«حالا واسه چی تو همه ی پیغمبرا جرجیسو انتخاب کردي؟»
« با این همه فشار و دست تنگی، میخواستی چیکار کنم؟»
« تو اینهمه رشته دانشگاهی، رشته ی تحفه ی الهیاتو انتخاب کردی؟»
« تو جای من بودی، اصلا سراغ کنکور نمیرفتی. »
« واسه چی نباس تو رشتههای دانشکده فنی، حقوق قضائی یا سیاسی یا حداقل زبان و ادبیات قبول شی؟ شیش انگشتی بودی؟ »
« دیزیارو آورد، نخود و لوبیا هاشو بریز تو بادیه و بکوب، آبشو بریز و نون تیلیت کن. تا سرد نشده بخوریم، هر دیزی یه چایم داره. قهوه خونه م تا شب وازه. همه چیزو واسهت تعریف میکنم. »
« این که فقط نخود، لوبیا چشم بلبلی، دو تا سیب زمینی و یه جفت گوجه فرنگی داره،پس گوشت و دنبه ش کو؟ »
« دیزی گوشت دارو هیجده قرون نمیدن که، کلی پرس و جو کرده م تا این قهوه خونه و دیزی مفتو تو پاساژ چارلی لالهزار نو پیداکرده م. نزدیک اداره م هست، میتونیم تا هر وقت خواستیم بشینیم و اختلاط کنیم، بعدم بریم اداره، کارت اضافه کاریمونو بزنیم و بریم خونه مون. »
« خیلی خب، مثلا دیزیمونو خوردیم و چای پشت بندشم نوشیدیم. حالا تعریف کن واسه چی این رشته ی تحفه رو انتخاب کردی؟ »
« این یه جفت سیگارو آتیش زدم، دود میکنیم، کیفور میشیم و به ریش دنیا میخندیم. »
« بده من سیگارو، مثل همیشه طفره نرو، این دفه تا روشنم نکنی، خفتتو ول نمیکنم تو نمیری. »
« چن ساله همکاریم، با کمک هم یه اطاق تو سینهکش آفتاب تابستون نظام آباد گرفتیم. از گرما دمپختک میشدم، باهم و با دفترچه خانمت، از تعاونی مصرف فرهنگیا یه یخچال قسطی خریدیم، یه شب که تو اطاق تحفه خوابیده بودم، زیرم فروکش کرد تو انباری مستراح، اگه تخت فنریه تو کمرکش چاه گیر نکرده بود و با مکافات خودمو بالا نکشیده بودم،تو نجاستا غرق و دفن شده بودم.»
« تو جریان تموم این قضایا هستم. چن بار واسه م تعریف کردی. طفره نرو، برو سر اصل قضیه. »
« تو این چن سالی که اداری شده م، تنها با تودمخور بوده م و ازسیرتا پیازمو واسه ت تعریف کرده م. »
« باز شونه خالی میکنه، لامصب، یه کلوم بگو واسه چی این رشته رو انتخاب کردی و خلاصم کن! »
« اصل قضیه همینه که نمیشه تو یه کلوم گفت. این رشته سری دراز داره و سرتو درد میاره. »
« تو فکر سرمن نباش، من دربه در دنبال دردسرم. وقت خیلی داریم، تعریف
کن. »
« میدونی که من بچه بوشهرم. پدرم با ماهی گیری اداره مون میکرد. بچه که بودم، پدرمو دریا با خودش برد. من موندم و مادرم و دوتا طفل صغیر. تو بوشهر کارباب مذاق ما بچهها نبود. خاله م ساکن آبادان بود.تو یه خونه کاروانسرا مانند ده اطاقه باده خونواده کرایه نشین زندگی میکرد. یکی از اون اطاقا رو واسه ما گرفت. کوچ کردیم به آبادان. همه تویه اطاق کنار اطاق خالهم زندگی میکردیم. مادرم خیاط ماهری بود، یه چرخ خیاطی داشت، پارچه می خرید و زیرشلواری میدوخت، با دوچرخه میبردم تو خیابون و کوچههای اطراف شهر میفروختم و زندگی رو اداره میکردیم. بچه ها بزرگترشدن و گوشه خرج رو گرفتن. يه جعبه آرم پیرهن جیسون و پیرهنای ارزون میخریدم. مادرم آرمای جیسونو رو پیرهنا استادانه چرخ میکرد. پیرهنارو میبردم تو بازار کویتیا به اسم پیرهن جیسون میفروختم. یواش یواش تو بازار کویتیا کارو کاسبی راه انداختم و سرشناس شدم. »
« خیلی از جوونای امثال من و تو با بدتر از ایناش زندگی شونو میگذرونن. طفره نرو، واسه چی این رشته رو انتخاب کردی؟ »
« میخوام بهت بگم با این جور زندگی درس خوندم و خودمو پشت کنکور سراسری کشوندم. همهی رشتههائیم که گفتی زدم، تنها به اندازه همین رشته نمره آوردم. »
« نمیرفتی دانشگاه، کفرابلیس میشد؟»
« تموم دوره بچگیهامو آبادان بوده م، عربی رو مثل بلبل حرف میزنم. ادبیات عربم تا دلت بخواد خوندم. خونوادهمم ریشه ی مذهبی دارن. واسه چی باید با همه ی اینا دشمنی میکردم؟چشه این رشته؟ »
« دوست ندارم تو اطاق شیش هفت نفره مون دستت بندازن و بهت پوزخند بزنن.»
