بخش پنجم
آنچه در زیر میخوانید، زندگی راسکولنیکوف، از فعالین بلشویک در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است که به شکل نوشته بلندی در مجله "لتره بینالمللی" (Lettre International) شماره ۱۴۷ منتشر شده است. زندگی راسکولنیکف که سودای انقلابی جهانی در سر داشت، به علت حضور او در تاریخ ایران (جنبش جنگل) و سرانجام مرگ مشکوک او در فرانسه، در پی مخالفت با استالین، میتواند برای خواننده ایرانی نیز جالب باشد.
این نوشته که در چند بخش منتشر خواهد شد، به شکل کتابی نیز از سوی "باشگاه ادبیات" انتشار یافته است. علاقمندان میتوانند در لینک زیر آن را دانلود کنند.
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/karte-enseraf/
نامه سرگشاده ف. ف. راسکولنیکوف به استالین
این سند، به تاریخ ۱۷ اوت ۱۹۳۹، نخستین بار در روزنامه مهاجران پاریس، نووایا راسیا، در اول اکتبر ۱۹۳۹ منتشر شد. به گفته روی مدودف در کتاب بگذار تاریخ قضاوت کند (صفحه ۲۵۷)، در سال ۱۹۶۴ بیوه نویسنده، که در فرانسه اقامت داشت، اصل نامه را به مسکو آورد. این نامه در اواسط دهه ۱۹۶۰ به طور گسترده از طریق کانالهای سامیزدات دستبهدست شد. مترجم، این متن را از انگلیسی بهفارسی برگردانده است . متن انگلیسی نیز از روسی توسط برایان پیرس (Brian Pearce)مورخ و مترجم بریتانیایی متخصص در زمینهی تاریخ روسیه و کمونیسم بریتانیا ترجمه شده است. نامه سرگشاده راسکولنیکوف به استالین جزو متن یا ضمیمه نوشته فلیپ ویدلیه نیست و مترجم برای تکمیل سرگذشت تلخ راسکولنیکوف آنرا ضمیمه این کتاب میکند.
سعید مهراقدم
نامه سرگشاده ف. ف. راسکولنیکوف به استالین – ۱۷ اوت ۱۹۳۹
من حقیقتی را دربارهی تو خواهم گفت که از هر دروغی بدتر است ( از نمایشنامهی «وای از عقل» اثر گریبایدوف، پرده سوم، صحنه ۹)
استالین، تو اعلام کردهای که من «متمرد» هستم. با این کار، به من همان حق یا دقیقتر، همان بیحقی را عطا کردی که همهی شهروندان شوروی زیر سلطه تو از آن برخوردارند و همگی چون من «متمرد» زندگی میکنند.
از جانب خود با تمام قاطعیت پاسخ میدهم: بلیتِ ورود (کارت عضویت) به «قلمروِ سوسیالیسم»ی را که ساختهای، به تو بازمیگردانم و با رژیمت قطعِ رابطه میکنم. «سوسیالیسم» تو که پس از پیروزی، برای پدیدآورندگانش جز پشتِ میلههای زندان جایی نمیگذاشت، به همان اندازه از سوسیالیسمِ واقعی دور است که استبدادِ شخصیِ تو که هیچ سنخیتی با «دیکتاتوریِ پرولتاریا» ندارد.
هیچ فایدهای برایت ندارد اگر انقلابی شریفِی چون «نارودنایا وُلیا»، ن.آ. موروزوف ، کسی که به نشان افتخار آراسته است، تأیید کند که بیست سال از عمر خود را زیر سقفهای دژ شلیسلبرگ صرفِ چنین «سوسیالیسمی» کرده است؛ سوسیالیسمی که حتی برای فداکارترین بنیانگذارانش، جز زندان و سرکوب، چیزی به ارمغان نیاورد. رشدِ خودجوشِ نارضایتی در میانِ کارگران، دهقانان و روشنفکران، نیازمندِ چرخشی قاطع در سیاست بود، چرخشی همسنگ با تغییر مسیر تاریخیِ لنین به سوی «سیاست اقتصادی نو» در سال ۱۹۲۱. در برابر فشارِ فزایندهی مردمِ شوروی، تو ناگزیر به «اعطای» قانونِ اساسیِ دموکراتیکی شدی؛ قانونی که با شور و اشتیاق صادقانهای از سوی سراسر کشور استقبال گردید.
اجرای صادقانهی اصول دموکراتیک قانون اساسی ۱۹۳۶ که آرزوها و امیدهای همهی مردم را در خود جای داده بود، میتوانست مرحلهی تازهای از گسترش دموکراسی شوروی را رقم بزند.
در ذهن تو، هر مانور سیاسی چیزی جز فریب و نیرنگ بیش نیست. تو نه سیاست را میشناسی، نه اخلاق را؛ اقتدار بدون صداقت، سیاست بیاخلاق، و سوسیالیسمی فاقد عشق به انسان، دستاورد توست استالین. با قانون اساسی چه کردی؟
از بیمِ انتخابات آزاد یعنی«جهش به سوی ناشناخته» که تهدیدی برای سلطهی فردی تو بود، قانون اساسی را پایمال کردی، انگار که چیزی جز یک برگی بیارزش، چیز بیشتری نیست. انتخابات را به نمایشی مضحک بدل ساختی: رأیدادن به یک نامزد واحد. جلسات «شورای عالی» را بدل به سرودهای مدیحهسرایی و کفزدنهای بیپایان در تمجید خود کردی، و در فاصلهی میان آن جلسات، نمایندگان «عزیز کرده» را در سکوت از میان برداشتی، مصونیتشان را به سخره گرفتی و به همگان گوشزد کردی که فرمانروای حقیقی سرزمین شوروی نه «شورا» بلکه شخص تو است. هر چه توانستی کردی تا دموکراسی شوروی را بیاعتبار و به طبع آن سوسیالیسم را بیآبرو کنی. بجای پیروی از مسیری که قانون اساسی نشان داده بود، با زور و ارعاب، نارضایتی فزاینده را سرکوب میکنی. با جایگزینکردن تدریجی دیکتاتوری پرولتاریا با رژیم دیکتاتوری شخصی خود، مرحلهای تازه را آغاز کردهای که در تاریخ انقلاب ما با نام «دوران وحشت» ثبت خواهد شد.
هیچکس در اتحاد شوروی احساس امنیت نمیکند. هیچکس، وقتی شب به بستر میرود، نمیداند که آیا از دستگیری در طول شب در امان خواهد ماند یا نه. هیچ رحم و مروتی برای کسی وجود ندارد. درستکار و گناهکار، قهرمان اکتبر و دشمن انقلاب، بلشویک قدیمی و فرد غیر حزبی، دهقان کُلخوزی و سفیر، کمیسر خلق و کارگر، روشنفکر و مارشال اتحاد شوروی ، همگی به یک اندازه زیر تازیانها تو گرفتارند و همگی در گردونهی خونین شیطانی تو میچرخند.
همانگونه که در فوران یک آتشفشان، صخرههای عظیم با غرش در دهانهی آن فرو میریزند، لایههای بزرگ جامعهی شوروی جدا شده و به ورطه سقوط میکنند.
با سرکوب خونینِ تروتسکیستهای پیشین، زینوویفیستها و بوخارینیستها آغاز کردی؛ سپس به نابودی بلشویکهای قدیمی پرداختی؛ بعد کادرهای حزبی و غیرحزبی را که در دوران جنگ داخلی رشد کرده بودند و بار اجرای نخستین برنامههای پنجساله را به دوش کشیده بودند از میان برداشتی؛ و آنگاه قتلعام «اتحادیه جوانان کمونیست» را سازمان دادی.
پشت شعار «مبارزه با جاسوسان تروتسکیست ـ بوخارینیست» پنهان میشوی. اما تو سالهاست که قدرت را در دست داری. هیچکس نمیتوانست بدون اجازهی تو منصوب پستی شود.
چه کسی این «دشمنان خلق» را در حساسترین مقامهای دولتی، حزبی، ارتش و دستگاه دیپلماسی منصوب کرد؟ ژوزف استالین.
