logo





زنگ را بزنیم

چهار شنبه ۲ مهر ۱۴۰۴ - ۲۴ سپتامبر ۲۰۲۵

نیلوفر شیدمهر

Nilofar
خواب دیدم بابای مدرسه‌مان گم شده است
میان میزهای خالی ما
میان محفوظاتِ به دردنخور
از تاریخ و علوم و جغرافیا
تنها بابایی
که بابایی نمی‌کرد برایمان.

و حالا دیگر کسی نیست
زنگ را بزند
تا ما به کلاس برگردیم
و نانوشته‌های خود را
بخوانیم و بنویسیم
به جای آن همه که نوشتیم
درباره‌ی آقا‌بالاسرها
که برایمان می‌نوشتند و کورکورانه می‌خواندیم.

از دید بابای مدرسه اما
ما گم شده‌ایم
یک عده را همان اول انقلاب
از پای کتاب بلند کردند و بردند
عده‌ای در مرور سالیان
یکی یکی یا دسته دسته
ناپدید شدند
خیلی‌هامان رفتیم
و او را تنها گذاشتیم
تنها بابایی که نمی‌کرد بابایی برایمان
با این وظیفه‌ی شاق که به موقع
زنگ را برای نسل‌های بعد بزند.

خواب دیدم همه همان جایی
که صد و اندی سال پیش بودیم
در مکتب‌های پیشا‌‌مشروطه
با پاهایمان در فلک
گیر افتاده‌ایم
با مُلایی بالای سرمان
که ما را یاد باباهایی می‌انداخت
که با هر ضربه مادرمان را
جلوی چشممان می‌آوردند.
و مدرسه‌مان
میان کویرِ تجدد خالی است
و از آن بدتر
تنها بابایی که بابایی نمی‌کرد نیز
گم شده است
و دیگر کسی نیست
تا زنگ را به موقع
برای بچه های در صف بزند.

از ما که گذشت
شاید آن‌ بچه‌ها خود را
از محفظه‌ی
کابوس‌ دسته‌جمعی ما
بیرون پرت کنند
و تکلیف خود را
با این برهوتِ محفوظاتِ فراموش‌شده
روشن کنند.

از دید بابای مدرسه گرچه
ما در برهوتی در ناکجا گم شده‌ایم
بابایی که نه پدرمان بود و نه سالار
مردی کوچک، خمیده و زحمتکش بود
که همه‌ی عمر
خاکِ کفش‌های ما را خورده بود
تا آخر برویم و بگوییم:
گور بابای ... و برنگردیم.

این بابای بی‌تاج ما
نه پدرِ خودخوانده‌ی ملّت بود
نه ادعایی داشت
که پسرِ برحقِ پدرِ ملّت است
که بخواهد عکسش را نسل‌های بینِ راه و در راه
درشت بالای تخته‌ی ولایتش بزنند
این بابا که بابایی نمی‌کرد
برای هفت جد و آبادمان
از جنس تخته سیاه بود
که کورکورانه رویش می‌نوشتیم
آنچه را از بالا دیکته می‌شد
و بعد که زنگ را می‌زدند
زود پاک می‌کردیم
ولی او همچنان می‌ماند
تا شاید روزی برگردیم
و نانوشته هایمان را
با خط درشت بنویسیم و پاک نکنیم.

خواب دیدم بابای مدرسه‌مان گم شده است
و زنگ نمی‌خورد
ورقی برنمی‌گردد
و ما باز سالی دیگر در تبعید می‌مانیم
در خواب با وحشت از خواب پریدم
ولی همه‌ی محفظه‌ها بسته بود و فریادم
به گوش هیچ نسلی
که مانده باشد نرسید
و دیدم ای دل غافل
آن همه محفوظات
آن همه بشین و پاشو
آن همه زنده باد و مرده باد
این جا به هیچ دردمان نمی‌خورد
در این جدایی نسل‌ها
در این واماندگی ‌زیست و جغرافیا
در غیاب تاریخ
در انتهای ناکجا
بی‌‌بابایی که نکند
برایمان بابایی
فقط آن زنگ را بزند
تا شاید به جای سرِ زنگ‌ها به چاک زدن
بالاخره از کابوس بیدار شویم
به خانه برگردیم
و خود را بنویسیم.

از دید بابای مدرسه گرچه
ما گم شده‌ایم در ولایت‌های دور
بابایی بی‌عبا که بر ما ولایتی نداشت
و نماینده‌ی خدا برای هدایتِ امّت
یا خرد و خمیرمان کردن نبود
مانند کتاب‌های ممنوعه
و مامور تو سر زدن و به ‌زور آدم کردن
و دوباره بردنمان به بهشت
یا به‌ صف‌ کردنمان
و بردن به نمازخانه، جنگ یا جوخه‌ی اعدام
یا به حسینیه برای سینه‌زنی
یا به دفتر برای گٌه خوردن
او از جنس نیمکت‌هایی بود
که کنار هم رویشان می‌نشستیم
و بابایی‌اش برای ما همین بود
که زنگ را بزند
تا بیشتر در این کابوس دسته‌جمعی
غرق نشویم
بی راه پیش یا پس
در دام هلاک.

خواب دیدم بابای مدرسه‌مان گم شده است
همان مرد بی‌ادعا، خمیده و بردبار
که نمی‌دانم چرا بابا صدایش می‌زدیم
مردی از جنس کاغذِ کاهی
با مشق‌هایی که گفتند و نوشتیم آقا بالاسرها
گفتند و نوشتیم مو به مو
مبادا مادرمان را
جلوی چشممان بیاورند
و هی خط زدیم
و هی صفحه‌ای کندیم
و هی مچاله کردیم
و در سطل زباله پرت
همه‌ی آن کارهایی که با ما کردند
و ما با دیگران
بی‌آنکه خود را بنویسیم
تا به کل از هم کنده شدیم
مثل صفحاتِ کتاب‌هامان
نسل اندر نسل، پراکنده در این کابوس
و حالا بابای مدرسه‌مان
که در فواصلِ خط‌خطی‌های ما
هنوز مانده بود
و وظیفه‌ی شاقِ زدنِ زنگ را داشت
هم گم شده است.

از دید بابای مدرسه گرچه
ماییم که گم شده‌ایم
و بدتر این که
زمان را گم کرده‌ایم
که کی هم را از کابوس بیدار
و این برهوت را که همه در آن
عده ای بیرون و عده ای در درون
گیر افتاده‌ایم آباد کنیم
کی به خودمان بیاییم
و زنگ را بزنیم
تا به مدرسه برگردیم
او را پیدا کنیم
نیمکت‌هایمان را به هم بچسبانیم
کنار هم بنشینیم
الفبا را از نو بیاموزیم
خود را بخوانیم
و آب و هوا و خاک و مدرسه را از نو
دوباره و دوباره بنویسیم.
/
نیلوفر شیدمهر
اوّل مهر۱۴۰۴






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد