اسماء عبده، ۲۴ ساله، یکی از دو میلیون فلسطینی است که میکوشند در غزه از گرسنگی و بمباران جان سالم به در ببرند. در اینجا او هفته گذشتهٔ خود را روایت میکند.
یادداشتی به قلم اسماء عبده
۱۳ اوت ۲۰۲۵
از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ تاکنون، بنا بر اعلام وزارت بهداشت تحت کنترل حماس، دستکم ۶۱ هزار فلسطینی در نوار غزه کشته شدهاند. حدود دو میلیون نفر باقیمانده میکوشند با وجود بمبارانها، محاصره، گرسنگی و ترس، به شکلی به زندگی خویش ادامه دهند. یکی از آنها اسماء عبده، ۲۴ ساله، از شهر غزه است.
او پس از تحصیل در رشتهٔ ادبیات انگلیسی، برای یک سازمان غیردولتی فلسطینی کار میکرد. اکنون بهعنوان امدادگر انسانی، غذا را میان نیازمندترین افراد در بیمارستانها و اردوگاههای پناهندگان توزیع میکند. اوایل سال ۲۰۲۴، او در تهیهٔ پروندهای دربارهٔ گرسنگی با هفتهنامهٔ دیتسایت همکاری کرد. اینجا، در قالب یادداشتهای روزانه، از زندگی خود در هفتهٔ گذشته مینویسد. دیتسایت تا حد امکان اطلاعات را راستیآزمایی کرده است. برخی جزئیات بهطور مستقل قابل تأیید نیست و بازتاب نگاه شخصی او به رویدادهاست.
***
در شبکهٔ اجتماعی X یکی از آن جملات انگیزشی را دیدم: «تو خوب از پسش برآمدی.» قرار بود دلگرمکننده باشد، اما برای من چنین نیست. از آغاز جنگ دیوانه شدهام، پشت درهای بسته فرو ریختهام و با این حال لبخندی بر لب میگذارم که از هر دروغی قانعکنندهتر است.
امروز روزم را با سه ساعت تدوین صحنههای رنج و درد برای ساخت یک ویدئوی کوتاه آغاز کردم، ویدئویی که میخواستم در شبکههای اجتماعی منتشر کنم تا شاید به گوش جهان برسد—اگر اینترنت یاری میکرد. سپس راهی شدم تا در شهر غذا توزیع کنم.
در مسیر بیمارستان، از پشت شیشهٔ خودروی توزیع، به چهرهٔ همشهریانم نگاه میکردم. چطور ممکن است یک چهره اینهمه اندوه را در خود داشته باشد؟ مردم زیر آفتاب قدم میزدند، گویی خورشید به آنان مدیون است. دبههای آب و بستههای هیزم بر دوش داشتند؛ گرانبها همچون طلا.
در بیمارستان، بدنهای نحیف به استقبالم آمدند. کودکانی که دندههای برآمدهشان بیشتر از زبانشان سخن میگفت. برایشان بستههای غذا بردیم و چند کلام مهربانانه رد و بدل کردیم.
بعد از پایان شیفت، از کوتاهترین راه به خانه برگشتم، آنقدر از صحنههای روز فرسوده بودم که توان مسیر طولانیتر را نداشتم. دلم برای نسیم پاک روی صورتم تنگ شده بود. بادی که اینجا داریم، پر از گرد و خاک و خاکستر است. حتی هوا هم علیه ما میشود.
با این حال، روز یک نقطهٔ روشن کوچک داشت: مردی با دخترش از کنارم گذشت، دختربچهای که از سقف باز ماشین سرش را بیرون آورده بود و میخندید. دستکم این یک کودک توانست لحظهای شادی را تجربه کند. دیدنش دلم را پر کرد—مثل شکوفهای بر گورستان.
در خانه، عدسی با تکهای نان خوردم؛ تمام غذای امروز من. البته شکرگزار بودم. بعد دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. خواب آرام آرام نیامد، بلکه ناگهانی و سنگین آمد، مثل پردهای که فرو میافتد.