چه کسی این «خرابکاران» را در همهی شکافهای دستگاه حزبی و شوروی جا داد؟ ژوزف استالین.
صورتجلسات قدیمی پولیتبورو را ورق بزن: سرشارند از انتصابها و جابهجاییهایی که تنها به افرادی با برچسب «جاسوس تروتسکیست ـ بوخارینیست»، «خرابکار» یا «خرابکار پنهان» اختصاص یافتهاند و در پایین همهشان، امضای تو خودنمایی میکند: ژ. استالین.
همچون سادهدلی وانمود میکنی که هیولاهای نقابدار، سالها پیاپی، تو را به بازی گرفتهاند . خطاب به دستنشاندههای خود آهسته زمزمه میکنید که «بزهای بلاگردان را بیابید و آماده کنید» ؛ و سپس گناهانی را که خود مرتکب شدهاید، بر دوش کسانی میگذارید که گرفتار و محکوم به قربانی شدن هستند.
با وحشتی دهشتناک، کشور را در زنجیر کشیدهای، تا آنجاییکه حتی فردی شجاع جرئت نمیکند حقیقت را در مقابل تو بازگو کند.
امواج "انتقاد از خود بدون توجه به افراد"، با احترام کامل در آستان تخت تو میمیرند.
تو مانند پاپ، معصوم از خطا هستی! هرگز اشتباه نمیکنی!
اما مردم شوروی بهخوبی میدانند که مسئول همهچیز خود تو هستی. تو آهنگری هستی که «سعادت جهانی» را میسازی!
با کمک اسنادهای جعلی کثیف، محاکماتی را ترتیب دادی که پوچی اتهاماتشان از دادگاههای جادوگری قرون وسطا، که از کتابهای درسی مدرسهی علوم دینی خود آموخته بودی، هم فراتر میرود.
شما میدانید که پایاتاکوف به اسلو پرواز نکرد، ماکسیم گورکی به مرگ طبیعی درگذشت و تروتسکی هیچ قطاری را از ریل خارج نکرد. با وجود اینکه از دروغ بودن تمامی این موارد آگاه هستید، با این حال، به دستنشاندههای خود دستور میدهید: «افترا بزنید، از افترا همیشه چیزی در تهش به جای خواهد ماند.»
همانطور که میدانی، من هرگز تروتسکیست نبودم. برعکس، همواره مبارزهی ایدئولوژیک با تمام جناحهای مخالف، چه در مطبوعات و چه در گردهماییهای عمومی، را داشتهام. امروز هم با مواضع سیاسی، برنامه و تاکتیکهای تروتسکی صددرصد موافق نیستم. با وجود اختلافات اصولی، او را یک انقلابی صادق میدانم. هرگز باور نکردهام و نخواهم کرد که او با هیتلر یا هس «توافق پنهانی» داشته است.
تو آشپزی هستی که خوراکهای پُرادویهای میپزی که برای آدمهای سالم «قابل هضم» نیست.
بر سر مزار لنین سوگند یاد کردی که وصیتنامهی او را بهجا آوری و وحدت حزب را چون مردمک چشمت پاس بداری. سوگندشکن! تو وصیتنامهی لنین را نقض کردی. کسانی را که سالها همرزم لنین بودند – کامنف، زینوویف، بوخارین، ریکوف و دیگرانی که به بیگناهی آنان واقف بودی – بدنام و بیآبرو کردی و به گلوله بستی. پیش از مرگ، آنان را وادار به اعتراف به جنایاتی که هرگز مرتکب نشده بودند کردی و خواستی آنها خود را سراپا به لجن بکشند.
قهرمانان انقلاب اکتبر کجا هستند؟ بوبنوف کجاست؟ کریلنکو کجاست؟ آنتونوف-اُوسینکو کجاست؟ دیبنکو کجاست؟ استالین تو آنها را دستگیر کردی!
روح همکارانت را فاسد و آلوده کردی. پیروانت را مجبور کردی با اندوه و انزجار، از خون رفقا و دوستان دیروز خود بگذرند.
در تاریخ دروغینی که زیر نظر تو دربارهی حزب نوشتند، دستاوردها و خدماتِ همان کسانی را که کشتی و بدنامشان کردی، دزدیدی و به نام خود ثبت کردی.
حزب لنین را نابود کردی و بر استخوانهایش «حزب لنین و استالین» تازهای ساختی که نقابی مناسب برای خودکامگی تو باشد. این حزب را نه بر اساس برنامه و تاکتیک مشترک، چنانکه هر حزب باید باشد، بلکه بر پایهی عشق و وفاداری به شخص خودت بنا نمودی. اعضای حزب تازه ، ملزم به دانستن برنامهاش نیستند، بلکه موظفاند عشق به استالین را، که هر روز در مطبوعات داغتر میشود ، در دل داشته باشند. تو یک مرتد هستی که با گذشتهی خود قطع رابطه کرده و به آرمان لنین خیانت کردهای!
شما به طور رسمی شعار ارتقای کادرهای جدید را اعلام کردید. اما چند نفر از این افراد جوانی که ارتقاء یافتند، اکنون در سیاهچالهای شما در حال پوسیدن هستند؟ استالین چند نفر از آنها را اعدام کردهای؟ شما با قساوتی سادیستی، کادرهایی را که برای کشور مفید و ضروری هستند، نابود میکنید، زیرا از دیدگاه دیکتاتوری شخصی شما، خطرناک به نظر میرسند.
در آستانهی جنگ، ارتش سرخ یعنی عشق و افتخار کشور ما، دژ استواری و مایهی قدرت را از هم پاشاندی. سر ارتش سرخ و نیروی دریایی سرخ را زدی. با استعدادترین فرماندهان را، آنان که تجربهی جنگ جهانی و جنگ داخلی آنان را پرورده بود و در رأسشان مارشال درخشان توخاچفسکی قرار داشت، به قتل رساندی. قهرمانان جنگ داخلی را نابود کردی، همان کسانی که ارتش سرخ را مطابق تازهترین فنون نظامی سازمان داده و آن را شکستناپذیر کرده بودند.
در لحظهای که خطر جنگ به اوج خود رسیده، همچنان به نابودی فرماندهان عالیرتبه ارتش و حتی فرماندهان میانی و جزء ادامه میدهی.
مارشال بلیخر کجاست؟ مارشال یگوروف کجاست؟ تو آنها را دستگیر کردی، استالین!
برای آرام کردن اذهان عمومی، به دروغ به مردم میگویی که ارتش سرخ، با وجود ضعف آن به دلیل دستگیریها و اعدامها، از گذشته نیرومندتر شده است.
با آنکه میدانی علم نظامی حکم میکند که ارتش از فرمانده کل قوا گرفته تا فرمانده دسته باید تحت فرماندهی یکنفره باشد، دوباره «نهاد کمیسرهای سیاسی» را احیا کردی. این نهاد در روزهای نخست ارتش و نیروی دریایی سرخ، زمانی شکل گرفت که ما هنوز فرماندهان خودی نداشتیم و باید بر افسران متخصص ارتش قدیم نظارت سیاسی میکردیم. از سر بیاعتمادی به فرماندهان سرخ، ساختار دوگانهی فرماندهی را به ارتش بازگرداندی و انضباط نظامی را متزلزل کردی.
تحت فشار مردم روسیه، بطور ریاکارانه، پرستش قهرمانان تاریخ روسیه، از جمله الکساندر نوسکی، دیمیتری دونسکوی، سووروف و کوتوزوف را احیا کردی. این اقدام با این امید صورت گرفت که در جنگ پیش رو، این نمادها برایت کارآمدتر از مارشالها و ژنرالهایی باشند که خود اعدامشان کردهای.
