰۲۵/۹/۱۸