سهشنبه، ۵ اوت
ساعت ۶:۴۰ با تماس همکارم بیدار شدم؛ جلسهٔ بررسی وضعیت. معمولاً من زودتر از او بیدار میشوم، اما دیشب تقریباً نخوابیدم. همسایهها با هم درگیر شدند و سر یک کیلو شکر به جان هم فریاد زدند. هیچکس دخالت نکرد. دیگر پلیسی نیست که بتوان به او مراجعه کرد؛ فقط فرسودگی، آوار و خشم باقی مانده است.
این روزها با پدر و مادر و خواهر بزرگترم در شهر غزه زندگی میکنم. پنج خواهر و برادر دیگرم ازدواج کرده و از خانه رفتهاند. خانهٔ ما در منطقهای موسوم به «منطقهٔ قرمز» قرار دارد، یعنی جایی که اسرائیلیها آن را منطقهٔ تخلیه اعلام کردهاند و از همهٔ ساکنان خواستهاند فوراً آنجا را ترک کنند. اما ما هرگز خانهمان را ترک نکردهایم. پدر و مادرم بیش از هفتاد سال دارند و بیش از چند دقیقه نمیتوانند راه بروند. اگر از پا بیفتند چه؟ اگر برایشان اتفاقی بیفتد چه؟ چطور میتوانم از آنها محافظت کنم؟
ساختمانهای اطرافمان بیوقفه بمباران شدهاند، اما چهار دیوار همچنان امنتر از دیوارهای نازک چادرهای اردوگاههای پناهندگان به نظر میرسد. انگار هنوز زمانی برای زنده ماندن داریم.
صبحانه یک تکه نان و کمی حُمُص بیمزهٔ کنسروی خوردم؛ چیز دیگری نبود و با همین وعدهٔ ساده جزو خوششانسها به حساب میآیم. بعضیها فقط نان میخورند. بعضی حتی همان را هم پیدا نمیکنند.
در محل کار، سبدهای سبزیجات را به بیماران سرطانی رساندیم. رنگ از چهرهشان رفته بود. بدنهایشان از درد خمیده بود. زیاد حرف نمیزدند. بیماری، گرسنگی و اندوه حتی گرمترین دلها را هم به سکوت میکشد.
ناگهان تماسی دریافت کردم: باید به بیمارستان زنان میرفتم. همسر برادرم در حال زایمان بود و هیچکس کنارش نبود. برادرم بهعنوان یک مرد اجازهٔ ورود به بیمارستان را نداشت. پدر و مادر او اوایل سال گذشته بهشدت مجروح شدند و به مصر منتقل شدند. خواهر و برادرش کشته شدند. پس شتابان رفتم. کنار او بودم وقتی زندگی تازهای به این دنیای ویران پا گذاشت؛ یک دختر. نامش را «اسماء» گذاشت. نه به نام من، بلکه به یاد عمهٔ کشتهشدهاش. یک زندگی رفت، زندگی دیگری آمد، و نام همچون مشعلی به دست بعدی سپرده شد.
نزدیک ساعت ۷ شب به خانه برگشتم، اخبار را دیدم و شنیدم که چگونه هوا در اطرافم میلرزید و میشکست.
چهارشنبه، ۶ اوت
صبح با صدای درگیریها، شلیک گلوله و انفجار گلولههای عملنکرده بیدار شدم؛ ارکستر بقا که به زنگ بیدارباش روزانهام بدل شده است. از گرما غرق عرق بودم، گرمایی که به تنم چسبیده بود، چون برق نداشتیم تا پنکه را روشن کنم.
به صبحانه فکر کردم؛ به همه چیزهایی که نمیتوانستم بخورم. تکهای نان خوردم و فنجانی چای نوشیدم که مدتها بود طعم شکر را فراموش کرده بود.
بعضی روزها دلم میخواهد اصلاً از جا بلند نشوم. مرگ به آرزویی بدل شده—نه از آن رو که زندگی را دوست ندارم، بلکه چون خستهام از اینکه حتی پیش از برخاستن، جنگ را به صورتم بکوبند.
با این حال، بلند شدم. کنار پنجره ایستادم و تلاش کردم جرقهای اینترنت بگیرم تا بتوانم برنامهٔ پروژههایم را برای این هفته تنظیم کنم و کودکان یتیم و بیماران سرطانی بیشتری را ببینم و رسیدگی کنم.
به محل کار رفتم؛ بیمارستان شبیه قبری زنده بود. اینهمه جسد کودک، اینهمه استخوان که تنها با پوست پوشیده شده. دستکم پنج بار دلم خواست تنها به خلأ فریاد بکشم.
و این شعر را نوشتم:
چگونه از قلبم
به قلبم بدوم؟
کجا از سایهٔ خود بگریزم،
وقتی سایه با روحم دوخته شده است؟
پنجشنبه، ۷ اوت
روز بدون صبحانه آغاز شد. برای چیزی خوردن باید آتش روشن میکردم و برای آتش باید هیزم میشکستم، و امروز وقتش را نداشتم. ساعت هفت در راه بیمارستان الشفا بودم، جایی که در راهروهایش قدم زدیم؛ راهروهایی آکنده از بوی مواد ضدعفونیکننده. بیشتر بیماران قطع عضو شده بودند، بسیاریشان کودک.
راهروها پر بود از گریهای خشن و گوشخراش که در دیوارها حک میشد. به صورتهایشان نگاه کردم و فقط گرسنگی را ندیدم. چطور میتوان زخمی را درمان کرد که نه تنها بر تن، بلکه بر خود زندگی شکاف انداخته است؟
سعی کردم با بعضی بیماران حرف بزنم و بپرسم چه چیزی لازم دارند. اما چه پاسخی میتوانستند بدهند؟ انسانهایی که زمانی کار میکردند، آیندهای برای خود ساخته بودند و رویایشان را در سر داشتند، اکنون بر تختهای بیمارستان نشسته بودند و هیچ نداشتند. بعضی دیگر هیچ خانوادهای نداشتند، بعضی هیچ عضوی.
به یاد مادری افتادم که وقتی از او پرسیدم حال پسرش چطور است، شروع کرد به شمردن: دردهای جسمانی، کابوسها، سکوت ناگهانی، ترس در چشمانش با شنیدن هر صدا. او طوری حرف میزد که انگار تمام عمر منتظر بوده کسی او را ببیند.
بعدتر، به دیدار گروهی از کودکان یتیم رفتم. ده کودک. بعضی از زیر آوار بیرون آمده بودند، بعضی پدر و مادرشان را به خاک سپرده بودند، و بعضی پیش از آنکه بتوانند نام خود را بنویسند، دست یا پایشان را از دست داده بودند. دختری به نام «فاتنه»—که یعنی «آنکه زیباییاش دلرباست»—یک چشم و بخشی از جمجمهاش را از دست داده بود.
عصر، از اخبار شنیدم که نتانیاهو اعلام کرده میخواهد کنترل تمام نوار غزه را به دست گیرد. سینهام فشرده شد. صدای بمبها حالا مانند حیوان شکاری به نظر میرسید که پیش از حمله، دور طعمه میچرخد.
وقتی به خانه رسیدم، بدنم از خستگی فرسوده و ذهنم تهی بود. بدن را با آب داغ شستم تا روز را از پوست خود پاک کنم و سرانجام نخستین وعدهٔ غذایم را خوردم. چای نوشیدم و برای لحظهای دوباره احساس قدرت کردم.

اسماء عبده
جمعه، ۸ اوت
امروز روز مرخصی من است، اما تنها تجملش این است که بتوانم چند ساعتی بخوابم و کمبود خواب شبهای بیقرار گذشته را جبران کنم. دیشب گلولهها به خانهٔ ما و خانههای همسایهها خورد. خدا ما را حفظ کرد، اما ذهن فراموش نمیکند که خطر چقدر نزدیک بود.
روز با خبری همراه شد که در سراسر شهر غزه پیچید: چند کامیون حامل کمکهای بشردوستانه وارد شده و قیمتها بهطور محسوسی پایین آمده بود. شکر که پیشتر کیلویی ۶۰۰ شِکِل—یعنی حدود ۱۵۰ یورو—قیمت داشت، به ۶۰ شِکِل، یعنی حدود ۱۵ یورو رسید. پیش از جنگ، کیلویی شش شِکِل بود. آن روزها شکر را کیلویی میخریدم و برای تمام ماه کافی بود. بعدتر، آن را فقط بهصورت گرمی میخریدیم—بهاندازهای که سرگیجه را کاهش دهد یا مانع از بیهوششدن کسی در خیابان شود.
بعدتر همان روز، با خواهر و برادرهایم و بچههای برادرم نشستیم و از زندگی روزمرهمان گفتیم. کوچکترین برادرزادهام تعریف کرد که دیگر نه میتواند تاب بازی کند و نه آب خنک بخرد، چون پول خرد ندارد. در بازار برای بچهها فقط آب یخزده در کیسههای پلاستیکی پیدا میشود—که هرچند تمیز نیست، اما بهقدر کافی خنک است تا کمی از گرما بکاهد—یا چند دقیقه تابسواری. برای هر دو باید سکه داشت و سکهها از وقتی بانکها بمباران شده و اسکناس تازهای وارد غزه نمیشود، نایاب شدهاند. اسکناسها بعد از نزدیک به دو سال گردش مداوم فرسوده شدهاند و کاسبان از گرفتنشان خودداری میکنند، بنابراین همه دنبال سکه میگردند، مثل جستجوی گنج. حتی پدری با یک اسکناس صد شِکلی هم نمیتواند برای خانوادهاش غذا بخرد. کسانی که سکه ذخیره کردهاند، آن را به دو برابر قیمت میفروشند. خودم ساعتها در بازار پرسه زدهام تا یک اسکناس را خرد کنم. این جزئیات کوچک، که برای جهان بیرون نامرئیاند، گاهی بیشتر از خودِ مرگ روحمان را میفرسایند.
پدر و مادرم، خواهرم و من در آخرین آتشبس از برنامهٔ جهانی غذا پنج کیسه آرد گرفتیم. از آنها نان فلت میپزیم؛ روزی یک قرص برای هر نفر، که خودمان باید آن را در طول روز تقسیم کنیم. به این ترتیب روزگار میگذرانیم—البته ما فقط چهار نفر هستیم. یکی از برادرانم و همسرش شش کودک کوچک را تأمین میکنند؛ آنها هفتههاست نان نخوردهاند، بیمار و لاغر شدهاند. حالا کیسهٔ پنجم آرد ما هم رو به پایان است.
آب آشامیدنیمان تمام شده و آب نمکزداییشده مینوشیم. روزها و هفتهها اسهال را بدون درمان پشت سر میگذاریم، چون مدتهاست دارویی در داروخانهها پیدا نمیشود.
شهر غزه زمانی یکی از زیباترین و صمیمیترین شهرها بود. زندگی ما ساده بود؛ نه آسان، اما ساده. اکنون ترس حاکم است. هر نفس با ترس آمیخته است. هر صدا ترس را حمل میکند. زندگی ما جز ترس چیزی نیست. بزرگترین هراسم این است که اگر روزی به اجبار آواره شویم، ناچار باشم به جنوب بروم.
شنبه، ۹ اوت
امروز قرار بود به پنج مورد سوءتغذیه رسیدگی کنم. مسنترین بیمار، دختری دهساله مبتلا به «سندروم رت» بود، بیماریای که در غزه فعلاً هیچ درمانی ندارد. مادرش گفت پزشکان به او گفتهاند امیدی نیست و باید دعا کند تا خداوند به دخترش آرامش ابدی ببخشد. نمیدانستم چطور او را دلداری دهم. تنها توانستم کمی غذا به او بدهم و امیدوار باشم که شاید همین چند روز بیشتر به او ببخشد.
نمیتوانم تصور کنم پدر و مادرها چطور با دیدن مرگ فرزندشان همچنان ادامه میدهند.
بعد از کار به بازار رفتم. آبمیوه، بیسکویت و چیپس دیدم—چیزهایی که شش ماه بود ندیده بودم. قلبم مثل قلب کودکی تند میزد و تصمیم گرفتم برای خودم خوراکی بخرم، حتی اگر گران باشد. از کارم حقوق کمی میگیرم و این لحظه همان زمانی بود که میخواستم آن را خرج کنم.
اما وقتی تاریخ تولید و انقضای آنها را نگاه کردم، دیدم مدتها از تاریخ مصرفشان گذشته است. احتمالاً این کالاها آنقدر پشت مرزها نگه داشته شده بودند که فاسد شدند و زمانی رسیدند که دیگر دیر بود. یاد تصاویر کامیونهای حامل کمک افتادم که توسط شهرکنشینان اسرائیلی در مرزها متوقف یا نابود میشدند، در حالی که اینجا، در غزه، دو میلیون نفر گرسنهاند و بعضی روزها حتی یک مشت آرد برای پخت نان پیدا نمیکنند.
و انگار این همه کافی نبود، امروز خبری رسید: نیروهای اسرائیلی «أنس الشریف» را در حملهٔ هوایی کشتند. برای من او فقط یک خبرنگار نبود؛ صدای دو میلیون انسان بود. درد و رنج و حقیقت ما را به جهانی میرساند که ترجیح میدهد چشم بپوشد. این غم تحملناپذیر است.
دیگر نه به حقوق بینالملل باور دارم و نه به هیچ شکل از عدالت روی این زمین. این بیعدالتی عظیم، ایمانم به انسانیت را گرفته است. دیگر از جهان هیچ انتظاری ندارم. نمیدانم این جنگ چه زمانی پایان مییابد. نمیدانم پیش از آن خواهم مرد یا نه. فقط میخواهم پایانی باشد؛ یا برای جنگ یا برای من، تا بتوانم این فرسودگی را به دیگری بسپارم و بالاخره آرام بگیرم.
یکشنبه، ۱۱ اوت
کار امروز خیلی زود شروع نمیشد، پس از این فرصت کمیاب استفاده کردم تا به کارهای خانه برسم. آب شهری برای مدت کوتاهی دوباره جاری شد. من و خواهرم با عجله آن را جمع کردیم، چون چنین فرصتی نادر است. بشکهها، کوزهها و هر ظرفی که شکمی خالی داشت را پر کردیم.
در پایان، کمرم از درد میسوخت. میخواستم کمی استراحت کنم، اما مادرم مرا برای ورز دادن خمیر صدا زد. خمیر را ورز دادیم و شکل دادیم، روی سینی گذاشتیم و برای نانوا فرستادیم. برای صبحانه، نان گرم با زَعتر داشتیم—مخلوطی از آویشن، پونه و کنجد. بعد پدرم از بازار برگشت، همراه با کمی پنیر، و گفت قیمتها کمی بهتر شدهاند؛ نه خیلی، اما از قبل بهترند! ساندویچ درست کردیم و برای اولین بار در یک روز، دوبار صبحانه خوردیم.
بعدتر به بیمارستان «دوستان بیمار» رفتم؛ شریان حیاتی برای بسیاری از کودکان در غزه. میان بیماران، خانوادههایشان و کسانی که بیوقفه در بیمارستان کار میکنند—بدون داشتن امتیاز بازگشت به خانه—غذا توزیع کردیم. مردی به من گفت: «بعضی هفتهها اصلاً از بیمارستان خارج نمیشویم. همینجا میخوابیم. هیچکس را نمیبینیم. فقط ادامه میدهیم.»
به بیمارستان دیگری رفتیم، به بخش سرطان. چهرهها رنگپریده و فرورفته بود، بدنها آنقدر شکننده که گویی با کوچکترین لمس فرو میریختند. بیمارانی در حال شیمیدرمانی بودند، اغلب بسیار دیر، چون دارو کمیاب است. وقتی وعدههای غذایی گرم را به آنها رساندیم، لبخندشان سکوت را شکست.
بعد از دوازده ساعت ایستادن، راه رفتن، بلند کردن و گوش دادن، به خانه رسیدم. اما نگاه بیماران هنوز همراهم بود؛ پرسشهای بیصدایشان بر سینهام سنگینی میکرد: این جنگ چه زمانی تمام میشود؟ پاسخی ندارم. برق بهسختی برای پمپاژ آب کافی است، تأمین پایدار هم وجود ندارد. هر ده روز، تنها برای لحظهای آب از لولهها جاری میشود—و تمام. اغلب به خودم میگویم دیگر تابش را ندارم، اما هر صبح دوباره از جا بلند میشوم و ادامه میدهم.
شاید این دقیقترین تعریف انسان بودن است: ادامه دادن، حتی با وجود خیانت، اندوه و تاریکی. من چیزهایی را حس میکنم که هیچ انسانی نباید تجربه کند. وقتی کسی میمیرد، یک دقیقه، شاید دو دقیقه گریه میکنیم، و بعد زندگی ما را دوباره به چرخهٔ بیپایان خودش میکشد. جهان بیرحم است.
برگردان از انگلیسی: ونسا وو
به نقل از هفتهنامه "دی سایت" (Die Zeit)