با سوءاستفاده از عدم اعتماد به همه، مأموران واقعی گشتاپو و سرویس اطلاعاتی ژاپن در آب گلآلودی که خودت به هم زدهای، ماهی میگیرند. آنها با ارائه انبوهی اسناد جعلی، بهترین، بااستعدادترین و شریفترین افراد را بدنام میکنند. در فضای مسموم سوءظن، بیاعتمادی متقابل، جاسوسی عمومی و قدرت مطلق «کمیساریای خلق در امور داخلی» که ارتش سرخ و تمام کشور را به چنگ آنان سپردهای، هر «سندی» رهگیری شده، یا واقعاً پذیرفته میشود یا وانمود میشود که پذیرفته شده و بعنوان «مدرک انکارناپذیر» به کار میرود. با دادن اسناد جعلی به مأموران یژوف، «سرویس داخلی رووس ( ROV‘s )» به رهبری کاپیتان فوس، موفق شد سفارت ما در بلغارستان را از رانندهی آن، م. ای. کازاکوف، تا وابستهی نظامیاش، سرهنگ و. ت. سوخورکوف، نابود کند.
مهمترین دستاوردهای اکتبر را یکی بعد از دیگری نابود میکنی. به بهانهی «مبارزه با جابهجایی نیروی کار»، آزادی کار را لغو نموده، کارگران شوروی را به بردگی کشانده و آنان را در کارخانهها به زنجیرکشیدهای. ارگانیزم اقتصادی کشور را نابود کرده، صنعت و حملونقل را از هم گسیخته، اعتبار مدیران، مهندسان و سرکارگران را از بین بردهای. این امر با سیاست مداوم برکناری و انتصاب، دستگیری و آزار مهندسان، مدیران و کارگرانی همراه بوده که آنها را «خرابکاران پنهان و هنوز افشا نشده» مینامی.
پس از آنکه کار عادی را ناممکن ساختی، به بهانهی «مبارزه با غیبت» و «تأخیر» کارگران، آنان را زیر شلاق و تازیانهی فرمانهای سخت و ضدپرولتری وادار به کار کردهای.
سرکوبهای غیرانسانی تو، زندگی را برای کارگران شوروی غیرقابل تحمل کرده است. آنها به خاطر کوچکترین اشتباه، از کار اخراج میشوند، با سابقهای لکهدار زندگیشان تباه میشود و از خانههایشان رانده میشوند. طبقهی کارگر با فداکاری قهرمانانه با کار شدید، سوءتغذیه، قحطی، دستمزد ناچیز، تنگنای مسکن و کمبود ضروریات زندگی را تحمل کردند. آنان باور داشتند که تو آنان را به سوسیالیسم خواهی رساند، اما تو به اعتمادشان خیانت کردی. امید داشتند که با پیروزی سوسیالیسم در کشور ما، و تحقق رؤیای بزرگ اندیشمندان بشریت در بارهی برادری عظیم انسانها، همه در آسایش و شادی زندگی کنند.
تو حتی آن امید را هم از آنان گرفتی: اعلام کردی که سوسیالیسم بهطور کامل ساخته شده است. و کارگران، گیج و مبهوت، آهسته از یکدیگر میپرسند: «اگر این سوسیالیسم است، پس رفقا، ما برای چه جنگیدیم؟»
در امتداد همان تحریف نظاممندِ نظریهی «زوال دولت» لنین و دیگر آموزههای مارکسیسم-لنینیسم، بهدست «نظریهپردازان» کممایهای که جای بوخارین، کامنف و لوناچارسکی را پر کردهاند، اعلام میکنی که اقتدار «گ.پ.او» حتی در دورهی کمونیسم حفظ خواهد شد.
دهقانان کُلخوزی را از هر انگیزهای برای کار محروم کردهای. به بهانهی «مبارزه با هدر دادن زمینهای اشتراکی»، حق داشتنِ قطعات زمین شخصیشان را لغو کردهای تا آنان را وادار کنی در زمینهای اشتراکی کار کنند.
در مقام معمار قحطی، با بیپرواترین و بیرحمترین شیوهها، هر آنچه در توان داشتی بهکار گرفتی تا آرمان جمعیسازی لنین را در نگاه روستاییان لکهدار سازی.
در حالی که ریاکارانه روشنفکران را «نمک زمین» میخوانی، کار نویسنده، پژوهشگر و هنرمند را حتی از حداقل آزادی درونی محروم کردهای. هنر را در قالب تنگی فرو بردهای که در آن خفه شده، پژمرده شده و میمیرد. جنون سانسوری که از ترس تو الهام میگیرد و چاپلوسی قابلدرکِ سردبیرانی که برای همهچیز با جانشان پاسخگو هستند، ادبیات شوروی را به تصلب و فلج کشانده است. نویسنده نمیتواند اثری منتشر کند، نمایشنامهنویس نمیتواند نمایش خود را روی صحنه ببرد، و منتقد نمیتواند نظر شخصیاش را ابراز کند، مگر آنکه مهر تأیید رسمی دریافت کرده باشد.
هنر شوروی را با تمایل به مدیحهسرایی چاپلوسانه خفه میکنی، اما هنر ترجیح میدهد سکوت کند تا سرود ستایش تو را نخواند. تو در حال معرفی شبههنری هستی که با یکنواختی ملالآور، آن «نبوغ» معروف تو را میستاید و دندانها را به هم میساید.
نویسندگان بیاستعداد، تو را همچون نیمهخدایی که «از خورشید و ماه زاده شده» تجلیل میکنند و تو، مانند یک مستبد شرقی، از بوی خوش چاپلوسی زمختشان لذت میبری.
بیرحمانه نویسندگان بااستعدادی را که باب طبع تو نیستند، نابود میکنی. بوریس پیلنیاک کجاست؟ سرگئی ترتیاکوف کجاست؟ الکساندر آروسیف کجاست؟ میخائیل کولتسوف کجاست؟ تاراسوف-رودیونوف کجاست؟ گالینا سربریاکووا که تنها جرمش بودن همسر سوکولنیکوف بود، کجاست؟ همه را تو دستگیر کردی، استالین!
به پیروی از نمونهی هیتلر، دوباره سوزاندن کتابها را همچون قرون وسطا احیا کردهای. خودم با چشمانم فهرستهای طولانی کتابهایی را دیدهام که برای «نابودی فوری و بیقیدوشرط» به کتابخانههای شوروی فرستاده شده بود. در سال ۱۹۳۷، زمانی که سفیر در بلغارستان بودم، در این فهرست، کتاب خاطرات تاریخی خودم «کرونشتات و پتروگراد در ۱۹۱۷» را دیدم. در برابر نام بسیاری از نویسندگان نوشته شده بود: «تمام کتابها، جزوات و پرترهها باید نابود شود».
پژوهشگران شوروی بهویژه آنان که در علوم انسانی کار میکنند را از همان حداقل آزادی اندیشهی علمی که بدون آن کار خلاقانهی تحقیق ممکن نیست، محروم کردهای. با توطئه، فتنهانگیزی و آزار نادانهای پرمدعا ، مانع از کار دانشمندان در دانشگاهها، آزمایشگاهها و مؤسسات شدهاند.
دانشمندان برجستهی روس با شهرت جهانی همچون آکادمیسین ایپاتیف و چیچیبابین را بعنوان «غیرقابل بازگشت» به کل جهان معرفی کردهای، با این تصور سادهلوحانه که با این کار آنان را بیآبرو میکنی، حال آنکه تنها خودت را رسوا میسازی و به همه، چه در کشور و چه در افکار عمومی جهان، نشان میدهی که بهترین دانشمندان از بهشت تو میگریزند و «مزایای» تو، از آپارتمان و خودرو گرفته تا بلیت سالن غذای شورای کمیسارهای خلق، را برایت باقی میگذارند.
دانشمندان و پژوهشگران بااستعداد روس را نابود میکنی. توپولف، بهترین طراح هواپیمای شوروی، کجاست؟ حتی او را هم در امان نگذاشتی. تو توپولف را دستگیر کردی، استالین!
دیگر هیچ پناهگاهی برای آرامش و آفرینش نمانده است. وسولود مایرهولد، هنرمندی بیهمتا و دور از سیاست، نیز از تیغ سرکوب تو در امان نماند، ای استالین!
با علم به کمبود شدید کادر دیپلماتیک، آنهم در روزگاری که هر نیروی باتجربه و تحصیلکرده وزنی طلایی دارد، تو همهی سفیران را یکبهیک به مسکو کشاندی و نابود کردی. «کمیساریای خلق در امور خارجه» را از بنیاد به خاک و خون کشاندی. ذخیرهی طلای کشور، یعنی نسل جوان و بااستعداد دیپلماتها، را در اوج شکوفایی از هستی ساقط کردی.
در لحظهای هولناک از خطر جنگ – زمانی که نوک پیکان فاشیسم به سوی اتحاد شوروی نشانه رفته است، هنگامی که جدال بر سر دانتسیگ و جنگ در چین تنها بهمنزلهی آمادهکردن پایگاههایی برای مداخلهی آینده علیه شوروی است، زمانی که هدف اصلی تجاوز آلمان و ژاپن میهن ماست، و وقتی تنها راه ممکن برای جلوگیری از جنگ پیوستن آشکار اتحاد شوروی به بلوک بینالمللی کشورهای دموکراتیک و بستن هرچه سریعتر پیمان نظامی-سیاسی با بریتانیا و فرانسه است، تو همچون آونگی میان «محورها» سرگردان و دودل هستی.
در همهی محاسبات سیاسی، چه در زمینه سیاست خارجی و چه داخلی عامل حرکت تو نه عشق به میهن که برایت بیگانه است، بلکه ترس حیوانیِ ازدستدادن قدرت شخصی است. دیکتاتوری غیراصولی همچون کندهی پوسیده، راه پیشرفت کشور ما را سد کرده است.
تو، «پدر ملتها»، به انقلابیون شکستخوردهی اسپانیا خیانت کردی، آنان را به دست سرنوشت خود رها کردی و رسیدگی به وضعشان را به عهدهی کشورهای دیگر گذاشتی. روحیه شریف نجات جان انسانها در میان اصول تو جایی ندارد. وای بر مغلوبان! دیگر به آنها نیازی نداری.
کارگران، روشنفکران و پیشهوران یهودی را که از بربریت فاشیسم میگریختند، با بستن درهای کشور به روی آنان، بیرحمانه محکوم به نابودی کردی؛ کشوری که میتوانست در پهنه وسیع خود، پناهگاهی مهماننوازانه برای هزاران مهاجر باشد.
همچون همهی میهنپرستان شوروی، من سرگرم کار خود بودم و بر بسیاری چیزها چشم میبستم. بیش از اندازه سکوت کردم. برایم دشوار بود که آخرین پیوندم را نه با تو و رژیم محکوم به فنایت، بلکه با بقایای حزب قدیمی لنین، حزبی که نزدیک به سی سال عضو آن بودم و تو در سه سال آن را نابود کردی، بگسلم. از دستدادن میهن، برایم رنجی جانکاه بود.
هرچه زمان میگذرد، تضاد منافع دیکتاتوری شخصی تو با منافع کارگران، دهقانان، روشنفکران و کل کشور، آشتیناپذیرتر خواهد شد. این در حالی است که تو، به عنوان یک مستبد برآمده از قدرت شخصی، این منافع را به سخره میگیری. پایگاه اجتماعی تو روزبهروز تنگتر میشود. با تبوتاب در جستجوی تکیهگاه، چاپلوسانه از «بلشویکهای غیرحزبی» تمجید میکنی و گروههای ممتاز جدیدی را یکی پس از دیگری میآفرینی. بر سر آنها نعمت میپاشی و به آنها لقمهای میدهی، اما نمیتوانی تضمین کنی که این «خلفای یکساعته»، نه تنها امتیازاتشان را، بلکه حتی حق زنده بودنشان را نیز حفظ کنند.
این بزم دیوانهوار تو نمیتواند چندان دوام بیاورد. فهرست جنایات تو بیپایان است! شمار قربانیان تو بیانتها است! امکان برشمردن همهشان وجود ندارد.
دیر یا زود، مردم شوروی تو را بهعنوان خائن به سوسیالیسم و انقلاب، خرابکار اصلی، دشمن واقعی خلق، معمار قحطی و دادگاههای ساختگی، بر صندلی اتهام خواهند نشاند.
ف. راسکولنیکوف – ۱۷ اوت ۱۹۳۹