« ما شیش هفت نفر تو دوستی و بگو بخند تو اداره نمونهایم. اونا منظوری ندارن، بگذار خوش باشن. مام خیلی وقتا اونا رو دست می اندازیم و میخندیم. سخت نگیر،کارخودتوبکن،تیک ایت ایزی باش!...»
*
« آق رضا رئیسی که تو باشی رو خیلی دوست میدارم، با متر و معیار معمولیم نمیشه اندازه گیریش کرد. »
« بازچی التماس دعائی داری؟ سلام لربی توقع نیست. حرف اصلیتو بزن! »
« میگم آ، تو ما شیش هفت نفر همکار یکدل تو این اطاق زیر مجموعه آق رضا گل، این رفیقمون از همه مظلوم تره، لیساسشم چن وقته گرفته، چن سالم سابقه کار اداری تو همین اطاق داره، تا دمیدن سوراسرافیل نباید پشت دفتر اندیکاتور قلم صد تا یه غاز بزنه که. »
« ورقه دانشکده معقول و شنقول لیسانس به حساب نمیاد که. یارو گفت بچهی مام رفته خارج. یکی پرسید کدوم کشور خارج رفته؟ گفت رفته آفریقا. یارو زده زیر خنده و گفت: مارو گرفتی؟ آفریقا خارج نیست که!...حالا حکایت لیسانس مایه خنده ی رفیقمونه. »
« درسته رئیسی، درباره همه چی متخصص نیستی که، آق رضا. مثل داستان خودم، که خوندی و گفتی این داستان نیست، فحشنامه ست! چیجوری رو اونهمه فرهنگ، تاریخ، ادبیات و شعر عرب خط قرمز میکشی؟یارو بزرگ شده خوزستانه، زبون عربی رو مثل بلبل حرف میزنه. تموم دوره جونیش استخون خرد کرده، ادب، شعر، فرهنگ و تاریخ عرب رو خونده و هضم کرده. روانیست بعد چن سال، بازم اندیکاتور نویس باشه. »
« لیسانس الهیاتو بفرستم بازدید محل سرزمین که چی بشه؟ بره سرزمین روزه گلوی دریده ی علی اصغر با تیر حرمله رو بخونه؟ عمه جزء، نماز میت و جماعت و غسل جنابت یاد زمین بده؟ یا ادبیات، فرهنگ، تاریخ و شعر عرب تو کله ی زمین فروکنه؟ مارو گرفتی آ »
« جنابعالی که لیسانس حقوقی، بازدید محل که میری، مقولات حقوق قضائی یا حقوق سیاسی یاد زمین میدی؟ یا به زمین میگی با چه شگرد و شیوه ای از خودش دفاع کنه؟یا جفری که لیسانس ادبیات و زبون داره، میره بازدید محل که شعر و ادب و زبون یاد زمین بده! »
« کی از پس زبون تو ور میاد که من دومیش باشم؟حالابفرما این رفیقمونو چیکارش کنم؟ »
« میزشو عوض کن، کارای اقدامی، نوشتن پیش نویس و مکاتبات با ادارات و وزارتخونه براش رجوعی بزن. هفته یکی دو روز بفرستش ماموریت بازدید محلی میگون، اوشون فشن و لواسونات و اطراف شهر که یه کمم کمک حال خرج زندگیش باشه. »
« اصلا واسه چی این کار بکنم؟ »
« یه ساعته گلو پاره میکنم! اصلا و ابدا گوش به حرفام نداری، آق رضا گل! خیلی خب، واسه این که از بیخ عربه، این کارو بکن. »
« حالا شد حرفی. به دوتا شرط، همین الان زنگ میزنم مستخدما بیان و میزشو جا به جا کنن. »
« شیشدونگ گوشم با آق رضا گله. »
« چن ماه اول و تا خوب راه نیفتاده، بایدک نارش باشی و تموم پیشنویسا و مکاتباتشو کنترل و تصحیح کنی. دوم: مسئول تموم اشتباهاتش شخص خودت باشی، هر وقت و ساعت گندکار در اومد و مدیرعامل احضارمون کرد، شخصا باید بری و پاسخگوباشی. »
« رو چشم، ماکه از همه طرف کیسه بوکسیم، این یکیم روش، واسه همین اینهمه بهت ارادت دارم آق رضا رئیس! »
« رئیس هفت جدته، لنگ ظهر شد، تا صدای ارباب رجوعا درنیامده و سرا ز حوزه مدیریت درنیاوردن، خلوت کن و بگذار به کارا برسم. زنگ بزن مستخدما بیان میزشو جا به جا کنن، بگذارن کنار میز خودت که همیشه نگاهت بهش باشه...»
*
« چه خبره! »
« قربان!ایشون میخواد بیاد تو اطاق جنابعالی، جلوگیری میکنیم. »
« همین یه نفرمونده، اونم تارش میکنین! ازسرراهش برین کنار! »
« بالاخره از در قصر قجر گذشیتم! راحت بگو تو چاردیوار مقام و موقعیت زندونیت کردن! حالا که وارد دفترت شدیم، میخوام راحت و با هر زبونی که دوست دارم حرف بزنم، اگه تواین محفل دونفره وپیش منم چشم راست وزیری و باید با لفظ و قلم حرف بزنم، بلن شم برم. با لفظ و قلم حرف زدن اصلا و ابدا کارمن یکی نیست، تاون شم سالای آزگار پس داده م. »
« تموم این شارلاتانا رو فرستادم پی کارشون. به مستخدمی که چای آورد، گفتم رو صندلی کنار در بشینه و به هیچ کس اجازه نده به دفترم نزدیک شه. مثل گذشته با هم ندار و راحت باشیم. بغلت میزنم و تموم صورتتو غرقه بوسه میکنم که بفهمی باید راحت باشی. هرچی تو دلت تلنبار شده، بی رودربایستی بریز بیرون، دوستم داری یه جفت کشیده بزن تو صورتم. تو خیلی بیشتر از اینا به گردنم حق داری. هرچی دارم از اون اطاق شیش هفت نفره، مخصوصا ازتو دارم. خیال نکن نمک نشناسم...»
« چای سرد شد، اجازه میدی بنوشیمش، جناب چشم راست وزیر؟»
« هنوز طنز عجیبتو داری؟ خوشحالم که نتونستن مثل من خرفتت کنن. بگذار بشینم کنارت، دلم خیلی پره، رودربایستی نداشتم،جلوت میزدم زیرگریه. تموم ذراتم واسه اون سالای پر از خوشی پرپر میزنه. اون روزا میگفتی واسه چی لیسانس الهیات گرفتی، حالیم نبود، بهت می پریدم. بعد از گذشت ربع قرن میفهمم پیشگو، جادوگر یا هرچی اسمشو میگذاری، بودی، من خنگ حالیم نبود. »
« چای یخ کرد. دو سه نفر از دوستای اون اطاق شیش هفت نفره رفتن سینه خاک، یکی دو نفر در به در دیارون شدن. یکی دوتام که موندن، زندگی ئی بدتر از مردن دارن. مقام، موقعیت، حقوق و مزایای آنچنانی زده زیردلت، چشم راست وزیر. خودت گفتی هرچی تو دلم دارم بریزم بیرون. »
« توحسرت روزای خوش دیزیای هجده قرونی و قهوه خونه نشینی دارم دیوونه میشم! فکر کردم شریک روزای گشنگیم حرفمو میفهمه. واسه همین گفتم بیائی و یکی دو ساعت خلوت کنیم. »
« روزای دیزی هجده قرونی، ماهی سیصد تومن حقوق میگرفتی، حالا لابد ماهی هجده میلیون تومن میگیری. »
« با کامیونم اسکناس بیارن در خونه ت، به هیچ جای این دریای گرونی نمیرسه. مسئله من اینا نیست، دارم از داخل داغون میشم. فکری واسه این قضیه بکن، تو که اونهمه سال دستمو گرفتی! »
« گرفتار درد بیدردی شدی. »
« توهم انگار دردمو نمی فهمی، باید برم سرمو بکنم تو چاه و داد بزنم! »
« شبی رو که با تختخواب فرو رفتی تو انباری چاه یادته؟ حالا شفتم یه ویلای درندشت تو شیراز داری، آقای مدیر کل قبلی اداره زمین شهری استان فارس و اراضی ساحلی و مشاور و چشم راست فعلی وزیر. از اصل و ریشه خودت بریدی، درد اصلی تو اینه. »
« اشتباه شفتی. همه ی اونا رو فروختم، یه خونه متوسط تو منطقه کارمندی پونک خریدم.»
« چنتا پسر داری؟»
« چارتا، همه شونم دانشگاهین. مادرم پیش از مرگش میگفت ایرادی داری که اینقده کم بچه داری! »
« لابد پسرات نا اهلن و اعصابتو ناراحت میکنن؟ »
« اصلاو ابدا، خانومم باب مذاقمه و پسرای خوبی بارآورده. پسرام سر به راه و معقولن. »
« سر در نمیارم، پس درد و مرضت چیه؟»
« همه حسرت مقام و موقعیت منو دارن. این مقام و موقعیت دودمانمو به باد داده. نه شب خواب دارم و نه روز یه ذره آرامش و آسایش. »
چیجوری آرامش و اسایش نداری؟ » »
« مدتهاست دیگه نمیتونم کار کنم. »
« جیجوری میشه که نمیتونی کار کنی؟ »
« الان عالمی مکاتبه با وزارتخونه های جوراجور رو دستم مونده، نگا کن، این فایلا پره. »
« تو پیش نویس نوشتن و نامه نگاری زبونزد بودی، جیجوری حالا نمیتونی بنویسی، مشاور و چشم راست وزیر؟ »
« کاغذ و رو میز جلوم میگذارم، خودکارو میون انگشتام میگیرم که بنویسم، هزار فکر جوراجور تو کله م هجوم میاره، به هزار جا میبردم، تنها جائی که نیستم پشت میز و پیش نویس نوشتنه. هرکار میکتم، هیچ فایده نداره. انگشتام نمیتونن خودکارو نگاه دارن که بنویسم. کلهم نمیکشه دیگه، همین. مشاور و چشم راست وزیرم هستم. از نظر داخلی به ته خط رسیدهم. حالا می فهمی واسه چی تو حسرت اون اطاق شیش هفت نفره و اون قهوه خونه نشینی و دیزیای هجده قرونی پرپر میزنم!...»
« فکر میکنی چی عاملی باعث این قضیه شده؟ »
« سرتو بیار جلو، اینا اصلا مذهبی نیستن. ازمن مذهبیتر کیه؟ اون دوره منو دست می انداختین که مذهبیم. حالام اینا مذهبی بودن منو قبول ندارن. واسه این که سالای آزگار جلوی دزدیا، حقکشیا و دست دراز یاشون رو حق مردم وایستادم. حالاو سرآخر، بعد از یه ربع قرن خدمت، لقب مرتد و ملحدبهم دادن. مدیرکلی استان فارسو ول کردم. اومدم تهرون و مشاور وزیر شدم. درخواست بازنشستگی کردم، موافقت کردن. با کابوسای شبای بیخوابی چه کنم؟ تا خروسخون خواب به چشمام نمیاد. یکی دو ساعتم که خوابم میبره، خوابام لبریزه کابوسه....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد